eitaa logo
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
249 دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.3هزار ویدیو
33 فایل
@gandoiiii مهربان خدای من @emamhosein113 فکر می‌کردم، نـ⛔️ـمی‌شه پرسـ🧐ـید؛ اما...🤩 ‌+ثبت نام؟ بعله بفرمایید☺️ http://Bn.javanan.org
مشاهده در ایتا
دانلود
واقعاچراباید‌فرزندان‌واعضای‌درجه‌یک‌‌‌مسئولین...؟؟ ▪️به جمع ما بپیوندید😉👇
8.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 انگلیس با وطن ما چه کرده؟! خیلی ما باید ساده لوحانه نگاه کنیم که فکر کنیم اینها برای منافع ما دل میسوزونن/ده میلیون از اجداد ما رو اینها با ایجاد قحطی کشتند...
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم.❤️ به نام انکه مهربان ترین و بخشنده ترین است❤️ 💐💐💐💐💐 رمان رسول پارت چهارم م
بسم الله الرحمن الرحیم.❤️ به نام انکه مهربان ترین و بخشنده ترین است❤️ 💐💐💐💐💐 رمان رسول پارت پنجم محمد: پای کامپیوتر توی اتاقم داشتم رو پرونده جدیدی که تازه یکی از عوامل مهمش رو به نام (رضا‌امیری) دستگیر کرده بودیم کار میکردم که رسول اومد داخل. _خسته نباشید اقا .شما هم خسته نباشی. کاری داشتی؟ _بله اقا راستش برای همین ماجرای تعقیب و اینا نمیخوام خواهرم زیاد بیرون تنها باشه، الانم زنگ زده که کلاسای دانشگاهش تموم شده. اجازه هست برم برسونمش خونه سریع برگردم؟😁 .اره اتفاقا اینجوری بهتره. برو دنبالش برسونش خونه و بهشم بگو زیاد تنها بیرون نره. زود هم برگرد در باره این پرونده رضا امیری کار داریم. _چشم اقا. خیلی ممنونم😊 رسول سریع رفت سوییچ موتورش و برداشت و رفت سمت در. خیلی برام جالب و خوشایند بود که اینقدر هوای خواهرش رو داره. از قبل هم ازش شنیده بودم که جون خودشو خواهرش به وجود هم بستس... ریحانه: تقریبا یه ۱۰ دقیقه ای میگذشت که رسول زنگ زده بود گفت میام دنبالت. راه خونه تا دانشگاه خیلی دور بود برای همین ترجیح می دادم که پیاده نرم. معمولا هم سوار تاکسی نمیشدم. یا با ماشین میومدم یا رسول یا بابا منو می رسوندن. بیشتر رسول منو میرسوند چون از بچگی خیلی باهم بودن رو دوست داشتیم و هم رسول هوای من، هم من هوای رسول رو خیلی داشتم❤️ بعد یه ۱۰ دقیقه زنگ زد گفت جلو در دانشگاهم. با خوشحالی رفتم جلو و دیدم رسول به موتورش تکیه داده و داره با موبایلش کار میکنه. رفتم جلو و سلاک دادم: . سلاااام اخوی بزرگوار💖 _و علیک سلااااام خواهر عزیزم❤️چه خبر؟ رو به راهی ان‌شاالله؟ . بعله. شما که خوب باشی ماهم خوبیم🙃 راستی ببخشیدا مزاحم کارت شدم وسط روز🙁 _ نه بابا این چه حرفیه خواهرم. اولا شما از همه برای من مراحم تری😊 دوما بده حالا به بهونه اومدن دنبال شما یه استراحتی هم بکنم حال و هوام عوض شه؟؟😁 . والا چه بگم؟؟؟!!!!🙃 _هیچی سوار شو بریم. رسول کلاه کاسکتش رو داد به منو سوار شدیم راه افتادیم سمت خونه. وسط راه گفت: _ راستی ریحانه یه چیزی.... . جانم؟ _اگه میتونی این چند روزه کمتر از خونه بیا بیرون. اگر هم میخوای بری مثل الان به من یا بابا بگو میایم دنبالت می رسونیمت. باشه؟ . چشم. حتما. فقط مشکلی پیش اومده؟ اخه کمی نگران شدم برا این حرفت🙁😢 _نه بابا نگرانی نداره. برای احتیاط. چون ماهم تازه یه پرونده جدید رو شروع کردیم و یکی دو نفر رو گرفتیم، برای امنیت بیشتر. چون کار بابا و من هم تقریبا توی یه مایس، این طور بهتره. . باشه هر چی شما بگی😊💖 سر راه هم یه شیر و کیک گرفت و باهم خوردیم، بعد منو رسوند خونه خودشم رفت دنبال کارش. تقریبا یه چیزایی در باره کارش میدونستم. اینکه یه مامور امنیتی هستش و کسی نباید از شغلش خبر دار بشه. باباهم چون سپاهی بود کم و بیش یه اطلاعاتی در این باره میدونستیم. البته فقط منو مامان و بابا میدونستیم کار داداش چیه. هیچ کس غیر از ما توی دوست و آشنا و فامیل خبر نداشت.... ادامه دارد....
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم.❤️ به نام انکه مهربان ترین و بخشنده ترین است❤️ 💐💐💐💐💐 رمان رسول پارت پنجم مح
بسم الله الرحمن الرحیم.❤️ به نام انکه مهربان ترین و بخشنده ترین است❤️ 💐💐💐💐💐 رمان رسول پارت ششم رسول: ریحانه رو رسوندم خونه و خودم راه افتادم سمت اداره. . سلام آقا _سلااااام آقا رسول. خوبی؟ چه خبر؟ .ممنون. خبر خاصی نیست. ریحانه رو رسوندم خونه بهش هم گفتم که زیاد از خونه بیرون نره چه برسه تنها. فقط آقا یه سوال داشتم خدمتتون _چیه؟ بپرس... . راستش آقا ممکنه خطری خواهرم و مامان و بابام رو تهدید کنه؟ آخه کمی نگران شدم😅 _ نه نمیخواد نگران باشی. من اگه حرفی زدم همش برای احتیاط و امنیت بیشتر بود. .اهان ممنونم. با حرفای محمد کمی اروم تر شدم، اما دلشوره ای که داشتم دست خودم نبود با اینکه اطمینان و اعتماد کامل رو نست به آبجی ریحانه داشتم و میدونستم وقتی بهش یه چیزی میگم گوش میده و رعایت میکنه. ولی دست خودم نبود. البته برای مامان و بابا کمتر چون بابا خیلی سال هست که توی سپاه کار میکنه و هم خودش هم مامان خیلی بیشتر از منو ریحانه با اینجور مسائل اشنایی دارن و رعایت میکنن. رفتم پای کامپیوتر و شروع به کار کردم. به دستور آقا محمد پرونده رضا امیری رو دوباره بررسی کردم با چند تا پرونده دیگه.... کارم تقریبا تموم بود. ساعت ۱۱ و نیم شب بود. از بچه ها خداحافظی کردم و رفتم سوار موتور شدم که دوباره دیدم تحت تعقیبم😰😐 راهم رو به اجبار به کوچه پس کوچه ها کشوندم و با بدبختی و حدودا ۱ ساعت درگیر سفید کردن موقعیت بودم. رفتم خونه. با مامان و بابا سلام و احوال پرسی کردم و رفتم پیش ریحانه. گفت که از فردا قراره برای کار آموزی بره توی یه بیمارستان مشغول بشه. برا همین دوباره دلشوره اومد سراغم ولی بروز ندادم. چون نمیتونستم مانعش بشم. کارآموزه و باید بره بعدم خیلی دوس داره ولی من همچنان نگران بودم.... {دو روز بعد😁} ریحانه الان دو روز بود که بیمارستان کارآموز بود و سعی میکرد غیر از دانشگاه و بیمارستان جایی نره. از ۲ روز پیش هم دیگه منو تعقیب نکرده بودن.... پای سیستم بودم که یه پیام برام اومد از یه شماره ناشناس... ادامه دارد....
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم.❤️ به نام انکه مهربان ترین و بخشنده ترین است❤️ 💐💐💐💐💐 رمان رسول پارت ششم رسو
بسم الله الرحمن الرحیم.❤️ به نام انکه مهربان ترین و بخشنده ترین است❤️ 💐💐💐💐💐 رمان رسول پارت هفتم محمد: داشتم پرونده رضا امیری رو دوباره میخوندم تا یه چیزی دستگیرم بشه. یهو رسول با شتاب درو باز کرد اومد تو... . چی شده رسول چرا اینطوری میکنی؟ اون قدر داشت نفس مفس میزد که نمیتونست حرف بزنه. رفتم پیشش وایسادم. از شتاب رسول، داوود و فرشید و سعید هم با نگرانی و اضطراب اومدن داخل.. . با توام رسول چی شده... حرف نمیزد فقط موبایلش رو گرفت سمتم. موبایل رو ازش گرفتم و پیام رو خوندم. خشکم زد😯 (اگه میخوای خطری خواهرت رو تهدید نکنه، پاتون رو از این ماجرا بکشین بیرون و امیری رو ولش کنین. اینو به اون فرماندتون هم بگو) بیچاره حق داشت نتونه حرف بزنه. فرشید کمی آب برای رسول ریخت و نشوندش روی صندلی. آب که خورد کمی آروم شد. . رسول الان یه زنگ به خواهرت بزن... _چشم آقا موبایلش رو برداشت و شماره خواهرش رو گرفت. هر چی بوق خورد جواب نداد. داشت از نگرانی سکته میکرد. زنگ زد خونه و از مامانش پرسید و فهمید از صبح که با خود رسول رفته بیرون، خونه نیومده زنگ هم نزده. . رسول میدونی الان خواهرت کجا باید باشه؟ با نفس نفس و استرس زیاد گفت: _الان باید بیمارستان باشه. کارآموزه. خودم صبح رسوندمش بیمارستان. البته ممکنه بعدش رفته باشه دانشگاه. . خیل خوب، الان پاشو بریم بیمارستان ببینیم هست یا نه. به دلت بد راه نده. ان‌شاالله که سر کلاساشه مشکلی هم نداره😉 باشه ای گفت و رفت سوییچ ماشینش رو برداشت. با داوود و رسول راه افتادیم سمت بیمارستانی که خواهر رسول اونجا بود. خیلی تند میرفت. هر چی هم بهش میگفتم، سعی میکرد آروم تر بره اما دست خودش نبود. رسیدم دم بیمارستان. با سرعت ماشین و پارک کرد و بدو بدو رفت داخل بیمارستان. _سلام خانم ببخشید خانم حسنی هستن؟ +شما چه نسبتی باهاشون دارید؟ _برادرشونم هستم +حدود نیم ساعت پیش از بیکارستان خارج شدن _کجا رفتن؟ +اطلاعی ندارم _استادشون خانم قاسمی هستن. ایشون تشریف دارن؟میتونم ببینمشون؟ +بله الان پیجشون میکنم. خانم قاسمی اومد و به رسول گفت نیم ساعت پیش گفت دانشگاه کلاس داره. رفتیم سوار ماشین شدیم و رسول داشت از دلشوره سکته میکرد. چون به گفته خودش این جور موقع ها، به رسول زنگ میزد که بره دنبالش. با این حال گازشو گرفت و رفت سمت دانشگاه. طوری میرفت که منو داوود هر لحظه نگران بودیم تصادف بشه. ولی هر طوری بود رسیدیم دانشگاه. فهمیدیم اونجا هم نرفته.... ادامه دارد...
سه پارت جدید از رمان رسول ببخشید کمی طولانی شدن پارتا😅🙈
پست و کپشن و کامنت های بازیگر
😬😬😬😬😬😬😬😬😬😬😬😬😬😬😬😬😬😬😬😬😬😬 استوری بهار عسگری😬😬