تو به این دنیا اومدی♥️🙃
که زندگی کنی🥇
سهم تو🦋
ارزوهاته 💫
انقد بجنگ برای ارزوهات، بهشون برس نگو نمیشه، چون وقتی چیزی به دلت افتاد حتما میشه💫
با تلاش، با امید به خدا
اره تو میتونی رفیق🦋
خودتو شرمنده ارزوهات نکن
وقتی میتونستی بشون برسی
اما دست رو دست گزاشتی🙂
#انگیزشی
#موفقیت
#انرژی_مثبت
#انگیزشی
#انرژی
🌱@fotros_dokhtarane
#تست_هوش
🛵 کدام اسکوتر زودتر به پمپ بنزین می رسد؟؟
💡HOOSHTEST 🧠
🌹@F_nasiriy
5.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
"🌙🥀"
تازه ما سلام دادیم...
اول آشناییه...
از امشبۍ به بعد به عشق #محرمت
چله گرفتهام که گنه ڪم ڪنم #حسین..
#چهلروزتامحرم 🌿
#همهمیرنتومیمونےبرام💔
#فطرس
#فطرس_ملک
○━━⊰☆📱☆⊱━━○
@fotros_dokhtarane
○━━⊰☆⚔☆⊱━━○
8.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌤 چرا میگیم؛
💚 به فرجِ قریبالوقوع امام زمان (علیهالسلام) ، امیدوار باشید❓
خودتون را آماده کنید🌤️🌤️🌤️
#استاد_پناهیان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
[یار³¹³..] 🌿
³¹³________________
🌱|| @fotros_dokhtarane •|🌱
🌼[فطـࢪس دختࢪانـه]🌼
#تست_هوش 🛵 کدام اسکوتر زودتر به پمپ بنزین می رسد؟؟ 💡HOOSHTEST 🧠 🌹@F_nasiriy
▪پایان مسابقه اعلام میشود▪🌺❤️
▪جواب مسابقه؛ B
▪اسامی برندگان ؛
▪عاطفه احمدی🎀
▪خانم منصوری🎀
🦋@fotros_dokhtarane
🌼[فطـࢪس دختࢪانـه]🌼
🌿هوالصّابر🌿 #رویای_نیمه_شب 🌠🌜 #قسمت_صد_سی_پنج پدربزرگ کنار ابوراجح و صفوان و حماد نشسته بود و با آ
هوالحمید🌷🌿
#رویای_نیمه_شب🌼🌿
#قسمت_صد_سی_شش
نمی دانستم چه مقدار طول می کشید تا کمکم بپذیرم که ریحانه عمری را با دیگری زندگی خواهد کرد. کم کم خسته شدم. خانه ابوراجح مثل آهنربایی مرا به سوی خودش می کشید🚶🏿♀🌱 .باید خودم را سرگرم می کردم تا از این نیروی جاذبه، رها شوم. شک نداشتم ابوراجح تا آن موقع دلیل غیبت مرا از پدر بزرگ پرسیده بود. او هم گفته بود حالش چندان خوش نبود که بتواند بیاید😕. خانه ابوراجح آنقدر شلوغ بود که از نبودن ،من کسی رنجیده خاطر نمی شد.😄
آسمان دلم ابری بود. گریه ام می آمد. صبح به یاد مولای مهربانم گریسته بودم .دوست داشتم کمی هم به خاطر ریحانه اشک بریزم. مولایم را یافته بودم ولی او را نمی دیدم.😢 ریحانه را میدیدم، اما انگار به من تعلقی نداشت. سایه ای روی من و ظرف فالوده افتاد .فکر کردم بیرمرد است و میخواهد بپرسد که چرا فالوده ام را نمی خورم. سایه حرکت کرد .آنکه پشت سرم بود، کنارم ایستاد .دوست داشتم هر کس هست، کنارم بنشیند تا حرف بزنیم 😔.کمی چرخیدم و به بالا نگاه کردم .دلم میخواست ریحانه باشد، اما او پدر بزرگم بود.😊
ایستادم.🙂
_ سلام!😕
مثل بچه ها برای خودت قهر کرده ای و به اینجا آمدهای؟ راه بیفت برویم. احساس کردم هنوز بچه ام .بغض گلویم را گرفت. اشکم سرازیر شد.😭
گفتم :کجا را دارم بروم؟🚶🏿♀
_ معلوم است؛ خانه ابوراجح .☺️
_مگر خبر تازهای شده؟ اگر میخواستم میآمدم .🤥
_قرار است از دختری خواستگاری کنند. آن وقت تو برای خودت اینجا نشسته ای؟ 🤥
_از ریحانه ؟خودم میدانم .😄🌸
_بله. من می خواهم او را برای تو ابوراجح خواستگاری کنم .😍
_زحمت نکشید! من کسی نیستم که او میخواهد.😔✨
_ پس او کیست؟🤔
_او حماد است.l😌
_ اشتباه می کنی! آن جوان سعادتمند تو هستی.☺️🌱
_ من؟ اشتباه نمی کنید ؟😰
هیچ اشتباهی در کار نیست.😃🍓
_ چه کسی این حرف را زده؟🤔😱
سری تکان داد و گفت: کسی که می شود روی حرفش حساب کرد.🙈
_ کی ؟🤔😅
_ریحانه.😉😃
باورم نمیشد. خودم با او حرف زده بودم.😢
_ ممکن است توضیح بدهید؟😍
دستم را گرفت و گفت: تا اینجا ایستاده ای،نه. خیلی گشتم تا پیدایت کردم .
ام حباب گفت باید تو را در این اطراف گیر بیاورم .خسته شدهام، ولی باید برویم .🤥💞
سکه ای کنار ظرف پالوده گذاشتم و با پدربزرگ از پل گذشتیم.🍓
بی صبرانه منتظر بودم خبرها را بشنوم .😍😌
_میترسم به آنجا بروم و ببینم ماجرا آنطور که به گوش شما رسیده نیست.😕
مگر تو به حرف ام حباب اطمینان نداری؟😚
ناله ام درآمد.
_ پدربزرگ! اگر چیزی به شما گفته، نباید حرفش را جدی بگیرید.☹️
خندید و گفت:تو باید سپاسگزار ام حباب باشی! اگر امروز با ریحانه صحبت نکرده بود، من و تو الان در راه خانه ابوراجح نبودیم.🤗
_ پدربزرگ چرا در چند جمله نمی گویید چه شده و خیالم را راحت نمی کنید؟😲
نزدیک خانه ابوراجح رسیده بودیم که بالاخره پدربزرگ گفت: ساعتی پیش ام حباب ریحانه را به گوشه ای می کشد و می گوید برای تو مهم نیست که هاشم به خانه تان نیامده؟ ریحانه از این سوال ناگهانی، دست و پایش را گم میکند و میگوید: شنیدم به مادرم گفت که کسالت دارد😢. ام حباب انگشت روی قلبش میگذارد و میگوید: کسالت او از اینجاست. ریحانه میگوید: منظورتان را نمیفهمم .ام حباب میگوید: به نظرم خیلی هم خوب می فهمید🤠 .او شما را دوست دارد و چون خیال میکند شما به حماد علاقه دارید و او را در خواب دیده اید، قصد دارد از این شهر برود. اگر او بخواهد برود ابونعیم و من هم همراه او میرویم ؛شاید برای همیشه.😅💞
_ رنگ از روی ریحانه میپرد. ام حباب به من گفت که ریحانه با شنیدن این حرف، نزدیک بود بیهوش شود .با ناباوری میگوید :هاشم که قرار است با قنوا ازدواج کند پس چطور به من علاقه دارد؟🤔💚
ام حباب به ریحانه اطمینان میدهد که تو تنها و تنها به علاقه داری و بس. ریحانه در حالی که از خوشحالی مثل گل انار، قرمز شده بود اعتراف می کند که به تو علاقه دارد و تو همون جوانی هستی که او را در خواب دیده.
ام حباب آمد و به چشمان اشکبار، گفتگوی خودش را با ریحانه برای من تعریف کرد.😁💫
تا زمانی که از زبان خود خود ریحانه نمی شنیدم، نمیتوانستم حرف های ام حباب را باور کنم.🙈🎊
🌱این داستان ادامه دارد...🌱
😄با ما همراه باشید...😄
✨@fotros_dokhtarane
2.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👈 ۲۶ روز تا برترین عید. ✨
✋ #به_عشق_علی
🌤️ #به_نیت_فرج ...
#استوری
#غدیر_مهدوی
#امیرالمومنین_علیه_السلام
#غدیر #غدیر_خم
🌴@fotros_dokhtarane 🌴
🌼[فطـࢪس دختࢪانـه]🌼
هوالحمید🌷🌿 #رویای_نیمه_شب🌼🌿 #قسمت_صد_سی_شش نمی دانستم چه مقدار طول می کشید تا کمکم بپذیرم که ریحان
هوالستار العیوب✨
#رویای_نیمه_شب🌠
#قسمت_صد_سی_هفت
وارد خانه ابوراجح که شدیم،ام حباب و مادر ریحانه،در حیاط منتظرمان بودند.🙃
بدون مقدمه و آهسته از ام حباب پرسیدم:چیز هایی که از پدربزرگ شنیدم راست است؟🤨
بدون اینکه حرفی بزند به مادر ریحانه اشاره کرد تا جوابم را بدهد.او لبخند شادمانه ای زد 😁و گفت:من با ریحانه صحبت کردم،آنچه ام حباب گفت راست است.👍
نفس راحتی کشیدم و خدا را سپاس گفتم🤲.ام حباب آهسته بیخ گوشم گفت:برای حماد هم نگران نباش.او به قنواء علاقه دارد.😉
احساس میکردم بارهای سنگینی از روی دوشم برداشته شده🤧.قبل از آنکه بتوانم خودم رو جمع و جور کنم، و از سعادتی که به رویم آغوش باز کرده بود لذت ببرم🎉،پدر بزرگ دستم را گرفت و مرا با خود به اتاقی برد که آقایان،در آن نشسته بودند.🚶♀
ابوراجح مرا کنار خود نشاند و گفت:
تو که حالت خیلی خوب است و شاد و سرحال به نظر می آیی،چطور پدربزرگت گفت کسالت داری؟🧐
گفتم:کسالتی بود و به لطف خدای مهربان برطرف شد.😊
معلوم بود که از گفت و گوی ریحانه و ام حباب خبر ندارد.
_فکر کردم شاید شاید ناخواسته کاری کرده باشم که دلگیر شده ای.🤔
با خنده گفتم:البته از شما کمی دلگیرم.😅
همه ساکت شدند و با کنجکاوی به من نگاه کردند.ابوراجح بازویم را فشرد و گفت:
_میدانی که چقد به تو علاقه دارم.بگو چه کرده ام؟😬
_پس از آنکه خداوند به دست مولایمان شما را شفا داد،چنان به عبادت و کار و پذیرایی از مهمان ها مشغول شدید که مرا پاک فراموش کردید.🙁
پدر بزرگم گفت:
چه میگویی هاشم! ابوراجح دیروز به مغازه ما آمدند و از من و تو تشکر کردند.🤝
_همین که ابوراجح گرفتاری بزرگی را که دارم فراموش کرده اند،بیشتر ناراحتم میکند.😕
ابوراجح خنده ای سر داد و گفت: بله، یادم آمد.😂 حق با توست. جا داشت در این باره کاری می کردم. مرا ببخش! اما هنوز دیر نشده.😉
پدربزرگ با زیرکی گفت :قضیه از چه قرار است ؟بگویید من هم بدانم.🤨
ابوراجح گفت: هاشم به دختری شیعه، علاقمند شده بود. بارها در این باره با من صحبت کرد.به او گفتم باید فراموشش کند. روزی دختری با مادرش به مغازه شما می آیند تا گوشواره بخرند. هاشم فریفته جمال ان دختر می شود. حالا که شما و هاشم از جمله بهترین شیعیان حله هستید،جا دارد قدم پیش بگذاریم و آن دختر سعادتمند را برای محبوبترین جوان حله، خواستگاری کنیم.😃
نگاه حماد، پدرش و دیگران متوجه من شده بود. پدر بزرگ خندید و به ابو راجح گفت :خدا به شما برکت و خیر بیشتری بدهد! فکر میکنید خانواده آن دختر به چنین پیوندی رضایت بدهند؟😶
ابوراجح سرش را بالا گرفت و گفت: افتخار میکنند و سجده سجده شکر به جا میآورند.😎
پدربزرگ به من گفت :خوب است او را معرفی کنی.گمان کنم ابوراجح و حاضران او را بشناسند.🤔
آنگاه نفس عمیقی کشیدم و با صدای لرزان گفتم :ریحانه دختر ابوراجح.🤭
ابوراجح خشکش زد و حاضران که متعجب شده بودند ،صلوات فرستادند😳 .بعد از چند دقیقه ابوراجح گفت: این نهایت آرزوی من است ،ولی دخترم یک سال پیش، خوابی دیده که با شفا یافتنم فهمیدم رویایی صادقه است .🤧
این داستان ادامه دارد...!
با ما همراه باشید♥️💫
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━┓
⃟📔@fotros_dokhtarane ⃟📔
┗━━━━━━━━┛
1.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱✨
مافریب قشنگیه دنیارو خوردیم و
تو غصه خوردی..
#امام_زمان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🤲
#فریب_دنیا
@fotros_dokhtarane
2.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 #استوری؛ ۲۵ روز تا عید غدیر
#پیامبر_مهربانی فرمود:
هر پیامبری جانشینی دارد
جانشین من علی است...
🔸 إن الله أختار من کل اُمّة نبیاً
✋ #به_عشق_علی
🌤️ #به_نیت_فرج ...
#غدیر_مهدوی
#امیرالمومنین_علیه_السلام
#غدیر #غدیر_خم
🌴@fotros_dokhtarane 🌴