″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم.❤️ به نام انکه مهربان ترین و بخشنده ترین است❤️ 💐💐💐💐💐 رمان سربازان بی نشون پا
بسم الله الرحمن الرحیم.❤️
به نام انکه مهربان ترین و بخشنده ترین است❤️
💐💐💐💐💐
رمان سربازان بی نشون
پارت هفتاد و پنجم
رسول:
از اتاق با حال خرابی اومدم بیرون.
داوود منو که دید با نگرانی پرسید:
×خوبی داداش؟
با سر اشاره کردم اره.
باهم راه افتادیم سمت ایستگاه پرستاری..
وسط راه دوباره سرم گیج رفت و ناخداگاه ایستادم.
داوود چند قدم رفت جلو ولی وقتی دید نمیام ایستاد و منو که دید دویید سمتم.
نفسم تنگ بود.
اسپری اکسیژن رو از توی جیبم درآوردم و خواستم بازش کنم که بزنم، که از دستم افتاد. داوود تا من بخوام برش دارم سریع برش داشت و خودش بازش کرد و برام زد و شرو کرد زیر لب غر زدن🥀😐
×اون وقت ازش میپرسم خوبی، میگه آره خوبم. اره جون آیلان نظری(متهم پروندمون😅) کاملا مشخصه چقدر خوبی...😒😠😠😠
+حالا مگه چی شده؟!😑
×بپرس چی نشده... ببین تو آخرش یه کاری دست خودت میدی با این کارات. ببین کی گفتم..😡
+وا. بی اعصاب..😐😅
رفتم و فرم هارو امضا کردم.
ریحانه دیگه بهوش اومده بود. سرحال بود ولی نه خیلی. البته سعی میکرد بروز نده ولی موفق نبود 😅
ریحانه رو بردن برای آزمایش و اسکن و اینا..
به خواهر و برادر علویان هم گفتم که برن به کارشون برسن که قبول نکردن...
مخصوصا داوود😐 برگشته میگه
×یکی باید حواسش به تو باشه.😐
خودش:😠😤😠
من:😐😑😑😐👌💔✌
معصومه خانم:😂😂😅😅😅😅😶😶
بعد یه ساعت که آزمایش و اینا رو انجام دادن، بهش آرامش بخش زدن که بگیره بخوابه..
بعد اینکه جواب آزمایشا اومد، دکتر منو صدا کرد برم تو اتاقش...
سرم درد میکرد و چشام خوب نمیدید. حالم خوب نبود. از استرس قلبم داشت میومد توی دهنم.
نشستم.
_خوب آقا رسول. اون طوری که من درجریانم، شما مثل اینکه چند وقت پیش یه چند روز خیلی سختی رو گذروندین طوری که اونجوری که من یادمه زخمی و خونی هر دوتون رو آوردن اینجا... درسته؟
استرسم هر لحظه بیشتر میشد. قشنگ لرزش صدام رو حس میکردم 😢
+ب..بله چطور؟
_راستش در اثر ضربات و آسیب هایی که بهشون وارد شده بود، به احتمال ۹۸ درصد یه لخته خون غلیظ ایجاد شده و در بدن در حال حرکت هست..
نفسم بالا نمیومد.
به زور طور که قشنگ جون دادم تا بگم، گفتم:
+ این ینی الان خطرناکه؟
_فعلا نه ولی میتونه بشه..
یک سری توصیه هارو اینارو کرد که من هیچی ازشون نفهمیدم چون همه حواسم پیش تنها خواهرم که معلوم نبود چه بلایی داره سرش میاد بود...
داشتم میومدم بیرون...
اداه دارد..
کیا میدونن دیشب چه اتفاقی افتاده بود؟
https://harfeto.timefriend.net/16415727136842
تو این لینک بگید....
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
کیا میدونن دیشب چه اتفاقی افتاده بود؟ https://harfeto.timefriend.net/16415727136842 تو این لینک بگید
بس خب تقریبا 10 نفر گفتند که درست گفتند
یه مرور کنیم دیشب رو؟
دیشب به یاد آورد روزی را که زهرا امانت رسول را سالم از مکه به مدینه آورد.
اما حالا آن زهرا نیست...
دیشب به یاد آورد شبی را که گونه های هر دوی آنها از خجالت سرخ شده بود.
دیشب به یاد آورد روزی را که با آمدن حسین آرامش زندگی به بی نهایت رسید.