eitaa logo
فلانی
472 دنبال‌کننده
10 عکس
22 ویدیو
1 فایل
انسیه سادات هاشمی شعر
مشاهده در ایتا
دانلود
من معلم نیستم که یادت دهم چطور عاشق شوی ماهی‌ها نیازی به معلم ندارند که یاد بگیرند چطور شنا کنند گنجشکان نیازی به معلم ندارند که یاد بگیرند چطور پرواز کنند خودت شنا کن خودت پرواز کن عشق کتاب ندارد بزرگ‌ترین عاشقان تاریخ اصلاً خواندن بلد نبودند لستُ معلماً لأعلمك كيف تحبينْ فالأسماك ، لا تحتاج إلا معلمْ لتتعلم كيف تسبحْ والعصافير ، لا تحتاج إلى معلمْ لتتعلم كيف تطير إسبحي وحدكِ وطيري وحدكِ إن الحبّ ليس له دفاتر وأعظمُ عشاق التاريخ كانوا لا يعرفون القراءة ترجمه:
امشب هوا ابری شد و باران نیامد عید غدیر امسال هم مهمان نیامد من عید را کنج اتاقم گریه کردم ای کاش چاهی داشتم هم عمقِ دردم پیغامِ تبریک آمد و پاسخ ندادم تبریکِ «بخِّ بخِّ» آمد باز یادم پیغام‌های سردِ ارسالِ عمومی تبریک‌های کهنة رسم و رسومی امشب عزادارِ غریبیِ غدیرم از هیچ کس عیدی نمی‌خواهم بگیرم عیدی برای لای قرآنی که بسته است؟ عیدی به دستانی که عهدش را شکسته است؟ ساداتم، از دستم ولی عیدی نخواهید از هیچ کس غیر از علی عیدی نخواهید از بوسه بر پیشانی‌ام می‌ترسم آری از آبروی فانی‌ام می‌ترسم آری می‌ترسم آخر از مدالِ امتیازم ـ از شالِ سبزم ـ شالِ مأمونی بسازم از عشق‌های بی‌تولی ترس دارم از لعن‌های بی تبرّی شرمسارم *** عید غدیر امسال هم مهمان نیامد شاید بیاید عاقبت این جمعه، شاید... شاید بیاید در زند خانه به خانه دنبالِ مردانِ غدیریِ زمانه بر عهد دیرینِ خدا برهان بخواهد تنها چهل هم‌رزمِ هم‌پیمان بخواهد شاید سراغی از غدیرِ خم بگیرد شاید بخواهد عیدی از مردم بگیرد! راهی شود با پای خود تا خانه هامان آن هم نه یک شب! تا چهل شب با عزیزان اما برای او اگر مهمان نیاید؟! غیر از حذیفه، بوذر و سلمان نیاید؟! اما اگر... اما اگر... اما اگر... آه اما اگرهایی که باریده است در چاه تنهاتر از نهج البلاغه می‌نشینم در فکر غم‌های امیرالمؤمنینم @folanipoem
بنای دین که با معراج دستان تو کامل شد به رسم تهنیت‌گویی برایت آیه نازل شد «و أتممت علیکم نعمتی» یعنی که ای باران! غرض از خلقت دنیای تشنه با تو حاصل شد کنار برکه‌ای جاری شد احکام وفاداری وضو با هر سرابی غیر از این سرچشمه باطل شد شکافنده‌تر از فجری که سر زد بین روز و شب میان حق و باطل، ذوالفقارت حد فاصل شد تو هارون و نبی موسی، تو جان او و او مولا کدامین سامری بین تو و جان تو حائل شد؟ *** نماز صبح در محراب، باران بند می‌آید پس از آن چاه تنها گریه کرد و آب‌ها گل شد @folanipoem
تو زن بی‌خیالی هستی بی‌خیال مثل همه‌ی صندلی‌های بی‌آرزو مثل همه‌ی روزنامه‌های جا مانده در پارک‌ها عشق برای تو اسبی است که نه جلو می‌زند نه عقب می‌ماند پستچی‌ای است که یا می‌آید یا نمی‌آید تمام روزهای تو در فال فنجان و ورق و مهره‌های طالع‌بینان معلوم است تو راحتی مثل پایه‌های میز سینه‌ی راستت از سینه‌ی چپت خبر ندارد و لب بالایت لب پایینت را نمی‌شناسد * خواستم انقلاب را تا بلندی‌های سینه‌ات هدایت کنم شکست خوردم خواستم خشم و کفر و آزادی را به تو بیاموزم شکست خوردم خشم را فقط خشمگینان می‌شناسند کفر را فقط کافران می‌شناسند آزادی شمشیری است که فقط در دست آزادگان می‌بُرد ولی تو در حد مرگ بی‌خیالی روی اسب‌ها شرط‌بندی می‌کنی ولی سوارشان نمی‌شوی با مردان بازی می‌کنی و قوانین بازی را رعایت نمی‌کنی تو اصلا از هیجانِ ماجراجویی و رویارویی با اتفاقات غیر منتظره و نامعلوم بویی نبرده‌ای تو منتظر اتفاقات منتظره هستی مثل کتابی که منتظر است کسی بخواندش یا نیمکتی که منتظر است کسی روی آن بنشیند و انگشتی که منتظر حلقه‌ی ازدواج است تو منتظر مردی هستی که برایت بادام و پسته پوست بکند و شیر گنجشک به کامت بریزد و کلیدهای شهری را به تو بدهد که به خاطرش نجنگیده‌ای و شایستگیِ ورود به آن را نداری أنتِ امرأةٌ مستريحة.. مستريحةٌ ككلّ المقاعد التي لا طموح لها.. وككلّ الجرائد المتروكة في الحدائق العامة. الحبّ لديك.. حصانٌ لا يتقدّم.. ولا يتقهقر ساعي بريد .. يجيء أو لا يجيء أيّامك كلُها.. مرسومةٌ في خطوط فناجين القهوة.. ووَرَق اللعِبْ.. ووَدَع المنجّماتْ.. مستريحةٌ أنتِ.. كأرجُلِ الطاولة.. نهدُكِ الأيمنُ، لا يعرف شيئاً ، عن نهدك الأيسرْ وشفتُك العليا.. لا تدري، بشفتك السفلى.. * أردتُ أن أنقل الثورة.. إلى مرتفعات نهديك.. ففشلتْ. أردتُ أن أعلّمكِ الغضبَ، والكفرَ ، والحرّية ففشلتْ.. الغضبُ لا يعرفه إلا الغاضبون والكفرُ لا يعرفه إلا الكافرون.. والحرية سيفٌ.. لا يقطع إلا في يد الأحرار أما أنتِ.. فمستريحةٌ إلى درجة الفجيعة تراهنينَ على الخيول الراكضة ولا تمتطينها.. وتلعبين بالرجال.. ولا تحترمين قواعدَ اللُّعْبَة.. أنتِ لا تعرفينَ قشعريرةَ المغامرة والصدام مع المجهول ، واللامنتظَرْ أنتِ تنتظرينَ المنتظَرْ.. كما ينتظر الكتابُ من يقرؤه.. والمقعدُ من يجلس عليه.. والإصبعُ خاتمَ الخطبة.. تنتظرين رجلاً.. يُقشِّر لكِ اللوزَ والفستق ويسقيكِ لبَنَ العصافيرْ ويعطيكِ مفاتيحَ مدينةٍ لم تحاربي من أجلها.. ولا تستحقّين شرفَ الدخول إليها.. ترجمه: @folanipoem
فهمیده‌ام تو را و نمی‌آورم به رو تو نیز خودخوری کن و آن جمله را نگو تا عشق جان بگیرد و جذاب‌تر شود باید قرار و وصل بمانند آرزو بگذار عاشقانه معمای هم شویم نگذار ساده سر برسد شوق جست‌وجو حیف است ساده گفتن این قصه‌های ناب حیف است فاش کردن رازی چنین مگو آری شکنجه است ولی شعر می‌شود این حرف‌های له شدهٔ مانده در گلو ای طرح شعرهای من اینقدر جم نخور بگذار تا غزل شود این لحظه مو به مو این لحظهٔ شگرفِ توانستنی که ماند در خواهشِ نخواستنی ناب و سلطه‌جو هرگز برایم از خوشیِ وصل دم مزن در گوش من نمی‌رود این حرف‌ها فرو «او عشق را فروخت و با آن غزل خرید» این جمله را بگو بنویسند با وضو ** در ضمن: یک عشق ناتمامِ پر از شعر بهتر است یا جر و بحث هر شب یک زوج غرغرو؟ @folanipoem
همانا «دوستت دارم» زمانی تیر آخر بود برای خود ابهت داشت این جمله، موقّر بود کسی از ابتدا برپا نمی‌کرد این قیامت را که جای اینچنین هنگامه‌ای پایان دفتر بود شروع قصه حاشا بود، اما پشت دیوارش پر از پیغامِ پنهان از نگاهی کودتاگر بود چه تشنه می‌دویدی در پی لطفی از این چشمه مبارک بود، زمزم بود، نور چشم هاجر بود تحمل کردن سرمای جان‌فرسای فصلی سرد به عشق تازه تازه چیدن این سیب نوبر بود چنان شیرین چنان کمیاب مثل بوسهٔ پنهان که دیگربار مزه کردنش قند مکرر بود فقط این جمله را ای کاش بی‌ارزش نمی‌کردید که می‌شد مثل عهد پاک‌بازان زودباور بود... @folanipoem
در این فِراق چقدر از طراوتم کم شد چقدر بد شده‌ام.. خوب شد محرّم شد.. چقدر یکسره محتاج گریه‌ام شب و روز دوباره روضه بخوان بلکه اشک مرهم شد و بست زخم عمیق گناه‌هایم را و آبِ ریخته بر آتش جهنم شد و ریخت روی خطوط سیاه نامه‌ی من و جوهر همه سیئات در هم شد و راه یافت همین اشک‌ها به عمق دلم و جا گرفت در این شوره‌زار و زمزم شد مرا گذاشت به روی صراط عاشورا و خود مسیر تو را قطره قطره پرچم شد ز راه توبه مرا برد تا رضاً برضاك سپس شهادت من هم قضای مبرم شد که عیب نیست اگر آرزو به دل دارم مگر نبود که گریه شفیعِ آدم شد؟ بجوش چشم من امشب که خاکِ دل تشنه است و شکر کن که بساط عزا فراهم شد هوای شرجی و پر بغضِ ظهر عاشورا شبانه بر دلِ سردم نشست و شبنم شد چقدر بر مژه‌ام جای اشک خالی بود چقدر خوب شدم، خوب شد محرّم شد @folanipoem
زبان حال جبرئیل با امام حسین (علیه السلام) آورده‌ام دو پیرهن عید، سبز و سرخ، یک رنگ را برای خودت انتخاب کن این رنگ، سرنوشت تو را نقش می‌زند، اینک تو و خدای خودت، انتخاب کن!‍ انگار جز به سرخ تمایل نداشتی، یک‌راست دست بر دل خونم گذاشتی من پا به پای جنّ و ملک گریه می‌کنم، مولا! مرا به جای خودت انتخاب کن! آورده‌ام به هیأتِ «دِحیه» برایتان، سیب بهشت، انار و گلابی از آسمان تو سیب را به مقصد خونین کربلا، همرنگ ماجرای خودت انتخاب کن یک کوه نامه است و هزاران طوافگر، چند آشنا و دوست، برادر، زنان، پسر وقتش رسیده است، رفیقان راه را، در شأن کربلای خودت انتخاب کن گفتی رسیده‌ایم، چه صحرای محشری! با چشم زینبی که به گودال بنگری روزی به خاکِ خون شده‌اش سجده می‌بری، این خاک را سرای خودت انتخاب کن تا عرش را کنیم تبرک به خونتان، بفرست قطره های زلالی به آسمان این ذبح تا عظیم ترین ذبح ها شود، از بین بچه های خودت انتخاب کن تا کی به زیرهروله پر پر شوی و من، تنها به بال بال زدن اکتفا کنم؟ بگذار تا ملائکه را با خبر کنم، هل مِن...؟ نه! با رضای خودت انتخاب کن! سرخی شبیه سیب... همان رنگ کودکی، لبخند می‌زنی، چه وصال مبارکی خون را چگونه پاک کنی از جبین خود؟، بال من و قبای خودت، انتخاب کن… روز عید بود. حسن و حسین پیش پیامبر رفتند و گفتند بچه‌ها به مناسبت عید لباس‌های نو پوشیده‌اند. ما هم لباس نو می‌خواهیم. پیامبر گفت: خدایا! دل بچه‌هایم را شاد کن. جبرئیل دو لباس سفید بهشتی آورد. پیامبر آنها را به حسن و حسین داد. گفتند ولی لباس بچه‌ها رنگارنگ است. جبرئیل گفت: یک تشت بیاورید. من روی لباستان آب می‌ریزم، به هر رنگی که بخواهید درمیاید. پیامبر به حسن گفت: دوست داری لباست چه رنگی باشد؟ گفت: سبز. پیامبر لباسش را در تشت آب گذاشت و سبز شد. به حسین گفت: تو چه رنگی دوست داری؟ گفت: سرخ! لباس حسین را هم سرخ کرد و به او داد. بچه‌ها که رفتند، جبرئیل گریه کرد و گفت: وقتی حسن را مسموم می‌کنند، بدنش در اثر آن زهر سبز می‌شود و وقتی حسین را می‌کشند، غرق خون سرخ می‌شود. @folanipoem
به نیزه برده غزل، عاشقانه مطلع را مباد سر به تنِ او به احترام حسین اگر به دامن معشوق دام می گویند خوشا سری که بیفتد چنین به دام حسین به کام هیچ دل عاشقی نخواهد شد نبوده است اگر این جهان به کام حسین شهید، هرکه به عالم شده است و خواهد شد رسیده است یقینا به او سلامِ حسین قسم به جان سیه‌روی روسپید مصاف معطر است به خون، هرکه شد غلام حسین درونِ خانه زمینگیرِ خویش خواهد شد برادری که نشسته است در قیام حسین به حکم قاضی این لا رجال شبه رجال بُرنده است همین تیغِ در نیام حسین! عجیب نیست، که کوفی است و نمی فهمد که زندگی پس از این ننگ شد حرامِ حسین به نامه‌ها پس از آن روز اعتباری نیست به روی نیزه قرائت شود پیام حسین @folanipoem
زبان حال حضرت رباب (سلام الله علیها) خبر رسیده به من ای فرشته‌های خدا سپرده‌اند علی اصغرِ مرا به شما سپرده‌اند که از شیر دایه‌های بهشت بنوشد و بشود مرهمش که «فیه شفاء» نمی‌کند گله‌ای تُنگِ من که برگشته است دوباره ماهیِ تشنه به خانه‌اش دریا ولی ملائکه! من مادرم! دلی دارم هنوز دل‌نگرانم برای آن لب‌ها هنوز دل نگرانم برای طفلی که مرا گذاشته با گاهواره‌اش تنها بگو فرشته! که آرام و تخت خوابیده است بگو که دست خدا تاب می‌دهد او را شده است دست پدر، حال، حجر اسماعیل بگو طواف کنندش فرشته‌ها به دعا برای ذبح عظیمی که نذر حق کردیم گرفته‌ایم چه شب‌ها به گریه‌اش احیا نخورده اصغر من بی وضوی من شیری نداده بوسه به او جز به نام حق، بابا برای اصغر من زمزمی بجوشانید قسم به مروه شما را قسم به سعی و صفا جواب گریهٔ او را خداپسند دهید که تلخ داده جوابی به گریه‌اش دنیا سفارش پسرم را نمی‌کنم دیگر علی است زندگی‌ام، جان او و جان شما @folanipoem
. حضرتِ عباسی آمد شعر، دستانش طلاست چشم شیطان کور حالم امشب از آن حال‌هاست با عطش وارد شوید! اینجا حریم علقمه است مجلسِ لب تشنگانِ حضرت سقا به پاست بی‌جهت این جمعِ بی‌پایان ما را نشمرید جمع ِ ما هر جور بشمارید هفتاد و دو تاست جای دنجی خواستی تا با خدا خلوت کنی این حسینیه که گفته کمتر از غار حراست؟ اشک را بگذار تا جاری شود شور افکند هرچه پیش آید خوش آید، اشک مهمان خداست شانه خالی کرده‌ایم از کلّ یومٍ اشک و آه گریه‌ی حرّی است این شب گریه‌ها، اشکِ قضاست اذن میدان می‌دهند اینجا به هرکس عاشق است با رجزهای ابالفضلی اگر آمد سزاست هروله در هروله این حلقه را چرخیده‌ایم های! ای هاجر! بیا در این حرم، اینجا صفاست شورِ ما را می‌زند هر تشنه کامی گوش کن! حلقِ اسماعیل هم با العطش‌ها همصداست ایها العشاق! آب آورده‌ام غسلی کنید رو به پایان است این حج، مقصد بعدی مناست خنده‌ی قربانیان پر کرده گوش خیمه را من نفهمیدم شب شادی است امشب یا عزاست؟! گریه هاتان را بیامیزید با این خنده‌ها سفره‌ی این شب‌نشینان تلخ و شیرینش شفاست آب باشد مال دشمن، ما تیمم می‌کنیم آب‌های علقمه پابوسِ خاک کربلاست ما اذان‌هامان اذانِ حضرتِ سجادی است همهمه هر قدر هم باشد صدای ما رساست أشهدُ أنَّ محمّد جدّ والای من است أشهد أنَّ علی إلّای بعد از لافتاست یک نفر از حلقه بیرون می‌زند وقت نماز سینه‌ی خود را سپر کرده مهیای بلاست ای مکبّر! وقت کوتاه است، قد قامت بگو صف کشیدند آسمان‌ها، پس علی اکبر کجاست؟ گفت قد... قامت... جوان‌ها گریه‌شان بالا گرفت ـ راستی! سجاده‌های ما همه از بوریاست! ـ از علی اکبر مگو! می‌پاشد از هم جمعمان یک نفر این سو پریشان، یک نفر آن سو رهاست چاره‌ی این جمع بی‌سامان فقط دستِ یکی است نوحه‌خوان می‌داند آن منجی خودِ صاحب لواست گفت «عباس!»، آن طرف طفلی صدا زد «العطش»! ناگهان برخاست مردی، گام‌هایش آشناست مشک را بر دوش خود انداخت بسم الله گفت زیر لب یکریز می‌گفت از من آقا آب خواست حضرتِ عباسی از من دیگر اینجا را نپرس آسمان‌ را از کمر انداختن آیا رواست؟ @folanipoem
_ بچه‌ها! دارد عمو با مشک راهی می‌شود _ آب یعنی می‌رسد؟ _ هرچه بخواهی می‌شود یا اخا! عباس! اینک اذن میدان می‌دهم جان من برگرد! من با داغ تو جان می‌دهم _ تو خودت دیدی سکینه که عمو با مشک رفت؟ _ با همین چشمان خود دیدم که او با مشک رفت یا اخا! سقا! حرم تشنه است مشکی آب کن غنچه‌های پر پرِ در خیمه را سیراب کن دل پریشانی! فرات آیا خطر دارد پدر؟ آب آوردن رجزخوانی مگر دارد پدر؟ نیزه بر کف مشک بر پشت و علم بر دوش او آب بیش از هر زمانی تشنهٔ آغوش او اصغرم لب‌های خشکت را دگر بر هم مزن آب دارد می‌رسد قدری تحمل طفل من! علقمه از پشت نخلستان به او رخ می‌نمود مشک بود و تشنگی بود و فراوان آب بود بچه‌ها وقتی عمو آمد تشکر می‌کنید بعد هم از آب مشتِ تشنه را پر می‌کنید آب آرام و دلِ عباس در جوش و خروش آب دارد التماسش می‌کند قدری بنوش تاکنون حتما عمو دیگر رسیده پای آب آب نوشیده است و جان دارد بیاید با شتاب مشک را پر کرد و دستِ رد به بغض آب زد هرچه آب از تشنگی گفت او دم از ارباب زد از عمویم باوفاتر نیست بابا گفته است قول اگر داده یقین کن می‌رسد ساغر به دست مشک بر دوش از میان تیرباران می‌گذشت نیزه‌ها نزدیک می‌شد او خروشان می‌گذشت شک ندارم این صدای غرش اسب عموست گفته بودم چارهٔ این العطش‌ها دستِ اوست رسم نامردی کمین کرده است پشت نخل‌ها تیغ‌ها خیره است بر آن دست پشت نخل‌ها من که از دست خودش باید بنوشم آب را من هم از بابا شنیدم دست او دارد شفا مشک بر دندان شتابان با همه جوش و خروش تیر باران تیر باران آه مشکش آبروش آب از کوچکتر است اول به اصغر می‌دهیم به عمو هم آخرش یک جرعه دیگر می‌دهیم چشم تا آمد بیندازد به مشکِ واژگون چشم‌هایش را به تیر دیگری پر کرد خون بچه‌ها اصغر چرا هی بر زمین پا می‌زند؟ کم کمک دارد دلم شور عمو را می‌زند ناگهان در علقمه پیچید بانگ «یا أخا» می‌دود با قد خم مولا به دنبال صدا آب ما اصلا نمی‌خواهیم برگرد ای عمو تشنة آن صورت ماهیم برگرد ای عمو پس عمو کو پس چرا برگشته‌ای تنها پدر؟ اینچنین دستی به پیشانی و دستی بر کمر؟ تا عمود خیمهٔ عباس را پایین کشید بغضِ سنگینی صدای العطش‌ها را برید @folanipoem