eitaa logo
فلانی
472 دنبال‌کننده
10 عکس
22 ویدیو
1 فایل
انسیه سادات هاشمی شعر
مشاهده در ایتا
دانلود
و در آغاز، مادر بود و مادر از خدا، آری چه ابداعی، چه اعجازی، چه تدبیر سزاواری که رحمت را چنین زیبا مجسم کرده در انسان و جا داده است در عمق وجود او چه اسراری برای داستان آفرینش قهرمان می‌خواست برای آفریدن، عاشقی، مردی، فداکاری دویدن‌های هاجر گوشه‌ای از نقش مادر بود وگرنه زودتر می‌شد خدا زمزم کند جاری و آنجایی که مهر مادری هست و مجالش نیست به ناگه می‌رسد از نیل فرزندی به درباری و تا مادر دلش می‌گیرد از دوریِ فرزندش همه دربار می‌گردند دنبال کمک‌کاری سپس در دوردستِ قصه‌ای در اوج تنهایی برای مادری خرما میارد نخلِ بی‌باری در آن سو کعبه آغوش خودش را می‌گشاید تا به دنیا آورد مادر در آن فرزند کرّاری و اوج داستان آنجا که مادرهایی از قصه چه زیبا جمعشان جمع است در یک چاردیواری که دارد مادری دنیا میارد مام دنیا را وفا را، عشق را، ایثار را، ام ابیها را
🔴ششمین جشنواره بین‌المللی شعر(حوزه) اشراق 🔸ویژه طلاب و فضلای حوزه علمیه 🔹در بخش‌های شعر کلاسیک، نو، کودک و نوجوان، نوحه و سرود 📆مهلت ارسال آثار: ۱۰ بهمن‌ماه ۱۴۰۲ 🔰کسب اطلاعات بیشتر و ارسال اثر از طریق: http://shear.eshragh.ir 🔸دبیرخانه ششمین جشنواره شعر حوزه(اشراق) @shear_eshragh
مرا در عشق، هر پیغمبری آمد ملامت کرد دلم _فرعون من_ گستاخ‌تر شد، استقامت کرد فُرادا ایستادم بلکه تنها با خدا باشم نمازم را نگاهی سامری‌مسلک امامت کرد سفر کردم که شاید بشکنم بهت نمازم را دلم در نیلِ چشمی غرق شد، قصد اقامت کرد به خود رو کردم و گفتم: تمامت می‌کنم دنیا صدایی خسته در من ناله زد: دنیا تمامت کرد! عصا برداشت در قلبم شکاف انداخت پیغمبر چه دریایی به راه انداخت از سنگی، قیامت کرد دلم در های و هوی موج‌هایش دست و پا می‌زد ولی افسوس خیلی دیر ابراز ندامت کرد شدم ‌آیینهٔ عبرت شکسته بر لب ساحل برای هرکه در این ورطه آهنگ شهامت کرد @folanipoem
جناب عشق! نیا! این غزل برای تو نیست که هیچ حوصله‌ی شرحِ ماجرای تو نیست که شعر مدتی از عشق داده استعفا مکوب این همه بر در، هوا هوای تو نیست غرض گلایه‌ام از درد دل شنیدن‌هاست شنیدنی که اگر درد نه دوای تو نیست گلایه پیش کسی که تو را نمی‌فهمد کسی که جنس بلایایش از بلای تو نیست تویی که سرزنشم می‌کنی و می‌خندی به راه رفتن من، کفش من که پای تو نیست! «چه احمقی! چه جوانی! چه ساده‌ای دختر!» جوابِ درد دلت با کسی که جای تو نیست به جز خدا که «هو العشق» هرگز از احدی مخواه درد دلی هیچ کس خدای تو نیست @folanipoem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
إن كنتَ حبيبي.. ساعِدني كَي أرحَلَ عَنك.. أو كُنتَ طبيبي.. ساعِدني كَي أُشفى منك لو أنِّي أعرِفُ أنَّ الحُبَّ خطيرٌ جِدَّاً ما أحببت لو أنِّي أعرفُ أنَّ البَحرَ عميقٌ جِداً ما أبحرت.. لو أنِّي أعرفُ خاتمتي ما كنتُ بَدأت... اگر عشق منی کمکم کن تا از تو دل بکنم اگر طبیب منی کمکم کن تا از تو شفا یابم اگر می‌دانستم عشق این‌قدر خطرناک است عاشق نمی‌شدم اگر می‌دانستم دریا این‌قدر عمیق است به دریا نمی‌زدم اگر از پایانم خبر داشتم آغاز نمی‌کردم ترجمه: @folanipoem @ncarabic
این بار عشق آن روی خود را هم نشان داده این روزها معشوقی‌ام از رونق افتاده معشوق محتاج نیاز عاشق است آری معشوق هم مانند عاشق نیست آزاده بی‌معرفت! یک «دوستت دارم» بگو گاهی یا اندک‌اندک دل بکن تا باشم آماده من فکر اینجا را نمی‌کردم که بی‌پروا هی پا به پایت سر کشیدم باده بر باده شوق نگاهم را نداری لاأقل مگریز وقتی که می‌بینی مرا از دور در جاده آن عاشقی که از وفا چیزی نمی‌فهمد باید رهایش کرد از زندان قلّاده تا برندارد لقمه‌ای گنده‌تر از قلبش یک بی‌نسب از سفرهٔ رنگینِ خان‌زاده معشوق اما می‌نشیند باز بر تختش از اسب اگر افتاده از اصلش نیفتاده @folanipoem
عشق، مادر شوهری بدپیله و دیوانه است هم‌نشینی پایه و هم‌صحبتی پرچانه است شب که بیرونش کنی فردا دوباره سر زده اولِ صبحی خرابِ سفرهٔ صبحانه است گوشه‌ای لم می‌دهد دستور صادر می‌کند حرف طوری می‌زند انگار صاحبخانه است صبح تا شب حرص و جوش و غر به خوردت می‌دهد او که خود با خنده‌های مست هم‌پیمانه است آنقدَر سختی کشیده در زمان‌های قدیم داستان‌هایش برای نسل ما افسانه است ما از این معشوق‌ها گرچه فراوان دیده‌ایم بچهٔ ایشان فقط عاشق‌کش و دردانه است! عشق را من دوست دارم با همه بدخلقی‌اش خانه‌ام بی اذیت و آزار او ویرانه است! @folanipoem
السلام علیك یا موسی بن جعفر (علیه السلام) زیر بار کینه پرپر شد ولی نفرین نکرد در قفس ماند و کبوتر شد ولی نفرین نکرد روزهای تیره هریک شب‌تر از دیروزِ تار در میان دخمه‌ای سر شد ولی نفرین نکرد هرچه ‌آن صیاد‌ها را صید خود کرد این شکار روزی‌اش یک دام دیگر شد ولی نفرین نکرد روزهٔ غم، سجدهٔ غم، شکر غم، افطار غم زندگی با غم برابر شد ولی نفرین نکرد وای اگر نفرین کند دنیا جهنم می‌شود از جهنم وضع بدتر شد ولی نفرین نکرد هی به خود پیچید و لحظه لحظه با اکسیر زهر چهرة‌ زردش طلاتر شد ولی نفرین نکرد آن دمِ بی‌بازدم چون آتشی رفت و سپس آنچه باید می‌شد  آخر شد ولی نفرین نکرد @folanipoem
عشق یک اشتباه تکراری است که به «او فرق می‌کند» بند است نقش‌ها هرچه هم عوض بشود روی هم قصه‌ها همانند است قصه‌ای با شروع شیرین و تلخیِ دردناک در پایان بعدِ هر خنده گریه می‌آید آه آغازِ عشق لبخند است به نصیحت به سرزنش به قسم سر به راه این بشر نخواهد شد تو به صدها سبب بگو غلط است او به این اشتباه خرسند است عقل می‌گوید از حساب و کتاب از نود درصد احتمال فراق دل چه می‌فهمد از ریاضیات او که مست از خیالِ پیوند است نکند عشق نیست این اصلاً این که با زندگی شده دشمن این که با عقل بد در افتاده این که گور رقیب را کنده است تو همان نقطه‌ضعفِ انسانی آتشی! آمدی بسوزانی! یا که سوگند سخت شیطانی که حریفت فقط خداوند است @folanipoem
هرگز شکوهِ آن لحظه را فراموش نمی‌کنم. لحظهٔ ورودش به خانه پس از نزول اولین آیات قرآن را با همین چشم‌های خودم نور چهره‌اش را دیدم نوری الهی نور نبوت با قدم‌هایی سنگین خودش را از حرا به خانه رسانده بود. بار سنگین رسالت عرقی سرد بر پیشانی‌اش نشانده بود. می‌لرزید. من محو نورش شده بودم. این بار جبرئیل دست پر به سراغش آمده بود. بازوی محمد(ص) را گرفته بود و تکان داده بود. به او گفته بود بخوان! محمد(ص) گفته بود نمی‌توانم بخوانم! گفته بود بخوان! و محمد(ص) اولین آیات قرآن را بر زبان آورده بود. هیچ‌کس نمی‌تواند سنگینی باری را که خدا روی قلب او گذاشته بود، درک کند. خدا صبر کرده بود تا قلب محمد(ص) به نهایتِ خشوع برسد. در چهل سالگی، پس از آن همه عزلت و عبادت، قلب او را خاشع‌ترین قلب‌ها یافت و قرآن را به قلبش نازل کرد. قرآنی را که اگر به کوه نازل کنی، فرو می‌ریزد. این قرآن را خدا بر قلب محمد(ص) نازل کرد. با چنین بار سنگینی محمد(ص) پا به خانه گذاشت. ـ خدیجه! ـ جانم! ـ لا اله الا الله! تمام تنم را لرزاند همین یک جمله! همین جمله‌ای که سال‌ها منتظر شنیدنش از زبان محمد(ص) بودم. با تمام وجود تکرار کردم: ـ لا اله الا الله! ـ خدیجه! ـ جانم! ـ در راه که می‌آمدم، همهٔ سنگ‌ها و درخت‌ها برایم سجده می‌کردند و می‌گفتند: السلام علیک یا رسول الله! ـ السلام علیک یا رسول الله! به خدا سال‌هاست که منتظر چنین روزی هستم. شهادت را بر زبان آوردم و شدم «کنیزِ رسولِ خدا»! دومین نقطهٔ عطف زندگی‌ام: زندگی با محمد(ص) پس از نبوت! از حالا پای محمد(ص) ایستادن بیشتر جَنَم می‌خواهد. از حالا باید وفاداری‌ام را یک جور دیگر ثابت کنم. یا رسول الله! شهادت می‌دهم خدا یکی است! شهادت می‌دهم تو رسول خدایی! و عهد می‌بندم تا آخرین نفس پای تو و رسالتت بمانم و هرچه دارم فدای رسالتِ عظیمت کنم. فدای نماز خواندنت شوم. تکبیر بگو تا به تو اقتدا کنم که دلم مدت‌هاست برای چنین روزی لحظه‌شماری می‌کند. محمد(ص) به نماز می‌ایستد. پشت سرش سمت چپ می‌ایستم. و سمت راستش علی ایستاده است. علی که سال‌هاست با ما زندگی می‌کند و محمد(ص) با دست‌های خودش بزرگش کرده است. علی که آینهٔ محمد(ص) است. علی که چشم و گوش محمد(ص) است. وقتی وحی بر محمد(ص) نازل شده بود، علی صدای ناله‌ای شنیده بود. محمد(ص) گفت این صدای نالهٔ شیطان بود به خاطر ناامیدی از رونق بازارش پس از نبوت من. محمد(ص) به او گفت: علی! هرچه من می‌بینم، تو هم می‌بینی و هرچه من می‌شنوم، تو هم می‌شنوی! من و علی تا مدت‌ها تنها یاوران محمد(ص) بودیم. کنار کعبه نماز می‌خواندیم. همه می‌دیدند ولی هیچ‌کس به جمع ما نمی‌پیوست. آن روزها، «روزهای تنهایی» بود. انگار در آن شهر غریبه شده بودیم. انگار هیچ کس ما را نمی‌شناخت. من از وقتی حرف زنانِ شهر را پشت گوش انداختم و با محمد(ص) ازدواج کردم، تنها شدم. همهٔ آنها بعد از ملامت‌هایی که کردند، مرا تنها گذاشتند. وقتی اسلام آمد، دیگر بدتر. دشمنی‌ها دو چندان شد. همه با کینه و حسد به من نگاه می‌کردند. ولی من که محمد(ص) و از آن مهم‌تر خدای محمد(ص) را داشتم، هیچ کم نداشتم. ما سه نفر خودمان یک امت بودیم. مثل ابراهیم. «إِنَّ إِبْراهيمَ كانَ أُمَّةً قانِتاً لِلَّهِ حَنيفاً وَ لَمْ يَكُ مِنَ الْمُشْرِكين » ابراهیمِ یکتاپرست به تنهایی یک امت بود. ما که سه نفر بودیم و تا مدت‌ها سه نفر بودیم... بعدها چقدر افرادی بودند که آرزو می‌کردند کاش چهارمین نفر بودند. آن روز فکرش را نمی‌کردند که این امتِ سه نفره روزی جهان را بگیرد. از کتاب:
بگذار پیش از آنکه راه افتاده باشم تاوان بی‌مهری‌م را پس داده باشم من راهی‌ام، می‌بخشی‌ام؟ یا اینکه باید در انتظار انتقام جاده باشم؟ من با جهان عاشقی بیگانه بودم فرصت ندادی اندکی آماده باشم من که همیشه از دلم پرهیز کردم حالا چگونه ناگهان دلداده باشم؟ بیهوده در عشق این همه اندیشه کردم این بار کافی بود قدری ساده باشم در قلب من انداختی مهری و رفتی تا از نگاه تو یتیمی زاده باشم عشقت حلالم بود و از خیرش گذشتم دین داشتم می خواستم آزاده باشم @folanipoem