eitaa logo
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
252 دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.3هزار ویدیو
33 فایل
@gandoiiii مهربان خدای من @emamhosein113 فکر می‌کردم، نـ⛔️ـمی‌شه پرسـ🧐ـید؛ اما...🤩 ‌+ثبت نام؟ بعله بفرمایید☺️ http://Bn.javanan.org
مشاهده در ایتا
دانلود
حی علی العزا..!:))💔 تسلای قلب نازنین امام زمان صلوات..
زیاد بگویید: السلام علیک یا امیرالمؤمنین! این روز ها کسی در مدینه، سلامش نمی‌کند..💔
خواست زینب را بغل گیرد ولی ممڪن نشد..مادر از دختر خجل شد، دختر از مادر خجل.
نمیخواهم برنجانم دلت را بی سبب اما... چگونه مرگ یک مادر، چهل تن متهم دارد؟!
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم.❤️ به نام انکه مهربان ترین و بخشنده ترین است❤️ 💐💐💐💐💐 رمان سربازان بی نشون پا
بسم الله الرحمن الرحیم.❤️ به نام انکه مهربان ترین و بخشنده ترین است❤️ 💐💐💐💐💐 رمان سربازان بی نشون پارت هفتاد و سوم معصومه: داشتم سکته میکردم‌ قلبم داشت از قفسه سینم میومد بیرون. اشکم دراومده بود. با گریه ریحانه رو صدا میکردم. بیهوش روی زمین افتاده بود. چند نفر که تو پارک بودن هم دورمون جمع شدن. چون بیمارستان همینجا بود، سریع رفتن پرستار و برانکارد آوردن و بردنش داخل. دکتر داشت تو اتاق معاینش میکرد. هنوز بیهوش بود. منم نا خداگاه همینطور اشک میریختم. بالاخره دکترش اومد بیرون. +چی شد دکتر؟ _فعلا نمیشه تصمیم قطعی گرفت. براشون آزمایش و اینا نوشتم. باید انجام بدن. +ممکنه چیز خطرناکی باشه؟ _نمیشه تصمیم گرفت الان. انشاالله که چیزی نیست. اگر هم باشه خطرناک نیست. +کی بهوش میاد؟ _باید حداکثر تا یک ساعت، یک ساعت و نیم دیگه بهوش بیان. نگران نباشید. کارآموز خود ما هستن. این چند وقت ما ایشون و برادرشون رو زیاد دیدیم اینجا.😅 ان‌شاالله چیزی نیست. فقط باید یکی از اقوام نزدیک بیان که فرم رضایت بستری و آزمایش هارو انجام بدن. اینو که گفت تازه یاد آقا رسول افتادم و انگار دنیا دور سرم چرخید... خاله زهرا و عمو محمود که اون سر دنیا، کی به آقا رسول خبر بده؟؟!😭 تنها راه داوود بود‌‌.. با دست لرزون گوشیم رو از توی کیفم درآوردم و شماره گرفتم... داوود: پرونده ای هم که توی دست داشتیم خدارو شکر بسته شده بود. مونده بود فقط امیرارسلان که اونم چون میدونستیم یزده، به بچه های یزد گفته بودیم بگیرنش که گرفتنش😊 منو محمد توی اتاق استراحت بودیم و چایی میخوردیم که گوشیم زنگ خورد.. ادامه دارد...
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم.❤️ به نام انکه مهربان ترین و بخشنده ترین است❤️ 💐💐💐💐💐 رمان سربازان بی نشون پا
بسم الله الرحمن الرحیم.❤️ به نام انکه مهربان ترین و بخشنده ترین است❤️ 💐💐💐💐💐 رمان سربازان بی نشون پارت هفتاد و چهارم معصومه: زنگ زدم. اولش فقط گریم میگرفت. ولی آخرش که دیگه کاملا مشخص بود داره از نگرانی سکته میکنه به زور همه چی رو بهش گفتم. داوود: معصومه همش پشت تلفن داشت گریه میکرد. قلبم داشت وای میستاد. هر چی ازش میپرسیدم جواب نمیداد. محمد هم با نگرانی و تعجب نگام میکرد... آخرش دیگه تقریبا داد زدم: میگی چی شده یا نهههه؟؟😠😢😡 به زور همچی رو گفت. محمد داشت نگام میکرد. زبونم بند اومده بود. چی باید به رسول میگفتم. به محمد گفتم چیشده... اونم اولش مونده بود که چطور به رسول بگیم. ولی آخرش زنگ بهش که بیاد بالا توی اتاق استراحت... رسول اومد. مثل همیشه خیلی شاد و خندون. ولی قیافه من رو که دید قشنگ معلوم بود تن و دلش لرزید.. اول که بهش گفتیم شکع شد. بعدش با عجله بلند شد بره که انگار چشاش سیاهی رفت و دستش رو گزاشت رو سرش و یهو افتاد. منو محمد بدو رفتیم طرفش. ولی سریع و به زور بلند شد و راه افتاد سمت پارکینگ. محمد بهم گفت که چون حالش خوب نیست باهاش برم که توی این وضع این دیگه کار دست خودش و ما نده😐😶 اول میخواست خودش بشینه پشت فرمون. ولی چون میدونستم الان پاشو میزاره روی گاز ول نمیکنه خودم با هزار بدبختی نشستم و راه افتادم. معصومه: کنار اتاقی که ریحانه داخلش بود نشسته بودم و بی صدا اشک میریختم که دیدم آقا رسول با چه سرعتی داره میدوعه سمتم و داداش هم پشت سرش... +سلام. کجاست؟😢 _سلام آقا رسول نگران نباشید داخل این اتاقه... با سرعت رفت داخل... رسول: با اکراه در رو باز کردم. الهی بمیرم. آبجی کوچیکم الان رو تخت بیمارستانه... چشماش بسته... رفتم و نشستم کنارش.. +ریحانه خانم؟! خانم دکتر؟ ریحون؟! جواب داداش رو نمیدی؟ جواب ندی دق میکنم ها... سردردام دوباره شدت گرفته بود. با اینکه عینک داشتم اما چشام خوب نمیدید. تو حال خودم بودم که دکتر آمد داخل.. خانم علویان هم باش اومد. ولی داوود بیرون موند. از جام بلند شدم. +سلام آقای پازوکی... دکترش، آقای پازوکی بود. میشناختمش. اخه یه بار هم دکتر خودم بود. ما خواهر و برادر دیگه کلا اینجا پرونده دائم الباز داشتیم😐 تمام کارکنا میشناختن مارو. راه میرفتیم بمون سلام میکردم😐 _سلام آقای حسنی. حال شما؟ +ممنون. حالش چطوره؟ _نگران نباشید. به همراهشون هم گفتم. ان‌شاالله که چیزی نیست ولی باید یکسری آزمایش ها انجام بشه☺ +ممنون😢 _شما حالتون مثل اینکه خیلی خوب نیست... +نه خوبم ممنون... _خیلی خوب. پس بفرمایید فرم های رضایت رو کامل کنید... +چشم💔 ادامه دارد...
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم.❤️ به نام انکه مهربان ترین و بخشنده ترین است❤️ 💐💐💐💐💐 رمان سربازان بی نشون پا
بسم الله الرحمن الرحیم.❤️ به نام انکه مهربان ترین و بخشنده ترین است❤️ 💐💐💐💐💐 رمان سربازان بی نشون پارت هفتاد و پنجم رسول: از اتاق با حال خرابی اومدم بیرون. داوود منو که دید با نگرانی پرسید: ×خوبی داداش؟ با سر اشاره کردم اره. باهم راه افتادیم سمت ایستگاه پرستاری.. وسط راه دوباره سرم گیج رفت و ناخداگاه ایستادم. داوود چند قدم رفت جلو ولی وقتی دید نمیام ایستاد و منو که دید دویید سمتم. نفسم تنگ بود. اسپری اکسیژن رو از توی جیبم درآوردم و خواستم بازش کنم که بزنم، که از دستم افتاد. داوود تا من بخوام برش دارم سریع برش داشت و خودش بازش کرد و برام زد و شرو کرد زیر لب غر زدن🥀😐 ×اون وقت ازش میپرسم خوبی، میگه آره خوبم. اره جون آیلان نظری(متهم پروندمون😅) کاملا مشخصه چقدر خوبی...😒😠😠😠 +حالا مگه چی شده؟!😑 ×بپرس چی نشده... ببین تو آخرش یه کاری دست خودت میدی با این کارات. ببین کی گفتم..😡 +وا. بی اعصاب..😐😅 رفتم و فرم هارو امضا کردم. ریحانه دیگه بهوش اومده بود. سرحال بود ولی نه خیلی. البته سعی میکرد بروز نده ولی موفق نبود 😅 ریحانه رو بردن برای آزمایش و اسکن و اینا.. به خواهر و برادر علویان هم گفتم که برن به کارشون برسن که قبول نکردن... مخصوصا داوود😐 برگشته میگه ×یکی باید حواسش به تو باشه.😐 خودش:😠😤😠 من:😐😑😑😐👌💔✌ معصومه خانم:😂😂😅😅😅😅😶😶 بعد یه ساعت که آزمایش و اینا رو انجام دادن، بهش آرامش بخش زدن که بگیره بخوابه.. بعد اینکه جواب آزمایشا اومد، دکتر منو صدا کرد برم تو اتاقش... سرم درد میکرد و چشام خوب نمیدید. حالم خوب نبود. از استرس قلبم داشت میومد توی دهنم. نشستم. _خوب آقا رسول. اون طوری که من درجریانم، شما مثل اینکه چند وقت پیش یه چند روز خیلی سختی رو گذروندین طوری که اونجوری که من یادمه زخمی و خونی هر دوتون رو آوردن اینجا... درسته؟ استرسم هر لحظه بیشتر میشد. قشنگ لرزش صدام رو حس میکردم 😢 +ب..بله چطور؟ _راستش در اثر ضربات و آسیب هایی که بهشون وارد شده بود، به احتمال ۹۸ درصد یه لخته خون غلیظ ایجاد شده و در بدن در حال حرکت هست‌.. نفسم بالا نمیومد. به زور طور که قشنگ جون دادم تا بگم، گفتم: + این ینی الان خطرناکه؟ _فعلا نه ولی میتونه بشه.. یک سری توصیه هارو اینارو کرد که من هیچی ازشون نفهمیدم چون همه حواسم پیش تنها خواهرم که معلوم نبود چه بلایی داره سرش میاد بود... داشتم میومدم بیرون... اداه دارد..
کیا میدونن دیشب چه اتفاقی افتاده بود؟ https://harfeto.timefriend.net/16415727136842 تو این لینک بگید....
دیشب مادر راحت شد از دنیای بی وفا و ساکنان بی وفا ترش