#قصه_خاطرات_آزادگی
قسمت بیست و چهارم
اهل کجا هستم و اگر عرب هستم چرا با همزبانهای خود میجنگم ، لحظه ای در خود فرو رفتم ، آیه رب اشرح لی صدری و یسر لی امری و احلل عقدة من لسانی یفقهوا قولی را در دل خواندم و از خدا کمک خواستم ، بعد سر بلند کردم و گفتم که اهل اهواز هستم و ما با کسی جنگ نداشتیم ، شما به کشور ما تجاوز کردید و ما مجبور شدیم از خودمان دفاع کنیم! پرسید که نظامی (عسکری) هستم یا بسیجی (مطوع) یا پاسدار ( حرس خمینی) پاسخ دادم و گفتم که بسیجی هستم ، سرباز مسلح خشمگینانه بطرف من هجوم آورد که... اما قبل از اینکه کاری بکند با تشر افسر عراقی به جای خود برگشت ، افسر عراقی از وضعیت تأهلم پرسید ، گفتم که متأهلم و یک فرزند دارم ، گفت با این حال بسیجی هستی و به جبهه آمده ای ؟! گفتم که مجبور بودم از وطنم دفاع کنم ، خنده مستانه و روح آزاری کرد و گفت نمیترسی ترا بکشم ؟! گفتم به نظر تو کسی با وضعیت من باید نگران کشته شدن باشد ؟! سرباز مترجم خطاب به افسر گفت حالا که خودش میخواهد چرا او را نمیکشیم ، افسر با تندی از او خواست دخالت نکند بعد دلیل لخت بودن مرا پرسید گفتم که موقع شروع حمله خواب بودم و فرصت نکردم لباسهایم را بپوشم ، افسر که ظاهرأ قبلأ نیز پاسخهای مشابهی را از اسرایی دیگر شنیده بود دوباره خنده ای کشدار و بلند کرد ، خنده هایی که روح آدمی را خراش میداد !!! بعد با لحنی تمسخر آمیز پرسید که چرا همه ایرانیها راننده آمبولانس و خواب بوده اند پس ما با چه کسانی میجنگیدیم ؟! پاسخی ندادم
ادامه دارد...
@gahe_ashegi
#قصه_خاطرات_آزادگی
قسمت بیست و پنجم
پاسخی به او ندادم فقط سعی کردم ضعف بر من غالب نشود ، او هم ادامه نداد ، کمی مکث کرد سپس از مترجم خواست که آلبوم را بیاورد ، آلبوم را در مقابل من گرفت و گفت هر کدام را که میشناسی معرفی کن و مسئولیتش را بگو و مشخص کن که کدامشان در روزهای اخیر در جزیره بوده اند ؟ عکس بسیاری از فرماندهان ، مسئولین و شهدا در آن آلبوم بود و عکسها از انواع مختلفی بودند عکسهای پرسنلی ، بریده مجلات ، بریده روزنامه ها ، عکسهای یادگاری که معمولأ رزمندگان میگرفتند و.... من که درد گلو امانم را بریده بود و نمیتوانستم صحبت کنم درخواست آب کردم ، افسر اشاره ای به سرباز مسلح کرد و او از سنگر خارج شد و لحظه ای بعد یک لیوان پلاستیکی قرمز رنگ دسته دار ایرانی را که در هر سنگری یافت میشد آورد و به طرف من گرفت خواستم لیوان آب را بگیرم که افسر مانع شد و گفت اول جواب!! من هم اشاره کردم که نمیتونم صحبت کنم ، با اشاره ی وی سرباز لیوان آب را به دستم داد و من آب ولرم لیوان را به سختی و در چند جرعه نوشیدم ، (احساس کردم وضعیت گلویم بدتر شده است) بعد خطاب به افسر گفتم خیلی از اینها رو دیده ام و میشناسم ولی نمیدونم کدومشون توی جزیره بودن چون من شب قبل از حمله شما به جزیره اومده بودم!! گفت کسانی رو که میشناسی معرفی کن ، من هم تعدادی از شهدا و کسانی را که مطمئن بودم در جزیره نبوده اند معرفی کردم ، افسر چند باری در طول سنگر قدم زد ، پیدا بود که از گرما کلافه شده ، فانسقه اش را باز کرد ، بلوزش را از توی شلوار درآورد و دکمه های آن را بازکرد و همینطور که مثل شماطه ساعت بالای سرم قدم میزد چند لگد محکم به پهلو و کمرم و چند ضربه چوبدستی هم به سرم زد طوری که احساس کردم سرم شکست و زخمی دیگر بر زخمهایم افزوده شد
ادامه دارد...
@gahe_ashegi
#قصه_خاطرات_آزادگی
قسمت بیست و ششم
بعد به سرباز مسلح گفت که مرا بیرون ببرد ، با کمک سرباز از سنگر خارج شدم اما وضعیت و دردهای خودم رو فراموش کردم وقتی دیدم که در طول حدود نیم ساعتی که من بازجویی میشدم آن سه سرباز اسیر همچنان با دست و پای بسته ، زیر آفتاب سوزان تیرماه در وانت نشسته بودند ، وقتی با کمک سرباز عراقی سوار وانت شدم از سه اسیر همراه پرسیدم که آبی ، چیزی به شما ندادند ؟! اما گویی این سئوال عمق دردمندی آنها را بیشتر کرد ، بدون اینکه پاسخی بدهند به گریه افتادند ، از سئوال خود پشیمان شدم و آنها را به صبر و توکل به خدا دعوت کردم ، خواستم از گردش روزگار و .... بگویم که سرباز مسلح همراهمان نگاهی پر از خشم به من کرد و گفت که صحبت نکنم بعد هم برای زهر چشم گرفتن از ما با قنداق اسلحه ضربه محکمی به یکی از سربازان اسیر زد چنان که گریه پنهانی او تشدید و برای لحظه ای آشکار شده و ناله ی درد آلودی هم به آن اضافه شد ، سپس سنگدلانه تهدید کرد که در صورت عدم سکوت آن سه نفر را تنبیه خواهد کرد! ناگزیر سکوت کردم وانت به راه افتاد و اسرا همچنان آرام و بی صدا گریه میکردند ، کمی که جلوتر رفتیم وانت در جاده ای خاکی به سمت جنوب پیچید و آنقدر پیش رفت تا به خط پدافند سابق نیروهایمان در ضلع جنوبی جزیره رسید که حالا دیگر در تصرف نیروهای عراقی بود ، در گوشه و کنار خط پدافندی پیکرهای پاک شهدای ما و اجساد کشته شده های عراقی هنوز روی زمین افتاده و با توجه به گرمای شدید منطقه در آن فصل بعضأ کبود و بشدت متورم شده بودند
ادامه دارد...
@gahe_ashegi
#قصه_خاطرات_آزادگی
قسمت بیست و هفتم
با دیدن وضعیت غریبانه شهدا و تصور اینکه پیکر پاکشان بزودی متلاشی خواهد شد به گریه افتادم اما گریه ای که فقط در عمق وجودم شکل میگرفت ، قلبم را به درد میآورد ولی تجسم بیرونی و آشکاری نداشت! نه از چشمان جسم خشکیده و کم آبم اشکی جاری میشد و نه در گلوی زخمی و گرفته ام صدایی تولید میگردید!! به یاد مولای شهیدم حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام و شهدای دشت کربلا افتاده و منقلب شدم ، با خود نجوا میکردم آیا اهل غاضریه در این نزدیکی هستند ؟!! آیا قبیله ای همچون بنی اسد پیدا میشود که شهدایمان را از معرکه جمع کرده و دفن کند ؟! با دل سوخته و دردمند گفتم خدایا میدانی که اینها در امتداد نهضت کربلا و در لبیک گویی به امامشان برای یاری دین تو به این وادی آمده و شهید شده اند ، میشود تاریخ هم به کربلا وصل و تکرار شود و پیکر این عزیزان سامان یابد؟! و در آخر عاجزانه گفتم الهی رضأ برضاک و تسلیمأ لامرک لا معبود سواک و.... همچنان در درون پر آشوب خود میگریستم و.... در انتهای خط حد جنوبی جزیره ، وانت حامل ما که نشستن در آن همچون نشستن بر شتر بی جهاز بود از ضلع غربی جزیره شمالی بالا رفته و با گردش به سمت شمال و سپس غرب به سوی پد چهار حرکت کرد ، (پد چهار یکی از محورهای اصلی عملیات بدر در اواخر سال ۱۳۶۳ بود که ان شاءالله روزی در مورد آن خواهم گفت) امتداد پد چهار را با یک رشته پل شناور والفجری ایرانی که به غنیمت گرفته بودند به خشکی بیرون از محدوده جزایر متصل کرده بودند ، ما از روی پل گذشتیم و در حالی از وطن و خاک خود و جزایر مجنون جلوه گاه خاطرات حماسی عملیاتهای خیبر و بدر دور میشدیم که تصوری از مسیر و مسیرمان نداشتم
ادامه دارد...
@gahe_ashegi
#قصه_خاطرات_آزادگی
قسمت بیست و هشتم
در مسیر خروج از منطقه انبوهی از امکانات در حال کار یا محمول بر تریلر و یا متوقف در حاشیه جاده به چشم میخورد ، سربازان زیادی در کنار دستگاهها ایستاده یا در سایه آنها نشسته بودند ، در دو سوی جاده و با فاصله ی حدود سیصد متر از آن چندین قبضه توپ ضد هوایی بر روی تپه های خاکی مستقر شده بودند ، جنب و جوش زیادی در منطقه بود ، در نزدیکترین نقطه به پل شناور دهها دستگاه کامیون در حال دپو کردن خاک بودند متوجه نشدم که قصد ساخت تپه دیدگاه برای اشراف بر جزایر را داشتند و یا تأمین خاک لازم برای اتصال پد چهار به خشکی و جمع آوری پل آسیب پذیر شناور را ؟! ولی گزینه دوم در نظر من مقبولتر بود ، تا قبل از آن هرگز آن حجم از امکانات مهندسی ، راهسازی ، ترابری ، تانک و نفربر و.... در یک جا ندیده بودم امکاناتی نو و آماده بهره برداری که از دست گشاده ی قدرتهای شرق و غرب ، کشورهای صنعتی و کشورهای نفتی در حمایت از صدام و عمق کینه و دشمنی آنان با انقلاب اسلامی حکایت داشت ، تراکم امکانات و نفرات به حدی بود که یک بمباران حساب شده میتوانست تلفات و خسارات سنگینی به آنان وارد کند ، در نزدیکیهای پاسگاه روطه وانت حامل ما به مقری وارد شده و پس از توقف بی هیچ حرف و تعرضی هر چهار نفرمان را پیاده کرده دست و پایمان را باز کردند و با قوطی خالی کنسرو از داخل یک حلب خالی روغن که با یک تکه سیم تلفن دسته ای برای آن ساخته بودند به ما آب دادند ، آبی ولرم اما برای ما تشنگان دلچسب و گوارا ، سه سرباز همراه را به اتاقی هدایت کردند و لحظاتی بعد سربازی مرا به اتاق دیگری برد و خود پس از ادای احترام به سرگردی جوان که در طول اتاق در حال قدم زدن بود و با چوب دستی کوچکش مرتب بر پای خود میزد و گویا منتظر ورود ما بود بلافاصله از اتاق خارج شد
ادامه دارد...
@gahe_ashegi