قطعه ای از پر پرواز کم است🕊
یازده بار شمردیم یکی باز کم است😔
این همه آب که جاری است نه اقیانوس است🌊
عرق شرم زمین است که سرباز کم است😭
#لشکر_حیدریون✌️🏻
#منتقمان_شهدا🕊
═════•.○♡○.•═════
@ftalangor
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلـبرِغائبمون
آغازامامتتمبارڪمونباشھ(:♥️
#لشکر_حیدریون✌️🏻
#منتقمان_شهدا🕊
═════•.○♡○.•═════
@ftalangor
وقتی باشی
حروم ناامیدی❤️:)
#پروفایل
#دخترونه🧕
#مهدوی🌿
#لشکر_حیدریون✌️🏻
#منتقمان_شهدا🕊
═════•.○♡○.•═════
@ftalangor
آقا ببخش بس که سرم گرم
[زندگیست]😔
کمتر دلم برای شما
تنگ میشود•••😭
#پروفایل
#پسرونه🧔
#مهدوی🌿
#لشکر_حیدریون✌️🏻
#منتقمان_شهدا🕊
═════•.○♡○.•═════
@ftalangor
آروم آروم سرمیرسه.mp3
3.94M
آروم آروم سرمیرسه😊
لشگر مهدوی هم میرسه😍☺️
کربلایی حسین طاهری
#عید_امامت
#عید_بیعت
#لشکر_حیدریون✌️🏻
#منتقمان_شهدا🕊
═════•.○♡○.•═════
@ftalangor
#طنز_جبهه✨
اسیر شده بود!
مامور عراقی پرسید: اسمت چیه؟!
_عباس☺️
اهل کجایی؟!
_بندر عباس😌
اسم پدرت چیه؟!
_بهش میگن حاج عباس!😉
کجا اسیر شدی؟!
_دشت عباس!😁
افسر عراقی که کم کم فهمیده بود طرف دستش انداخته و نمی خواهد حرف بزنه محکم به ساق پای او زد و گفت: دروغ میگویی!😡
او که خود را به مظلومیت زده بود گفت: _نه به حضرت عباس(ع)!!😂
#لشکر_حیدریون✌️🏻
#منتقمان_شهدا🕊
═════•.○♡○.•═════
@ftalangor
•|شبیههمــانکسـانیشـدهامکهدر
انتـظار#منجیشــاناشڪفـراقاز
نبـــودنشریخـتنـد...نامــهنـوشتنـد...
العجلمیگفتند و...⇦اماعاقبتبا
بیمعرفتیبهامامشانلبیک گفتند..
• آنهاباشمشیرشان...
• ومنهمباگناهانم...
• بهقلباماممزخممیزنم...
• #العجل💙
#لشکر_حیدریون✌️🏻
#منتقمان_شهدا🕊
═════•.○♡○.•═════
@ftalangor
13.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
همین الآن وقت بیعت ماست!
وگرنه ؛
بعد از ظهور آقا، اولین کسی که باهاش بیعت میکنه، بزرگترین فرشته خدا جبرئیله ❌
نکنه بعد از ظهور با حسرت بایستی ،
و به لشکر حضرت زل بزنی.
#استاد_شجاعی
#عید_بیعت
#عید_امامت
#لشکر_حیدریون✌️🏻
#منتقمان_شهدا🕊
═════•.○♡○.•═════
@ftalangor
🏴«إنّالله و إناإلیه راجعون»🏴
🌹قال رسول الله(صلواتاللهعلیه)
«موت العالم ثلمةٌ فی الاسلام لا تسدّ
ما اختلف اللّیل و النّهار».
📜|کنز الاعمال ـخ 28761|
مرگ #عالم رخنه ای ست در اسلام که با گذشت شب و روز هرگز پُر نمی شود!
🏴با نهایت تأسف به اطلاع میرساند:
عالم متّقــی و متعبّـــد
#حاجآقا_سید_رضا_فاضلیان
دقایقی پیش،دار فانی را وداع گفت...
#لشکر_حیدریون✌️🏻
#منتقمان_شهدا🕊
═════•.○♡○.•═════
@ftalangor
افتخار شهرمون بود😭
همین پارسال بود نماز عید فطر رو پشت سرشون خوندیم😔😭
•••حسین گفتن ما❣
•••تحت دولت
•••#حسن است❤️:)
#دوشنبه_های_امام_حسنی💚
#لشکر_حیدریون✌️🏻
#منتقمان_شهدا🕊
═════•.○♡○.•═════
@ftalangor
مداحی آنلاین - آغاز امامتت مبارک - مهدی رسولی.mp3
5.54M
آغاز امامتت مبارک🎉🎉🎊🎊
آقای زمین و آسمونا🎀
با تو همه جا صفا گرفته☺️
ای جان جهان یوسف زهرا🌻🌻
#حاج_مهدی_رسولی🌱
#مولودی_تایم⏰
#لشکر_حیدریون✌️🏻
#منتقمان_شهدا🕊
═════•.○♡○.•═════
@ftalangor
جانم فدای سنگ قبری که نداری...😭💔💔
#دوشنبه_های_امام_حسنی💚
#لشکر_حیدریون✌️🏻
#منتقمان_شهدا🕊
═════•.○♡○.•═════
@ftalangor
#طنز_جبهه✨
#محاسن_بغل_دستی😶
ایام رجب المرجب بود و هر روز دعای《یا من ارجوه لکل خیر》را میخواندیم🙂
حاج آقا قبل از مراسم برای آن دسته از دوستان که مثل ما توجیه نبودند، توضیح میداد که وقتی به عبارت "یا ذوالجلال و الاکرام" رسیدید، که در ادامه آن جمله "حرم شیبتی علی النار" می آید،
با دست چپ محاسن خود را بگیرید و به چپ و راست تکان دهید‼️
هنوز حرف حاجی تمام نشده،
یکی از بچه های بسیجی از انتهای مجلس برخاست و گفت: اگر کسی محاسن نداشت، چه کار کند؟😅
برادر روحانی هم که اصولا در جواب نمی ماند گفت: محاسن بغل دستی اش را بگیرد😑😄
چاره ای نیست فعلا دوتایی استفاده کنید تا بعدا😊😂😂😂
#لشکر_حیدریون✌️🏻
#منتقمان_شهدا🕊
═════•.○♡○.•═════
@ftalangor
#استوری
#اغاز_ولايت_امام_زمان
اللهمعجللولیڪالفرج🍃
#لشکر_حیدریون✌️🏻
#منتقمان_شهدا🕊
═════•.○♡○.•═════
@ftalangor
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#آغاز_ولایت_اقا
به سلیمان جهان تبریک✋🏿😍
#لشکر_حیدریون✌️🏻
#منتقمان_شهدا🕊
═════•.○♡○.•═════
@ftalangor
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدو_بیست_وهفت
°•○●﷽●○•°
جوابی به سوالش ندادم که سرش و بالا گرفت و نگام کرد.
_بخوام همنمیتونم!
از جام بلند شدم.اونم پاشد
داشت چادرش و میتکوند که گلی که از حیاطشون چیدم و جلوش گرفتم
با تعجب نگاه کرد گفتم : نشد دست گل و به خودتون تقدیم کنم ولی این شاخه گل که واسه خونه خودتونم هست و از من قبول کنید.
خندید و گل و از دستم گرفت.
نشست کنار حوض و به گل تو دستش خیره شد.
رفتم طرف حوضچه اشون و به لوله هایی که مرکز حوضچه قرار داشت زل زدم
پرسیدم :خرابه ؟
+چی؟
_آبشار حوضتون !
+نه خراب نیست
شیطنتم گل کرده بود رفتم طرف شیر کنار حوضچه و بازش کردم
یهو فاطمه گفت :نههه اون نیست
و از جاش بلند شد
دیگه برای بستنش دیر شده بود و قبل اینکه بخوام ببندمش فاطمه خیس آب شده بود
اون شیر واسه مرکز حوض نبود،برای لوله های اطراف حوض بود و مسقتیم تو صورت فاطمه خورد
با تشر گفت :آقا محمددددد
نمیدونستم چرا وقتی فاطمه اسمم و تلفظ میکنه اسمم قشنگ تر میشه.
عینکش و در اورد و گذاشت کناره حوض
داشت صورتش و خشک میکرد
شرمنده طرفش رفتم
همونطور که آروم میخندیدم عینکش و برداشتم
با تعجب نگام میکرد .براش سوال بود که چرا عینکش و گرفتم.
باگوشهء پیراهنم شیشه هاش رو تمیز کردم و سمتش گرفتم.
عینکش و با خجالت از دستم گرفت.
نگاهمون که به حوض افتاد زدیم زیر خنده
داشتیم میخندیدیم که صدای ریحانه بلند شد!
ریحانه با بهت گفت :محمد یک ساعته چیکار میکنین شما؟؟
چقدر حرف داشتین؟بیاین بالا دیگه !
شدت خنده من بیشتر شد ولی فاطمه خجالت زده به ریحانه نگاه میکرد
به این فکر میکردم که زمان چقدر زود گذشت!
ریحانه رفت و ما هم پشت سرش رفتیم
همه نگاهاشون سمت من وفاطمه برگشت.
پشت لباس من خاکی شده بود .
فاطمه هم جلوی چادر و روسریش خیس شده بود
با دیدن خودمون دوباره خندم گرفت.
واسه اینکه کسی متوجه نشه دارم میخندم سرم و پایین گرفتم و به صورتم دست کشیدم با همه اینا همه متوجه لبخند رو لبمون شدن.
نشستم سر جام مامان فاطمه با دیدن دخترش مهربون تر از همیشه نگام کرد
ولی باباش اخم کرده بود و نگاهش مثل همیشه نافذ بود
وسایلم و ریختم تو یه ساکِ جمع و جور
دو دور چِکشون کردم.
ساعت ۵ باید به تهران میرسیدم
دوباره تپش قلب گرفتم.
ریحانه از حوزه برگشته بود و مشغول مطالعه بود.
زنداداش چندتا ساندویچ برام درست کرد و تو ساکم گذاشت
فرشته رو محکم تو بغلم فشار دادم و بوسیدمش.
برادر زاده ی خوش قدمِ من!
به گوشی ریحانه نگاه کردم که رو شارژ بود
بچه رو گذاشتم رو زمین و سمت گوشیش رفتم.
وقتی دیدم حواسش نیست برش داشتم .
شماره ی فاطمه رو از لیست مخاطب هاش برداشتم و تو گوشی خودم ذخیره اش کردم و دوباره گوشی و سر جاش گذاشتم.
وضو گرفتم و گفتم تو راه یه جایی نمازم و میخونم.
ساکم و بردم و روی صندلی عقب ماشین گذاشتم.
لباس چریکیم و از تو کمد در اوردم.
یه دستی روش کشیدم و پوشیدمش.
پوتینم و از تو کمد در اوردم و تو حیاط انداختمش.
ریحانه سمت من اومد و
+الان میری؟
_اره چطور
+هیچی به سلامت
_وایستا
سرش و بوسیدم و ازش خداحافظی کردم.
خیلی سرد بهم دست دادو دوباره رفت سر کتاباش.
_از روح الله هم خداحافظی کن بگو نشد ازش خداحافظی کنم
+باشه
فرشته رو بغل کردم و رفتم پیش زنداداش.
بچه رو ازم گرفت و
+میخوای بری؟
_بله دیگه. دیر میشه میترسم نرسم
+خیلی مواظب خودت باشیا
_چشم
+مواظب باش ایندفعه به جای کتفت مغزت رو نشونه نگیرن!!!
خندیدم و
_چشم چشم
+زودتر بیا.دخترِ مردم و چشم انتظار نزاری ها!
_چشم زنداداش چشم.
قران و گرفت و دم در رفت
از اینکه ریحانه باهام سرسنگین بود ناراحت بودم.
مشغول بستن بندهای پوتینم بودم.
با اینکه دلشوره داشتم، حالم خوب بود.
جیبم رو چک کردم که حتما نامه رو برداشته باشم.
از زیر قران رد شدم.
با زنداداش خداحافظی کردم و گفتم که به علی سلام برسونه .سوار ماشین شدم .استارت زدم و براش دست تکون دادم.
پام رو گذاشتم رو گاز که ماشین از جاش کنده شد.
زنگ زدم به زنداداش و گفتم به فاطمه پیام بده که دم در خونشون بیاد.
خجالت میکشیدم خودم باهاش حرف بزنم.
یخورده که گذشت زنداداش زنگ زد و گفت که داره میاد.
از ماشین پیاده شدم
یه شاخه رزِ آبی واسش خریدم
از روی صندلی برداشتمش وکنار درشون رفتم.
نامه رو از تو جیبم برداشتم و گذاشتم لای کتابِ "هبوط در کویر" از "دکتر علی شریعتی".
صدای پاهاش و میشنیدم.
گل و کتاب و رها کردم رو زمین و به سرعت به ماشین برگشتم.
ماشین و دور تر از خونشون پارک کرده بودم
تو ماشین منتظر نشستم تا درو باز کنه.
چند ثانیه گذشت که با یه چادر روی سرش در و باز کرد
چند بار چپ و راستش و نگاه کرد وقتی کسی و ندید خواست درو ببنده که یهو خم شد سمت زمین. گل و نامه رو برداشت یه لبخند گرم زد