فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تاریخ هیچوقت این سوتیا فراموش نمیکنه 😂😂💔
#گاندو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
موود من در حال حاضر 😂 :
😂🔥
#گاندو
گفتم:
تا ڪربلا چقدر راه است؟
گفت:
چند لحظه...
هر ڪجا باشۍ مهمان اویۍ!
رو به قبله بایست و سه بار بگو:
السلامعلیڪیااباعبداللهالحسین♥️
https://chat.whatsapp.com/Gg1oLvUzeDYLxMQ8sTPOcb
#گاندو
استوری جدید مجید نوروزی😍🙂❤️
پ ن:(وای گلبم:)❤️😂
💕🌸_____
⇨⛓💛⇦
📓✨ #گاندو
█⇦جوانانگاندو💛✨
عکس جدید(پشت صحنه) از مجید نوروزی😍💫
💕🌸_____
⇨⛓💛⇦
📓✨ #گاندو
█⇦جوانانگاندو💛✨
شات از فصل اول❤️✨
(مجید چه کوچیک بود😍😂)
💕🌸_____
⇨⛓💛⇦
📓✨ #گاندو
█⇦جوانانگاندو💛✨
شات از فصل اول😍✨
داوود بزرک بود😂😍
💕🌸_____
⇨⛓💛⇦
📓✨ #گاندو
█⇦جوانانگاندو💛✨
حروف اول اسمتون چیه؟
آ🔘13صلوات
ب🔘15صلوات
پ🔘5صلوات
ت🔘17صلوات
ث🔘20صلوات
ج🔘22صلوات
ح🔘25صلوات
خ🔘9صلوات
د🔘30صلوات
ر🔘31صلوات
ز🔘19صلوات
س🔘13صلوات
ش🔘32صلوات
ص🔘18صلوات
ط🔘9صلوات
ظ🔘4صلوات
ع🔘13صلوات
غ🔘8صلوات
ف🔘3صلوات
ق🔘32صلوات
ک🔘12صلوات
گ🔘23صلوات
ل🔘5صلوات
م🔘22صلوات
ن🔘26صلوات
و🔘21صلوات
ه🔘31صلوات
ی🔘14صلوات
میدونی اگه اینو بفرستی تو کانال ها چقدر صلوات فرستاده میشه؟😍
ثوابش رو تقدیم کن به نیت ظهور مولامون صاحب الزمان و شفای تمام بیماران❤️
#گاندو
خب اعضا و مدیران، اگر بدی از من دیدید حلال کنید.
اگر حرفی زدم، ناراحتتون کردم و یا..... حلال کنید.
مدارس باز شده و منم نمیتونم هر درس بخونم و هم همراه با شما باشم.
یا علی مدد
خدانگهدار
#داش_رسول
قهرمانان گمنام
پارت پنجاه و هفتم 🧡🕊
《داوود 》
. میگم رسول بیا بریم سایت اقا محمد گفته جلسه هست
رسول : باشه منتظر چی هستی بدو تا بریم
. بزن بریم
رسیدیم سایت بعد احوال پرسی با بچه ها اقا محمد صدامون زد رفتیم اتاقش برا جلسه
. سلام اقا
تک تک بچه ها بعد از سلام روی صندلی هاشون نشستن
اقا محمد:ما بعد این همه بازجویی از افرادی که دستگیر کردیم که داوود رو شکنجه کرده بودن به این پی بردیم که سر دسته اونا فردی به اسم ابراهیم شریفه امشب میخوایم برای دستگیریش اقدام کنیم بچه ها برین استراحت کنید که سر حال باشین
همه : چشم اقا
اقا محمد : بفرمایید پایان جلسه
موقعی که از اتاق اقا محمد اومدیم بیرون زنگ زدم نگار
. سلام به ابجی گلم چطوری عزیز دلم ؟
نگار : سلام داداشی
. ابجی پدر فاطمه قبول کرد تا بریم خواستگاری شمارش رو برات میفرستم بده به مامان تا واسه زمانش هماهنگ کنه
نگار : چشم داداش
. کاری نداری
نگار : نه داداش فقط مراقب خودت باش یه ذره دلم برات شور میزنه
. چشم ابجی مراقب خودم هستم ولی بلند شو برو بیمارستان قضیه رو که برات گفتم چرا نرفتی بیمارستان الان فاطمه خانوم به خاطر من رو تخت بیمارستانه ها
نگار : چشم داداش الان میرم کار نداری
. نه سلام به مامان و بابا برسون
گوشی رو قطع کردم و به اتفاقات این مدت فکر کردم به اون زمانی که تا پای شهادت پیش رفتم تا الانی که عاشق دختری بسیار متشخص شدم خدایا ازت ممنونم بابت همه چیز دراز کشیدم و چشام رو بستم و خوابم برد
بعد چند ساعت بیدار شدم دیگه وقت عملیات بود باید میرفتیم اماده عملیات میشدیم
اقا محمد: خب بچه ها اماده عملیاتین ؟
همه : بله اقا
اقا محمد : پس حرکت میکنیم .
《فاطمه》
خیلی دلشوره داشتم نمیدونم برای چی بود خیلی میترسیدم .....
#گمنام
قهرمانان گمنام
پارت پنجاه و هشتم ❤️🕊
فاطمه
یهو نگار خواهر داوود اومد در زد و اومد تو اتاق
نگار : سلام فاطمه جان بهتری
. سلام نگار خانوم خوبم ممنون
نگار : میدونم چه از خود گذشتگی بزرگی کردین واقعا مدیون شماییم
یهو در باز شد و یه خانوم و اقای میان سال اومدن داخل اتاق .
نگار : فاطمه خانوم ایشون پدر بنده هستن و ایشون هم مادرم
. (با صدای ضعیف و پر از استرس )سلام از اشنایی با شما خوشوقتم
پدر نگار : سلام بهتری دخترم
. بله خیلی ممنون از محبتتون
مادر نگار : دخترم ما زندگی داوود رو به تو مدیونیم ولی اومویم اینجا حرفای دیگه ای هم باهات بزنیم
. انجام وظیفه بود بله من بگوشم شما بفرمایید
مادر نگار : دخترم شما از علاقه داوود به خودت خبر داری و میدونی که چقدر دوست داره میخوام ازت خواهش کنم دخترم دل پسرم رو نشکن
داشتم از خنده میمردم
. من جواب مثبتم رو قبلا به ایشون اعلام کردم
《رسول 》
رفتیم عملیات وسطای عملیات گلوله خوردم و افتادم زمین و یهو یکی از پشت گرفتم و اسلحه اش رو گذاشت روی سرم حالا فهمیدم دلیل نگرانی فاطمه رو یه نگاه به داوود کردم که اصلا دیگه رنگ به روش نبود
یهو اون مرده بلند گفت : همه تسلیم بشین و الا همینجا کار این پسره رو تموم میکنم
این رفو زد و یهو افتاد زمین نگاش کردم تیر مستقیم وسط پیشونیش خورده بود
سریع خودم رو پیش بچه ها رسوندم نگاه کردم گلوله فقط دستم رو خراشیده بود داوود سریع خودش رو بهم رسوند و گفت عملیات تمومه و با موفقیت انجام شده از خوشحالی روی پا بند نبودم اقا محمد به هممون گفت سریع سوار هلیکوپتر سپاه بشیم و بریم تهران ما هم سریع به سمت هلیکوپتر راه افتادیم
فردا شب قرار بود خانواده داوود بیان خواستگاری ولی فاطمه هنوز بیمارستان بود و پدر و مادرم خبر نداشتن کم کم باید بهشون میگفتم رسیدیم تهران به بابا زنگ زدم و قضیه رو گفتم خیلی ترسیده بود بنده خدا گفت زود خوش رو میرسونه بیمارستان وای خیلی بهم بد و بیراه گفت 😂😂
منو هم بردن همون بیماریتانی که خواهرم اونجا بود