eitaa logo
مـجـنـوט الـحـسـیـن🇵🇸
2هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
6.7هزار ویدیو
24 فایل
•{﷽}• خواب‌دید‌م‌کہ‌شدم‌زائربین‌الحرمین گفتم‌بہ‌خودم‌هرچہ‌صلاح‌است... حسین‌آرزوی‌حرمت‌کرده‌مࢪادیوانہ أنت‌َمَولاوأنَا…! هرچہ‌صلاح‌است‌حسین♥ . مداحیام🌿: @irmahAir_1_2_8 شروطمون: @fhosein_1_2_8 . پایان!ان شاءالله شهادت✨ . کپی؟حلال ولی از روزمرگی نه🥲
مشاهده در ایتا
دانلود
صد‌رکعت‌نمازبخون‌ صدتا‌کار‌خوب‌انجام‌بده؛ ولی‌کسی‌نتونه‌باهات‌حرف‌بزنه، اخلاق‌نداشته‌باشی‌ به‌هیچ‌دردی‌نمیخوره! مومن‌باید‌شاد‌باشه؛ اخلاق‌ِ‌خوب‌داشته‌باشه..!'🥹🌿♥️ شھید‌محمّدهادی‌امینی ‹🌷→ › ➥︎ 𝒉𝒕𝒕𝒑𝒔://𝒆𝒊𝒕𝒂𝒂.𝒄𝒐𝒎/ @fkmFmk┃):مـجـنـوט الـحـسـیـن
مـجـنـوט الـحـسـیـن🇵🇸
🌱✨🌱✨🌱✨ ✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ ✨ 📿#تسبیح_فیروزه‌ای آقا رضا:_بچه‌ها پیاده‌ شین‌ وقت‌ نماز و غذاست منم‌ همراه‌ ن
🌱✨🌱✨🌱✨ ✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ ✨ 📿 به‌ ورودی‌ که‌ رسیدیم‌ دیدم‌ آقا رضا و اقا مرتضی حتی‌ نرگسم‌ کفشاشونو درآوردن. علتشو نمیدونستم‌ ولی‌ منم‌ با دیدن‌ این‌ صحنه‌ها کفشمو درآوردم. چشمم‌ گنبد فیروزه‌ای‌ افتاد. دلم‌ لرزید به‌ نرگس‌ نگاه‌ میکردم‌ که‌ درحال‌ گریه‌ کردن‌ بود. آقا رضا و آقا مرتضی‌ از ما جلوتر بودن شانه‌های‌ لرزانشون‌ و میشد دید. مگه‌اینجاچه‌خبربود؟... خبری‌ که‌ من‌ ازش‌ بی‌خبر بودم! عده‌ای‌ رو میدیم‌ که‌ یه‌ گوشه‌ نشستنو با خودشون‌ خلوت‌ کردنو گریه‌ میکردن. مادری‌ دیدم‌ که‌ حتی‌ توان‌ حرکت‌ نداشت، روی صندلی‌اش‌ نشسته‌ بود و به‌ گنبد فیروزه‌ای، نگاه‌ میکرد، انگار یه‌ عالمه حرف‌ واسه‌ گفتن‌ داشت. دوروبرم‌ تزیین‌ شده‌ بود از پرچم‌های‌ مشکی‌ و قرمز، که‌ روی‌ هر کدامشان‌ نام‌ یا فاطمه‌زهرا خودنمایی‌ میکرد. آقا رضا و اقا مرتضی‌ رو دیگه‌ ندیدم، نرگس‌ گفته‌ بود رفتن‌ داخل‌ چادرا کاری‌ دارن. نرگس‌ حرکت‌ میکرد و من‌ پشت‌ سرش‌ میرفتم. چشمم‌ به‌ گروه‌ افتاد که‌ یه‌ اقایی‌ داشت‌ برای‌ افراد توضیح‌ میداد. از نرگس‌ جدا شدمو رفتم‌ سمت‌ جمعیت، همراه‌ جمعیت‌ حرکت‌ کردیم. رسیدیم‌ به‌ یه‌ سه‌راهی که‌ اون‌ اقا گفت‌ اسم‌ اینجا " سه‌راهی‌ شهادته "...میگفت. خیلی‌ اینجا شهید شدن... حالا فهمیده‌ بودم‌ که‌ چرا کفشامونو از پاهامون درآوردیم. به‌ خاطر این‌ بود. اینقدر سوال‌ در ذهنم‌ بود که‌ جوابشونو کم داشتم‌ میگرفتم. یه‌ دفعه‌ چشمم‌ به‌ چند آقای‌ مسن‌ افتاد. که‌ سجده‌ به‌ خاک‌ کردن‌ و از بی‌وفایی‌هاشون‌ صحبت‌ میکردن‌ که‌ از قافله‌ . چقدر من‌ راهو اشتباه‌ رفتم.... در دل‌ این‌ خاک‌ چه‌ جوانانی‌ با هزاران‌ امید و آرزو نهفته‌ است. تو فکر و خیال‌ خودم‌ بودم‌ که‌ خودمو در میان‌ جمعیتی‌ جلوی‌ درب‌ سبز رنگ‌ دیدم. حس‌ عجیبی‌ داشتم، یک‌ دفعه‌ در میان‌ اینهمه صداها بغضم‌ شکست. نمیدانستم‌ چه‌ بخواهم‌ از شهدا. فقط‌ تنها چیزی‌ که‌ میخواستم‌ این‌ بود که‌ منو .. ببخشن‌ که‌ از آرزوهاشون‌ گذشتن‌ تا من‌ بتونم‌ زندگی‌ کنم...ببخشن‌ که‌ جواب‌ این‌ محبتهاشونو بد دادم... از جمعیت‌ بیرون‌ آمدم‌ و رفتم‌ در کنار کاروان.. با شنیدن. سخنان‌ اون‌ آقا، بندبند دلم‌ به‌ لرزه‌ افتاد.. میگفت‌ اینجا قبر مطهر ۸ شهیدِ که‌ کامل‌ نبودن، قطعه‌هایی‌ از سر و دست و پا جمع‌آوری‌ شده‌ و به خاک‌ سپردن‌... که‌ شدن‌ .... پاهام‌ به‌ لرزه‌ افتاد و زانوهام‌ شل‌ شد و نشستم. سرمو گذاشتم‌ روی‌ خاک و گریه‌ میکردم.:: " نمیدونم‌ به‌ کدامین‌ کار خوبم مستحق‌ دیدارتون‌ بودم..." بعد از مدتی‌ نرگس‌ اومد سمتم: نرگس:_کجایی‌ رها،من که‌ نصف‌ عمر شدم با دیدن‌ نرگس‌ خودمو به‌ آغوشش‌ انداختمو یه‌ دل‌ سیر گریه‌ کردم. نرگسم‌ شنوای‌ خیلی‌ خوبی‌ بود برای‌ حرفای دلم. حرفایی‌ که‌ جگرم‌ را سوراخ‌ کرده‌ بود... چند روزی‌ در شلمچه‌ بودیم. از خیلی‌ سخت‌ بود.... در اونجا خوندم. از شهدا خواستم‌ که‌ کمکم‌ کنن، کمکم‌ کنن‌ این‌ محبتی‌ که‌ نصیبم‌ شده، به‌ این‌ راحتی‌ از دست‌ ندم. نرگسم‌ چادرشو به‌ من‌ هدیه‌ داد...
🌱✨🌱✨🌱✨ ✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ ✨ 📿 چقدر حس‌ قشنگی‌ داشتم. بالاخره‌ روز وداع‌ رسید، خیلی‌سخت بود. سوار ماشین‌ شدیم‌ و من‌ چشم‌ دوخته‌ بودم‌ به‌ گنبد فیروزه‌ای، نمیدونستم‌ بازم‌ میام‌ اینجا یا نه. توی‌ راه‌ همه‌ ساکت‌ بودن، انگار فقط‌ من‌‌ نبودم که حالم‌ خراب‌ بود. انگار این‌ حال‌ خراب‌ مُصر‌ی‌ بود. انگار هر کسی‌ بیاد پا بزاره‌ روی‌ این‌ خاک‌ دل‌ جدا شدن‌ نداره. نرگس:_داداش‌ رضا، آدرسی‌ که‌ رها داده‌ رو بگیر ببین‌ کجاست‌ دقیقا. آقا رضا:_چشم _نمیخواد، دیگه‌ نمیخوام‌ برم نرگس:_یعنی‌ چی؟ _میخوام‌ برگردم‌ خونه نرگس:_میدونی‌ الان‌ چی‌ در انتظارته؟ _میدونم، کردم‌ به‌ خدا، هر چی‌ اون صلاح‌ بدونه‌ منم‌ دستورشم، میدونم‌ بد بنده‌شو (نرگس‌بغلم‌کرد): _الهی‌ قربون‌‌ اون‌ دلت‌ بشم‌. تصمیم‌ خوبی‌ گرفتی. رسیدیم‌ تهران، آقا مرتضی‌ رو رسوندیم‌ خونشون. بعد هم‌ رفتیم‌ سمت‌ خونه‌ ما. _ببخشید آقا رضا، همینجا نگه‌ دارین. نرگس:_خونتون‌ اینجاست؟ _اره نرگس:_واایی‌ چه‌ خونه‌ خوشگلی‌ دارین،باید چند روز بیام‌ مهمونت‌ بشم _خیلی‌ خوشحالم‌ میشم ،نرگس‌ جون‌ به‌ عزیز جون‌ خیلی‌ سلام برسون، اگه‌ زنده‌ موندم‌ حتما میام‌ بهت‌ سر میزنم. نرگس:_این‌ حرفا چیه‌ میزنی، ان‌شاالله‌ که‌ هیچ‌ اتفاق‌ بدی‌ نمیافته. _ان‌شاءالله، فعلا خدانگهدار (از ماشین‌ پیاده‌ شدم‌ رفتم‌ سمت‌ دروازه، که‌ اقا رضا پیاده‌ شد) آقارضا:_ببخشید رها خانم، اگه‌ کمکی‌ خواستین‌ حتما خبرمون‌ کنین. _من‌ به‌ اندازه‌ کافی‌ مدیون‌ شما و خانواده‌تون‌ شدم، بازم‌ خیلی‌ ممنون‌ که‌ اینو گفتین. آقا رضا:_نه‌ بابا این‌ چه‌ حرفیه، فعلا یاعلی _به‌ سلامت یه‌ بسم الله‌ گفتم‌ و زنگ‌ درو زدم. در باز شد، وارد حیاط‌ شدم. زیبا سراسیمه‌ بیرون‌ دوید زیبا:_رها! رها، کجا بودی؟؟ نزدیکش‌ شدم: _چقدر دلم‌ برای‌ صداتون‌ تنگ‌ شده‌ بود زیبا:_این‌ چه‌ کاری‌ بود کردی‌ با آبرومون‌ دختر؟ _من‌ فقط‌ دلم‌ نمیخواست‌ زن‌ اون‌ عوضی‌ بشم،چرا هیچکی‌ حرف منو باور نمیکنه‌ که‌ نوید کثیف‌ترین‌ مرد روی‌ زمینه زیبا:_نمیدونم‌ چی‌ بگم‌ بهت،این‌ چادر چیه‌ گذاشتی‌ سرت؟ _تصمیم‌ زندگی‌ جدیدمه زیبا:_یعنی‌ هر چیزیو انتظار داشتم‌ غیر از این (بغلش‌کردم): _خیلی‌ دوستتون‌ دارم‌ مامان‌ خوشگلم زیبا:_ععع‌ زیبا نه‌ مامان _شما واسه‌ همه‌ میتونین‌ زیبا باشین،ولی‌ واسه‌ من‌ مامانین، مادری‌ که‌ دلم‌ میخواد بوش‌ کنم، بغلش‌ کنم، ببوسمش، تا آروم‌ بشم. زیبا:_خیلی‌ خوب، زبون‌ نریز بیا بریم‌ داخل _چشم وارد خونه‌ شدم، رفتم‌ تو اتاقم‌ لباسامو درآوردم‌ رفتم‌ یه‌ دوش‌ گرفتم. برگشتم‌ تو اتاقم‌ روی‌ تخت‌ دراز کشیدم. در باز شد، مامان‌ داخل‌ شد. مامان:_رها میدونی‌ بابات‌ این‌ مدت‌ چقدر حرص‌ خورد، همش‌ فکر میکنه، تو همراه‌ یه‌ پسر فرار کردی...از همه‌ بدتر، نویدو ندیدی، مثل‌ دیونه‌ها شده، دربه‌در دنبالته _من‌ برای‌ اینکه‌ با نوید ازدواج‌ نکنم‌ رفتم. مامان:_حالا کجا رفته‌ بودی‌ این‌ مدت؟ _یه‌ جای‌ خیلی‌ خوب، بعدا براتون‌ مفصل‌ تعریف‌ میکنم مامان:_باشه، الان‌ تا وقتی‌ که‌ بابات‌ نیومده‌ بگیر بخواب، معلوم‌ نیست‌ چی‌ انتظارته _باشه‌ مامان‌ جون بعد از رفتن‌ مامان‌، یه‌ کم‌ دراز کشیدم. به‌ ساعتم‌ نگاه‌ کردم‌ نزدیکای‌ اذان‌ بود. بلند شدم‌ رفتم‌ وضو گرفتم، چادرنماز نداشتم، چادری‌ که‌ از نرگس‌ گرفته‌ بودم‌ و سرم‌ کردم، خونمون‌ مهر پیدا نمیشد. رفتم‌ از داخل‌ کیفم‌ خاکی‌ که‌ از شلمچه‌ برداشته‌ بودم‌ و جلوم‌ گذاشتم‌ و شروع‌ کردم به‌ نماز خوندن.... حس‌ خیلی‌ خوبی‌ داشتم، انگار تمام‌ بدبختی‌هام‌ فراموش‌ شده. فقط‌ فکرم‌ به‌ نمازم‌ بود و به‌ خدایی‌ که‌ نمیدونستم‌ چه‌ جوری‌ ازش‌ عذرخواهی‌ کنم... " خدایا کمکم‌ کن، تو راهو نشونم‌ دادی، کمکم‌ کن‌ از راهت‌ منحرف‌‌ نشم. " با صدای‌ باز شدن‌ در بیدار شدم. هانا بود. دوید و پرید تو بغلم. هانا:_چرا برگشتی‌ آجی‌ جون؟ تو نبودی، اینجا هر روز و هر شب‌ قیامت‌ بود. معلوم‌ نیست‌ نوید چه‌ بلایی‌ سرت‌ بیاره. (لبخندی‌زدم): _من‌ پشتم‌‌ به‌ یکی‌ گرمه‌ که‌ از اینا دیگه‌ نمیترسم. الهی‌ قربونت‌ برم‌ من، چقدر دلم‌ برات‌ تنگ‌ شده
39.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اَنا خلاق روح...💛 🎙 ➥︎ 𝒉𝒕𝒕𝒑𝒔://𝒆𝒊𝒕𝒂𝒂.𝒄𝒐𝒎/ @fkmFmk┃):مـجـنـوט الـحـسـیـن
Hazrate Abbas Mp3 (2)(1).mp3
8.7M
توشمشیر نمیخوام تو فقط یک نگاه کن❤️‍🔥✨ ➥︎ 𝒉𝒕𝒕𝒑𝒔://𝒆𝒊𝒕𝒂𝒂.𝒄𝒐𝒎/ @fkmFmk┃):مـجـنـوט الـحـسـیـن
8.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
- مولا علی ؛ حضرت آیت اعظام علی 🫀 ' ➥︎ 𝒉𝒕𝒕𝒑𝒔://𝒆𝒊𝒕𝒂𝒂.𝒄𝒐𝒎/ @fkmFmk┃):مـجـنـوט الـحـسـیـن
علی ولی الله....🌸❤️‍🔥 ➥︎ 𝒉𝒕𝒕𝒑𝒔://𝒆𝒊𝒕𝒂𝒂.𝒄𝒐𝒎/ @fkmFmk┃):مـجـنـوט الـحـسـیـن