🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🍃
مادرم هرگاه زیارت عاشورا میخواند وقتی به آیه "بابی انت و امی" میرسید، میگفت: "یا امام حسین پدر و مادر و فرزندانم فدای تو شوند".
و بااین دیدگاه مرا بزرگ کرد.
از عشق اهل بیت برایم لالاییها میخواند.
پدر و مادرم ازنوکران اهل بیت بودند.
چون پدرو برادرم درجبهه حضور داشتند باعث شده بود من از بچگی با دفاع از دین و ناموس خو بگیرم.😊
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
داستان آشنایی من و همسرم به روایت همسرم❤️
من فاطمه زارعی متولد ۱۳۷۶ اهل چهاردانگه تهران هستم. بعد از ۲۵ سال خدا به خانوادهام فرزندی داد که آن من بودم. تک فرزند خانواده.
مادرم خیلی به هادی علاقه داشتند. هادی همسایه دیوار به دیوارمان بود به خواستگاریام آمد باهم حرف زدیم از کارش گفت چون پسر متدین و بااخلاقی بود انتخابش کردم، از کارش و شهادت حرف میزد و میگفت این دنیا متاع اندک و سرای آخرت اصل است.
میگفتم من تنها هستم برادر و خواهری ندارم اگر پیشم بمانی جهاد کردی. میگفت: اما در آخرت باید جواب پس دهیم.
شهادت را دوست داشت. صبور بود و همیشه به خدا توکل داشت.
🌈🌤
اولین دیدارم با "محمودرضا بیضایی" دی ماه سال ۸۷ در ارتفاعات شمال کشور بود.
از تیکه انداختن یکی از بچهها و همراهی کردن من تو تیکه انداختن به محمودرضا نسبت به آرم و علائم لباسش شروع شد و تا تلافی کردن محمودرضا و غش کردن همانی که تیکه میانداخت پیش رفت که در نهایت بین ما رفاقتی ایجاد شد صمیمی.
که این رفاقت تا آسمونی شدنمان پیش رفت...🕊🕊🕊
محمودرضا را خیلی دوست داشتم.
عکس محمودرضا را بعد تشییعش آوردم خانه و قاب کردم زدم روی دیوار اتاقم.
به مادرم گفتم:
مادر! چه من بودم چه نبودم عکس محمودرضا رو از دیوار پایین نیارید محمودرضا حق به گردن من زیاد داره...
هر وقت به عکس محمودرضا نگاه میکردم میگفتم یه روز انتقامش رو از تکفیری ها میگیرم...
این همان جملهای بود که بعد تشییع محمودرضا به بچهها گفتم:
"از محمودرضا جاماندم ولی قسم میخورم یک روز انتقامش را بگیرم و راهش را ادامه خواهم داد"...
همیشه اولویتم بر این بود که داخل جمع بچه بسیجیها باشم.
خودم را وقف این راه کرده بودم.
و به این کار اعتقاد داشتم.
در آخر هم مزد اعتقادم را گرفتم.
و به آرزوی همیشگی خود رسیدم.
شهادت...
به قول حضرت آقا(مدظله العالی)
بسیجی یعنی علی؛ که تمام وجودش را وقف اسلام کرده بود.
همان طور که شعار سنگردار السلامه:
پایان کار هر بسیجی شهادت است.
پیرو واقعی ولایت بودم.
همیشه صحبتهای حضرت آقا را دنبال میکردم و سعی میکردم از آنها نهایت استفاده را ببرم.
همیشه از حریم ولایت دفاع میکردم و سعی میکردم تا حضرت آقا را برای همه به طوری که هست معرفی کنم.
وقتی تکفیریها حمله کردند، میگفتم
اگر حضرت آقا اذن بدهند یکی از آنها را زنده نمیگذاریم.
ما فقط منتظر یک نگاه حضرت آقا هستیم تا نسل این یزیدیان را از روی زمین پاک کنیم...
قبل عروسی، میخواستم به مأموریت بروم که نشد. میگفتم تاسوعا جنازهام را میآورند. خواب شهادت دیده بودم.
روز آخر(۱۵ مهر) که میخواستم به سوریه بروم پلاکم را به همسرم دادم و گفتم اگر دست داعشیها افتادم این پلاکم است. سفارش میکنم مواظب خودت باشی.
چند روز بعد، آخرین تماسم را گرفتم و گفتم: تا آخر ماه برمیگردم مواظب خودت باش؛ اما.....