#داستان_کوتاه
#م_رمضانخانی
_مهران به مامان میگی بهم پول بده، چرخ و فلکی اومده!
کتاب زیست را بستم و به کلهٔ تازه تراشیده مسعود نگاه کردم. گردن کج کرده و عین ننه مردهها زل بود به من. سربالا انداختم:
_خودت برو بگیر.
کش شلوار کردی را تا سینه بالا کشید:
_نمیده! میگه پول توجیبی تو آلاسکا خوردی.
اخم کردم:
_خب مجبوری انقدر کوفت کنی؟
با همان لحن خواهر خر کنش گفت:
_آجییییی...
زهرماری گفتم. یک سکه از زیر بالش درآوردم و پرت کردم طرفش.
مسعود عین عقاب پرید و از روی زمین برداشتش. بدون تشکر دوید توی حیاط.
دوباره کتاب زیست را باز کردم و به عکس علیرضا نیکبخت خیره شدم!
نیشم تا بناگوش باز شد. اصلا عکس او وسط هر کتابی بود به همان درس علاقهمند میشدم.
هرچه باشد برای آن پوستر کوچک خیلی زحمت کشیده بودم.
از ترس اینکه توی محل چو نیوفتد مهران پوستر خریده، دو خیابان را دویدم تا از دکهٔ سر خیابان قلعه حسن خان بگیرمش.
ارزشش را داشت.
لبهایم را گاز گرفتم که قرمز شود. دست زیر چانه گذاشتم. گردن کج کردم و لبخند زدم!
مامان داد زد:
_مهرااااااان...
زیر لب اَهی گفتم!
_ببین مرغ تخم کرده انقدر صدا میکنه!
عصبی کتاب را بستم و با غرغر رفتم حیاط.
_مرغ تخم کرده به من چه؟
دمپایی های پلاستیکی را پوشیدم. با حرص پا کشیدم روی موزاییکها. صدای خرخرش پیچید توی حیاط.
یک راست رفتم طرف تانکر.
تخممرغ را برداشتم و روی تاپ پلاستیکی سبز نشستم. سرم را تکیه دادم به طناب.
زیر لب پر پرواز شادمهر عقیلی را زمزمه کردم!
چشمها را بستم. او آمد، دستم را گرفت و توی دشت بزرگی قدم زدیم. من برایش میخواندم و او میخندید. نیکبخت از دور نگاهم کرد. دلخور بود. من هم. اما شادمهر را نمیتوانستم ول کنم. دستم را کشید تا باهم بدویم، اما صدای تقی آمد!
به تخم مرغ شکستهٔ جلوی پای مامان نگاه کردم.
_ای خدا بگم چیکارت کنه که همیشه تو هپروتی!
مرغ دوید و شروع کرد به خوردن تخم.
مامان با دمپایی کیشش کرد:
_نخور، ورپریده تخمت خراب میشه.
خروس حنایی قُدی زد و دوید طرف مامان.
مامان با دمپایی دور حیاط می دوید و خروس دنبالش. مرغ هنوز داشت تخم را میخورد. بلند خندیدم.
یهو دمپایی صاف خورد توی صورتم. مامان از همان دور با رمز پدرسگ دمپایی را به طرفم انداخته بود. لب و لوچهام خیس شد. با پشت دست پاکش کردم. تکههای گل ریخت روی زمین.
کفری از تاپ پیاده شدم:
_اصلابه من چه؟ صدبار گفتم این بوگندو هارو بکشید...
****
با حاضر جوابی بعدازظهر فکر میکردم طبق معمول سر شام با توطئهای ته دیگ به من نرسد!
اما او یک برش چرب و چیل گذاشت وسط بشقابم!
مسعود گفت:
_اِ مامان من پسرما!
مامان لبخند زد:
_آبجی مهرانت بزرگ تره!!
نگاهم بین صورت مامان و ته دیگ چرخید.
بابا اشاره کرد:
_بخور بابا جون... بخور دخترم!
حق داشتم دخترم گفتنش را باور نکنم، وقتی به عشق پسر، اسم دختر اولش را مهران گذاشته بود!
به هرحال ته دیگ ماکارونی ارزش فدا شدن داشت!
_میگم مهران مامان... امروز رحمت خان باباتو دیده.
یک گاز از ته دیگ زدم.
_ازش اجازه گرفته بیاد برا پسرش مجید.
چشم ریز کردم. مجید! همان پسر خوشگله که... نه نه، او اسمش مجید نبود!
بیهوا پرسیدم:
_کدوم رحمت؟
بابا گلو صاف کرد و مامان چشم و ابرو آمد. فکر کنم باید خجالت میکشیدم! سر پایین انداختم و دوباره دنبال مجید گشتم. لابد همان بود که کت میپوشید. نه... او اسم پدرش رحمت نبود!
مامان یک مشت سبزی از جلویم برداشت:
_رحمت بقال دیگه. چندتا رحمت داریم مگه؟ پسرش بچه خوبیه. وردست باباش وایمیسته مغازه!
یادم افتاد! همان پسرک قاقاله که موهایش را به پهلو شانه میزد. چروکی به بینی انداختم.
_اَه...
بابا تند نگاهم کرد. سرم را خاراندم:
_چیزه... من که میخوام برم دانشگاه.
بابا دوغ را سر کشید. لیوان خالی را گذاشت توی سفره. آروغی زد و گفت:
_دختر اول آخرش باید شوهر کنه! دانشگاه واسه چیته؟
چشمهایم را خمار کردم و زاویهای چهل و پنج درجه به گردن دادم:
_یعنی دلت نمیخواد بشی پدر خانم دکتر مهران بافقی؟
گوشه لبش بالا پرید و تکانی به سیبیل داد. نقطه ضعفش را میدانستم! از دوسال پیش که دختر همسایهمان پزشکی قبول شد، مدام توی گوشم میخواند دکتر شوم.
خودش میگفت برای عاقبت به خیری من است، اما میدانستم بخاطر احترامی است که به پدر خانم دکتر میگذارند!
مامان مشتی سبزی چپاند توی دهانش. تند تند جوید. ساقه گشنیز از لای لبها بیرون مانده بود:
_دکترم بشی باید کهنه بشوری.
بابا گفت:
_ولش کن زن. بذار سرش به درسش باشه!
****
جمعه بود. روی زمین ولو شده بودم و مثلاً درس میخواندم. خیلی امیدی نبود اما باید توی کنکور قبول میشدم. مگر من چه فرقی با مونا داشتم؟
به جز اینکه او اسم بهتری داشت.
و البته قد بلند و چشمهای روشن.
کمی هم موهایش لخت و براق بود.
بالش گرد را پرت کردم کنار پشتی و بلند شدم. جلوی آینه ایستادم. موهایم را باز کردم، اما پایین نیوفتاد!
شانه را برداشتم و به زور لابلای فرها فرو بردم.
بیشتر وز شد. عصبی موها را
لای مشتم دار زدم و کش را محکم تر از قبل دورش پیچیدم.
_مهران، ریاضی به من درس میدی؟
نگاهش کردم.
_بگو بابا یاد بده.
گردن جلو کشید. دستش را گذاشت کنار دهانش.
آرام گفت:
_بابا بداخلاق یاد میده!
دستپاچه به چهارچوب نگاهی انداخت و دوباره آرامتر ادامه داد:
_اون دفعه خودکار گذاشت لای انگشتم!
خندهام گرفت. اما فکر کردم در عوض درس دادن، او هم میتواند کمکم کند.
دستش را گرفتم و نشاندم کنار خودم.
_به یه شرط....
چشم توی چشم همدیگر را نگاه کردیم. او سوالی و من مردد!
دل به دریا زدم:
_من می خوام برم یه جایی. شاید دیر بیام. می خوام بگم میرم خونه مریم اینا. تورو می فرستن مطمئن بشن، باید بگی من اونجا بودم. خب؟
مثل بز نگاه میکرد. با تشر گفتم:
_خب؟
_دروغ بگم که بشم دشمن خدا؟
باوجدان شدن بیموقع را از این کله پنج زاری کم داشتم!
_به جاش دوبار پول میدم بری چرخ و فلکی.
چشمهایش برقی زد و وجدان را قربانی کرد.
_قول دادیا...
گوشش را گرفتم و بین آخ آخ گفتنش گفتم:
_ولی اگه کسی بفهمه میگم به بابا گفتی بداخلاق.
_باشه باشه، قول میدم.
گوشش را ول کردم و کتاب ریاضی را برداشتم.
تقریبا میدویدم! مسعود سر کوچه ایستاده بود و کلافه به اطراف نگاه میکرد. من را که دید، دوید طرفم:
_کجایی مهران؟ مامان دوبار منو فرستاد خونهٔ مریم!
با هِن و هِن گفتم:
_نفهمیدن که؟
_نه.
دستی به مقنعهام کشیدم و با بسم الله در را هُل دادم. صدای قیژ قیژ در ،لابلای شلیک غرغرهای مامان گم شد!
_ورپریده، خجالت نمیکشی تا الان خونهٔ مردم بودی؟ نمیگی غروبه باباش میاد خونه؟ فکر آبروی ما نیستی؟ الان مردم میگن مادر پدر نداره این بچه...
با دلهره به پادری جلوی اتاق نگاه کردم. جای خالی کفش بابا خیالم را راحت کرد!
_اَه مامان. خب مگه جای بدی بودم؟ رفتم خونهٔ مریم دیگه. هیچکار که واسه درس خوندن آدم نمیکنید، لااقل گیر ندید.
با چشمهای درشت نگاهم کرد. خواست بدود دنبالم که در باز شد.
هیبت بابا توی چهارچوب را که دیدم، از ترس قبض روح شدم.
هروقت از او میترسیدم نگاهم روی سبیلهای پرپشتش گیر میکرد.
نگاهی به سرتاپایم انداخت.
مسعود هول سلامی گفت و از کنارم دوید تو. میترسید بابا بفهمد درگیر بازی من شده. آنوقت تمام عمرش را باید کچل میماند.
_سلام آقا جواد. خسته نباشی.
بابا چشم توی چشم من جواب مامان را داد.
نفسش را عمیق بیرون فرستاد. من در نور کم جان غروب، یک تار از سیبیلش را دیدم که بالا پرید!
یکدفعه لبخند زدم! خون دوید توی سفیدی چشمش.
_کجا میرفتی؟
لبخندم را جمع کردم:
_جایی نمیرفتم! تازه اومدم.
پلک چپش پرید! دوباره همان تار رفت روی هوا! اینبار در انعکاسش، تیغ خلاص خودم را دیدم.
مامان ایستاد کنار بابا:
_رفته بود خونهٔ مریم، مسعود هم بود باهاش.
_تا این وقت غروب؟
_دیر رفت...
زبانم باز شد و به جای تایید اشتباهی سلام کردم! پلک چپش دوباره پرید!
تند گفتم:
_زیست خیلی سنگینه. بعدم باهم ساعت گذاشتیم و تست زدیم.
سکوت.... چشمها... تار سبیل... پلک چپ... تمام نمی شد این تکرار خوف انگیز!
گلو صاف کردم:
_فقط به خاطر شما اینهمه زحمت میکشم. وگرنه خودم به پرستاری هم راضیم. دلم نمیخواد پیش آقا فکوری کم بیارید!
سبیل نشست سرجایش! سرخی چشمها رفت و پلک آرام گرفت!
تازه داشتم نفس میکشیدم که مسعود سرش را از پنجره بیرون کرد:
_بابا غلط کردم. به خدا آبجی گفت اگه دروغ بگی من خونه مریمم بهت پول چرخ و فلکی میدم.
روح از تنم جدا شد. احساس کردم سرم سبک شد. صدای نحس کله پنجزاری هنوز هم میآمد:
_بابا کچلم نکن، غلط کردم!
بابا دوقدم به طرفم آمد. مامان کوبید توی صورتش. بسماللهی گفتم. عین بز جستی زدم و از پلهٔ اول پریدم توی اتاق.
اتاقی که کلید نداشت! و منی که سپری جز فحش به مسعود همراهم نبود.
نشستم سر سفرهٔ عقد. مسعود آمد جلو:
_آجی چیزی لازم نداری؟
دستش را گرفتم و کشیدم به طرف خودم:
_گمشو فقط تا تیکه تیکهت نکردم.
دستش را کشید و رفت. شوکت خانم قرآن را گذاشت روی پایم:
_سپید بخت بشی عروسم.
کبودی روی مچم هنوز درد میکرد. زیر مشت و لگد نفهمیدم بابا دستش سنگینتر بود یا کمربندش. قرآن را باز کردم.
مامان تور را کشید روی صورتم.
مجید نشست کنارم. تور بلند بود و نمیگذاشت خوب صورتش را ببینم.
قبلا چندباری که از مدرسه برمیگشتم دیده بودمش.
قد متوسطی داشت. موهایش را به پهلو شانه میزد.
بیشتر وقتها داشت جعبههای نوشابه را جابجا میکرد.
موهای صورتش را نمیزد! احتمالا تنها پسری بود که از من بیشتر سیبیل داشت! حتی توی ابرو هم رکوردم را شکسته بود.
فکر کردم حتماً بچهٔ ما گلولهای از پشم باشد با دو دست و پا.
وقتی تصور میکردم همان گلولهٔ پشمالو صدای ظریف مجید را برده باشد، چندشم میشد. حتما عاقبت من هم کم از او نداشت.
خودم را دیدم که با شکم برآمده پشت دخل ایستادهام و با مردی، به خاطر اینکه یک شیر اضافه میخواست بحث میکردم!
روسریام را پشت سرم گره زده بودم! آستین پیراهن گل گلیام پوسیده و زیربغلم بوی پای مسعود را میداد!
مرد گفت دوتومن بدم درسته؟
باحرص گفتم:
_بله.
ناگهان صدای دست و هلهله آمد! چشمم پر از اشک شد. از لابلای سوراخهای تور مسعود را دیدم. دستها را زده پشتش و به دیوار تکیه داده بود.
چند نفری صورتم را تف مال کردند و من با خودم فکر میکردم یک پوستر جدید چطور گره خورد لابلای شیشههای نوشابه!
❌انتشار به هر نحوی حرام است.
✍م. رمضان خانی
سلام خوبید؟
یکم مطلب روانشناسی بخونیم؟😉
امیدوارم روانشناس توی کانال نداشته باشیم😁
مقدمه:
آلبرت الیس!!!
حتما شما هم آلیس خواندید. ولی حقیقت این است که شما دچار خطا شدید! ایشان آقای آلبرت اِلیس هستند. معرف خطای شناختی!
حالا خطای شناختی چیست؟ همان که این بابا کشفش کرده و به واسطه همین، همهٔ ما را قاطی مشکلات روانشناختی دسته بندی کرده.
با نظریهای که این آدم دارد، فقط خدا و دو سه نفر دیگر سالم هستند!
ادامه دارد....
م.رمضانخانی
گاهی...قلم...
مقدمه: آلبرت الیس!!! حتما شما هم آلیس خواندید. ولی حقیقت این است که شما دچار خطا شدید! ایشان آقای
خطای اول همه و هیچ:
همان کمال گرایی خودمان است ولی دستی به سروگوشش کشیدهاند!
یعنی تفکر سفید و سیاه ممنوع.
مثلا تو اگر رژیم داری و یک قاشق بستنی خوردی نگو رژیمم خراب شد، پس تا آخر بستنی را میخورم!
یکی نیست بگوید جناب، اینجا ایران است. وقتی بیست هزار تومن پولِ دوتا قاشق بستنی دادی، اصلا بیخود میکنی فقط یک قاشقش را بخوری! ضمناً هیچ ایرانی اصیلی به یک قاشق بستنی قانع نیست. مگر اینکه دچار مشکل روحی باشد!
ادامه دارد...
م.رمضانخانی
خطای دوم تعمیم مبالغه آمیز:
اِلیس میگه اگر اتفاق بدی برات افتاد فکر نکن به پایان دنیا رسیدی. مثلاً اگر تصادف کردی، ماجرا رو برای خودت بزرگ نکن. تصادف آخر دنیا نیست.
بنده خدا تو ایران زندگی نمیکرده که از گرونی ماشین و دوندگی برای بیمه و سروکله زدن با افسر چیزی بدونه. بزرگوار لازمه اشاره کنم، وقتی ۱۵۰ میلیون پول پرایدت باشه، تصادف دقیقاً پایان زندگیه. شما دیدگاهت رو تغییر بده!
ادامه دارد....
م.رمضانخانی
خطای سوم فیلترذهنی:
وقتی کلی آدم ازت تعریف میکنند و یک نفر نقد غیرمنصفانه بهت می کنه نباید جدی بگیری. گیر نکن رو حرف اون یه نفر.
فکر کرده ماهم قراره مثل خودشون الکی خوش باشیم. معلومه که باید حرف اون یه نفر رو جدی بگیریم. اصلا باید بنویسیم بچسبونیم جلوی آینه، بلکه روح مونو بیشتر خراش بده یکم خستگی مون در بره.
ادامه دارد....
م. رمضانخانی
خطای چهارم بیتوجهی به امر مثبت:
یعنی وقتی کار خوبی برای کسی انجام میدهی، مدام نگو بابا کاری نکردم که. ارزش کار خودت را پایین نیاور. من هم موافق این حرف آقای اِلیس هستم. باید همان کار خوب را بکنی توی چشمش تا بفهمد زندگیاش را مدیون چه کسی است. الحمدالله در این مورد همه ید طولانی داریم.
ادامه دارد...
م.رمضانخانی
خطای پنجم نتیجه گیری شتاب زده:
همان قضاوت خودمان که اگر نباشد یک پای غیبت همهمان لنگ میزند. جسارتا این یک خوشی را دیگر از ما دریغ نکنید! اصلا مگر میشود نیت غیبت کنی، قبلش قضاوت نکرده باشی؟ درضمن فراموش نکنید، طرف خودش را تکه تکه هم کرد نباید قبول کنید منظوری از حرف و رفتارش نداشته.
ادامه دارد.....
م.رمضانخانی
خطای ششم درشت نمایی:
حتما اتفاق افتاده همسرت میآید منزل و مثل همیشه سلام و احوالپرسی نمیکند. اِلیس میگوید نگذار پای اینکه خودت کمبودی چیزی داری. هی نگو من بدبختم و من بیچارهام که شوهرم امروز سلامم را علیک نگفت. شاید بنده خدا روز بدی را گذرانده. این مسئله را انقدر بزرگ نکن.
اما به نظر من یک زن عاقل به مسائل مهمتری فکر میکند. مثلاً شاید مادرش پُرش کرده باشد. شاید هم زیرسرش بلند شده! خلاصه که ساده نگذرید!
ادامه دارد...
م.رمضانخانی
خطای هفتم استدلال احساسی:
فکر نکن احساسی که داری حتما درست است و در زندگی واقعی هم اتفاق میوفتد. مثلا اگر احساس ناامیدی میکنی، معنیاش این نیست زندگی ناامید کنندهای داری.
دقیقاً درست است. من بارها احساس پولداری کردم ولی حقیقت این بود، پولدار نبودم!
ادامه دارد...
م.رمضانخانی
خطای هشتم بایدها:
فکر نکن باید همیشه خوب باشی. باید همیشه درجه یک باشی. بالاخره لازم است گاهی وقتها اطرافیان آن روی بیاعصابمان را ببینند تا وقتی خوبیم قدرمان را بیشتر بدانند. معنی ندارد همیشه دستپختت عالی باشد. یک بار که غذارا سوزاندی تازه میفهمند تا حالا دنیا دست کی بوده!
ادامه دارد....
م.رمضانخانی
خطای نهم برچسب زدن:
اگر یک اشتباهی کردی به خودت برچسب نزن. نگو من بازندهم. نگو همیشه خراب میکنم.
مثلاً اگر با ماشین چپ کردی، بازنده نیستی، فقط کمی چپ کردی! نهایت چندماهی باید اضافه کار بایستی. یکم هم زیر بار قرض میروی. شاید دوسه هفتهای لتوپار روی تخت بیمارستان بیوفتی. و اصلا معلوم نیست مثل سابق شوی.
همین. بزرگش نکن لطفاً!
ادامه دارد....
م.رمضانخانی
خطای دهم سرزنش:
اِلیس میگوید خودت را برای کاری که مسئولش نیستی سرزنش نکن. جناب اِلیس این مورد را توی ایرانیها پیدا نمیکنید! کلا ما هیچ وقت مقصر چیزی نیستیم. مثلا اگر لیوان را روی زمین گذاشتیم، یک نفر پایش خورد و لیوان افتاد، ما مقصر نیستیم! آن شخص کور است.
حالا اگر همان لیوان بخورد به پای خودمان، آن شخص بیشعور است که این لیوان را گذاشته جلوی پای ما!
ادامه دارد...
م. رمضانخانی
نتیجهگیری:
وجود هرکدام از این خطاها در فرد، زندگی شخصی و اجتماعیاش را به فنا میدهد پس حتما جدی بگیرید و با تمرین اصلاحش کنید.
البته ما ایرانیها استثنا هستیم. ما در هر شرایطی چای میریزیم و درحالی که شبکه تلویزیون را عوض میکنیم، سربالا میاندازیم:
_ایشالا هیچی نمیشه!
کلا بخشِ پذیرش ما شدیداً اتصالی دارد. مثلا خود من دیروز مشاوره داشتم.
دکتر گفت دچار خطای شناختی هستی.
خیره شده بودم به دلستر هی دی روی میز. رنگ لیمویی، روی زمینهٔ طوسی خوب نشسته بود. مثل روسری جدیدی که خریدم!
بی حواس گفتم:
_نه. برداشتی که من از حرف ایشون کردم خطای شناختی نبود!
نه اینکه دکتر قند خونش از این اعتمادبهنفس بالای من افتاده باشدها، نه! قطعا نگاه من قدرت داشت که دست دراز کرد و کمی دلستر ریخت توی لیوان پلاستیکی. کف سفید تا نیمههای لیوان بالا رفت.
_همین که نمیپذیرید قضاوت نادرست داشتید خودش خطای شناختیه.
کف پایین رفت و مایع روشن، ماند ته لیوان.
نمیدانم دقیقاً از کجا لیموترش برداشت و چلاند توی دلستر.
گفتم:
_نه جداً خطای شناختی نیست! من طبق حرفی که طرف مقابلم زده دارم صحبت میکنم پس قطعا درست میگم.
لیوان را توی دست گرفت و گرد چرخاند:
_پس... پس... پس... همین نتیجهگیریها یعنی خطای شناختی.
خیره به دستش فکر کردم حتماً آقای دکتر دچار خطای شناختی نوع اول نیستند که فقط یک ته لیوان، از دلستر را میخورند. یا شاید هم زیادی پولدار هستند و باقی دلستر برایشان مهم نیست. شک ندارم پراید هم سوار نمیشوند. البته که من اهل قضاوت و برچسب زدن نیستم!
پایان
م.رمضانخانی
#م_رمضانخانی
#قدمی_شاید_به_مرگ
#کمی_تجربه
پلان اول
بوی رنگ پیچید توی بینیام. آفتاب پهن شده بود روی زمین. روی سرامیکها پر بود از رد کفش. مامان کنارم ایستاد:
_خیلی تمیز کاری داریم.
از پنجره بیرون را نگاه کردم:
_همین که خونه تکمیل شد خدارو شکر، تمیزکردن کاری نداره.
چادرم را روی دستگیره آویزان کردم. شوفاژ روشن بود اما اتاق هوا نداشت.
چند منظوره را برداشتم:
_من میرم اتاق جلویی.
رفتم توی اتاق. جلوی پنجره ایستادم. روی ساختمان کوتاه روبرو پُر از برف بود. دودکش نانوایی دود میکرد. شاید اگر پنجره را باز می کردم و کمی عمیق نفس می کشیدم، عطر نان تازه میپیچید توی بینیام!
در کمد دیواری را باز کردم. اسپری را فشار دادم. پیسی کرد و پاشید روی چوب.
دستمال کشیدم. خاک ، چوب را رها کرد و به آغوش دستمال پناه برد.
بعد از سه سال بالاخره خانه تمام شد. هرچند من هنوز همان خانهٔ قدیمی را دوست داشتم. همان حیاط بزرگ و درختهایی که برای بار دادنشان ذوق میکردیم.
دلم برای درخت انگوری که خودش را از پنجره بالا کشیده بود؛ تنگ میشد.
اما دیگر حرف ،حرف من نبود. گاهی حرف حرف هیچکس نیست! تصمیمی است که دودوتا چهارتای دنیا برایت میگیرد و تو به خاطر همه سکوت میکنی!
حالا آن خانه با آجرهای سه سانتی فرو ریخت و روی ویرانهاش این نمای رومی قد علم کرد!
خودم را کشیدم بالا:
_مامان چهارپایه نیاوردی؟
_نه! یادم رفت.
زیر لب غر غر کردم:
_اخه بدون چهارپایه کار جلو میره. اَه.
سرم گیج رفت! دست گرفتم به کمد. چندبار پلک زدم.
مامان آمد توی اتاق:
_میخوام زمین اینجارو بشورم.
سرتکان دادم. معدهام غنجی رفت و یادم افتاد صبحانه نخوردم. دستمال را انداختم روی زمین:
_من خیلی گشنمه. اینجارو بشوریم ناهار بخوریم.
سر شلنگ را داد دستم:
_برو اینو بزن به شیر حمام.
در حمام را باز کردم.
بوی بدی زد توی صورتم:
_اه چه بوی بدی میده.
مامان سرش را کرد تو. چندبار نفس کشید. چینی به بینی انداخت:
_من که فقط بوی وایتکس تو دماغمه.
رابط شلنگ را دستم داد. دوبرابر شلنگ بود. ابرو بالا انداختم:
_این چیه؟ نمیخوره که بهش.
انگار ترسید دوباره غر بزنم:
_من خودم میشورم، تو بشین سرشو نگه دار در نره.
چشم چرخاندم. شلنگ را وصل کردم و روی دوپا نشستم. از کارهای این مدلی بدم میآمد. انگار رفتی دنبال نخود سیاه! اصلا همیشه خانهٔ ما یک چیزش لنگ میزد!
سرم گیج رفت! این بار شدیدتر. معدهام به هم پیچید. چشم بستم. بوی بد رهایم نمیکرد.
بلند گفتم:
_تموم نشد؟ مردم از گشنگی.
شلنگ را انداخت توی حمام:
_آبو ببند بیا.
رفتم توی اتاق. مامان لگن گذاشت روی زمین. روی دوپا نشست. با دستمال آبها را جمع میکرد و توی لگن میریخت:
_خشک کن ناهار بخوریم.
دلم میخواست بیوفتم یک گوشه و چندساعتی بخوابم.
بیحوصله دستمال را برداشتم و روی زمین انداختم. سنگین شد! چلاندم توی لگن.
نگاهم افتاد به پنجره. سردم بود اما دلم هوای تازه خواست...
بازش کردم. مامان تند گفت:
_سرما میخوری.
بهانه آوردم:
_باد بخوره زودتر خشک میشه.
زمین را خشک کردیم. مامان ساک گلدارش را باز کرد. یک سر زیرانداز را داد دستم. پهنش کردم و ولو شدم روی زمین.
بساط ناهار را گذاشتیم روی سفره یکبار مصرف.
سه برگ کالباس توی نان باگت گذاشتم. مامان در نوشابه را باز کرد:
_جای بقیه خالی.
گاز اول را زدم:
_میخواستن بیان کمک.
مامان پنجره را بست. روی زیرانداز پاها را دراز کردم. خجالت کشیدم بگویم خوابم میآید!
_پاشیم الان عصر میشه بابا اینا میان.
چای را بهانه کردم تا بیشتر بنشینم. اما زیاد طول نکشید که استکانها خالی شدند.
بیحوصله بلند شدم:
_من میرم سرویس این اتاق بشورم.
او هم دمپایی پوشید:
_منم میرم آشپزخونه.
در حمام را باز کردم. بوی گند زد زیر بینیام. غر زدم:
_لامصب بذار چهارنفر بیان استفاده کنن بعد بو بگیر.
چند منظوره را اسپری کردم روی دیوار. طی را برداشتم و از بالا تا پایین کشیدم. سرم گیج رفت! سینه ام درد میکرد. تنگی نفس هم کم کم اضافه شد. اهمیت ندادم. دوش را باز کردم و همه جا را آب گرفتم.
گوشهایم نمیشنید! قلبم ضعیف میزد اما توی سرم نبض داشت! انگار قلب و مغزم باهم جابه جا شده بودند!
اسکاچ برداشتم و روی شیرآلات کشیدم.
ضربان قلبم ناگهان بالا رفت. نمیدانم مغزم کجا رفته بود که به جایش دوقلب داشتم!
یکی توی سرم میکوبید و آن یکی میخواست سینهام را بشکافد!
دست به دیوار گرفتم. خودم را به زور بیرون کشیدم. افتادم روی زیرانداز. انگار بین دم و بازدمم کدورتی پیش آمده بود!
رفتم توی خلسه. زمان گاهی کند میگذشت و گاهی تند. زبانم به صدا زدن نمیچرخید. چشمهایم مدام میرفت و میآمد. خواب نبودم اما خواب میدیدم! بیدار بودم اما هوشیاری نداشتم.
صدای کسی را بیرون شنیدم:
_چقدر بوی گاز میاد!
همسرم بود. شاید هم پدرم. آمده بودند دنبال ما!
ما نه! مادرم...
من که داشتم جان میدادم!
قلبم درد میکرد. قفسش بیشتر! انگار روی سرم پتکی سرد میکوبیدند. بیچاره بچههایم! پسرم که بعدها من را یادش نمیآید!
صدای دخترم آمد:
_مامان کجاست؟
به سختی لب تکان دادم:
_مُرد.
گردنم کج شد. نگاهم روی پنجره ماند! آسمان لباس نارنجی پوشیده بود. مردی کنارم ایستاد:
_وقتت تمومه!
کات!
احتمالا باید همینطور تمام میشد! مرگ همین است. دم و بازدمت گاهی دچار اختلاف میشوند و تو دیگر نمیتوانی میانجیگری کنی!
اما خدا بلد است!
مثلا دعای مادری... دلسوزی برای بچهای... یا شاید رحمی برای جوانیات...
نمیدانم. من که آن بالا نیستم دلایلش را بدانم!
پلان دوم:
از دستشویی بیرون آمدم. افتادم روی زیرانداز. مطمئن بودم قلبم دارد منفجر میشود! این حجم از تپیدن امکان نداشت.
جان کندم و مامان را صدا زدم. آمد. نمیتوانستم خوب نگاهش کنم! چشمهایم توان دیدن نداشت. اما شنواییام برگشته بود. آنقدر که توانستم نگرانیاش را بشنوم:
_یا فاطمه چی شد؟
_فشارم بالاس.
نشست کنارم.
امام زمان را توی دلم صدا زدم:
_میدونم میمیرم. ولی الان نه! مامان دست تنهاست. ببینه من افتادم میمیره. از خدا مهلت بگیر برام تا بقیه بیان.
آرنج روی چشم گذاشته بودم. مامان گفت:
_منم سردرد گرفتم. نمی دونم چمه.
زنگ زدند. مامان دوید سمت در.
صداها شروع شد. بابا بود و همسرم. برادرم و بچههایم.
محمدامین دوید و بغلم کرد. جان گرفتم. به سختی بلند شدم. از دور همسرم را دیدم. نگاهمان به هم گره خورد. از چشمم خواند که چشمش نگران شد! دست به دیوار گرفته بودم و میخواستم به طرفش بروم، اما پاهایم را حس نمیکردم. گاهی این میپیچید جلوی آن و در قدم بعدی آن تلافی میکرد!
میخواستم بگویم حالم بد است، اما فکم قفل شده بود. دیگر تحمل حمل جسمم را نداشتم. هنوز خیلی مانده بود به هم برسیم. افتادم روی زمین. نگاهم گوشهٔ سقف ماند!
صداها نزدیک شد.
_یا ابالفضل...
_اینجا چرا آنقدر بوی گاز میاد؟!
همسرم پاهایم را بالا گرفت. برادرم دست روی گونهام کشید. اما نگاه من مانده بود روی سقف!
حتی نمیتوانستم چشم بچرخانم.
همان جا داشتم فکر میکردم اگر او نخواهد قدرت تکان دادن همین مردمک را هم نداری!
بابا سد نگاهم شد. مردمکم شفا گرفت. همسرم سرم را چرخاند سمت خودش. اخم داشت؛ اما رنگش پریده بود.
پشت سرش مامان چهارچوب در را گرفت. دیدم که انگار زانوهایش شُل میشود. زبانم شفا گرفت:
_داداش، مامانو بگیر.
همسرم دست زیر سرم گذاشت. پوستم شفا گرفت و سرما دوید توی تنم.
بلندم کردند، بردند توی بالکن. لرزیدم. تمام روز و شب را وقتی توی بیمارستان بودم لرزیدم!
اگر پنجرهها وسط کار باز نشده بودند، اگر مردها دیر میآمدند، اگر مامان جای من رفته بود توی حمام، اگر....
تمام اینها فقط یک جواب دارد!
پایان داستانم به همان نگاه پشت پنجره؛ روی تن نارنجی آسمان تمام میشد!
✍م رمضانخانی
@maede_68
@gahi_ghalam
انتشار بدون ذکر نام نویسنده حرام است.
امشب برخلاف همیشه دلم میخواهد زود بخوابم.
قبل از نیمه شب...
قبل از اینکه یک بگذرد و بیست بدود روی ساعت!
دوست دارم بخوابم و فکر کنم چنین روز و عددی وجود ندارد!
هنوز هم کنار قاسم که شهید میبینم دلم میلرزد!
اصلا من یاد گرفتم به ندیدن این لقب...
عادت کردم به نگفتنش...
بر من ببخشید و اجازه بدهید شما را همان #جان_فدا صدا بزنم...
م.رمضانخانی
#جان_فدا
#حاج_قاسم
#به_وقت_نیمه_شب
مریم سرفه میکند...
مثل تمام دو هفته گذشته.
صورتش به زردی میزند و پلک هایش به کبودی.
دلم می خواهد سرماخورده باشد، اما آسم دارد.
هی شربت پشت شربت میدهم و اسپری پشت اسپری!
اما تسکین ندارد وقتی هوا برای تنفس کم است.
اگر چندسال قبل هستهای تعطیل نمیشد، حالا شاید مازوت کمتری میسوخت.
هوا صافتر بود و آسمان آبی تر.
مریم سینه اش را گرفته. سرفه میکند و نفس نفس میزند.
و من خیره به صورت بیرنگش به این فکر میکنم که چند مدیر ، مسئول امروز او هستند؟!
و چند نفر پایشان گیر است برای یک امضا!؟
نمیدانم حال امروز دخترم، نتیجه چند شعار و سوت و کف است وسط خیابان؟
به نام نان! به کام خیانت...
✍ م.رمضانخانی
@gahi_ghalam
#روانشناسی_ایرانیزه
هوش هیجانی
یادتون میاد بچه بودیم با غلتک از روی ما رد می شدند تا با کلی تست ، بگن آیکی مون چنده!
چقدرم استرس میکشیدیم و اگر کسی آی کیو پایینی داشت، مسخرهاش میکردیم. دیگه کسی نمیدونست آی کیو یا همون هوش شناختی کاملا ارثیه. همون ژن خوب خودمون!
هوش شناختی درون فردیه، یعنی هر گلی بزنی به سر مبارک خودت زدی. قابل ارتقا هم نیست.
پس اگر عینک بزنی و سه تا کتاب زیر بغلت باشه، قهوه بذاری روی میز و به افق خیره بشی بازهم آی کیوت تغییری نمی کنه!
الان دیگه فرق کرده. حالا با سمباده مارو می سابن تا بهمون یاد بدن ای کیو (EQ) یا همون هوش هیجانی مون بالا بره! بدبختی اینه دیگه بهانهای وجود نداره. چون هوش هیجانی قابل ارتقاست!
برون فردی هم هست. یعنی دیگه به اطرافیان نمیتونی بگی من همینم که هستم، چون درجا استخوان های پشت دست شون میاد روی دندونهات.
ادامه دارد...
✍م. رمضان خانی
@gahi_ghalam
#روانشناسی_ایرانیزه
#هوش_هیجانی
#هوش_گاردنر
اگر می خوای توی فعالیت های غیر فردی موفق بشی، باید هوش هیجانی رو زیاد کنی.
گاردریل... معذرت میخوام.
گاردنر هشت هوش مطرح کرده.
1⃣ هوش موسیقیایی و ریتم: الحمدالله همه کسانی که عروسیهای دهه شصت رو دیدن ازاین هوش سرشار هستند! مردهای اون زمان با شلوارهای پیلی دار و موهای فوکولی استاد ریتم های منظم و نامنظم بودند!
2⃣ هوش دیداری فضایی: این هوش به افراد تصویر ذهنی میده. همون سه بعدی خودمونه، اسمشو یکم شیک کردن. توی زندگی روزمره هم برای جهتیابی خیلی به کار میاد. والا ما خودمون چندتا اپلیکیشن خفن داریم که همیشه فیلتره، خیلی هم راضی هستیم.
✍م. رمضان خانی
@gahi_ghalam
هدایت شده از مجله قلمــداران
#روانشناسی_ایرانیزه
#پای_میز_روانشناس
همه چیز با یک استرس شروع شد. یک دلشوره بیعلت. یک دلهره برای اتفاقی که نمیدانستم چیست و هنوز نیوفتاده بود!
خودم را بغل کرده بودم و توی خانه راه میرفتم. معدهام به هم میپیچید. کم کم نفسهایم کوتاه و نامنظم شد. دنیا با تمام وسعتش برایم تنگ به نظر میرسید. درو دیوار خانه میخواستند لحد شوند روی سینه ام.
دلم میخواست گریهای کنم در اندازه عزاداری. مثلا خودم مرده باشم و برای خودم ضجه بزنم.
اما علائم حیاتی میگفت زندهام. گشتم دنبال روحم. لابلای تکه پارههای جسمم خودش را پنهان کرده و زانو زده بود. صدایش زدم. نگاهم نکرد. فریاد زدم سربلند کند، اما انگار مرده بود! رنگش به خاکستری میزد. رنجور و بیمار به نظر میرسید. دوست داشتم با طنابی او را از خودم بیرون میکشیدم اما ناتوان بودم.
سرگیجه آمد و چسبید به حال خرابم. میلرزیدم؛ بدون آنکه سردم باشد!
بدن درد هم شروع شد! فکر کردم شاید کرونا است اما نه...
درد جایی بود فراتر از گوشت و استخوان. روحم درد میکرد! خودش را بغل گرفته و میپیچید به خودش!
من هم همان کار را کردم. افتادم روی تخت. خودم را بغل کردم و پیچیدم به هم.
دیگر هیچکس را دوست نداشتم. نه خودم، نه همسرم نه بچهها.
عذاب وجدان کوبید توی دهانم! من مادر بودم. همسر بودم. اما هیچکس مهم نبود! چنگ انداختم لابلای موهایم. صدای کنده شدنشان از ریشه را شنیدم. رو به کسی که نبود زمزمه کردم:
_نمیخوام... نمیخوامشون... نمیخوامت...
نگاهم رفت بالا. احساس کردم اهل آسمان زل زدهاند به من! به مار شدنم! به زهری که نیش میزد به جان خودم...
تاب نگاهشان را نداشتم. پتو کشیدم روی سرم!!
پای چپم تیک گرفته و مدام میپرید. دهانم به ناسزا باز شد و فحشی نثارش کردم.
دست چپم مشت شد. ناخنها فرو رفت توی پوستم. عمیق و دردناک.
کلید افتاد توی در. صدای بچهها جارو کشید روی هوای خاکآلود خانه.
رضا یک راست آمد توی اتاق:
_چرا خوابیدی؟
نگاهم دخیل انداخت به چشمهای مهربانش. مردمکم سوخت و بدون اینکه بخواهم اشکم چکید:
_حالم بده. استرس دارم.
نشست روی تخت. دستهای یخزدهام را گرفت. مشتهای گره خوردهام را به سختی باز کرد. خیره شد به زخمی که ناخنها کاشته بودند کف دستم. نفس عمیقی کشید. غم نگاهش را با پارادوکس خنده پوشاند:
_میای بریم هیأت؟
مقصد مهم نبود. فقط دلم میخواست بروم از این لحد چهارطرفه.
سر تکان دادم. با پشت دست اشکهایم را پاک کردم. سرش را پایین انداخت و تند از اتاق بیرون رفت! از جا بلند شدم. میلرزیدم و تلو تلو میخوردم. به سختی حاضر شدم.
سوار ماشین شدیم. همه چیز سایه داشت! درختان دوتا بودند و خیابان چندتا! تمرکز روی پیدا کردن تصویر اصلی عصبیترم کرد. چشم بستم و سرم را تکیه دادم به پشتی صندلی.
استرس هنوز بود. مثل عنکبوتی که تار تنیده باشد روی دلم...
ماشین ایستاد. بچه ها با ذوق پیاده شدند. در را باز کردم و پا گذاشتم روی آسفالت.
نگاهم عمق داشت! زمین گاهی بالا بود گاهی پایین. خیره شدم به مقصد... به گنبد سبز... دعایی از بلندگوها پخش میشد. تمرکز نداشتم کلماتش را بشنوم.
پاتند کردم. رسیدم جلوی پلهها. فقط چند قدم مانده بود به رسیدن.
اما زمین زیر پایم لرزید. ایستادم. صدای بلندگو قطع شد. فکر کردم نکند هیات تمام شده. به رضا و بچهها که جلوتر از من بودند خیره شدم. نگاهم میکردند. لب هایشان تکان میخورد. صدای نفسهایم اکو شد توی سرم. منگ آسمان را نگاه کردم. زمین انگار دهان باز کرد و من را بلعید!
افتادم و کیلومترها تا عمقش فرو رفتم...
نفسهایم قطع شد. بلندگو باز خواند. صداها برگشت.
_بگیر سرش نخوره زمین، زنگ بزن اورژانس، آقا این آبمیوه رو بده بخوره.
لابلای همهمه و آدمهایی که دورهام کرده بودند، دنبال خودم میگشتم.
دستم را به سختی بالا آوردم و کشیدم به روسریام. از حضور مردها معذب بودم. نگاهم چرخید دنبال یک آشنا.
دست رضا نشست زیر سرم. چشم دوخت به من. خیسی نگاهش را غافلگیر کردم. صدای زهرا از دورتر آمد:
_مامانم چی شده؟ مامانمو کمک کنید.
چشمم سوخت و اشک داغم ریخت پایین.
توی سرم روضه به پا شد « مادری خورد زمین ، همه جا ریخت به هم...» یازهرایی زمزمه کردم. لبهایم را به سختی تکان دادم:
_رضا، منو ببر.
صدای داد و بیداد رضا را از توی راهرو شنیدم. سر دکتری که دیر آمده بود بالای سرم عربده می کشید!
زمزمه کردم آروم باش. من خوبم. دلم میخواست صدایم را بشنود.
هنوز میلرزیدم. پرستار یک پتو انداخت روم. سِرُم را فرو کرد توی رگم. سوختم. اما دردش لذتبخش بود! نگاهم ماند روی مهتابی نیمسوز سقف. لبهایم لرزید و ناگهانی زدم زیر گریه.