فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_145 هردو لبخند مصنوعی به رویم زدند و مبینا با ص
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_146
-یادت باشه قبلاز اینکه پیاده بشیم برات دوباره ببندم! تو هواپیما با آناهید و مبینا همسفریم.
-چشم! ممنونم!
و دستی به دور مچهایم کشیدم. باید تا زمان رسیدن به تهران اینوضعیت را تحمل میکردم تا آناهید و مبینا فکر کنند من از همهجا بیخبرم تا به گفته ریحانه پساز آزاد شدنشان جانم بهخطر نیوفتد.
خوشبختانه از یکجایی بهبعد باید چشمانشان بسته شده و از افراد دیگر بیخبر میماندند؛ اینطور منهم دیگر لازم نبود تا آخر با آنها باشم و به محض رسیدنمان به تهران میرفتم و به زندگیام میرسیدم!
با سوار شدن مردی که روی صندلی جلو نشست، راه افتادیم.
-خداقوت! کارتون خیلی خوب بود!
لبخند کمرنگی زده و زیرلب ممنونی در جواب آنمرد گفتم.
صورتم را بهسمت پنجره کنار دستم برگرداندم و از پشت شیشههای دودیرنگ ماشین، به خیابان و مردمی که در آن تردد
داشتند نگاه میکردم.
چه میشد که انسانها به اینجا کشیده میشدند؟ آناهید و مبیناهم قربانیان دستانی رذل و طمعکار بودند که زندگی افراد دیگر را فدای زندگی و خوشایند خودشان میکردند. من که دیگر دلم نمیخواست از آناهید و مبینا و امثالشان چیزی بشنوم؛ اما کاش قصه زندگیشان به اینتلخی تمام نشود!
نگاهی به ساعتم کردم و از مأمورین همراهم پرسیدم:
-از بردیا خبری دارید؟
-تقریبا دودقیقه قبلاز دستگیری آناهید و مبینا، شاهین دستگیر شد.
اینجواب را همان مرد نشسته بر صندلی جلو به من داد. نفسی از آسودگی کشیده و لبخندی روی لبانم نقش بست. زیرلب شکر خدا را زمزمه کردم.
دوباره به محیط بیرون از پنجره کنارم نگاه کردم که ناگهان یاد عملیات اصلی افتادم. سریع صورتم را به سمت آنمرد برگرداندم و با نگرانی پرسیدم:
-راستی عملیات اصلی چیشد؟
از گوشه چشم نگاه کوتاهی به من کرد و در جوابم گفت:
-قرار نبوده که همهچیز رو به شما گزارش بدم!
خیلی مؤدبانه گفت که به من ربطی ندارد!
سرم را به پشتی صندلی تکیه داده و چشمانم را بستم. نمیدانم کجای عملیات بودند؛ اما شروع کردم به صلوات فرستادن تا در کارشان موفق شده و همهچیز بخیر بگذرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_146 -یادت باشه قبلاز اینکه پیاده بشیم برات دوب
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_147
حصار امن 7
-امیر وضعیت!
-هوایی پاک، کوچههای خلوت، مردمانی سرخوش!
علی لبخند نامحسوسی زد:
-خوبه تو همون بهشت بمون!
-حسین؟
-هوا صافه!
دست در جیبش کرد و همانطور که تصویر هوایی موقعیت و دوربینهای کار گذاشته در اطراف آن را رصد میکرد، وحید را مخاطب قرار داد:
-وحید اعلام وضعیت!
وحید اطرافش را بیشتر نگاه کرد، دیگر مطمئن شدهبود! نامحسوس لبزد:
-آقا سوژههای شماره شیش، ده و یازده هنوز نیومدند.
علی لب روی هم فشرد:
-هادی صدامو داری؟
-بله آقا!
-سوژههای شیش و ده و یازده؟
-شیش داره میرسه، یازده تازه سوار ماشین شد، ده دست محمده.
دست بهسمت هدفون در گوشش برد:
-محمد کجایی؟
-آقا در موقعیت چهارم، سوژه ده هنوز بیرون نیومده!
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_147 حصار امن 7 -امیر وضعیت! -هوایی پاک، کوچ
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_148
-تا یهساعت صبر میکنیم اگه نیومد همونجا فاتحهشو با فرد همراهت میخونی!
-چشم!
دستی به شانه جواد زد:
-من دیگه برم پیش بچهها، یکسره با من در ارتباط باش، کوچیکترین خبریم که شد سریع بهم اطلاع بده!
-چشم علیآقا، خیالتون راحت!
علی به طرف خانه موردنظر راه افتاد. طبق نقشه، موقعیتش کنار امیر یعنی نزدیک در اصلی بود. حسین و بچههایشهم کنار در پشتی و مسلط به کار بودند.
نشست کنار امیر و دوربین را از دستش گرفت. خیره به رفتوآمدها پرسید:
-از ساعت هشت و چهاردقیقه چقدر گذشته؟
-56دقیقه.
-نه و پنجدقیقه شروع عملیات رو اعلام کن!
و زیرلب زمزمه کرد:
-یکدقیقه بهنفع محمد!
فردی از ماشین شاستیبلند مشکی پیاده شد. بیشتر دقت کرد. سوژه یازده بود!
-آقا سوژه یازده وارد شد.
-دیدم! هادی با بچههات برو کنار سجاد تو موقعیت درِاصلی!
-چشم!
و وحید را مخاطب خودش کرد:
-سوژه یازده اومد تو!
کمی بعد صدای وحید را شنید:
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
منتظر نقد و نظرات با ارزشتون هستم👇
https://6w9.ir/Harf_10582246
@zsk_313
هدایت شده از قرارگاه مردمی اربعین
9.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آرامش زائر
در ایام اربعین و زمان سفرهای اربعینی، با ورود به شهر قم، چیزی که توجه رو جلب میکنه اینه که خادمینی با تمام قوا با هر توان و مهارتی شبانهروز در تلاش هستن.
تلاش می کنن تا زائر، اسکان و استراحت بین راه رو با آرامش خاطر و خاطرهاش خوش تجربه کنه.
خاک قدمهای زائرین توتیای چشمان خادمین.
#حب_الحسین_یجمعنا ●|#شعور_حسینی ●|#اناعلی_العهد
┄┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄
همراه ما باشید | قرارگاه مردمی اربعین
🆔@hikarbala_ir
هدایت شده از قرارگاه مردمی اربعین
محمد حسین حدادیانenc_17231376625901940087605.mp3
زمان:
حجم:
3.82M
همش میگم عمو زجرو نبخشیا 😭🥀
#مداحی
#حب_الحسین_یجمعنا ●|#شعور_حسینی ●|#اناعلی_العهد
┄┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄
همراه ما باشید | قرارگاه مردمی اربعین
🆔@hikarbala_ir
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_148 -تا یهساعت صبر میکنیم اگه نیومد همونجا فا
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_149
-بله آقا دیدمش!
به ساعت نگاه کرد. دودقیقه بیشتر تا موعد مقرر نماندهبود. صدای محمد در گوش علی پیچید:
-آقا این تازه اومده بیرون!
-باشه! حواست بهش باشه!
و رو کرد به امیر:
-قرار عوض شد، صبر میکنیم!
بعداز دهدقیقه صدای محمد آمد.
-رفته تو یهفروشگاه!
-مواظب باش از دستش ندی!
-چشم!
یکربع بعد:
-آقا تا یهمسیری رفت اما الان انگار داره برمیگرده، تو راهم خیلی اینور اونور میپیچید. حس میکنم مشکوک شده، تکلیف چیه؟
-دیگه نرو دنبالش! به احتمال خیلی زیاد میخواد مطمئن شه کسی دنبالش نیست. با جواد ارتباط بگیر تا موقعیتو دستش بگیره!
-چشم آقا!
هفتدقیقه بعد محمد گزارش داد:
-آقا طبق گفته جواد، تو راه دوباره پیچید تو مسیر اصلی و تا بیستودودقیقه دیگه میرسه.
-سوژه دهو کلا بسپار به جواد و با بچههات برین تو موقعیت در پشتی پیش حسین!
-چشم!
دقیقا بیستودودقیقه بعد یک206 سفید نزدیک در اصلی پارک کرد. علی روی صورتش زوم کرد، خودش بود!
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_149 -بله آقا دیدمش! به ساعت نگاه کرد. دودقیقه
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_150
به ساعت نگاه کرد، نه و پنجاهوهفتدقیقه بود. لبخند کمرنگی زد و زیرلب زمزمه کرد:
-تا سهدقیقه دیگه!
ثانیهبهثانیهاش را در دل میشمرد. دیگر سوژه دههم وارد خانه شدهبود و طبق گزارش وحید، جمعِ همه جمع بود! از سهنفرِ در سفرهم که دقایقی پیش خیالش را راحت کردهبودند!
عقربه بزرگ روی دوازده ایستاد، لبزد:
-خدایا بهامیدتو!
و سرساعت بیستودو، اعلام کرد:
-یاقائم آل محمد(عج)!
یکیاز بچههای در پشتی از در بالا رفت و راه را بهروی بقیه باز کرد. علی بهصورت مسلح پشت دیوار پناه گرفته و کل کوچه را از زیر نگاهش میگذراند. برخیها رفتند روی دیوار و همانجا آماده به شلیک، قرار گرفتند.
پساز آنکه موسی از دیوار بالا رفته و در اصلی را باز کرد، همگی وارد شدند. توجه برخی افراد حاضر در حیاط خانه بهآنها جلب شد و همان شروعی شد برای اعلام حضورشان!
-مأمورا، مأمورا!
-شما در محاصره کامل ما هستید! به نفعتونه که تسلیم بشید!
و همزمان وارد ساختمان خانه شدند و صدای شلیک، منطقه را فرا گرفت!
نیمساعتی گذشته بود و همه همسایهها جمع شدهبودند. صدای آژیر آمبولانس همهجا میپیچید.
افراد حاضر در خانه، همه با دست بسته توسط نیروها، وارد ونهای سازمان میشدند.
علی دستبهسینه کنار حسین به تماشا ایستادهبود. دلش برای بعضیاز آنها میسوخت! جوانها و حتی نوجوانهایی که به دام افتاده و اغوا شدهبودند.
انگشت شست و سبابهاش را روی چشمانش قرار و ماساژشان داد. طوری که مأموران اطرافش بشنوند گفت:
-خستهنباشید بچهها!
و به سمت یکیاز ماشین شخصیهای سازمان راه افتاد:
-وحید! بچهها رو صدا کن بریم!
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋