eitaa logo
«مَجـٰانیـنُ‌الحَسَــنْ»
192 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
2هزار ویدیو
180 فایل
هرکه دل‌بسته‌ی یاریست‌ در‌این‌ وادی‌‌ِعشق ما که دل‌بسته‌ی آقایِ‌کریمان حسَنیم...💚 | صد و هجده بار یاحسن‌کریم‌اهل‌بیت(:‌ | - - - موقوفه‌ی‌آقام‌ابالفضلِ کپی؟ حلالتون🌿 ولی تا وقتی بی‌صدا هست چرا لِف؟ - - -
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ اسیر شده بود! مامور عراقی پرسید: اسمت چیه؟! _عباس☺️ اهل کجایی؟! _بندر عباس😌 اسم پدرت چیه؟! _بهش میگن حاج عباس!😉 کجا اسیر شدی؟! _دشت عباس!😁 افسر عراقی که کم کم فهمیده بود طرف دستش انداخته و نمی خواهد حرف بزنه محکم به ساق پای او زد و گفت: دروغ میگویی!😡 او که خود را به مظلومیت زده بود گفت: _نه به حضرت عباس(ع)!!😂 ✌️🏻 🕊 ═════•.○♡○.•═════ @ftalangor
‌ ‌ •|‌شبیه‌همــان‌کسـانی‌شـده‌ام‌که‌در انتـظار‌ نبـــودنش‌ریخـتنـد...‌نامــه‌نـوشتنـد... العجل‌میگفتند و...‌⇦اما‌عاقبت‌با بی‌معرفتی‌به‌امامشان‌لبیک گفتند.. • آنها‌با‌شمشیرشان... • و‌من‌هم‌با‌گناهانم... • به‌قلب‌امامم‌زخم‌میزنم... • 💙 ✌️🏻 🕊 ═════•.○♡○.•═════ @ftalangor
13.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
همین الآن وقت بیعت ماست! وگرنه ؛ بعد از ظهور آقا، اولین کسی که باهاش بیعت میکنه، بزرگترین فرشته خدا جبرئیله ❌ نکنه بعد از ظهور با حسرت بایستی ، و به لشکر حضرت زل بزنی. ✌️🏻 🕊 ═════•.○♡○.•═════ @ftalangor
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴«إنّالله و إناإلیه راجعون»🏴 🌹قال رسول الله(صلوات‌الله‌علیه) «موت العالم ثلمةٌ فی الاسلام لا تسدّ ما اختلف اللّیل و النّهار». 📜|کنز الاعمال ـ‌خ 28761| مرگ رخنه ای ست در اسلام که با گذشت شب و روز هرگز پُر نمی شود! 🏴با نهایت تأسف به اطلاع می‌رساند: عالم متّقــی و متعبّـــد دقایقی پیش،دار فانی را وداع گفت... ‌✌️🏻 🕊 ═════•.○♡○.•═════ @ftalangor
افتخار شهرمون بود😭 همین پارسال بود نماز عید فطر رو پشت سرشون خوندیم😔😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•••حسین گفتن ما❣ •••تحت دولت ••• است❤️:) 💚 ‌✌️🏻 🕊 ═════•.○♡○.•═════ @ftalangor
مداحی آنلاین - آغاز امامتت مبارک - مهدی رسولی.mp3
5.54M
آغاز امامتت مبارک🎉🎉🎊🎊 آقای زمین و آسمونا🎀 با تو همه جا صفا گرفته☺️ ای جان جهان یوسف زهرا🌻🌻 🌱 ✌️🏻 🕊 ═════•.○♡○.•═════ @ftalangor
جانم فدای سنگ قبری که نداری...😭💔💔 💚 ✌️🏻 🕊 ═════•.○♡○.•═════ @ftalangor
😶 ایام رجب المرجب بود و هر روز دعای《یا من ارجوه لکل خیر》را میخواندیم🙂 حاج آقا قبل از مراسم برای آن دسته از دوستان که مثل ما ‌توجیه نبودند، توضیح میداد که وقتی به عبارت "یا ذوالجلال و الاکرام" رسیدید، که در ادامه آن جمله "حرم شیبتی علی النار" می آید، با دست چپ محاسن خود را بگیرید و به چپ و راست تکان دهید‼️ هنوز حرف حاجی تمام نشده، یکی از بچه های بسیجی از انتهای مجلس برخاست و گفت: اگر کسی محاسن نداشت، چه کار کند؟😅 برادر روحانی هم که اصولا در جواب نمی ماند گفت: محاسن بغل دستی اش را بگیرد😑😄 چاره ای نیست فعلا دوتایی استفاده کنید تا بعدا😊😂😂😂 ✌️🏻 🕊 ═════•.○♡○.•═════ @ftalangor
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به وقت رمان🍁
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° جوابی به سوالش ندادم که سرش و بالا گرفت و نگام کرد. _بخوام هم‌نمیتونم! از جام بلند شدم.اونم پاشد داشت چادرش و میتکوند که گلی که از حیاطشون چیدم و جلوش گرفتم با تعجب نگاه کرد گفتم : نشد دست گل و به خودتون تقدیم کنم ولی این شاخه گل که واسه خونه خودتونم هست و از من قبول کنید. خندید و گل و از دستم گرفت. نشست کنار حوض و به گل تو دستش خیره شد. رفتم طرف حوضچه اشون و به لوله هایی که مرکز حوضچه قرار داشت زل زدم پرسیدم :خرابه ؟ +چی؟ _آبشار حوضتون ! +نه خراب نیست شیطنتم گل کرده بود رفتم طرف شیر کنار حوضچه و بازش کردم یهو فاطمه گفت :نههه اون نیست و از جاش بلند شد دیگه برای بستنش دیر شده بود و قبل اینکه بخوام ببندمش فاطمه خیس آب شده بود اون شیر واسه مرکز حوض نبود،برای لوله های اطراف حوض بود و مسقتیم تو صورت فاطمه خورد با تشر گفت :آقا محمددددد نمیدونستم چرا وقتی فاطمه اسمم و تلفظ میکنه اسمم قشنگ تر میشه. عینکش و در اورد و گذاشت کناره حوض داشت صورتش و خشک میکرد شرمنده طرفش رفتم همونطور که آروم میخندیدم عینکش و برداشتم با تعجب نگام میکرد .براش سوال بود که چرا عینکش و گرفتم. باگوشهء پیراهنم شیشه هاش رو تمیز کردم و سمتش گرفتم. عینکش و با خجالت از دستم گرفت. نگاهمون که به حوض افتاد زدیم زیر خنده داشتیم میخندیدیم که صدای ریحانه بلند شد! ریحانه با بهت گفت :محمد یک ساعته چیکار میکنین شما؟؟ چقدر حرف داشتین؟بیاین بالا دیگه ! شدت خنده من بیشتر شد ولی فاطمه خجالت زده به ریحانه نگاه میکرد به این فکر میکردم که زمان چقدر زود گذشت! ریحانه رفت و ما هم پشت سرش رفتیم همه نگاهاشون سمت من وفاطمه برگشت. پشت لباس من خاکی شده بود . فاطمه هم جلوی چادر و روسریش خیس شده بود با دیدن خودمون دوباره خندم گرفت. واسه اینکه کسی متوجه نشه دارم میخندم سرم و پایین گرفتم و به صورتم دست کشیدم با همه اینا همه متوجه لبخند رو لبمون شدن. نشستم سر جام مامان فاطمه با دیدن دخترش مهربون تر از همیشه نگام کرد ولی باباش اخم کرده بود و نگاهش مثل همیشه نافذ بود وسایلم و ریختم تو یه ساکِ جمع و جور دو دور چِکشون کردم. ساعت ۵ باید به تهران میرسیدم دوباره تپش قلب گرفتم. ریحانه از حوزه برگشته بود و مشغول مطالعه بود. زنداداش چندتا ساندویچ برام درست کرد و تو ساکم گذاشت فرشته رو محکم تو بغلم فشار دادم و بوسیدمش‌. برادر زاده ی خوش قدمِ من! به گوشی ریحانه نگاه کردم که رو شارژ بود بچه رو گذاشتم رو زمین و سمت گوشیش رفتم. وقتی دیدم حواسش نیست برش داشتم‌ . شماره ی فاطمه رو از لیست مخاطب هاش برداشتم و تو گوشی خودم ذخیره اش کردم و دوباره گوشی و سر جاش گذاشتم. وضو گرفتم و گفتم تو راه یه جایی نمازم و میخونم. ساکم و بردم و روی صندلی عقب ماشین گذاشتم. لباس چریکیم و از تو کمد در اوردم. یه دستی روش کشیدم و پوشیدمش. پوتینم و از تو کمد در اوردم و تو حیاط انداختمش. ریحانه سمت من اومد و +الان میری؟ _اره چطور +هیچی به سلامت _وایستا سرش و بوسیدم و ازش خداحافظی کردم. خیلی سرد بهم دست دادو دوباره رفت سر کتاباش. _از روح الله هم خداحافظی کن بگو نشد ازش خداحافظی کنم +باشه فرشته رو بغل کردم و رفتم پیش زنداداش. بچه رو ازم گرفت و +میخوای بری؟ _بله دیگه. دیر میشه میترسم نرسم +خیلی مواظب خودت باشیا _چشم +مواظب باش ایندفعه به جای کتفت مغزت رو نشونه نگیرن!!! خندیدم و _چشم چشم +زودتر بیا.دخترِ مردم و چشم انتظار نزاری ها! _چشم زنداداش چشم. قران و گرفت و دم در رفت از اینکه ریحانه باهام سرسنگین بود ناراحت بودم‌. مشغول بستن بندهای پوتینم بودم. با اینکه دلشوره داشتم، حالم خوب بود. جیبم رو چک کردم که حتما نامه رو برداشته باشم. از زیر قران رد شدم. با زنداداش خداحافظی کردم و گفتم که به علی سلام برسونه‌ .سوار ماشین شدم .استارت زدم و براش دست تکون دادم. پام رو گذاشتم رو گاز که ماشین از جاش کنده شد. زنگ زدم به زنداداش و گفتم به فاطمه پیام بده که دم در خونشون بیاد. خجالت میکشیدم خودم باهاش حرف بزنم. یخورده که گذشت زنداداش زنگ زد و گفت که داره میاد. از ماشین پیاده شدم‌ یه شاخه رزِ آبی واسش خریدم از روی صندلی برداشتمش وکنار درشون رفتم. نامه رو از تو جیبم برداشتم و گذاشتم لای کتابِ "هبوط در کویر" از "دکتر علی شریعتی". صدای پاهاش و میشنیدم. گل و کتاب و رها کردم رو زمین و به سرعت به ماشین برگشتم. ماشین و دور تر از خونشون پارک کرده بودم‌ تو ماشین منتظر نشستم تا درو باز کنه. چند ثانیه گذشت که با یه چادر روی سرش در و باز کرد چند بار چپ و راستش و نگاه کرد وقتی کسی و ندید خواست درو ببنده که یهو خم شد سمت زمین. گل و نامه رو برداشت یه لبخند گرم زد
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° گل تو دست راستش بود و کتاب و تو دست دیگه اش گرفته بود. با همون دستش چند بار کتابه رو بالا پایین برد که نامه و دید. دوباره تو خیابون به اطرافش نگاه کرد. ماشین و استارت زدم که برگشت سمتم. چندثانیه چشم تو چشم شدیم. لبخندش رو با لبخند جواب دادم چند ثانیه بدون حرکت بهم نگاه کردیم. خواستم حرکت کنم که متوجه شدم خیره به لباس هام اشک میریزه. دلم نمیخواست اشک هاش و ببینم.نگاهم و ازش گرفتم و پام رو روی گاز فشردم. ____ فاطمه نگاهم به اسم روی کتاب افتاد (هبوط در کویر) گل و بو کردم و از عطرش لبخند زدم با تعجب یک دور صفحه هاش و باز کردم یه پاکت توش بود . به اطرافم نگاه کردم . عجیب بود . نرگس گفت بیام دم در ولی چرا کسی نبود ؟ نگاهم‌ به ماشین محمد افتاد سرم و که بالاتر گرفتم دیدمش. یه لبخند رو لب هاش بود باورم نمیشد این ادم همونی باشه که تا قبل از این فکر میکردم از دماغ فیل افتاده وممکن نیست لب هاش واسه خنده باز شن. بی اراده بهش لبخند زدم همزمان یه قطره اشکم رو گونم سر خورد. حس میکردم مغزم هنوزهم نتونسته این اتفاق و باور کنه. این محمدی که الان میدیدم همون آدمی بود که یه روزی هیچ توجه ای بهم نداشت وحتی بزور بهم سلام میکرد. این ادمی که الان بهم لبخند میزنه همونیه که تا نگاهش به من می افتاد اخم میکرد و روش و برمیگردوند. همونیه که باتمام رفتارهای عجیبش عاشقش شده بودم و آرزو میکردم حداقل از من بدش نیاد.نگاهم به لباس هاش افتاد .لباس فرم تنش بود. مردد بودم ولی دلم میگفت سمتش برم. تا خواستم قدیمی بردارم به سرعت از جلوی چشمام دور شد. انتظار نداشتم اینجوری بره بی سلام بی خداحافظی! الان از قبل دلنازک تر شده بودم. در و بستم و پشت در نشستم. نامه رو از پاکت در اوردم بارون چشم هام بند نمیومد. کنترلی روی اشک هام‌نداشتم. میترسیدم !از اینکه از این خواب شیرین بیدارم کنن وحشت داشتم. از اینکه دوباره همه چیز مثل سابق شه میترسیدم. از اینکه محمد مثله قبل شه وحتی نگام هم نکنه میترسیدم. دلم میخواست زودتر همچی تموم شه و از این استرسی که افتاده بود به جونم راحت شم بازم باید صبر میکردم . مثل همیشه به گوشه اتاقم پناه بردم و شروع کردم به خوندن نامه که با خط خوش نوشته شده بود. ( بِسـمِــ ربِ روزی که دیدَم تو را و دل سپردم به دستت! دست به قلم برده ام که روایت کنم ضمیر تُ را! تا کی توان چیزی نگفت؟ تا كِى توان به مصلحت عقل كار كرد؟ آخر در گلو می شکند ناله ام از رِقت دل قصه ها هست ولی طاقت ابرازم نیست... سخن بسیار است ... اما ! تُ را گفتن کم! چگونه توان تُ را گفتن .... چگونه توان عشق را تعریف کرد ...! چگونه توان تُ را جستن!؟ بآری عشق چیست!؟ یا چیست فلسفه ی دادنِ دل؟؟! تمنا یا خواهشیست تاابد بمآن کنارِ دلم ! مصلحت بود به بهانه ی نبودن زمانی ز حآل و هوآیتان دور بمانیم! مدتی به بهانه ی ماموریت نیستیم اما، عهدی بود میانِ ما،بینِ خودمان بماند...! کس نستاندم به هیچ ار تو برانی از درم مقبل هر دو عالمم گر تو قبول میکنی صبر به طاقت آمد از بار کشیدن غمت چند مقاومت کند حبه و سنگ صد منی به بارَم بکش مرا...! خودمآنی تر بگویم برای من بمان! التماس دعا،یاعلی! |از محمد دهقان فرد به فاطمه موحد| قبل از اینکه نامه رو بخونم از ترس و دلتنگی اشک میریختم،بعد خوندن نامه از شدت ذوق گریه میکردم.خدا صدای دلم و شنید و اتفاقی که فکر میکردم هیچ وقت نمیافته ،افتاد مهر من به دل محمد که خیلی باهام تفاوت داره افتاد.محمد کجا و من کجا ؟! با اینکه حس میکردم به مغزم شوک وارد شده و چیزی نمیفهمم،یه چیزی و خوب میدونستم اینکه واسه رسیدن بهش و تموم شدن کابوس هام حاضر بودم هر کاری کنم. الان برای من صبر آسون ترین کار بود! ___ بیست روز و به سختی گذروندم سعی کردم خودم رو با درس و دانشگاه و کلاس های مختلف سرگرم کنم ولی هیچکدومشون فایده ای نداشت وتمام مدت فکرم پیش محمد بود. ازش هیچ خبری نداشتم و داشتم تو این بیخبری هلاک میشدم.طعنه های پدرم هم به این عذاب اضافه کرده بود. به ناچار زنگ زدم به ریحانه ،با اینکه حدس میزدم جوابم رو نده .ریحانه خیلی تغییر کرده بود. از بعد فوت پدرش کلا یه آدم دیگه ای شده بود و هر چقدر که میگذشت بیشتر از قبل تغییر میکرد و رفتارش سرد تر میشد. چندتا بوق خورد و قطع شد دوبار دیگه زنگ زدم داشتم از جواب دادنش نا امید میشدم که صداش رو شنیدم‌ +الو _سلام +سلاام چطوریی؟ _قربونت ریحانه جون .خوبه حالت ؟ کجایی؟کم پیدایی! بی معرفت شدی! +خوبم منم خداروشکر.مشهدم _مشهدد؟کی رفتی؟ +دیروز رسیدیم . با روح الله و مامان و باباش اومدیم _آها به سلامتی واس منم دعا کن +حتما .چه خبر از داداشم ؟ _داداشت ؟ +اره آقا محمدتون
حاج حسین یکتا.mp3
3.45M
لقمه🌻 به روایت حاج حسین یکتا😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻بسم الله الرحمن الرحیم🌻
ذکر روز🌺 یکی از تاثیرگذارترین و بهترین اعمالی که وجود دارد ذکر ایام هفته می باشد که با زمزمه و خواندن آنها در طول روزهای هفته به [تعداد 100 مرتبه ]به آرامش خاصی برسید توصیه های زیادی در احادیث و روایات برای مسلمانان در رابطه با همین اذکار آمده است و درباره فوایدی که دارند صحبت شده است. شما می توانید برای کسب ثواب بیشتر این دعاها و ذکرها را در روزهای خاص بخوانید. ذکر روز سه شنبه 🌺 « یا ارحم الراحمین » " ای مهربان ترین مهربانان"
Ali Fani-Doaye 7 Sahife Sajadiye-[www.MahdiMouood.ir].mp3
4.15M
💠دعای هفتم صحیفه سجادیه🌱 با نوای گرم: ☺️ ═════•.○♡○.•═════ @ftalangor
🥀✨ گواهی میدهم✋ گواهی از روی و که علی(ع) ولی خداست☘ ✌️🏻 🕊 ═════•.○♡○.•═════ @ftalangor