فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_10 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 _ببین اگه این اتفاق واسه من یا حلما میافتاد از ذ
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_11
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
وقتی بیدار شدم، شب شده بود.
پدر نگرانم را با شیطنتهای همیشگیام آرام کردم اما دل خودم همچنان گرفته بود و از وضع پیش آمده ناراحت بودم. پدر زیرکتر از من بود و غمم را فهمید. کنارش نشسته بودم. دستش را روی پایم گذاشت و به من خیره شد.
_هلیا بابا، غصه خوردن واسه چیزی که در اختیارت نبوده درست نیست. نشین خودتو عذاب بدی که چرا این جور، چرا اون جور. البته بهت بگما اگه عادت کرده بودی اینقدر زود از کوره در نری الان کمتر اذیت میشدی. فکر کنم زمونه خواسته قشنگ درس زندگی بهت بده.
_یعنی چی بابا؟ درس چی؟
_عزیز دل، اگه الان اون عکسا و فیلما نبود بازم به خاطر رفتارت ناراحت میشدی؟ اصلا احساس میکردی کاش اون عکسالعمل رو نداشتی؟
_نه. تا قبل از اینکه بفهمم فکر میکردم کاش بیشتر حسابشو میرسیدم. اون حرفا کمش بود.
پدر لبخندی زد و با دستش روی پایم را فشرد.
_خب دخترم باید توجه کنی این دوربینا همیشه هست. یه وقتایی واسه مردم پخش میشه و همیشه واسه خود خدا. مگه نه؟
سری به تایید تکان دادم و به حرفش فکر کردم.
_باباجان جلوی خدا شرمنده نباشی مهمه. آدما هر روز یه سازی میزنن پس نظرشون اونقدرا نباید توی کاری که می کنی تاثیر بذاره. حالا به من بگو برخوردی که کردی درست بود یا نه؟
سرم را پایین گرفتم. همیشه در برابر این پدر و منطقش کم میآوردم. حق با پدر بود.او هر کس که بود، من برای یک اشتباه غیرعمد برخورد تندی کرده بودم. این مهمتر از آن چیزی بود که در فضای مجازی پیچید.
فرزانه بعد از چند بار تماس جواب داد و با ادا بلهی کشیده ای گفت.
_بله و کوفت. چرا جواب نمیدی؟
_عزیزم تو دستت وبال گردنته و تو خونه حالشو میبری من باید تو کلاسا بشینم و واسه تو جزوه تهیه کنم. حالا بازم بیا بهم توهین کن.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_10 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مریم رو به مادر کرد. _راستی مامان، بعدازظ
#رمان_قلب_ماه
#پارت_11
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
_ماشاءالله. چشم نخوری مادر خیلی برازنده شدی.
_ممنون مامان. دستت درد نکنه.
از جا بلند شد. دوباره به آینه نگاهی انداخت. مجبور شد روسری را دوباره ببندد تا موهای مواج مشکیش را که از زیر روسری سرک کشیده بودند مهار کند. کیفش را روی دوش انداخت و کفشی مشکی پاشنه یکسره و جدیدش را پوشید. راه رفتن با آن کفش برایش او که عادت به اسپرت پوشیدن داشت، کمی سخت بود اما ابهت و جذبه خاصی به او می داد. مادر همانطور که برایش ذکر و دعا میخواند، چادرش را به دستش داد. تشکر کرد و به سر انداخت.
_خیلی دیرم شده. باید برم ببینم اوضاع اونجا چطوره. دعام کن مامان.
_خدا پشت و پناهت مادر. بیا از زیر قرآن ردت کنم. ان شاءالله هر روز موفق و موفق تر بشی.
مریم بعد از رد شدن از زیر قرآن مادر را بوسید و از خانه خارج شد. با بدرقه کامل مادرش، قوت قلب گرفته بود و گامهایش را محکمتر برمیداشت. در فکرهایش غرق شده بود که فهمید به نزدیکی شرکت رسیده. به خود نهیب زد:
- دختر حواستو جمع کن. تو باید مثل یه مشاور با سابقه از موضع بالا برخورد کنی وگرنه کسی برات تره خورد نمیکنه.
ژست با ابهتی به خودش گرفت و با همان حالت به نگهبانی رسید. نگهبان نگاه متعجبی به او کرد.
_ خانم شما همونی هستید که برای مصاحبه اومده بودید؟ با کسی کار دارید؟
_قرار شده فعلاً مشاور آقای پاکروان باشم. گفتن از امروز بیام.
_ولی کسی به من چیزی نگفته خانم. صبر کنید تا بپرسم.
مریم چنددقیقهای در لابی ورودی قدم زد. دلشوره عجیبی گرفته بود.
-نکنه این آقای رییس داشته سربه سرم میذاشته یا شایدم اصلاً اشتباه فهمیدم و اون منظورش چیز دیگهای بوده.
در همین گیر و دارِ فکری بود که با صدای نگهبان به خودش آمد.
_ببخشید شما خانومه؟
_ صدری هستم.
نگهبان بعد از چند کلمه صحبت، تلفن را قطع کرد.
_ عذرخواهی میکنم. بفرمایید پیش منشی آقای پاکروان. ظاهراً منشی ایشون فراموش کرده بود اطلاع بده.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_10 _من باید برم. اگه موقع رفتن بابام
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_11
من فقط پانزده سال داشتم اما تنهاییهایم باعث شده بود همه فکر کنند باید دختر عاقل و پختهای شده باشم. چرا کسی فکر نمیکرد یک دختر از تنهایی عاقل نمیشود. دیوانهای میشود که میخواهد با هر چیزی جاهای خالی اطرافش را پر کند.
با صدای پدر و نوازشش از خواب پریدم.
_خوبی بابا؟
گیج نگاهش کردم.
_هان؟ سلام. آره بهترم.
_پاشو آماده شو. عزیزجون ما رو کشت، اینقدر که خبر از تو گرفت.
بیمیل آماده شدم. عزیزجون را دوست داشتم اما بعضی حرفهایش را نمیتوانستم تحمل کنم. مادر میگفت به خاطر اختلاف نسل است. وقتی رسیدیم، دیدم عمو حسن، عمه حبیبه و عمه حمیده با خانوادههایشان آنجا بودند و حسابی تحویلم گرفتند. فامیل خونگرمی بودند. شلوغ شده بود. مردها در سالن و زنها در پذیرایی حرف و شوخی خنده فضا را پر کرده بود اما من که تازه از سر درد و فضای آن تولد خلاص شده بودم، بر عکس همیشه کم حرف میزدم.
عموحسن از پدر و عمهها بزرگتر بود. دو پسر بزرگ داشت. تازگیها هر وقت اتفاقی با آن دوحرفی میزدم چشم و گوش زن عمو آنقدر تیز میشد که پشیمانم میکرد. هر دو عمهام از پدر کوچکتر بودند. دخترهای عمه حبیبه تقریباً هم سن من و بچههای عمه حمیده خیلی کوچک بودند. مهدیه و مهرانه کنارم نشستند. یک و دو سال با آنها اختلاف سن داشتم. هر دو لاغر و همقد خودم بودند. با پوستی جوگندمی و موهایی سیاه. مهدیه سرش را کنار گوشم برد.
_ترنم، امشب چته؟ تو خودتی؟
_ول ده بابا. سرم درد داشت. تازه داره خوب میشه. حس حرف زدن ندارم.
_پسدایی به زور آوردتت.
_هی. یه جواریی.
_ترنم، میخوای یه کم تفریح کنیم حالت بهتر بشه؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_11
_آفرین به دختر زرنگ خودم. کیک و چاییت آماده شد صدام کن.
دم در دوباره برگشت.
_راستی کار خوبی کردی خبرم کردی بیام. حالام درو دوباره قفل میکنم. کلیدو گم و گور که نکردی؟
_باشه اما من آدم کلید گم کردن نیستما.
_آره از اونجا که دیگه کلید زاپاس نداریم معلومه.
پریچهر امتحانات پایان ترم را به آخر میرساند که پیمان مریض شد. سرماخوردگی در گرمای خرداد باعث شده بود از پا بیافتد و حتی سراغ گل و درختهای محبوش هم نرود. پریچهر به پدر التماس کرد تا برای دو امتحان باقی مانده بدون همراهی او برود. قول داد حواسش را جمع کند و در خیابان جلب توجه نکند.
اولین روز که برگشت، پیمان نفس راحتی کشید. روز آخر امتحانات همین که خواست از در خارج شود شایان صدایش زد. به طرف حیاط برگشت. معمولاً آن ساعت که برای امتحان میرفت مردهای عمارت رفته بودند.
_من دارم میرم بیرون. بذار برسونمت.
پریچهر ابرویی بالا داد. از کی با او آنقدر راحت شده بود.
_ممنون. لازم نیست. خودم میرم.
_چرا تعارف میکنی. میدونم آقا پیمان حالش خوب نیست.
_نه تعارف نیست. این طوری راحتترم.
رک حرفش را زد و این بار ابروی شایان بالا پرید.
_یعنی میخوای بگی راننده تاکسیا از من مطمئنترن؟ اینقدر اعتبار پیشت ندارم که تا مدرسه برسونمت؟
رسما به تتهپته افتاد. نمیدانست چطور توجیه کند. بیشتر خجالت کشید که حرفش چنین معنایی داشت. سالها بود در آن خانه زندگی میکردند و جز خطایی که شاهین مرتکب شد، بدی از آنها به خانواده سه نفرهشان نرسیده بود. البته اگر اخم و تَخمهای خانم عمارت، سیمین خانم، در برابر خودش را در نظر نمیگرفت.
از جلوی در کنار رفت تا شایان بازش کند و ماشین را بیرون ببرد. همان طور گیج و ناچار ایستاده بود که دوباره صدایش زد.
_دیرت نشه. سوار شو دیگه.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_10 _مامان، عارف فردا مدرسه نداره که دا
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_11
با حمید که صحبت کردم، گفت فروشنده پررویش میدانسته که او آن روز به مغازه نمیرود. حرصم درآمده بود. از جا بلند شدم. وقتی لیوان آب را جلویم گرفت، آن را برداشتم و همان لحظه کل آب را به صورت پر رنگ و لعابش پاشیدم. نفسش بند آمده بود و با چشمان گرد شده نگاهم میکرد. جالب بود که آرایش غلیظش ضد آب بود و مشکلی پیدا نکرد.دهان باز کرد تا حرف بزند اما آنقدر شوکه بود که نتوانست.
_اینو ریختم تا یادت بمونه مردم بیکار و مسخره تو نیستن که بیخودی علافشون کنی.
لیوان را روی پیشخوان گذاشتم. با صدای برخورد لیوان به خودش آمد. بدون توجه به جیغ و فحشهایش، به سرعت خارج شدم. افراد بعدی همان اخلاق گند شدهام را تحمل کردند تا کارم را تمام کنم و بتوانم روز بعد همراه مادرم باشم.
روی صندلی ترمینال نشسته بودم. فکر بیماری مادر که باعث شده بود دکتر حرف از عمل بزند، کلافهام کرد. با پا روی زمین ضرب گرفتم. رفت و آمد و تب و تاب مسافرها و صدای کمک رانندهها که مسافرانشان را خبر میکردند، در آن گیر و دار ذهنی توجهم را جلب نمیکرد.
صدای زنگ گوشی مرا از فکر بیرون آورد. مادر خبر رسیدنش و شکل و رنگ اتوبوس را داد. به طرف محل پیاده شدنش رفتم.
به خاطر امتحانات میانترم مدتی ندیده بودمش. دلتنگی برای مادری از آب آرامشبخشتر عجیب نبود. پیاده شدنش از اتوبوس را دیدم. در دلم قربان صدقه قد کوتاه، هیکل نحیف و صورت سبزهاش رفتم. با لبخندش لبخند به لبم نشست. دو گوشه چادر مشکی اش را مشت کرده بود و دست دیگرش ساک کوچکش را یدک میکشید. با همان دست مشتشدهاش روسری نخی گل گلیاش را که عقب رفته بود، جلو کشید.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_10 -ایول بابا! چه رفیق خوبی! نگاهی به فاطره ا
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_11
-نباید ناراحتشون میکردی!
آناهید با چشمهایی گرد شده جواب داد:
-من؟! آخه چه ناراحت کردنی؟! یه اختلاف نظر و سؤال و جواب بود دیگه، اون باید وقتی حرفی برای گفتن نداره به جای ناراحتی، قبول کنه که اشتباه میکرده!
اما نظر من این نبود. شادی کم نیاورده بود. او حرف داشت؛ ولی انگار نمیدانست چطور بگوید، یعنی حسم اینطور میگفت.
آناهید دوباره دهان باز کرد:
-تازه خودشم مانتوییه. یکی نیست بگه اگه چادر خوبه چرا خودت سر نمیکنی؟
شادی مانتویی بود اما فاطره چادر سرش میکرد. آناهید حق داشت؛ این برای منهم سوال بود؛ البته نه فقط درباره شادی، من آدمهایی دیدم که مانتویی یا حتی بدحجاب بودند اما غبطه باحجابها را میخوردند و یا خیلی از آنها خوششان میآمد و من برایم همیشه سوال بود که خب چرا خودشان را تغییر نمیدهند؟!
بیخیال تمام اینحرفها شدم و لباس راحتیام را برداشتم تا با مانتوی در تنم عوض کنم. مانتو را تا میزدم و همینطور غرق در افکارم بودم. خدایا چه کنم؟ خودم کم سؤال داشتم درباره اینچیزها، حرفهای آناهیدهم به آنها دامن میزد؛ حتی شادیهم که حرفهایش به نظر درست میآمد، درآخر جوابی نداد تا کمی آرام بگیرم. مانتو را در ساکم گذاشتم. تکیه دادم به میله تختم و به زمین خیره شدم.
-به چی فکر میکنی؟! نگران نباش! الان که بیان یهجوری جو رو عوض میکنیم تا حالمون بیاد سرجاش.
نفسم را بیرون داده و نگاهش کردم. در این سالهای اخیر همیشه برایم سؤال بود که چرا باید حجاب داشته باشم؟ اما نه رویم میشد از کسی بپرسم نه دربارهش آنقدر فکر کردم که بتوانم خودم جوابم را بیابم، یعنی با وجود درسهایم وقت فکر کردن به اینموارد را نداشتم؛ اما حالا که ذهنم رها و کمی کارهایم سبکتر شدهبود، با وجود اینحرفها کم آورده و چراها در ذهنم پررنگتر میشد.
با وجود تمام این درگیریهای فکری لب باز کرده و گفتم:
-ممنونم ازت آناهید! اما من با چادر راحتترم، ترجیح میدم با چادر بپوشمش.
آناهید شانهای بالا داده و با لبخندی در جواب حرفم گفت:
-من بهخاطر خودت گفتم تسنیم؛ با خودم گفتم آخه چرا وقتی میتونه اینطوری که آسون تره حجابشو حفظ کنه، نکنه؟!
سرم را پایین انداختم؛ واقعا چرا؟!
***
به ساعت نگاه کردم. باید کمکم آماده میشدم تا به دانشگاه برسم. شادی و فاطره از ساعت هفت صبح رفتهبودند و تا ظهر نمیآمدند؛ اما آناهید باید دیگر میرسید چراکه یککلاس بیشتر نداشت.
مانتویم را از روی چوبلباسی چنگ زده تا تنم کنم که نگاهم روی لکه قهوهای رویش گیر کرد.
-واااییی چرا یادم رفتهبود تو رو پاک کنم؟!
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋