#چهل_پنجم
وقتی از سر کوچه پیچید ، داد زدم : " دیگر نروی تظاهرات . خطر دارد . ما چشم انتظاریم . "
برگشتم خانه . انگار یک دفعه خانه آوار شد روی سرم . بس که دلگیر و تاریک شده بود . نتوانستم طاقت بیاورم . چادر سر کردم و رفتم خانه ی حاج آقایم .
دو روز از رفتن صمد می گذشت ، برای نماز صبح که بیدار شدم ، احساس کردم حالم مثل هر روز نیست . کمر و شکمم درد می کرد . با خودم گفتم : " باید تحمل کنم . به این زودی که بچه به دنیا نمی آید . "
هر طور بود کار هایم را انجام دادم . غذا گذاشتم . دو سه تکه لباس چرک داشتیم ، رفتم توی حیاط و توی آن برف و سرما ی دی ماه قایش ، آن ها را شستم .
ظهر شده بود . دیدم دیگر نمی توانم تحمل کنم . با چه حال زاری رفتم سراغ خدیجه . او یکی از بچه هایش را فرستاد دنبال قابله و با من آمد خانه ی ما .
از درد هوار می کشیدم . خدیجه تند و تند آب گرم و نبات برایم درست می کرد و زعفران دم کرده به خوردم می داد .
کمی بعد ، شیرین جان و خواهر هایم هم آمدند . عصر بود . نزدیک اذان مغرب بچه به دنیا آمد . آن شب را هیچ وقت فراموش نمی کنم .
تا صدایی می آمد ، با آن حال زار توی رخت خواب نیمخیز می شدم .
دلم می خواست در باز شود و صمد بیاید . هر چند تا صبح به خاطر گریه ی بچه خوابم نبرد ؛ اما تا چشمم گرم می شد ، خواب صمد را می دیدم و به هول از خواب می پریدم .
#داستان_شبانه
#دختر_شینا
#خاطرات
#شهادت
#خط_مقدم
─━━━━━⊱✿⊰━━━━━─
🇮🇷خط مقدم🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═══ ࿇ ═══╗
🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷
╚═══ ࿇ ═══╝