eitaa logo
🇮🇷یادشهداباذکرصلوات🇮🇷
64 دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
1هزار ویدیو
4 فایل
 وَلاتَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْواتاًبَلْ أَحْياءٌعِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ‌ ✨ارتباط با ادمین کانال: @shohada_zene_hastnd ✨کپی باذکرصلوات✨
مشاهده در ایتا
دانلود
🌴🌹🥀🕊🥀🌹🌴🕊 «۲» 🕊🌷 در سال 62 در سن 19 سالگی کرد و اولین فرزندشان درسال 63 به دنیا آمد. در این سالها نیز حمید جبهه را فراموش نمی کرد و اکثرا در جبهه حضور داشت تا اینکه در سال 63 در بوسیله مصدوم شد که از آن سال با توجه به عوارضی که این مسئله بروی داشت و تحت درمان بود باز هم جبهه را فراموش نمی کرد و دفاع از اسلام را وظیفه شرعی خود می دانست. با توجه به اینکه حمید بود در کنار درس به جبهه می رفت تا در آینده یکی از کسانی باشد که به سازندگی کشورش بپردازد ولی نتوانست به این آرزوی خود تحقق ببخشید زیرا از سال 68 عوارض شیمیایی در بدنش بصورتی شدید ظاهر شد و او را راهی بیمارستان ساخت. 💔🥀🕊
🌴🌹🥀🕊🥀🌹🌴🕊 «۳» ✍️ :پدرشهید روزی باهم نزد دکتر قلبم رفتیم، آنجا با دکتر صحبت کرد و دکتر با دستگاه ریه را نشانم داد و گفت که یک ریه اش سیاه شده، که حمید بلافاصله به انگلیسی با دکتر صحبت کرد. گویا گفته بود که نمی خواهم پدرم متوجه شوند ولی آنروز من هرچه نمی دانستم، فهمیدم. طبق نظر پزشکان معالج که حمید را تحت شیمی درمانی قرار داده بودند درمان وی در ایران پایان یافته بود و جهت تکمیل درمان باید به خارج اعزام می شد تا از روش های قوی تر استفاده شود. با پیگیری و تحمل زحمات زیاد توسط خانواده و شوهرعمه اش و همچنین مسئولین امر به لندن اعزام شد وبعد از 6 ماه به ایران بازگشته و چندی بعد دوباره اعزام شد. در طول زندگی پرفراز و نشیب حمید در جبهه و دانشگاه و حتی در طول مدت بیماری باید از همرزم به حق او کسی که وظیفه اش را به بهترین نحو انجام داد و از امتحان الهی سرافراز بیرون آمد. 🕊🥀در آخرین لحظات عمرش که ساعت 12 شب جمعه 24 /71/7 با تزریق مسکن به علت درد شدید به خواب رفته بود ناگهان بیدار شده و می گوید اینجا کجاست و من کجا هستم؟ همسرش می گوید در بیمارستان لبخندی می زند و گویی اینجا نبوده. می گوید نه اینجا بیمارستان نیست و از همسرش میخواهد تا چراغها را خاموش کند و لحظاتی به استراحت بپردازد. لحظه ای که چراغ خاموش می شود، عمر حمید نیز به خاموشی می گراید💔🥀و حمید این اسوه تقوا و ایثار به آن چه که سالها در آرزویش بود می رسد و به 🕊می رسد. / 💔🥀🕊 🇮🇷@gahramane_man🇮🇷
🌷شهیدحمیدرضا‌مدنی‌ قمصری🌷 «۴» ✍️:همسرشهید ✨اعظم صابری قمصری متولد اول خرداد ماه سال ۱۳۴۴ در قمصر کاشان است. در سال ۶۲ با ازدواج کرده و ثمره این زندگی ۹ ساله آنها دو فرزند به نام های “ریحانه” و “مهدی” است.✨ ❣️ از روزهای ازدواجش با می گوید: حمید پسر خاله من بود. او همبازی دوران شیرین کودکی ام بود.زمانی که به خواستگاری ام آمد،۱۷ سال داشتم و حمید۱۹ ساله بود.درست در شب سوم عید سال ۶۲ بود که آنها با یک جعبه شیرینی و یک حلقه به خانه ما در قمصر آمدند.دو سه روزه همه مراسم انجام شد و ما به عقد هم در آمدیم ومن همراه خانواده حمید به تهران آمدم. دقیقاً سه روز بعد از آغاز زندگی مشترکمان، حمید به جبهه رفت و بعد از بیست روز به مرخصی آمد. زندگی ما با همزمان شده بود و این شرایط ۸ سال تمام ادامه داشت چرا که تا سال آخر جنگ در جبهه ماند. ❣️ ادامه داد: 🥀 روزهای سخت جنگ همین طور می گذشت تا این که در در شیمیایی شد. زمانی که شده بود به ما خبر نداده بود.او به بیمارستان لبافی نژاد رفته بود و در آنجا سرپایی مداوا شده و دوباره به بازگشته بود. ولی من بعد از مدتی فهمیدم که او شیمیایی شده ولی هرچه می گفتیم که به جبهه نرو! او با حرفهایش ما را قانع می کرد و می گفت: “ من در خطر است و من باید بروم و از ناموسم دفاع کنم” ؟ 🌱جنگ تمام شد، حمید برگشت اما با تنی زخمی و خسته که دیگر روی آرامش را ندید. 💔 حمید شدید تر شد، به طوری که به همراه چند جانبازان به آلمان اعزام شد و در آنجا تحت درمان قرارگرفت. از آن زمان به بعد هر سال حمید را به خارج اعزام می کردند،اما هیچ تاثیرو بهبودی نداشت. 📅 ۶۹ حمید را به لندن اعزام کردند و آنقدر حال حمید بد بود که سه سال متوالی او را به لندن فرستادند، تا اینکه سال ۷۱ حال حمید خیلی بد شد به طوری که دیگر شیمی درمانی هم اثر گذار نبود. 🥀 شب اولی که حمید شد را هیچ وقت فراموش نمی کنم آن زمان مهدی ۵ سال بیشترنداشت. اولین شبی بود که حمید دیگر کنار ما نبود مهدی از من پرسید:امشب بابا کجاست؟ گفتم: بابا رفت بیش فرشته ها. دوباره پرسید مامان اگه بابا حالش بدبشه و درد بکشه کی بهش دارو می ده؟ من هم گفتم: فرشته ها مراقب بابا هستند و بابا دیگه درد نداره و حالش خوب شده، حالا هم خوابیده. وقتی این رو به مهدی گفتم آرام گرفت و خوابید. 🍃 / 💔🥀🕊 وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ 🇮🇷@gahramane_man🇮🇷
🌴🌹🥀🕊🥀🌹🌴🕊 خون که دکتر انگلیسی را کرد. ✍️«۵» 🥀 در لندن که بود هر روز می بایست به او خون تزریق می کردند وهر بار به دکترش می گفت که؛ خون غیر مسلمان به من تزریق نکنید و آنقدر ایمانش قوی واعتقاداتش بالا بودکه هربار که می خواستند خون یک غیر مسلمان را به او تزریق کنند بدنش قبول نمی کردو این مسئله پزشکان را به حیرت آورده بود. به طوری که “کلیز” پزشک حمید زمانی بعد از چند بار آزمایش متوجه این مسئله شد، رفت و یک سیاه پوست را آورد و خون او را به بدن حمید تزریق کرد و عجبا که بدنش خون او را قبول کرد. همانجا دکتر کلیز به حمید گفته بود: این سومین معجزه ای بود که من از ایرانیان در این بیمارستان دیده ام و همان جا مسلمان شد و تا زمانی که حمید زنده بود، دکتر کلیز با او در ارتباط بود و زمانی هم که شد پیام تسلیت برای ما فرستاد. خانم صابری در ادامه گفت: سال ۷۱ بسیار سال بدی بود، چرا که شیمی درمانی هم دیگر بی تاثیر بود و گاز شیمیایی خون حمید را آلوده و او به سرطان خون دچار شده بود. آخرین باری که در لندن تحت نظر بود پزشکان به او گفته بودند که دیگر نمی توانیم کاری انجام دهیم و حمید هم از او خواسته بود که طوری شیمی درمانی کند که او به وطنش برسد و در شهید شود و همین طور هم شد وقتی حمید به تهران منتقل شد در بیمارستان بستری شد و چند روز بعد هم شد. 💔 💔🥀🕊 وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ 🇮🇷@gahramane_man🇮🇷
🌷شهیدحمیدرضا‌مدنی‌ قمصری🌷 «۶» ✍️:همسرشهید 🕊🥀 همه دوستان و همرزمانش روزهای آخر به ملاقات حمید می آمدند. انگار می دانست که می خواهد برود، همه را دید ولی بعد از ظهر حالش خراب شد و دیگر اجازه ملاقات به کسی ندادند و او را به اتاق ایزوله بردند، حدود ساعت ۸ بود که من کنار تختش رفتم. شروع کرد به حرف زدن … آخر شب که شد بعد از کلی حرف زدن گفت که چراغ را خاموش کن ولی من دوست نداشتم چراغ را خاموش کنم می خواستم بیشتر نگاهش کنم ولی حمید اصرار کرد و من چراغ را خاموش کردم سرم را کنار تخت گذاشتم و کمی چشمهایم را بستم . کمی که گذشت : “من کجا هستم؟!” گفتم: حمید جان! تو در بیمارستانی. دوباره پرسید و سه بار این جمله را تکرار کرد و هر بار هم می گفت نه اینجا بیمارستان نیست. بعد ساکت شد من فکر کردم خوابش برد، تا اینکه ساعت حدود یک نیمه شب بود که پرستار آمد و به من گفت از اتاق بیرون برو و من تعجب کردم ولی از اتاق خارج شدم و دیدم همه دکتر ها به اتاق حمید می آیند. خیلی ترسدیم تا اینکه دکترها آمدند و به من گفتند: “حمید شده”. دیگر نمی دانستم چه باید بکنم حالم خیلی بد بود گیج و مبهوت شده بودم. از دکتر خواستم اجازه دهد من یکبار دیگر او را ببینم. رفتم و یک دل سیر نگاهش کردم و بعد به عموی حمید زنگ زدم و خبر را دادم . تا اذان صبح همه فهمیدند و به بیمارستان آمدند. ولی چون بود نتوانستیم مراسم خاکسپاری را انجام دهیم و روز ؛ درست ۲۵ مهر ماه سال ۷۱ حمید از کنار ما رفت و روزگار را برای ما سخت تر کرد. شب اولی که حمید شهید شد را هیچ وقت فراموش نمی کنم آن زمان ۵ سال بیشترنداشت. اولین شبی بود که حمید دیگر کنار ما نبود مهدی از من پرسید:امشب بابا کجاست؟ گفتم: بابا رفت بیش فرشته ها. دوباره پرسید مامان اگه بابا حالش بدبشه و درد بکشه کی بهش دارو می ده؟ من هم گفتم: فرشته ها مراقب بابا هستند و بابا دیگه درد نداره و حالش خوب شده، حالا هم خوابیده. وقتی این رو به مهدی گفتم آرام گرفت و خوابید. از دست دادن حمید ضربه بدی به خانواده کوچک ما زد و بچه ها سختی زیادی را تحمل کردند. چه زمانی که او در جبهه بود و چه زمانی که از جبهه برگشت آنها هیچ وقت در راحتی و آسایش پدر را ندیدند. حالا هر وقت دلم برایش تنگ می شود به سر مزارش می روم و با او درد دل می کنم.همیشه با یادآوری خاطرات شیرین در کنار حمید آرامش می گیرم. نایب امام زمان (عج) را در زمان خود دیدم و به او عشق ورزیدم و سخنش را به جان و دل خریدم. 🍃 / 💔🥀🕊 وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ 🇮🇷@gahramane_man🇮🇷
🌷🕊شهیدایوب رحیم پور🕊🌷 سه ساله با لحن بچه گانه و با عصبانیت و ناراحتی میگفت : مامان نذار شوهرت بره، گناه داره، میره شهید میشه. ایوب فقط میخندید.  بعد از رفتن پدرش جیغ میزد و گریه میکرد و به من میگفت: بابا اگر شهید بشه تقصیر توئه ، من رفتن بابام رو از چشم تو میبینم، همه بابا دارن من ندارم. حالا بعد از پدرشون می گویند: دلم برای بابام میسوزه که تیر به سرش زدن . ایوب میگفت: مریم جان، من میدانم میشوم  عکس و فیلم از من زیاد بگیر، بچه‌ها بزرگ شدند پدرشان را ببینند.  روزهای آخر  صدایش می کردم. موقع رفتن گفتم: جان ننوشتی، گفت: نمازت را اول وقت بخوان همه چیز خود به خود حل میشود . فقط من را ببخش که نتوانستم مهریه ات را کامل بدهم.   عکس های حضرت آقا و سیدحسن نصرالله را قبل از رفتن خرید و گفت: اینها تمام سرمایه من هستند ، وقتی نگاه به عکس آقا میکنم انرژی می گیرم ، و همه آن عکسها را با خودش به برد. / ✍️ : همسرشهید  💔🥀🕊 وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ 🇮🇷@gahramane_man🇮🇷
🌷🕊شهیدمحمودکاوه🕊🌷 دو ساعت در برف پشت در نشسته بود. در کوهستان، چریک خراسانی در کردستان و پای کار در بود. برف که میاد، یاد محمود کاوه می‌افتم. وقتی برای آزادسازی سد بوکان با یک گردان ۴۰ کیلومتر مسیر را در برف رفت، چندین بار از ابتدا تا انتهای ستون را دوید کسی جا نماند. توی و و ، به دشمن آوار شد و شد. دهم شهریور ماه ١٣۶۵، روزی که روح این و (علیه السلام) در عملیات کربلای ٢ بر بلندای قله ٢۵١٩ حاج عمران به پرواز درآمد و به فیض نائل شد. / 💔🥀🕊 وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ 🇮🇷@gahramane_man🇮🇷
🌴🌹🥀🕊🥀🌹🌴🕊 فرمانده مون بود و توی اتاق فرماندهی داشت با کسی حرف میزد. یکی از رزمنده ها با عصبانیت وارد شد. قبل از اینکه اعتراضش رو به زبون بیاره، گفت: چرا اتاق فرماندهی سرده؟ گفت: چون گازوئیل نداریم و بخاری خاموشه... رزمنده با تعجب گفت: من با عصبانیت اومدم بهتون اعتراض کنم که چرا اتاق همه رزمنده ها دو تا بطری گازوئیل داره و اتاق ما یکی... ✍️ :همرزم شهید 💚 🕊🌷 / 💔🥀🕊 وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ 🇮🇷@gahramane_man🇮🇷
🌴🌹🥀🕊🥀🌹🌴🕊 ✍️ : از وقتی به تکلیف رسید من یکبار هم برای نماز صبح بیدارش نکردم. 🔹️همیشه با صدای باز شدن شیر آب برای وضوش، بیدار می‌شدم. 💔🥀🕊 وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ 🇮🇷@gahramane_man🇮🇷
✍️ ناگفته های خواب دیده بود سوار بر اسب امام حسین «علیه‌السلام» میجنگ🕊🌷 همسر مدافع حرم اظهار کرد: همسرم آقا مهدی دیده بود که سوار بر اسب امام حسین «علیه السلام» در حال جنگیدن با دشمنان امام حسین علیه السلام است، به من می گفت چنین خوابی دیده ام چطور شما می گویید سوریه نروم؟! 🌺آقا مهدی می گفت: در هر شرایطی باید به خدا توکل داشت؛ 🌱 ✅گفت من برای شهید شدن به سوریه نمی روم بلکه برای دفاع از وطنم به جنگ می روم اگر الان با داعشی ها مقابله نکنیم دیر نیست که جنگ وارد ایران نشود🌾 بلاخره آقا مهدی راهی سوریه شد، از آنجا هر روز دو، سه بار به من تماس می گرفت، پنجم اردیبهشت سال ۱۳۹۵سه روز مانده بود تا ۶۰ روز ماموریت خود را در سوریه تمام کنند و به ایران برگردندکه دیگر خبری نشد💔🕊 سه روز قبل از اینکه خبر شهادت را بدهند طی یک تماس تلفنی گفت: دو گروه شدیم یک گروه پنجشنبه به ایران باز می گردد و من هم با گروه بعدی راهی ایران می شوم . به آقا مهدی گفتم: مادرت از روزی که رفتی بیمار است اگر برایت امکان دارد با همین گروه برگرد و گفت: نگران نباش دو روز دیگر برمیگردم... 💔🥀🕊 وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ 🇮🇷@gahramane_man🇮🇷
9.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این خاطره ۲ دقیقه ای رو از دست ندید خاطره ای شنیدنی از نوجوان چهارده ساله دفاع مقدس وقتی جعبه مهمات باز کردم فقط گریه کردم.... 🏴💔🥀🕊 وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ 🇮🇷@gahramane_man🇮🇷