eitaa logo
«مَجـٰانیـنُ‌الحَسَــنْ»
188 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
2هزار ویدیو
180 فایل
هرکه دل‌بسته‌ی یاریست‌ در‌این‌ وادی‌‌ِعشق ما که دل‌بسته‌ی آقایِ‌کریمان حسَنیم...💚 | صد و هجده بار یاحسن‌کریم‌اهل‌بیت(:‌ | - - - موقوفه‌ی‌آقام‌ابالفضلِ کپی؟ حلالتون🌿 ولی تا وقتی بی‌صدا هست چرا لِف؟ - - -
مشاهده در ایتا
دانلود
امان از 💔 یڪے مےگوید برادرم😭 ═════•.○♡○.•═════ @ftalangor
امان از 💔 یڪے مےگوید برادرم😭 یڪے مےگوید همسرم💖 ═════•.○♡○.•═════ @ftalangor
امان از 💔 یڪے مےگوید برادرم😭 یڪے مےگوید همسرم💞 یڪے مےگوید پسرم😔 ═════•.○♡○.•═════ @ftalangor
امان از 💔 یڪے مےگوید برادرم😭 یڪے مےگوید همسرم💞 یڪے مےگوید پسرم😖 اصلا مےدونے چیہ رفیق🧐 ═════•.○♡○.•═════ @ftalangor
امان از 💔 یڪے مےگوید برادرم😭 یڪے مےگوید همسرم💞 یڪے مےگوید پسرم😖 اصلا مےدونے چیہ رفیق🤔 یاد روضہ اربعین افتادم❣ ═════•.○♡○.•═════ @ftalangor
امان از 💔 در مقابل آمده ڪه: وقتے اهل بیت وارد ڪربلا شدند😭 ═════•.○♡○.•═════ @ftalangor
امان از 💔 در مقابل آمده ڪه: وقتے اهل بیت وارد ڪربلا شدند😭 مثل برگ خزان زده از بالاے شتر ها روے زمین افتادند••• ═════•.○♡○.•═════ @ftalangor
سلام دوستان ⭕️نمیدونم دیروز غروب چند نفرتون نظاره گر پخش زنده وداع با بودید...⁉️ 📢 سخنان بیان شده از زبان طلبه جوان راشنیدید⁉️ 《اهل خواب و مکاشفه نیستم! اما مردم بدونید هنوز حواسش بهمون هست... یکی از همرزمان تعریف کرده که چند وقت پیش شهید رادمهر رو تو خواب دیدم!! گفتم کجایی؟ اوضاع واحوالت چطوره ؟ بالا بالاها نشستی ، هوای برگشت نداری!؟؟ گفت ؛ هوای برگشت نداشتیم!! اومد گفت برگردید اقا تنها نباشه ! آقا به کمکتون نیاز داره!😭😭》 به خیلی ها گفت : آقا تنهاست ، برید کمکش! نشنیدند ، نفهمیدند ، امتثال نکردند به سربازاش گفت پاشید ؛ وقت برگشتنه ! اونام گفتن : چشم " قصه همینه بخدا" 🔸محمود رادمهر برگشته گرا بده، 🔸رضا حاجی زاده بزنه، 🔸محمد بلباسی پشتیبانی کنه، 🔸حسین رجایی فر تجهیزات بیاره، 🔸علی عابدینی بزنه به خط، 🔴مالک اشتر آقا هنوز هم دلواپس آقاست ، یعنی ما تنهایش گذاشتیم !؟😭 نکند راه را گم کردیم و بیراهه رفتیم که دلواپسش شدند!؟😭 نکند ما هم چون کوفیان مولای زمانمان را تنها گذاشتیم !؟😭 آری!؟تاریخ تکرار میشود!! در آزمون سختی قرار گرفته ایم !! قبل از آنکه دیر شود به یاری مولای زمانمان بشتابیم... ❌یادمون نره سردارمون چی گفت!؟👇👇👇 🌻اگــر ڪسی صداۍ خود را نشنود به طور یقین زمـان(عج) خود را هم نمےشنود... 🌻و امروز قرمــز❤️ باید توجه تمام و اطاعت از ولےخود، رهبرۍنظام باشد ❤️ ═════•.○♡○.•═════ @ftalangor
🔴وعده صادق حاج قاسم باز هم محقق شد/خوش‌آمدی فرمانده! 🔹️شهید حاج قاسم سلیمانی در دیدارش با خانواده شهدا وعده داد که پیکر‌های آن‌ها بازخواهد گشت، این جمله سردار وعده صادقی بود که امروز در روز‌هایی که حاج قاسم نیست باز هم به وقوع پیوست، همسر شهید کمالی از شهدای خان‌طومان گفت در دیداری که با حاج قاسم داشتیم به او گفتم: «ببخشید سردار می‌تونم یک سوال بپرسم؟ گفت: بله. پرسیدم: از شهدای خانطومان خبری نیست، پیکر همسرم و چند شهید دیگر هنوز برنگشته، و با حالت مستأصل گفتم: بالاخره برمی گردن؟! حاجی دوباره چند لحظه سکوت کرد و بعد سه مرتبه گفت: میان، میان، میان. ═════•.○♡○.•═════ @ftalangor
حاج حسین یکتا میگه:🍃 تا کسی  نبود، شهید نمی‌شود.😎 شرط   بودن است🌹  و اگر امروز بوی  از ظهر رفتار و اخلاق کسی استشمام شد،😌 نصیبش می‌شود.😍 تمام دارای این مشخصه بودند.🌸✨ ═════•.○♡○.•═════ @ftalangor
به وقت رمان☘
* 🌺 ۱۱۱ 1⃣1⃣1⃣ یه نفس عمیق کشیدم‌ .کفشم و تو دستام گرفتم و راه افتادم تو صحرایِ شلمچه ... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بعدِ صحبت با مامان و بابا و تبریک سال نو بهشون،تلفن و قطع کردم. ساعت ۶غروب بود. تازه نماز خونده بودیم و سمت اردوگاه حرکت کردیم. ریحانه به خاطر اینکه ازش جدا شده بودم دلخور بود. از اتوبوس پیاده شدیم. فردا اخرین روزی بودی که اینجا بودیم‌ دلم برا حال و هوای عجیبش تنگ میشد. شاید به قول اون اقا که ریحانه گف اسمش اقایِ یکتاست دیگه بهم دعوتنامه ندن. دلم خیلی گرفته بود. دلکندن ازینجا سخت بود. به هر سختی که بود واسه برگشتن آماده شدیم .وسایل وتو اتوبوس گذاشتیم و به سمت شمال حرکت کردیم .تقریبا دوساعت از حرکتمون گذشته بود .هندزفری تو گوشم و نگام به بیرون پنجره بود. ریحانه ازم دلخور بود و سعی میکرد کمتر باهام حرف بزنه . اینکه نتونی چیزی بگی و از خودت دفاع کنی تا درکت کنن جز بدترین حسای ممکن بود گوشیم زنگ خورد .اسم مامان رو صفحه گوشی نقش بست .جواب دادم _سلام .خوبی مامان ؟ +سلام عزیزدلم خوبم تو چطوری ؟کجایین؟ _خداروشکر بد نیستم.سه چهارساعته حرکت کردیم .فک کنم فردا غروب ساری باشیم . +اها به سلامتی بیاین ایشالله.راسی فاطمه برات خبر دارم _چیشده ؟ +برات خاستگار اومده.چون فرداشب نبودی .گذاشتیم پس فردا _چیی؟؟؟خاستگار چیه؟؟ +باید بگی خاستگار کیه خوشگلم ،نه چیه .پسر بزرگه آقای توسلی همون که قبلا راجبش بهت گفته بودم _مامان شوخی میکنی دیگه ؟ +برو بچه من با تو چه شوخی دارم دستم و روچشمام گرفتم و تو دلم گفتم فقط همینو کم داشتم _مگه من باشما حرف نزدم چند روز پیش؟مامان جان مگه من به شما نگفتم دردم چیه ؟مگه... +فاطمه انقدر مگه مگه نکن .کاریه که شده .نمیشد راشون ندیم که.حالا بزار بیان _مامان توروخدا زنگ بزن کنسلش کن +خب من برم بابات کارم داره.خداحافظ عزیزم نگاه با تعجبم و به تماسی که قطع شده بود دوختم. بی اراده اشکی از گوشه چشام رو گونه ام ریخت . یعنی قرار بود ته قصه ام به اینجا برسه ؟ چه سرانجام غمناکی.ولی از خدا گلایه ای ندارم،خودم همچی و بهش سپردم .باید تا آخرش پای عهدم وایستم . ریحانه متوجه اشکام شد دستش و گذاشت تو دستم و نگران گفت :چیشده ؟ بهش لبخند زدم و گفتم :حتی وقتی دلخوری ،چیزی از مهربونیت کم نمیشه اونم لبخند زد و :باز چیشده آبغوره گرفتی؟ بهش گفتم.تعجب واز چشماش میخوندم . حس میکردم میخواد چیزی بگه ولی نمیتونه سکوتش و شکست و گفت :فاطمه تو از ازدواج کردن بدت میاد ؟ _نه چرا بدم بیاد؟ +اگه بدت نمیاد چرا تا واست خاستگار پیدا میشه واکنشت اینطوریه ؟ سوال سختی پرسیده بود .در جوابش چی باید میگفتم؟ فقط تونستم بگم : خب به طور کلی از ازدواج بدم نمیاد .ولی به خیلی چیزا بستگی داره .یجورایی دوست دارم قلب و مغزم باهم یکی و بپذیرن. جواب سوالش و نگرفته بود و منتظر بود ادامه بدم که بحث و عوض کردم و گفتم :دعا کن این اتفاق نیافته.بتونم یه ایرادی ازش بگیرم . ریحانه یه سوال سخت تر پرسید:فاطمه توچجوری مصطفی و راضی کردی بیخیالت شه؟مگه نگفتی عاشقت بود؟چجوری ساده گذشت ؟ اصلا تو چرا ردش کردی؟ نمیدونستم چی بهش بگم .داشتم نگاهش میکردم از سکوتم کلافه شد سرش و چرخوند و گفت :ببخش که پرسیدم اگه به من ربط داشت خیلی وقت پیش میگفتی . دستم و گذاشتم رو دستش و لپش و بوسیدم :ریحانه جون جواب سوالات خیلی سخته .حس میکنم به فرصت بیشتری نیاز دارم ریحانه بدون اینکه تغییری تو حالت چهره اش بده گفت :باشه! کاش میتونستم همچیز و بگم .از هرچی که تو قلب بی قرارم بود بگم و خودم و خلاص کنم .حیف که نمیشد. غرق فکر و خیال بودم که پلکام سنگین شد 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 محمد مدت زیادی و پیش راننده ایستاده بودم . پاهام درد گرفته بودن . آروم دستم و به صندلیا گرفتم وسرجام نشستم. پالتوم و زیر سرم گذاشتم و چشمام و بستم . یه چیزی یادم اومد! برگشتم سمت ریحانه که سرش تو گوشیش بود. _ریحانه برگشت سمتم :بله ؟ یه نگاه به فاطمه انداختم وقتی مطمئن شدم خوابه دوباره به ریحانه نگاه کردم و گفتم : چیشد؟ازش پرسیدی ؟ ریحانه با یه لحن بی حوصله گفت: محمد جان.من خیلی فکر کردم راجب چیزی که گفتی. ببین داداش من (صداشو پایین تر آورد) فاطمه دختر خوبیه ولی با تو خیلی فرق داره.درسته الان تغییر کرده ولی این تغییر ممکنه سطحی باشه و بعد مدتی دلش و بزنه .تو نباید تصمیم به این مهمی و انقدر با عجله بگیری .دخترهای دیگه ایم هستن که بیشتر به تو شبیه باشن .رو آدمای دیگه فکر کن! _ریحانه چی میگی؟ +محمد گوش کن به من .برای فاطمه خاستگار اومده .خیلی هم از نظر خانواده هاو فرهنگشون شبیه ان ‌.بزار با اون ازدواج کنه و خوشبخت شه.تو فوق العاده ای.دختر خوب برای تو زیاده.* * _ 🧡 💚 ادامــه.دارد.... ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💐شادے ارواح طیبہ شهدا ص