eitaa logo
قدم قدم تا بندگی
584 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.1هزار ویدیو
20 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم رب ادخلنی مدخل صدق و اخرجنی مخرج صدق و اجعلنی من لدنک سلطانا نصیرا این کانال در جهت لبیک به فرمان#جهاد_تبیین مقام معظم#رهبری تشکیل شده است. مباحث کانا( سیاسی،مذهبی،فرهنگی) لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/100728839C53d3f8b669
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۶ اردیبهشت ۱۴۰۲
عزیز تا شما چهار پارت را گوش کنید آن شاالله به مرور در روز های أتی ادامه مبحث ارائه می شود
۶ اردیبهشت ۱۴۰۲
چه شود بیاید آن روز که به تو رسیده باشم به هوای دیدن تو ز هوا رهیده باشم.. همه عمر من به یاد تو گذشته نازنینا نکند که من بمیرم و تو را ندیده باشم... https://eitaa.com/joinchat/100728839C53d3f8b669
۶ اردیبهشت ۱۴۰۲
💢 در زندگی مشترک محـبت تجارت نیست... ❌چرتکه نیندازید که من چه کردم تو چه کردی. 😍بی شمار بهم محبت کنید. اگر خوبیتان وابسته به رفتار دیگری باشد این دیگر خوبی نیست؛ ❗️بلکه معامله است! https://eitaa.com/joinchat/100728839C53d3f8b669
۶ اردیبهشت ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۶ اردیبهشت ۱۴۰۲
❓آیا این جمله درست است؟ عیسی به دین خود، موسی به دین خود! ✅احتمالا شما هم شنیدین که بعضیا کار اشتباه خودشون رو با جمله «عیسی به دین خود، موسی به دین خود» توجیه می‌کنن. 🔰قبل از اینکه باهاشون موافقت کنین این حدیث از رسول خدا صلی‌الله‌علیه‌وآله رو بخونین. https://eitaa.com/joinchat/100728839C53d3f8b669
۶ اردیبهشت ۱۴۰۲
📛دیروز روز فدا شدن بود ❌امروز روز فدایت شوم ! 📛دیروز با هم به دشمن می زدیم ❌امروز برای هم می زنیم ! 📛دیروز برای دین روی مین می رفتیم ❌امروز برای کابین روی دین می رویم😔 📛دیروز در اوج گمنامی پاتک می زدیم ❌امروز برای شهرت و مقام«ج .ف. ت. ک» ! 📛دیروز جزیره ی مجنون را دیوانه کردیم ...اما ❌امروز مجنون جزیره ایم... ⭕️آنجا برای شهادت سبقت می گرفتیم 🚫اینجا برای ریاست !😔 ⭕️آنجا همه چیز صلواتی بود... 🚫اینجا همه چیز قروقاطی... ! ⭕️آنجا با خدا دست می دادیم 🚫اینجا خدا را از دست می دهیم... ⭕️آنجا همه چیز را با خدا میخواستیم 🚫اینجا همه چیز را با خدعه ! خمپاره های شصت هم غیرتمان را ننشاندند ...اما...نشست های پست چطور !       ♨️دیروز روز تفنگ بود و جنگ ♨️امروز روز فهم است و فرهنگ ! https://eitaa.com/joinchat/100728839C53d3f8b669
۶ اردیبهشت ۱۴۰۲
يَآ أَيُّهَا الْإِنْسَانُ مَا غَرَّكَ بِرَبِّكَ الْكَرِيمِ انفطار/۶ 💢ای انسان! چه چیزی تو را نسبت به پروردگار بزرگت مغرور كرده است؟! ♻️تو آفریده شدی که خدا بهت افتخار کنه، می دونی خدا چطوری بهت افتخار میکنه؟!👇👇👇👇👇 وقتی توی سخت ترین شرایط هم تلاش می کنی شاد باشی و شادی بیافرینی وقتی توی بدترین شرایط هم وجدانت نمیذاره یه کارهایی رو بکنی که اگه بکنی همرنگ جماعت میشی وقتی بدی میکنن ولی تو رد میشی و کاراشونو تکرار نمیکنی... خدا تو رو واسه شرایط سخت آفریده، توی خوبی ها و گل و بلبل ها که همه خوبن... @gadamgadamtabandegi
۶ اردیبهشت ۱۴۰۲
نژاد بدن بی‌سر مردان در هر گوشه رها شده و دختران و زنان جوان را کنار دیوار جمع کرده بودند. اما عدنان مرا برای خودش می‌خواست که جسم تقریباً بی‌جانم را تا کنار اتومبیلش کشید و همین که یقه‌ام را رها کرد، روی زمین افتادم. گونه‌ام به خاک گرم کوچه بود و از همان روی زمین به پیکرهای بی‌سر مدافعان شهر ناامیدانه نگاه می‌کردم که دوباره سرم آتش گرفت. دوباره به موهایم چنگ انداخت و از روی زمین بلندم کرد و دیگر نفسی برای ناله نداشتم که از شدت درد، چشمانم در هم کشیده شد و او بر سرم فریاد زد :«چشماتو وا کن! ببین! بهت قول داده بودم سر پسرعموت رو برات بیارم!» پلک‌هایم را به سختی از هم گشودم و صورت حیدر را مقابل صورتم دیدم در حالی که رگ‌های گردنش بریده و چشمانش برای همیشه بسته بود که تمام تنم رعشه گرفت. عدنان با یک دست موهای مرا می‌کشید تا سرم را بالا نگه دارد و پنجه‌های دست دیگرش به موهای حیدر بود تا سر بریده‌اش را مقابل نگاهم نگه دارد و زجرم دهد و من همه بدنم می‌لرزید. در لحظاتی که روح از بدنم رفته بود، فقط عشق حیدر می‌توانست قفل قلعه قلبم را باز کند که بلاخره از چشمه خشک چشمم قطره اشکی چکید و با آخرین نفسم با صورت زیبایش نجوا کردم :«گفتی مگه مرده باشی که دست داعش به من برسه! تو سر حرفت بودی، تا زنده بودی نذاشتی دست داعش به من برسه!» و هنوز نفسم به آخر نرسیده، آوای اذان صبح در گوش جانم نشست. عدنان وحشتزده دنبال صدا می‌گشت و با اینکه خانه ما از مقام امام حسن (علیه‌السلام) فاصله زیادی داشت، می‌شنیدم بانگ اذان از مأذنه‌های آنجا پخش می‌شود. هیچگاه صدای اذان مقام تا خانه ما نمی‌رسید و حالا حس می‌کردم همه شهر مقام حضرت شده و به‌خدا صدای اذان را نه تنها از آنجا که از در و دیوار شهر می‌شنیدم. در تاریکی هنگام سحر، گنبد سفید مقام مثل ماه می‌درخشید که چلچراغ اشکم در هم شکست و همین که موهایم در چنگ عدنان بود، رو به گنبد ضجه زدم و به حضرت التماس می‌کردم تا نجاتم دهد که صدای مردانه‌ای در گوشم شکست. با دست‌هایش بازوهایم را گرفته و با تمام قدرت تکانم می‌داد تا مرا از کابوس وحشتناکم بیرون بکشد و من همچنان میان هق هق گریه نفس نفس می‌زدم. چشمانم نیمه باز بود و همین که فضا روشن شد، نور زرد لامپ اتاق چشمم را زد. هنوز فشار انگشتان قدرتمندی را روی بازویم حس می‌کردم که چشمانم را با ترس و تردید باز کردم. عباس بود که بیدارم کرده و حلیه کنار اتاق مضطرّ ایستاده بود و من همین که دیدم سر عباس سالم است، جانم به تنم بازگشت. حلیه و عباس شاهد دست و پا زدنم در عالم خواب بودند که هر دو با غصه نگاهم می‌کردند و عباس رو به حلیه خواهش کرد :«یه لیوان آب براش میاری؟» و چه آبی می‌توانست حرارت اینهمه وحشت را خنک کند که دوباره در بستر افتادم و به خنکای بالشت خیس از اشکم پناه بردم. صدای اذان همچنان از بیرون اتاق به گوشم می‌رسید، دل من برای حیدرم در قفس سینه بال بال می‌زد و مثل همیشه حرف دلم را حتی از راه دور شنید که تماس گرفت. حلیه آب آورده بود و عباس فهمید می‌خواهم با حیدر خلوت کنم که از کنارم بلند شد و او را هم با خودش برد. صدایم هنوز از ترس می‌تپید و با همین تپش پاسخ دادم :«سلام!» جای پای گریه در صدایم مانده بود که آرامشش از هم پاشید، برای چند لحظه ساکت شد، سپس نفس بلندی کشید و زمزمه کرد :«پس درست حس کردم!» منظورش را نفهمیدم و خودش با لحنی لبریز غم ادامه داد :«از صدای اذان که بیدار شدم حس کردم حالت خوب نیس، برای همین زنگ زدم.» دل حیدر در سینه من می‌تپید و به روشنی احساسم را می‌فهمید و من هم می‌خواستم با همین دست لرزانم باری از دلش بردارم که همه غم‌هایم را پشت یک عاشقانه پنهان کردم :«حالم خوبه، فقط دلم برای تو تنگ شده!» به گمانم دردهای مانده بر دلش با گریه سبک نمی‌شد که به تلخی خندید و پاسخ داد :«دل من که دیگه سر به کوه و بیابون گذاشته!» اشکی که تا زیر چانه‌ام رسیده بود پاک کردم و با همین چانه‌ای که هنوز از ترس می‌لرزید، پرسیدم :«حیدر کِی میای؟» آهی کشید که از حرارتش سوختم و کلماتی که آتشم زد :«اگه به من باشه، همین الان! از دیروز که حکم جهاد اومده مردم دارن ثبت نام می‌کنن، نمی‌دونم عملیات کِی شروع میشه.» و من می‌ترسیدم تا آغاز عملیات کابوسم تعبیر شود که صحنه سر بریده حیدر از مقابل چشمانم کنار نمی‌رفت... ‌‌... https://eitaa.com/joinchat/100728839C53d3f8b669
۶ اردیبهشت ۱۴۰۲