کتاب دختر موشرابی را دیشب تمام کردم.
روایتی جذاب از هشت اتفاق تاریخی مهم در ایران.
✅ داستان در مورد قراردادهای ایران با کشورهای غربی از دورهٔ قاجار است. نویسنده با هوشمندی تمام، زاویه دید همیشگی را تغییر داده و با وارد کردن زنان، نگاهی تازه به مخاطب ارائه میکند.
✅ عجیبترین شگفتی این کتاب زبان آن است. از فصل اول که در دورهٔ قاجار اتفاق میافتد تا فصل هشتم که همین چندسال گذشته است، زبان داستان قدم به قدم تغییر کرده. و این امر قطعا با پژوهش نویسنده به موفقیت رسیده است.
✅ پایان داستان شگفت انگیز و به دور از کلیشه بسته شده است. در تمام مدت فکر میکردم نویسنده با این فصلها به چه نتیجهگیری قرار است برسد که آخر کتاب تقریبا شوکه شدم!
✅ البته ایرادات نگارشی را نمیتوان نادیده گرفت. جملات طولانی که گاهی حتی به شش هفت خط هم میرسید، ذهن را خسته میکرد.
✅ حروف اضافه نظام جمله را به هم میریخت و همچنین عدم کنترل افعال تکراری به دفعات دیده میشد.
✅ درکل کتاب جذابی بود و مطالعه آن را در این شرایط بسیار توصیه میکنم.
#معرفی_کتاب
م. رمضان خانی
14.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سنگر را به ما بسپار....
@gahi_ghalam
جدیدا با نسل عجیبی از پدر مادرها در فضای مجازی مواجه هستیم.
مادری که یک پیمانه برنج بیشتر می ریزد چون معتقد است بچه باید سر سفره با غذا بازی کند.
آرد کف آشپزخانه می پاشد تا بچه روی آرد نقاشی بکشد! در حالی که از قدیم فرهنگ ما و صدالبته دین به ما آموزش داده، نان حرمت دارد. غذا نعمت است و احترام به زحمتی که برای تهیه آن کشیده شده واجب است.
نسل قبل از ما نان را می بوسید و توی سفره میگذاشت. برای نسل حالا آرد وسیله بازی است!
مادری را می شناسم که می گفت فرش آشپزخانه را جمع کردم، به بچه ها سس کچاپ دادم تا روی زمین نقاشی بکشند!
پرسیدم چقدر آب صرف شستن آن کردی؟
اعتراف کرد آب و وقت زیادی برای تمیزکاری هدر رفت. واقعا راه حل بهتری برای خلاقیت وجود ندارد؟
متاسفانه این شیوه هرروز بیشتر از قبل پیشروی می کند.
الان در پیج ها بسته های برنج که با رنگ مخلوط شده به اسم پک های خلاقیت به فروش می رسد.
سوال من این است بچه ای که آموزش ندیده چقدر برای درست شدن این محصولات زمان، هزینه و منابع صرف شده، چطور در آینده می تواند محافظ آب و خاک این مملکت باشد؟
زمان ما که احترام به نان و نمک واجب بود، هوش هیجانی و خلاقیت مان شکوفا نشد؟
به نظرم باید این رقابت مسخره بین مادران امروزی تمام شود. اگر اجازه نمی دهید بچه شما آرد و برنج هدر بدهد، توی حمام استخر درست کند، با خرد کردن ماکارانی لذت ببرد مادر بدی نیستید!
فقط کافی است کمی فکر کنید تا جایگزین مناسبی پیدا کنید.
من به جای برنج رنگی، مهره های رنگی خریدم. به جای آرد بازی یک کیسه شن تهیه کنید یا بچه ها را ببرید خانه های بازی که شن های مخصوص دارند.
من اجازه نمی دهم بچه ها توی حمام آب بازی کنند. در عوض هروقت باران می بارد بیرون می رویم و توی چاله های آب بپر بپر می کنیم.
بدون کفش توی چمن ها می دویم.
رنگ انگشتی هم داریم، البته فقط وقتی اجازه بازی دارند که بخواهم حمام را بشورم.
ما برای درست کردن کاردستی همیشه از وسایل بازیافتی استفاده می کنیم.
تقریبا هیچ قوطیای داخل زباله نمی رود و حداقل برای چند وقت به اسباب بازی تبدیل می شود.
باورهای مان را به خاطر چند دقیقه بازی از بین نبریم! شما مادر بدی نیستید، روانشناسها باید شیوهٔ خود را تغییر دهند!
م. رمضان خانی
@gahi_ghalam
گاهی دلم برای خودم تنگ میشود!
اینجا نیستم! توی آینه هم...
پا روی زمین دارم و دل جایی دِگر...
گاهی درختم و زیر سایهام نشستهاند!
زمانی چشمهام و مهر میجوشانم...
ساعاتی کوهم و سینه سپر میکنم!
درونم پرندهای به خواست خودش اسیر است!
پایش را زنجیر کرده به عشق آنها که محتاج کوهاند و تشنهٔ رود!
من همان پرندهام!
آبی آسمان دیوانهام میکند...
اما من پرواز را فراموش کردم!
فقط گاه بال میزنم و زمزمه میکنم:
گاهی دلم برای خودم تنگ میشود.
✍م. رمضان خانی
@gahi_ghalam
بار اولی که کلمهٔ افسردگی به اسمم چسبید پنج سال قبل بود.
رفته بودم دکتر غدد. گفت پیگیر باش که در مرحله شروع افسردگی هستی!
خنده ام گرفت! منو افسردگی؟!
فراموشش کردم. من مثل همیشه توی جمع، شلوغ بودم. همین کافی بود تا ثابت کنم حرفش اشتباه است!
ولی آن دکتر آخرین نفر نبود. همان سال سه چهارتا پزشک با تخصصهای مختلف همین را گفتند.
فکر کردم دردم را نفهمیدند و گذاشتند پای اعصاب!
گمان میکردم آدم افسرده غمگین است.
چیزی برای غمگین بودن در زندگیام وجود نداشت، پس روال زندگی پیش میرفت و من باید با دودوتا چهارتای جهان خوشبخت به حساب میآمدم.
اما راستش دودوتا چهارتا نشد!
وقتی افسردهای هیچ حسی شبیه غم وجود ندارد، فقط دلت میخواهد توی خودت بمانی و دونفری رنج ببرید!
این خلوت برای آدم یک دعوت عاشقانه است! یک رنج لذت بخش!
و من اسیر شدم. اسیر معشوقهای که از حرفهایش لذت میبردم.
معشوقهای به نام خودم!
اول دل دادم به دل این احساس... اما آن خلوت عاشقانه کم کم تبدیل شد به خشم نسبت به خودم! به بخشیده نشدن اشتباهاتم.
من هرروز میرفتم به قرار کسی که بابت همه چیز شماتتم میکرد! ضعفهایم را توی سرم میکوبید. برای تک تک آنها، به من میگفت خیلی بیعرضهای و من بابت این حرفها از خودم ممنون بودم!
فهمیدم بیمارم، اما به هرکس میگفتم با تعجب میپرسید: تو و افسردگی؟!
عجیب است؛ من هنوز توی جمع شلوغ بودم و آتش میسوزاندم!
کم کم تغییر کردم. اخلاقم ، خلقم، حرف زدنم. این رنج تازهای بود که داشت اتفاق میافتاد.
حالا معشوقی که من را به اینجا کشاند، به خاطر تغییرات شماتتم میکرد.
سه سال دل داده بودم به دلش. اما یکهو کم آوردم. دیگر نه خودم را دوست داشتم نه معشوقهام را. از قرار ملاقاتهایم با او بیزار بودم.
از جمع فرار میکردم و از خلوت میترسیدم.
افتادم دنبال پیدا کردن مشاور...
شاید ساده به نظر برسد ولی، راه دادن آدمها به کوچه خلوت افسردگی؛ وحشتناک است! اصلا خود کابوس است!
یک نفر باید بیاید آنجا که وقتی میگویی تیز برود تا ته خط!!! یک نفر که بداند اگر یک کلمه اضافهتر بگوید رهایش میکنی و بدتر از قبل میشوی!
به مشاورها اعتماد نداشتم. هر کدام را به بهانهای رد میکردم. از صدای این خوشم نمیآمد و آن یکی روی مُخ بود!
خودم میدانستم دارم چرند میگویم.
حقیقت این بود من شهامت نداشتم! شهامت جدا شدن از خودی که وابسته به تمام زخم زبانهایش بودم.
خسته شدم از گشتن. گفتم من همینم. هرکس ناراحت است به سلامت!
اما این وسط یک خلأ بزرگ وجود داشت. بچهها...
نمیشد به آنها بگویم اگر من را نمیخواهید به سلامت!
جلسات مشاوره شروع شد... گفت داروی اعصاب... محکم گفتم نه! با خودم عهد کرده بودم طرفش نروم. گفتم یا انقدر بیعرضهای که میمیری. یا انقدر عرضه داری که مسیر رفته را برمیگردی.
قصد ندارم از مشاوره برایت بهشت بسازم. نمیگویم وقتی تراپیست داری همه چیز گل و بلبل میشود!
تناقض توی احساسات؛ سختترین قسمت مشاوره است.
هم از گفتن یک سری اتفاقها رنج میبری هم احساس آرامش میکنی.
روزها شاد بودم که کمی از بارم کم شده و شبها گریه میکردم از اینکه باید آنقدر رو باشم برای یک غریبه!
برای چیزهایی که میگفتم از خودم شرمنده بودم و عصبانی. حقیقت گاهی مثل ته خیار بود و مقصر تلخکامیام را دکتر روبرو میدیدم!
ولی ول نکردم. بی توجهی به حرف آن همه دکتر خطای من بود. باید جبران میکردم. هرچند تلخ، هرچند سخت.
حالا یک سال و هفت ماه از شروع درمان گذشته.
مدتی است همه چیز تغییر کرده!
یاد گرفتم برای تک تک رنجهایی که کشیدم از خودم تشکر کنم.
از اینکه خودم را حمل کردم و تا سی و دوسالگی آوردم از خودم ممنونم.
بزرگترین قدمی که برداشتم این بود که روی زخمهایم سرپوش نگذاشتم!
من آنها را به عنوان بخشی از زندگیام پذیرفتم. با راهنمایی تراپیست تخلیه هیجانی انجام دادم و برای رنج شش سالگیام راه حل نوشتم!
شاید شعار به نظر برسد، اما واقعا جواب داد!
میدانی... تجربه به من ثابت کرد اگر بخواهی تغییر کنی، حتی زمان به احترامت گریزی به گذشته میزند! و تو برمیگردی و خود تنهایت را نجات میدهی!
نمیخواهم آرمان گرایانه صحبت کنم! همه چیز گل و بلبل نیست!
هنوز هم تمام احساسات به قوت خودش باقی است.
گاهی عصبانی میشوم، گریه میکنم، یک روزهایی غمگینم. اما کنترل هیچ کدام از این عواطف از دستم خارج نمیشود!
فکر نمیکردم بازهم بتوانم این حرف را بگویم اما...
راستش را بخواهی من امروز یک انسان معمولیام.
پ.ن : یک خواهش از همه. وقتی میفهمیم کسی افسردگی دارد نگوییم « مگه تو زندگیت کمبود داری؟ اگه جای من بودی چی؟!»
درک افسردگی برای کسی که تا حالا تجربهاش نکرده غیر ممکن است. پس اگر درک نمیکنیم لااقل با حرف رنجی روی دوش شخص نگذاریم.
راستش وقتی حالم خوب نبود شنیدن اینکه تنها نیستم آرامم میکرد. این متن را نوشتم شاید دلگرمیای باشد برای
کسی که هنوز نیمهٔ راه است. اگر کسی را میشناسی که به این متن نیاز دارد، برایش ارسال کن.
✅ شکستن این تابو را من شروع نکردم، تو هم تمامش نکن...
🛑نخوردن دارو انتخاب من بود. شما به حرف دکترتون گوش بدید.
✍️م. رمضان خانی
تجربه ای که گذشت با چاشنی اغراق!
افتاده بودم روی تخت. مثل همهٔ روزهای قبل.
حالم خوب نبود. البته که فقط خودم می فهمیدم خوب نیستم. وگرنه همه چیز درست به نظر می رسید. صبحانه محمدامین را داده بودم. دستشویی هم رفته بود. صدای شبکه پویا هم می آمد.
خودم را بیشتر مچاله کردم زیر پتو. نه خوابم می آمد، نه حال بلند شدن داشتم.
صبح زنگ زده بودم مشاوره. احتمالا تنها مراجعی بودم که انقدر سریش طور سر کله صبح وقت دکتر را می گرفتم.
زیر پتو تاریک نبود. رنگ روشن روتختی با گلهای سرخش نور قرمزی انداخته بود روی دستم.
مچم را گرفتم زیر نور. رد سرخی افتاد روی پوستم. دلم خواست خون باشد.
زیاد به بریدن رگ دستم فکر می کردم.
فاطمه سادات می گفت یک راه بهتر برای خودکشی پیدا کن! رگ زدن نجس کاری دارد!
البته به او حق می دادم. معده درد نکشیده که پیشنهاد می کرد قرص بخورم.
ولی رگ زدن یک چیز دیگر است. اصلا من عاشق خون هستم. احتمالا اگر یهودی بودم باید می گفتم در زندگی قبلی ام خون آشام بودهام.
اما من مسلمانم. ایمانم قوی است و معتقدم خدا من را آفریده.
آن هم درست در پایان ساعت اداری. وگرنه این همه خرابی و اشتباه در خلقت آدم بعید است. بدنم را که مطمئنم دست دوم استفاده کرده!
به جنس خدا که نمی توان ایراد گرفت. حتما مسئول خرید تو زرد از آب درآمده.
از صبح که بیدار می شوم از مچ پا آتل می بندم تا کمر. اگر یک روز یادم برود تا ظهر شبیه پنگوئن راه می روم و ظهر به بعد شبیه شترمرغ!
احتمالا خدا دم رفتن دکمه را هم اشتباه فشار داده و من انسان متولد شدم. وگرنه من باید خون آشام می شدم.
از آن خوش تیپ هایش که توی فیلم های هالیوودی می بینیم.
محمدامین صدا زد:
_مامان گشنمه.
گوشه پتو را کمی بالا زدم:
_برات ساندویچ درست کردم روی اپن ، بردار.
این ترفند را تازه یاد گرفته بودم. صبح زود تمام بساط عیش و نوشش را آماده می کردم که مجبور نباشم هردفعه یامان نثارش کنم.
دستم را زیر نور قرمز تکان دادم.
خوشم آمد.
فاطمه سادات شب قبل گفته بود عرضه خودکشی نداری. تیغ را گذاشته بودم روی دستم. دیدم عرضه دارم، اما گفتم که من آدم معتقدی هستم.
احتمالا اگر فرو می کردم توی پوست ، می رفتم اون دنیا و همان مسئول خرید نامرد می گفت من بدن آکبند تحویل دادم و این هم رسیدش. بعد خدا همان رسید را فرو می کرد توی قیر داغ و...
بماند!
خلاصه که خسارت یک بدن نو و آکبند را از پدر جد ما صاف می کردند!
موبایلم را برداشتم دوباره پیام ها را چک کردم. چتم با دکتر را خواندم. فهمیده بود دلم خودکشی می خواهد.
برای همین وقت اورژانسی داد.
او هم می دانست من آدم معتقدی هستم. برای همین گفت: _خودکشی راه حل درستی نیست. ولی می توانی از خدا طلب مرگ کنی!
خندیدم و گفتم:
_ما که مستجاب الدعوه نیستیم.
گلویی صاف کرد و گفت:
_انشاالله که این بار مستجابالدعوه...
مکثی کرد و ادامه حرفش را خورد.
تمام گلبول های سفیدم درجا استعفا دادند و رگ دستم پوکر فیس به افق خیره شد.
بعد هم حرف را عوض کرد و دلداری داد که همه نویسنده ها افسردگی را تجربه می کنند!
و صادق هدایت را مثال زد!
شاید می خواست انتقام زنگ زدن سر صبحم را بگیرد!
تلفن خانه زنگ خورد.
بی میل از زیر پتو بیرون آمدم.
دکمه را زدم. فاطمه سادات بود. مثل همیشه پرانرژی. انگار نه انگار خانی آمده و خانی رفته.
خوشم می آید انقدر زندگی را به کتفش می گیرد.
محمدامین غر زد. دستم را گرفتم جلوی دهنی گوشی و برایش خط و نشان کشیدم. رفت نشست روی مبل.
_مائده بیا یکم طنز بنویس. کانال لازم داره.
دلم می خواست برایش تعریف کنم داستان طنزم را که استاد جزینی پسندیده بود چاپ شده توی مجله ادبی گام.
اما حوصله نداشتم. گذاشتم او حرف بزند. کمی از خلاقیتم برای تدریس سر کلاس نوجوان ها گفت و بالاخره گوشهایم مخملی شد.
قول دادم داستان بعدی کانال را من بنویسم.
آن هم طنز.
آن هم وسط این ردی که مانده روی مچ دستم.
گوشی را قطع کردم و ایستادم جلوی آینه. لب و لوچه ام را کش آوردم که مثلا دارم لبخند می زنم. به خودم گفتم:
_مطمئنم می ترکونی مائده.
محمدامین صدا زد:
_مامان بیا منو بشور!
پ.ن : می گذرد... اما هر بیست و چهار ساعت دویست و چهل ساعت...
م. رمضان خانی
@gahi_ghalam
اولین باری که تفنگ دست گرفتم ۱۳_۱۴ ساله بودم.
دسته جمعی رفته بودیم شمال.
خانمها رفتند توی جنگل گردش و منی که حوصله جمع زنانه را نداشتم روی یک تخته سنگ نشستم.
مردها و پسر خاله ها یک بطری را هدف گذاشته بودند و با تفنگ بادی میزدند. زل زده بودم به آنها.
برادرم گفت:« این راحته. یه چیز سخت تر بذاریم.» بعد یک قاشق پلاستیکی آورد و چپاند توی تنه درخت و دوباره تفنگ دست به دست شد. اما بعد از یک ربع هیچکس نتوانست درست به هدف بزند.
خیلی وقت بود بابا حواسش به من بود. گاهی نگاهم میکرد و از همان لبخندهای مخصوص خودش تحویلم میداد.
یک دفعه بلند جلوی همه گفت:
«میای بزنی؟»
درجا یخ زدم. قبل از اینکه جواب بدهم چشمم افتاد روی پوزخند پسرها!
هرکدام یک طرف رفتند و ریزریز پچ پچ کردند.
صدایم لرزید:
_نه.. نه.. من بلد نیستم.
تفنگ را از دست پسرخالهام گرفت:
_بیا ببینم، بلدی... کاری نداره که.
بازهم پوزخند. خواستم دوباره بگویم نه که بابا داد زد:
_زودباش.
از او حساب میبردیم. روی خندهاش حساب نکن، هیچکس جگر نداشت حتی یکبار هم به او «نه» بگوید!!
رفتم جلو. همه متفرق شدند. مردها تخمه میشکستند و پسرها کلافه دست به کمر ایستاده بودند.
بابا تفنگ را داد دستم:
_بشین.
عین یک سرباز حرف گوش کن نشستم. خیلی جدی گفت:
_این قنداقه، میذاری اینجای کتفت. از این سوراخ نگاه کن، وسط به علاوه رو بنداز رو قرمزی سر تفنگ.
احساس کردم دست کمم نگرفته. تفنگ را که درست جا داد توی بغلم دست کشید پشت کتفم و زیر گوشم آرام گفت:
_میزنی بابا.
بلند شد و داد زد:
_شیرزنه....
همه خندیدند. نفس عمیقی کشیدم. وقتی توی دوربین نگاه کردم هیچ صدایی جز نفسهای خودم نبود و کلمهای که قبل از شلیک زمزمه کردم «« بسمالله »»
ماشه را فشار دادم. قاشق از دسته پرید!
یکی از پسرها داد زد:
_اوووه زد!
بابا صدا انداخت توی سینهاش:
_شک داشتی؟ گفتم که می زنه.
بلند شدم. دستهایی که کلافه روی کمر بودند حالا داشتند سر میخاراندن.
یکی گفت:
_شانسی زد.
خودم هم همین فکر را می کردم. بابا گفت:
_عه شانسی بود؟! بذار قاشق دوموو.
داداشم دوید و قاشق جدیدی گذاشت.
نشستم، بابا دوباره زمزمه کرد:
_میزنی.
بازهم صدای نفسهای خودم و خدایی که لحظه آخر صدا زدم. تیر اول خطا رفت. همه خندیدند. بابا گفت:
_هیچی نشده. دوباره بزن.
تیر بعدی را شلیک کردم و این بار قاشق از وسط شکست و افتاد زمین!
بابا بلند خندید و باز کف دستش نشست پشتم.
خیلی از آن روزها میگذرد. هنوز هم هروقت دور هم جمع میشویم و مردها بساط تیراندازی راه میاندازند، یک پای دعوتشان هستم.
هروقت تفنگ دست میگیرم یاد آن روز میافتم.
گاهی فکر میکنم چقدر یک جمله ، یک اعتماد میتواند آدم را بسازد.
مهم نیست چند نفر منتظرند زمین بخوری یا چند نفر کلافهاند از فرصتی که به تو داده شده.
یک اطمینان خاطر، به کاری که می خواهی انجام بدهی لرزش دستت را میگیرد و تو دقیقاً میزنی همانجا که باید...
راستی تو خودت هم میتوانی همان آدم باشی!
همان که کنار گوش یک نفر زمزمه میکند:
_میزنی...
م. رمضان خانی
@gahi_ghalam