این دو روزی که کربلا بودیم، به رسم عهد سالهای قبل، و بعد از درخواست صمیمانه این خادم بی ادعا و خستگی ناپذیر موکب احباب الرضا و ستاد راهنمای زائر، فقط یک بار فرصت شد بروم حرم و بقیه وقت آزادم را در ستاد گمشدگان گذراندم...
نمی دانید چه لذتی داشت وقتی بعد از یک روز سخت و خستگی کشنده، تازه با پسری که هیچ نام و نشانی از موکبش یادش نیست، و با آن غرور نوجوانی، اصرار دارد که گم نشده و اجازه نمی دهد اسمش را در لیست گمشدگان ثبت کنی!
حالا شروع کنی به گشتن و گشتن و گشتن... دیوارش چه رنگی بود؟! درخت داشت؟! و...
و لذت پایانی، آن لحظه طلایی که مادری بعد از چهار ساعت بی قراری، خودش را در آغوش پسر شانزده ساله اش رها می کند و فقط صدای ضجه...
حیف که اینقدر ناگهانی شد که نشد فیلم بگیرم!
یا آن نیمه شبی که مادر چهار فرزند، در راه برگشت از حرم، موکبش را گم کرده و با آن حیای خاص شهرستانی و اظطراب محسوس در چهره، مرتب تاکید می کند که من توی عمرم این وقت از شب را تنها بیرون نبوده ام!
و برق نگاهش، وقتی بعد از یک ساعت گشتن و گشتن و گشتن، آخرسر هم #دقت_زنانه اش به دادش می رسد: همینجا بود که نصف اسم موکب روبرو را درخت پوشانده بود! و تشکری که با آن حیایش اصلا نمی تواند آن را ابراز کند!
خلاصه ماجرا داشت این شبگردی های کربلایی این چند ساله ما که الحمدلله امسال هم توفیق شد!
من که دو روزه و با چشمی اشکبار با امیرحسین نعمتی وداع کردم، اما آیا کسی از این گمنام ترین خادمان اربعین یاد می کند؟
@arbaeen_nevesht