eitaa logo
«مَجـٰانیـنُ‌الحَسَــنْ»
192 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
2هزار ویدیو
180 فایل
هرکه دل‌بسته‌ی یاریست‌ در‌این‌ وادی‌‌ِعشق ما که دل‌بسته‌ی آقایِ‌کریمان حسَنیم...💚 | صد و هجده بار یاحسن‌کریم‌اهل‌بیت(:‌ | - - - موقوفه‌ی‌آقام‌ابالفضلِ کپی؟ حلالتون🌿 ولی تا وقتی بی‌صدا هست چرا لِف؟ - - -
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حسی برای گفتن شعری جدید نیست..❗️ یک مصرع و خلاصه دلم تنگ کربلاست🖤✨ ═════•.○♡○.•═════ @ftalangor
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ارزش اهتمام به امور مردم از زبان "مقام معظم رهبری" ═════•.○♡○.•═════ @ftalangor
💔😔.... ═════•.○♡○.•═════ @ftalangor
🍃 👈 ﻓﻌﺎﻟﯿﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺩﺭ ﻓﻀﺎے ﻣﺠﺎﺯے ﻭ ﭘﺎﮎ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺗﻘﻮﺍے ﺩﻭ ﭼﻨﺪﺍﻥ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ... 👈ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﻧﺮﻭﺩ، ﮔﺎهے ﺑﺎ ﮔﻨﺎﻩ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ے ﯾﮏ ﻻﯾﮏ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺩﺍﺭﯾﻢ... 👈 ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﻧﺮﻭﺩ ، ﻓﻀﺎے ﻣﺠﺎﺯے ﻫﻢ " ﻣﺤﻀﺮ ﺧﺪﺍﺳﺖ..." 👌ﺩﺭ ﺭﻭﺯ ﺣﺴﺎﺏ ، ﺗﻤﺎﻡ ﺍﯾﻦ ﺳﺎﯾﺖ ﻫﺎ ﺑﻪ ﺣﺮﻑ مے ﺁﯾﻨﺪ ﮔﻮﺍهے ﻣﯿﺪﻫﻨﺪ ﺑﺮ ﮐﺎﺭﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ... ﻧﮑﻨﺪ ﮐﻪ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﺑﺎﺷﯿﻢ ... ﺍﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﻟﺤﻈﻪ ے ﻏﻔﻠﺖ ﮐﻪ ﻓﻘﻂ ﺧــــﺪﺍ 📿ﺷﺎﻫﺪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﺲ!... 👈 ﮔﺎهے ﺭﻭے ﻣﺎﻧﯿﺘﻮﺭ ﺑﭽﺴﺒﺎﻧﯿﻢ : " ﻭﺭﻭﺩ ﺷـﯿﻄﺎﻥ ﻣﻤﻨﻮﻉ " 🚫🔥 ﻣﺮﺍﻗﺐ ﺩﺳتے ﮐﻪ ﮐﻠﯿﮏ ﻣﯿﮑﻨﺪ ، ﭼﺸمے ﮐﻪ ﻣﯿﺒﯿﻨﺪ ، ﻭ ﮔﻮشے ﮐﻪ ﻣﯿﺸﻨﻮﺩ ﺑﺎﺷﯿﻢ ... ﻭ ﺑﺪﺍﻧﯿﻢ ﻭ ﺁﮔﺎﻩ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﮐﻪ ﺧــ📿ـﺪﺍ ... " ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺁﻧـﻼﻳﻦ ﺍﺳﺖ ═════•.○♡○.•═════ @ftalangor
❤️🍃 مقام معظم رهبری می فرمایند : *امروز هرکس که نام را کوچک بدارد و حرکت عظیم در کشور ما را نادیده بگیرد و تحقیر کند، به تاریخ این ملت کرده است.* ۱۳۸۰.۰۸.۲۰ ═════•.○♡○.•═════ @ftalangor
EitaaBot.ir/poll/z9okh?eitaafly امام حسنیا بسم الله🙃
وقت بذاریم شجاعی.mp3
5.38M
منم هستم✋ ═════•.○♡○.•═════ @ftalangor
دیگران چون بروند از نظر، از دل بروند🕊 تو چنان در دل من رفته که جان در بدنئ ═════•.○♡○.•═════ @ftalangor
«مَجـٰانیـنُ‌الحَسَــنْ»
EitaaBot.ir/poll/z9okh?eitaafly امام حسنیا بسم الله🙃
هرکه پرسید چه داری زهمه داره جهان... همه ی داروندارم بنویسید حسن😌✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۲۲ روز مانده تا اربعین حسینی 🔺اینجا بهشت حسین است...❤️ ═════•.○♡○.•═════ @ftalangor
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
_یا ایها الذین آمنو +جانم؟! _فانی قریب +غصه نخور، من پیشتم و حواسم بهت هست!✨🌿 ═════•.○♡○.•═════ @ftalangor
دوراهی های دیروز👆👆😻
به وقت رمان
* 🌺 ۵۵ 5⃣5⃣ با صدای آهنگ ملایم گوشیم از خواب بیدار شدم بعد از چند دقیقه از رخت خواب بلندشدم و به صورتم آب زدم . لباسام و عوض کردم و بابا رو بیدار کردم و تا وقتی آماده شه دوتا استکان چای ریختم... بعد خوردن چای،نشستیم تو ماشین. ۱۵ دقیقه بعد کنار مغازه نزدیک آرامگاه نگه داشتم و گلاب خریدم. بعد اینکه واسه شهدای گمنامی که تو آرامگاه دفن شده بودن فاتحه خوندیم رفتیم طرف قبر مامان، کنارش نشستیم و فاتحه خوندیم چند دیقه بعد ریحانه و روح الله هم اومدن. ریحانه یه نایلون پر از گلبرگای سرخ دستش بود قران و گرفتم دستم و شروع کردم به خوندن بابا هم سرش پایین بود و ذکر میگفت ریحانه گلاب و ورداشت و ریخت رو قبر و با دستش سنگ قبر و پاک کرد روح الله هم بعد چند دقیقه خداحافظی کرد و رفت همه سکوت کردیم و فقط صدای گریه های ریحانه بود که این سکوت و میشکست! چند صفحه که خوندم قران و بستم. رفتیم تو ماشین و برگشتیم خونه. مثله همیشه،وقتایی که از پیش مامان برمی گشتیم دلم میگرفت...! هر کی به کاره خودش مشغول شد ریحانه میخواست ناهار درست کنه که بهش گفتم از بیرون سفارش میدم بره درسش و بخونه و وسایلش و جمع کنه رفتم سراغ لبتابم و مشغول شدم! زنگ زدم و قورمه سبزی سفارش دادم بعد یک ربع که سفارشمونو آوردن سفره رو گذاشتم و بقیه رو صدا زدم حوصله ام سر رفته بود ناهار و که خوردیم دیگه نتونستم تو خونه بمونم. ماشین وگرفتم و رفتم کنار دریا... نشستم روی سنگچینای کنار ساحل. انقدر همونجا موندم تا آشوبی که تو دلم راه افتاده بود آروم شه! به ساعتم نگاه کردم.دیگه باید حرکت میکردیم برگشتم خونه.ریحانه و بابا آماده بودن نماز مغرب و که خوندیم وسایل و تو ماشین گذاشتیم و حرکت کردیم . سکوت بینمون آزار دهنده بود ولی به نظر میرسید کسی حال شکستنش و نداره. داداش علی و خانومش شاید یه هفته دیگه میومدن تهران. چون فرشته تازه به دنیا اومده بود، زن داداش میترسید ببرتش مسافرت! ریحانه رو صدا زدم جواب که نداد از تو آینه بهش نگاه کردم .بیهوش شده بود.برام سوال بود چطور میتونست تو ماشین انقدر راحت بخوابه؟ باباهم به جاده خیره بود تصمیم گرفتم با صدای قرآن سکوت ماشین و بشکنم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بعد ۴ ساعتِ خسته کننده بلاخره رسیدیم ریحانه که تمام مسیر وخواب بود،بیدار کردم و به کمکش وسایل و از ماشین خالی کردیم وقتی وسایل و تو خونه مرتب کردیم رفتم و دوش گرفتم . ۲۰ دقیقه بعد سرحال اومدم بیرون! حالم بهتر شده بود و خستگیم از تنم در رفت ریحانه با وسایلی که آورده بودیم شام درست کرد بعد اینکه شام خوردیم خودم ظرفا و جمع کردم و با وجود مخالفت ریحانه شستمشون بابا رو فرستادم بخوابه. واسه فردا صبح براش نوبت گرفته بودم. وقتی کارام تموم شد قرآنم و برداشتم .وقتایی که تنها و بیکاربودم چندتا آیه حفظ میکردم. این چندتا آیه روهم۱۴جزء شده بود.ولی میخواستم بقیشم حفظ شم. رفتم کنار بابا که آروم خوابیده بود. پیشونیش و بوسیدم‌. نگاه کردن به چهره ی بابا بهم آرامش میداد. حس میکردم از نبودش خیلی میترسم. دستش و گرفتم و انقدر قرآن خوندم که وقتی به خودم اومدم ساعت از۲ شبم گذشته بود. قران وبوسیدم و بستم. بدون اینکه رخت خوابی پهن کنم دراز کشیدم و خوابیدم .* * _🧡 💚 ادامــه.دارد.... ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ ─┅─┅─═ঊঈ💝️ঊঈ═─ ➯@roman_20_mazhabi ─═ঊঈ💝ঊঈ═─┅─┅─
* 🌺 ۵۶ 6⃣5⃣ با تمام وجودم از خدا خواستم‌ بابا رو برام‌نگه داره به پشتی تکیه دادم و سرم و به دیوار پشت سرم چسبوندم انقدر ذکر گفتم و گریه کردم که متوجه گذر زمان نشدم همش به ساعتم‌نگاه میکردم و منتظر تماس ریحانه بودم بهش گفته بودم عمل باباکه تموم شد بهم خبر بده قرآنی که اون شب که تو پالتوم پیداش کرده بودم همیشه باهام بود. بازش کردم. خوندن یا حتی نگاه کردن به کلمه های قرآن باعث آرامشم میشد. یه ساعت بعد چشمام خسته شد . قرآن و بستم و انگشتام و رو چشمام فشار دادم وقتی دیدم خبری نشد از نماز خونه اومدم بیرون و رفتم پیش بچه ها تو سالن انتظار نشسته بودن ریحانه سرش و رو شونه ی روح الله گذاشه بود و گریه میکرد روح الله هم به رو بروش خیره شده بود. علی با دستاش سرشو میفشرد. زن داداشم کلافه ومضطرب بچه رو تکون میداد تا شایدآروم بگیره. قوت قلب گرفته بودم . سعی کردم روحیه شونو عوض کنم باید توکل میکردن نه اینکه وا برن و جا بزنن. اروم زدم رو سر ریحانه و گفتم چتهه آبغوره گرفتی ؟ خودتو واسه شوهرت لوس میکنی !!فاصله رو حفظ کن خواهر !!! مکان عمومیه !!! علی با شنیدن صدام سرش و بالا اورد و یه نیمچه لبخندی تحویل داد. ریحانه هم گفت : + ولم کن محمد . _چی و ولت کنم پاشو ببینم بازوشوگرفتم و کشیدمش طرف آب سرد کن لیوان و پر آب سرد کردم یخوردشو رو دستم ریختم و پاشیدم روصورت ریحانه که صداش بلند شد : + اههههههه محمددد!!! یه دستمال از جیبم در اوردم و دادم دستش و گفتم : _خواهرم به جای گریه بشین دعا کن. گریه میکنی که چی بشه ؟ چیزی نشده که .باباهم چند دیقه دیگه صحیح و سالم میارن بیرون ناراحت میشه اینجوری ببینتت بعد به شوهر بی عرضت که چیزی نمیگه که. به من میگه چرا گذاشتی خواهرت گریه کنه . دستشو گرفتم و با لبخند ادامه دادم : _بخند عزیزم الان باید با امید به خدا توکل کنی . بقیه ی آب و هم دادم دستش و گفتم : _اینو هم بخور لبخند زد ازش دور شدم رفتم طرف زن داداش و بهش گفتم : _ بدین من فرشته رو خسته شدین زن داداشم از خدا خواسته بچه رو داد به من و یه نفس راحت کشید راه میرفتم و آروم سوره های کوچیکی که حفظ بودم ، میخوندم بچه هم دیگه گریه نمیکرد و ساکت شده بود . انقدر خوندم و راه رفتم که هم سرگیجه گرفتم و دهنم کف کرد،هم فرشته خوابش برد . دادمش دست باباش خواستم بشینم که با باز شدن در صرف نظر کردم و رفتم سمت دکتر سبز پوشی که بیرون اومد. دکتر به نگاه مضطربم با یه لبخند جواب داد و گفت : +عمل خوبی بود خداروشکر.مشکلی نیست تا ۲۴ ساعت آینده بهوش میان ان شا الله . منتظر جوابی نموند و رفت خداروشکرر کردم و خبر و به بقیه که جمع شده بودنم رسوندم همه خوشحال شدن ریحانه پرید بغلممم در گوشش گفتم : _ اییش دختره ی لوس!! انقدر خوشحال بود که بیخیال جواب دادن به من شد فاطمه* کلافه و داغون رفتم رو ترازوی تو اتاقم هر هفته یه کیلو کم میکردم از دیدن قیافه خودم تو آینه میترسیدم شده بودم چوب خشک کتابم و که میدیدم کهیر میزدم واقعا دیگه مرز خر خونی و گذرونده بودم از خونه بیرون نمیرفتم جز برای دادن آزمونای کانون رسیده بودیم به خرداد و فردا باید اولین امتحان نهاییم و میدادم. دیگه جونی برام‌نمونده بود دراز کشیدم‌تو اتاقم که مامانم با یه لیوان شیر اومد تو . گذاشتش رو میز و بدون اینکه چیزی بگه از اتاق رفت بیرون. یه نفس عمیق کشیدم خداروشکر چند وقتی بود که بخاطر زنجیرم بهم گیر نمیداد . مجبور شده بودم بگم دادم به یه نیازمندی...! بعدِ کلی داد و بیداد و دعوا بالاخره سکوت پیشه کرد و راضی شد. خداروشکر الان دیگه بیخیالش شده بود. درِ کشوی دِراور و باز کردم و کلوچه و پسته هامو از توش در اوردم و مثه قحطی زدها آوار شدم سرش. ساعت کوک کرده بودم تا فردا صبح زود بیدار شم درس بخونم و یه دور کتابو مرور کنم. واسه امشب دیگه توانی برام‌نمونده بود. تا اراده کردم از خستگی چشام بسته شد و خوابم برد 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 از استرس چندباری از خواب پریدم ولی سعی کردم دوباره بخوابم. ساعت ۸ صبح امتحان داشتیم‌. هر چی سعی کردم واسه نماز بیدار شم و بعدش بشینم درس بخونم نتونستم. اصلا نمیتونستم چشامو باز نگه دارم. نزدیکای ساعت هفت و نیم بود که بابا بیدارم کرد. +پاشو . پاشو امتحانت دیر میشه‌ پتو رو از روم کنار زدم و نشستم رو تخت. وقتی چشام به ساعت افتاد داد زدم _یا خدا چرا بیدارم نکردین؟ +خیلی خسته بودی . بیدارت کردم ولی نشدی. محکم زدم تو سرم و _بدبخت شدم بدبخت شدم وایییی... من دوره نکردم این کتاب کوفتیو . بابا همونجور که از اتاق خارج میشد گفت : +بسه دیگه یه ساله داره میخونی هر روز. چرا انقدر سخت میگیری ...!؟ جوابی ندادم. فرم مدرسمو تو پنج دیقه پوشیدم‌. مشاورم همیشه میگف واسه لباس پوشیدنت مدیونی بیشتر از ۵ دیقه وقت بزاری و تایم درس خوندنتو هدر بدی ✍🏻
🧡 💚 ادامه دارد... 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ ─┅─┅─═ঊঈ💝️ঊঈ═─ ➯@roman_20_mazhabi ─═ঊঈ💝ঊঈ═─┅─┅─
اتمام پارت گذاری امشب😊
«مَجـٰانیـنُ‌الحَسَــنْ»
EitaaBot.ir/poll/z9okh?eitaafly امام حسنیا بسم الله🙃
ان شاءالله از این به بعد اسم کانال به یکم دیگه بیا پایین خسته نشو رزمندهـ ادامه بده😉 💚بیت الحسن💚