eitaa logo
گام دوم انقلاب
2.9هزار دنبال‌کننده
215.5هزار عکس
157.2هزار ویدیو
1.6هزار فایل
🇮🇷🇮🇶🇵🇸🇸🇾🇱🇧🇾🇪 امام خامنه ای: شما افسران جنگ نرم هستید جنگ نرم مرد میخواهد. دیروز نوبت شهدا بود در جنگ سخت.. وامروز نوبت ماست در جنگ نرم ارتباط با مدیر @hgh1345 آیدی تبادل و تبلیغات @hgh1345
مشاهده در ایتا
دانلود
19.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 ☒گاهی ما برای آرزویی، بیش از قدر و منزلتش در نزد خدا، دعا خرج می‌کنیم ... ☒ و گاهی دعایمان اصلاً اندازه‌ی بزرگترین تقدیرها که اگر به آن نرسیم، میوه نشده می‌میریم؛ نیست! ⚫️کانال گام دوم انقلاب ✌ ⚫️https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
19.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
☒گاهی ما برای آرزویی، بیش از قدر و منزلتش در نزد خدا، دعا خرج می‌کنیم ... 🌙 ⚫️کانال گام دوم انقلاب ✌ ⚫️https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
6.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 ※ اولین روزه‌ی عمرم رو توی ۱۳ سالگی گرفتم، دلم و صابون زده بودم برای یه افطاری جانانه، که با دیدن سفره، دهنم باز موند .... • استدیو 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
5.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬   از صدای بوق ممتد بسته شدن در مترو، به خودش اومد. در بین خنده‌ی مردمی که دلیل جا موندنش رو می‌دونستند، با عجله به سمت در دوید. اما ..... • تهیه شده در 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ منتظر آسانسر ایستاده بودیم. سلام و احوالپرسی که کردم انگار حواسش پرت شد و گوشی همراهش از دستش افتاد. تازه متوجه شدم دو تا گوشی دارد، آن که بزرگ‌تر بود و جدیدتر به نظر می‌آمد، سفت و محکم بین انگشتانش خودنمایی می‌کرد. آن یکی که کوچک‌تر بود و قدیمی‌تر، روی زمین افتاده بود و بندبندش از هم جدا شده بود. باتری‌اش یک طرف، در و پیکرش طرف دیگر. از افتادن گوشی ناراحت نشد. خونسرد خم شد و اجزای جدا شده را از روی زمین جمع کرد. لبخند به لب، باتری را سر جایش گذاشت و گفت: «خیلی گوشی خوبیه، تا به حال هزار بار از دستم افتاده و آخ نگفته.» گوشی جدید را سمتم گرفت و ادامه داد: «اگر این یکی بود همون دفعه ی اول سقَط شده بود.» دوباره گوشی قدیمی را نشانم داد و گفت: «اما این یکی جون سخته.» گفتم: «توی زندگی هم همین کار رو می‌کنیم، همیشه مراقب آدم‌های حساس زندگیمون هستیم. مواظب رفتارمون، حرف‌زدنمون، چی بگم و چی نگم‌هامون، نکنه چیزی بگیم و دلخورش کنیم. اما اون آدمی که نجیبه، اون که اهل مدارا و مراعاته، یادمون می‌ره که رگ داره، حس داره، غرور داره، آدمه. حرفمون، رفتارمون، حرکتمون چه خطی رو دلش می‌اندازه.» چیزی نگفت و فقط نگاهم کرد. سوار آسانسر که شدیم حس کردم گوشی قدیمی را محکم توی مشتش فشار می‌دهد. 🌱 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ با بلوز سرخابی و شلوار جین و کیف دستی وارد آرایشگاه شدم. تا رسیدن نوبتم نیم ساعتی باید منتظر می ماندم. دفترچه ی واژه های انگلیسی ام را در آوردم و شروع به خواندن کردم. یکی از خانوم ها که مثل من منتظر نوبت بود گفت: چه موهای پرپشت و خوش رنگ و حالتی دارین! گفتم: ممنونم چشماتون قشنگ می بینه! گفت: شما هم زبان می خونید مهاجرت کنید؟ خیلیا به خاطر حجاب اجباری دارن می رن. گفتم: نه من مدرس زبانم و لازمه انگلیسی خودم رو تقویت کنم. گفت: چه قدر با آزادی زن ها موافقید؟ گفتم: کاملاً! خانومی که در نوبت میکاپ بود گفت: آره به خدا از روزی که روسری هامون رو درآوردیم برف و بارون و رحمته که نازل می‌شه. گفتم: چه جالب که شما این طوری برف و بارون رو تحلیل می کنید! گفت: اصلاً نفاق از بین رفته به خاطر همین خدا داره بهمون رحم می کنه. گفتم: به سنت های الهی هم مسلط هستین! گفت: بله اصلاً مدت ها بود برف و بارون نباریده بود. گفتم: اما ما خانوم ها گاهی به هم رحم نمی کنیم. گفت: چه طور؟ گفتم: مثلا بعضی خانوم ها با آرایش شب، صبح ها می رن سر کار و حواس همکارای مردشون رو پرت می کنن. خانومی که زیر دست آرایشگر بود گفت: خیر ندیده ها چرا می رن سراغ مردهای متأهل؟ ناخن کار داد زد: خدا لعنتشون کنه خوشگل می کنن دل شوهرامون آب می‌شه. آرایشگری که مشغول رنگ مو بود گفت: خب برن سراغ پسرهای مجرد. خانوم اولی گفت: بدبختن، فردا همین مرد مثل آشغال از زندگیش پرتشون می کنه بیرون. عروس جوانی گفت: شوهرم می‌گه حالم از موهای فر خوردت به هم می خوره، یه کاریشون بکن. منم باید هر شیش ماه بیام بشینم رو صندلی کراتینه، چون آقا بیست و چهاری جلوی شبکه های ماهواره ای لم داده و فیلش یاد هندستون می کنه. به خدا ما زن ها خیلی بدبختیم. گفتم: باور کنید تو خود فرانسه هم پوشش دانشگاه با عروسی فرق می کنه. خانم اولی گفت: پس شما به آزادی قائل نیستی؟ گفتم: چرا منم می‌گم زن ها حق دارن آزاد شن. جواب داد: مبارزه می کنیم تا آخرین نفس! گفتم: اما تعریف من از آزادی با تعریف شما یه کم فرق داره. ناخن کار گفت: چه فرقی؟ گفتم: زن ها باید آزاد شن از این که همه شکل هم باشن، دماغ ها سر بالا، گونه ها برجسته، لب ها تزریقی، سینه ها عمل شده، ناخن ها فرنچ شده، مژه ها اکستنشن شده و پلکای بلفاروپلاستی شده. از جبری که می گه باید این شکلی بود تا محبوب بود، باید آزاد شد. لبخند رضایت بود که از هر طرف به سمت من ارسال می شد. ادامه دادم: به چه گناهی این قدر باید زیر تیغ جراحی رفت؟ یکی گفت: چه قدرم که خطاهای پزشکی زیاده. دیگری گفت: دستی دستی زیر تیغ این جراحا خودمون رو به کشتن می دیم. آرایشگره گفت: یکی از مشتری هام بنده ی خدا بر اثر جراحی زیبایی شکم، از دنیا رفت. طفلی خیلی جوون بود. گفتم: حالا می آیید برا این آزادی مبارزه کنیم؟ ناخن کار گفت: راست می گی آزادی واقعی اینه که می گی. کارم که تمام شد رفتم از راهروی ورودی، قبل از پذیرش، از رخت آویز، چادرم را سرم کردم و آمدم برای خداحافظی. خانومی که اول سر صحبت رو باز کرده بود گفت: اِ... شما چادری هستید؟ حیف! گفتم: چی حیف؟ گفت: حیفه این موهای قشنگتون! خندیدم و گفتم نظر لطفتونه خیلی ها فکر می کنن ما داریم زیر چادر کچل می شیم، ولی خب من سی ساله چادری هستم و موهام به این پر پشتیه! صدای خنده، آرایشگاه رو پر کرد. به خدا سپردمشون و آرایشگاه رو ترک کردم و تا رسیدن به خانه به برفی که بعد از راهپیمایی مردم نازل شد فکر می کردم. 🌱 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ پیکی به محضر خواجه نظام‌الملک وارد شد و نامه‌ای تقدیم کرد. خواجه با خواندن نامه، چنان گریست که حاضران در مجلس ناراحت شدند. در نامه نوشته بود: خیل اسبان شما در فلان ولایت، مشغول چرا بوده که پرندگان بزرگی مثل عقاب بر آنان حمله کرده‌اند و اسب‌ها وحشت‌زده دویده‌اند و ناگاه تعدادی از آن ها به دره‌ای سقوط کرده‌اند و ۲۰ اسب، تلف شده‌اند. گفتند: عمر خواجه دراز باد. مال دنیاست که کم و زیاد می‌شود. خودتان را اذیت نکنید. خواجه نظام‌الملک، وزیر اعظم سلاجقه، اشک‌هایش را پاک کرد و پاسخ داد: از بابت تلف ‌شدن مال و ثروت نگریستم. به یاد ایام جوانی افتادم که از شهرم توس قصد حرکت به نیشابور برای جستن کار و شغل داشتم. پدرم هرچه کرد نتوانست اسبی برایم بخرد. استری فراهم کرد و خجالت بسیار داشت. من هم شرمگین بودم که مرکبی حقیر داشتم و با آن رفتن به درگاه امیران موجب خجالت بود. پدر و مادرم در درگاه ایستادند و شرمگین، بدرقه‌ام کردند و دست‌ها را بالا بردند و دعا کردند: خدایا به این فرزند ما برکت بده و از خزانه ی غیبت به او ببخش. امروز ۴٠ سال از آن وقت گذشته. ثروت و املاک من به لطف الهی چنان فراوان شده که الآن نمی‌دانم این خیل اسب‌ها کجا هستند و تلف‌شدن ۲۰ رأس از آن‌ها ابداً خللی به دستگاه زندگی‌ام نیست که صدها برابر آن را دارا شده‌ام و همه این‌ها به برکت دعای والدینم و توجه الهی است. 🌱 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ مردی بود که زمین‌های زراعی بزرگی داشت و به‌تنهایی نمی‌توانست کارهای مزرعه را انجام دهد. تصمیم گرفت برای استخدام یک دستیار اعلامیه‌ای بدهد. چون محل مزرعه در منطقه‌ای بود که طوفان‌های زیادی در سال، باعث خرابی مزارع و انبارها می‌شد افراد زیادی مایل به کار در آنجا نبودند. سرانجام روزی یک مرد میانسال لاغر، نزد مزرعه‌دار آمد. مزرعه‌دار از او پرسید: آیا تاکنون دستیار یک مزرعه‌دار بوده‌ای؟ مرد جواب داد: من می‌توانم موقع وزیدن باد بخوابم. به‌رغم پاسخ عجیب مرد، چون مزرعه‌دار به یک دستیار احتیاج داشت او را استخدام کرد. مرد به‌خوبی در مزرعه کار می‌کرد و از صبح تا غروب تمام کارهای مزرعه را انجام می‌داد و مزرعه‌دار از او راضی بود. سرانجام یک شب طوفان شروع شد و صدای آن از دور به گوش می‌رسید. مزرعه‌دار از خواب پرید و فریاد کشید: طوفان در راه است. فوری به‌سراغ کارگرش رفت و او را بیدار کرد و گفت: بلندشو، طوفان می‌آید باید محصولات و وسایلمان را خوب ببندیم و مهار کنیم تا باد آن‌ها را با خود نبرد. مرد همان طور که در خواب بود گفت: نه، من که به شما گفته بودم وقتی باد می‌وزد من می‌خوابم. مزرعه‌دار از این پاسخ عصبانی شد و تصمیم گرفت فردا او را اخراج کند. سپس با شتاب بیرون رفت تا خودش کارها را انجام دهد. با کمال تعجب دید که تمامی محصولات با تور و گونی پوشیده شده است. گاوها در اصطبل و مرغ‌ها در مرغدانی هستند. پشت همه ی درها محکم شده است و وسایل کشاورزی در جای مطمئن و دور از گزند طوفان هستند. مزرعه‌دار متوجه شد که دستیارش فکر همه چیز را کرده و همه ی موارد ایمنی را در نظر داشته، بنابراین حق داشته که موقع طوفان در آرامش باشد. 📎 وقتی انسان آمادگی لازم را داشته باشد تا با مشکلات مواجه شود از چیزی ترس نخواهد داشت. 🌱 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ ﮐﻼﺱ ﺍﻭﻝ ﺩﺑﺴﺘﺎﻥ، شیراز ﺑﻮﺩﻡ، ﺳﺎﻝ ١٣٤٠. ﻭﺳﻄﺎﯼ ﺳﺎﻝ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ اصفهان و ﯾﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺍﺳﻤﻢ ﺭو ﻧﻮﺷﺘﻨﺪ. ﺷﻬﺮﺳﺘﺎﻧﯽ ﺑﻮﺩﻡ، ﻟﻬﺠﻪ ﻏﻠﯿﻆ ترکی‌ قشقایی، ﺍﺯ ﺷﻬﺮﯼ ﻏﺮﯾﺐ. ﻣﺎ ﮐﺘﺎبمون ﺩﺍﺭﺍ اناﺭ ﺑﻮﺩ، ﻭﻟﯽ اصفهان ﺁﺏ ﺑﺎﺑﺎ. معضلی ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ. ﻫﯿﭽﯽ ﻧﻤﯽ‌ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ. ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺗﻮ ﺷﻬﺮ ﺧﻮدمون ﻫﻢ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﺧﺒﺮﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺑﻮﺩﻧﻢ ﻧﺒﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺳﺨﺘﯽ ﻭ ﺑﺪﺑﺨﺘﯽ ﺩﺭﺳﮑﯽ می‌خوندم. ﺗﻮ اصفهان ﺷﺪﻡ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺱ. خانم ﻣﻌﻠﻢ ﭘﯿﺮ ﻭ بی‌حوصله‌ﺍﯼ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺷﺪ ﺩﺷﻤﻦ ﻗﺴﻢ‌ﺧﻮﺭﺩﻩ ی ﻣﻦ! هر ﮐﺲ ﺩﺭﺱ ﻧﻤﯽ‌ﺧﻮﻧﺪ می‌گفت: «ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﯼ ﺑﺸﯽ ﻓﻼﻧﯽ؟» ﻭ ﻣﻨﻈﻮﺭﺵ ﻣﻦ ﺑﯿﻨﻮﺍ ﺑﻮﺩﻡ. ﺑﺎ ﻫﺰﺍﺭ ﺯﺣﻤﺖ ﺭﻓﺘﻢ ﮐﻼﺱ ﺩﻭﻡ. اوﻧﺠﺎ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺑﺨﺖ ﺑﺪ ﻣﻦ، ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻢ ﺷﺪ معلممون. ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺗﻪ ﮐﻼﺱ ﻣﯽ‌ﻧﺸﺴﺘﻢ ﻭ ﮔﺎﻫﯽ ﻫﻢ ﭼﻮﺑﯽ می‌خوردم ﮐﻪ ﯾﺎﺩﻡ ﻧﺮه ﮐﯽ ﻫﺴﺘﻢ! دیگه ﺧﻮﺩﻡ ﻫﻢ ﺑﺎﻭﺭﻡ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺗﻨﺒﻠﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ. ﮐﻼﺱ ﺳﻮﻡ ﯾﮏ ﻣﻌﻠﻢ ﺟﻮﺍﻥ ﻭ خوش پوش اوﻣﺪ ﻣﺪﺭﺳﻪ‌مون. ﻟﺒﺎس های مرتب ﻣﯽ‌ﭘﻮﺷﯿﺪ ﻭ ﺧﻼﺻﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﮐﺎﺭ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﻮﺩ. ﺍﻭن رو ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻼﺱ ﻣﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ. ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻪ ﮐﻼﺱ ﻧﺸﺴﺘﻢ. می‌دونستم ﺟﺎﻡ ﺍﻭﻧﺠﺎﺳﺖ. ﺩﺭﺱ ﺩﺍﺩ. ﮔﻔﺖ ﮐﻪ مشق رو ﺑﺮﺍی ﻓﺮﺩﺍ ﺑﯿﺎﺭﯾﻦ. اون‌قدر ﺑﻪ ﺩﻟﻢ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﻤﯿﺰ ﻣﺸﻘﻢ ﺭو ﻧﻮﺷﺘﻢ، ﻭﻟﯽ ﻣﯽﺩوﻧﺴﺘﻢ ﻧﺘﯿﺠﻪ ی ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺱ بودن چیه! ﻓﺮﺩﺍﺵ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪ، ﯾﮏ ﺧﻮﺩﻧﻮﯾﺲ ﺧﻮشکل ﮔﺮﻓﺖ ﺩﺳﺘﺶ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺍﻣﻀﺎﮐﺮﺩﻥ ﻣﺸﻖﻫﺎ. ﻫﻤﮕﯽ ﺷﺎﺥ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ. ﺁﺧﻪ ﻣﺸﻘﺎﻣﻮﻥ ﺭو ﯾﺎ ﺧﻂ می‌زدن ﯾﺎ ﭘﺎﺭﻩ ﻣﯽﮐﺮﺩﻥ، ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺭﺳﯿﺪ ﺑﺎ ﻧﺎﺍﻣﯿﺪﯼ ﻣﺸﻘﺎﻣ رﻮ ﻧﺸﻮﻥ ﺩﺍﺩﻡ. ﺩﺳﺘﺎﻡ ﻣﯽﻟﺮﺯﯾﺪ ﻭ ﻗﻠﺒﻢ ﺑﻪ‌ ﺷﺪﺕ ﻣﯽﺯﺩ. ﺯﯾﺮ ﻫﺮ ﻣﺸﻘﯽ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ می‌نوشت. ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺑﺮﺍی ﻣﻦ ﭼﯽ ﻣﯽﻧﻮﯾﺴﻪ؟ 🖌 ﺑﺎ ﺧﻄﯽ ﺯﯾﺒﺎ ﻧﻮﺷﺖ: «ﻋﺎﻟﯽ» ﺑﺎﻭﺭﻡ ﻧﻤﯽﺷﺪ. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﻪ ﺳﺎﻝ ﺍﯾﻦ نخستین ﮐﻠﻤﻪﺍﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺗﺸﻮﯾﻖ ﻣﻦ ﺑﯿﺎﻥ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﺭﺩ ﺷﺪ. ﺳﺮﻡ ﺭو ﺭﻭﯼ ﺩﻓﺘﺮﻡ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻡ. ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﻫﺮﮔﺰ نمی‌گذارم بفهمه ﻣﻦ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺳﻢ. ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺑﺎﺷﻢ. اوﻥ ﺳﺎﻝ ﺑﺎ ﻣﻌﺪﻝ بیست، ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺷﺪﻡ ﻭ ﻫﻤﯿن طور ﺳﺎﻝﻫﺎﯼ ﺑﻌﺪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺑﻮﺩﻡ. ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻨﮑﻮﺭ ﺩﺍﺩﻡ، ﻧﻔﺮ ﺷﺸﻢ ﮐﻨﮑﻮﺭ ﺩﺭ ﮐﺸﻮﺭ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺭﻓﺘﻢ. ﯾﮏ ﮐﻠﻤﻪ ﺑﻪ اوﻥ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ من رو ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺩﺍﺩ. 📎 ﭼﺮﺍ ﮐﻠﻤﺎﺕ ﻣﺜﺒﺖ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺭو ﺍﺯ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺩﺭﯾﻎ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ؟ مراقب حرف‌هایمان باشیم! 🌱 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ مادرشوهر بعد از اتمام ماه عسل با تبسم به عروسش گفت: تو توانستی در عرض ۳۰ روز، پسرم را ملزم به خواندن نمازهایش کنی؛ کاری که من طی ۳۰ سال در انجام آن تلاش کردم و موفق نشدم و اشک در چشمانش جمع شد. عروس جواب داد: مادرجان، داستان سنگ و گنج را شنیده‌اید؟ سنگ بزرگی، راهِ رفت‌ و آمد مردم را سد کرده بود. مردی تصمیم گرفت آن را بشکند و از سر راه بردارد. با پتکی سنگین، ۹۹ ضربه به پیکر سنگ وارد کرد و خسته شد. مردی از راه رسید و گفت: تو خسته شده‌ای، بگذار من کمکت کنم. مرد دوم، تنها صدمین ضربه را وارد کرد و سنگ بزرگ شکست. ناگهان چیزی که انتظارش را نداشتند، توجه هر دو را جلب کرد. طلای زیادی زیر سنگ بود! مرد دوم که فقط یک ضربه زده بود، گفت: من پیدایش کردم، کار من بود، پس مال من است! مرد اول گفت: چه می‌گویی؟! من ۹۹ ضربه زدم، دیگر چیزی نمانده بود که تو آمدی! مشاجره بالا گرفت و سرانجام دعوای خویش را نزد قاضی بردند و ماجرا را برای قاضی تعریف کردند. مرد اول گفت: باید مقداری از طلا را به من بدهد زیرا من ۹۹ ضربه زدم و سپس خسته شدم. دومی گفت: همه‌ طلا مال من است، خودم ضربه زدم و سنگ را شکستم. قاضی گفت: مرد اول، ۹۹ بخش آن طلا از آنِ اوست و تو که یک ضربه زدی، یک بخش آن، از آنِ توست؛ اگر او ۹۹ ضربه را نمی‌زد، ضربه‌ صدم نمی‌توانست به‌تنهایی سنگ را بشکند. و اینک تو مادرجان! ۳۰ سال در گوش فرزندت خواندی که نماز بخواند، با نان حلال و زبان خوش و بدون خستگی و اکنون من فقط ضربه ی‌ آخر را زدم! 🌱 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ مرد خسیسی، خربزه‌ای خرید تا به خانه برای زنِ خود بِبَرد. در راه به وسوسه افتاد که قدری از آن بخورد، ولی شرم داشت که دست خالی به خانه رود. عاقبت فریب نَفس، بر وی چیره شد و با خود گفت، قاچی از خربزه را به رسم خانزاده‌ها می‌خورم و باقی را در راه می‌گذارم، تا عابران گمان کنند که خانی از این جا گذشته و چنین کرده است. البته به این اندک، آتش آزِ او فرو ننشست و گفت: گوشت خربزه را نیز می‌خورم تا گویند خان را چاکرانی نیز در مُلازِمت بوده است و باقی خربزه را چاکران خورده‌اند. سپس آهنگ خوردن پوست آن کرد و گفت: این نیز می‌خورم تا گویند خان اسبی نیز داشته است. و در آخر تُخم خربزه و هر آن چیز که مانده بود را یک جا بلعید و گفت: اکنون نَه خانی آمده و نَه خانی رفته است! 🔹 «علی اکبر دهخدا» 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ کشاورزی تعدادی بزغاله داشت و قصد داشت آن ها را بفروشد. اعلامیه‌ای نوشت و در حال نصب آن بود که احساس کرد کسی لباس او را می‌کشد. برگشت دید که یک پسربچه است. پسرک گفت: «آقا، من می‌خوام یکی از بزغاله‌های شما رو بخرم.» کشاورز گفت: «این‌ها از نژاد خوبی هستند و باید پول خوبی براشون بدی.» پسرک دستش را کرد تو جیبش و تعدادی سکه داد به کشاورز و گفت: «من ۳۹ سکه دارم. این کافیه؟» کشاورز گفت: «آره، خوبه.» بزغاله‌ها را به پسرک نشان داد. پسر قطار بزغاله‌ها را دنبال می‌کرد و چشم‌هایش برق می‌زد. در حالی که مشغول تماشای آنها بود متوجه شد چیزی داخل خانه بزغاله‌ها تکان می‌خورد. یک بزغاله پشمالوی دیگر نمایان شد که از چهار تای دیگه کوچک‌تر و ضعیف‌تر بود. از لبه در لانه پایین افتاد و در حالی که لنگ لنگان قدم بر می‌داشت سعی می‌کرد خودش را به بقیه برساند. پسرک به این آخری اشاره کرد و به کشاورز گفت: «من اون رو می خوام.» کشاورز خم شد و به پسر گفت: «این به درد نمی‌خوره. اون نمی‌تونه مثل چهارتای دیگه بدَوه و با تو بازی کنه.» پسر با شنیدن این حرف کشاورز، پاچه شلوارش را بالا زد و یک آتل فلزی را به کشاورز نشان داد که پایش را به یک کفش مخصوص وصل می‌کرد. سپس به کشاورز نگاه کرد و گفت: «منم نمی‌تونم خوب بدوم و اون به کسی نیاز داره که درکش کنه.» 🌱 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff