فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_202 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _رامین تو رو خدا بگو این پستایی که
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_203
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
بیقراری که میکردم، نگاههای نگرانشان مهمان چشمانم میشد. میگفتند گاهی راه تمام نمیشود. آن شب درک کردم که راست میگفتند و راه رسیدن به حادثهای که هنوز تصویری از آن نداشتم، تمام نمیشد. نمیدانم صدای کدامشان بود اما با تمام شدن کلمه "رسیدیم" از ماشین به بیرون پریدم.
به طرف ورودی بیمارستان دویدم. پدر سرعتش را بیشتر کرد و در لحظه مرا بین دستهای قوی مردانهاش نگه داشت. گنگ نگاهش کردم.
_صبر کن باباجان. دارن زنگ میزنن به رامین ببینن کجاست تا بریم پیشش. اَمان بده دختر.
با صدای حلما کنار خودم، حواسم جمع شد.
_رامین داره میاد پایین. میگه الان دکترا بالا سرش هستن. اجازه نمیدن کسی بره پیشش.
پدر مرا روی صندلی روبرویمان نشاند و شانههای افتادهام را با دستش حفظ کرد. مادر هم طرف دیگرم نشست. چند دقیقهای طول نکشید که رامین رسید. در چهرهاش خستگی و اضطراب را به وضوح میشد دید. سلامی کردیم و از او جواب خواستیم.
_حقیقتش اینه که درِ خروجی سالن یکی بود و جمعیت میخواستن خودشونو بهش برسونن. دم پلهها یه لحظه که برگشت تا خداحافظی کنه و بریم، موج آدما باعث شد تعادلشو از دست بده و بیافته. خدا خیلی رحم کرده. میگن با اون وضعی که افتاده و این همه پله، عجیبه که سرش آسیب ندیده. خودش میگه کمرش خیلی درد داره. چند تا دکتر اومدن بالا سرش. الان دیگه باید جواب بدن.
_میخوام ببینمش.
_یه کم دیگه تحمل کن. خیلی طول نمیکشه... تا حالا اینجا غلغله بود. مردم جمع شده بودن بفهمن چی شده. با بدبختی ردشون کردن. هنوزم یه عده بیرونن. بچههای گروهم که اون تو راشون نمیدادن، توی ماشینن.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_202 _حسین تمومش میکنی یا نه؟ به بی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_203
مادر وارد سالن شد. سلام علیکی کردند و با چشم دنبال رضا گشت.
_اِ پس رضا کوش؟ حسین گفت با هم هستین.
_رفته حموم. لباساش خیلی کثیف بودن.
مادر به طرف آشپزخانه رفت.
_برم یه چیز آماده کنم بخورین. مادر واسش لباس ببر. معلوم نیست کجا بودن که عین از جنگ برگشتهها شدن. این یکی که نمیشه نگاش کرد. اون یکی معلومه از اون بدتره که وانایستاده ببینمش. بدت نیادا تو هم دست کمی ازشون نداری. تو مگه کجا بودی؟
پریچهر نگاهی به چادرش انداخت. با دیدن چادر خاکیش که او را در آن شرایط سخت حفظ کرده بود، لبخند زد. حسین روی مبل نشست.
_چی فکر کردی مادر من؟ یا مکن با فیلبانان دوستی. یا بنا کن خانهای در خورد دوست.
چشم گرد کرد و دوباره به پریچهر نگاه کرد.
_یعنی چی؟ مگه با شما بوده؟
_هی همچین یه روزی ازشون پذیرایی کردیم.
راهش را گرفت و کنار ورودی آشپزخانه دوباره برگشت.
_اینا بیعقلن. تو چرا باهاشون رفتی ماموریت. نترسیدی؟
پریچهر لبخندی زد و یاد اتفاقات آن روز افتاد.
_کارشه عزیز دلم. ایشون رو به خاطر تخصصش خبر کردن.
_وا مگه تخصصش بیل و کلنگ داره که خاکی بشه؟
پریچهر به اتاق رفت برای رضا لباس گشادی برداشت. میدانست بدنش به خاطر شلاقها زخمیاست. زخمها را ندیده بود اما رد خون روی لباس و صحنههایی که از دوربین دیده بود، گواه این موضوع بود. لباس را رساند و چادرش را کمی بالا زد و روی مبل نشست.
مادر با سینی چای، قهوه و کیک خانگی مخصوصش برگشت. پریچهر تازه یادش آمد از صبح چیزی نخورده بود. لبخند زد و تشکر کرد. سینی را روی میز گذاشت.
_میخوای تو هم بیا برو حموم. خیلی خاک و خلی شدیا. این حسین که تا راحت خودشو همه جا نماله پا نمیشه.
_باید برم خونه. رضا که بیاد میریم.
با صدای رضا بهطرفش برگشتند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞