چنین نیست که انسانِ مسلمان اگر نماز بخواند و عبادت کند و در کنج خلوتگاه محراب بنشیند، مسلمانى خود را کامل کرده باشد.
مسلمان اگر میخواهد مسلمان کاملى باشد، به امور دنیا هم باید بپردازد، سیاست هم باید بفهمد، در سیاست هم باید مداخله کند...
#امام_خامنهای
هدایت شده از مهربان خـــــــ💛ــــــدای من
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دستگیری رائفی پور ..😂
#رائفی_پور #مزاح
هدایت شده از مهربان خـــــــ💛ــــــدای من
❗️نمونه لباس هایی که در پاساژ کوروش (تهران) به فروش میرسد!
✖️اگر #اسلام را هم کنار بگذاریم، اصالت و تمدن ایرانی چه میشود!؟
آیا نباید جلوی فروش لباس های اینچنینی گرفته شود!؟
#رئیسی
#امام_زمان
من پای دلم میلنگد
از سنگینی بار این همه دلتنگی
آی رضای هر لحظه زندگانیِ من
چه کنم این همه دلتنگی را...؟!
#امامرضایدلم💛
میشه منو ببری پیش خودت،
بعد بگی تو خطا کردی!
گناه کردی!
ولی خودم نجاتت میدم از این همه گناه؟!!
میشه کمکم کنی؟
#ازطرفیهحرملازم!
#امام_رضا
بسم الله الرحمن الرحیم.❤️
به نام انکه مهربان ترین و بخشنده ترین است❤️
💐💐💐💐💐
رمان سربازان بی نشون
پارت صد و هشتم
امیر:
رسول رو بردیم بیمارستان، ولی اصلا واینایستاد و مدام مقاومت میکرد...
بزور بردیمخوابوندیمش روی تخت..
خیلی بی قرار بود😢
اصلا صداش در نمی اومد...
بغص بدی گلوم رو گرفته بود...
حتی اجازه نمیداد براش ماسک اکشیژن بزنن تا اخرش دکتر به زور براس بیهوش کننده زد تا تونستن بهش سرم وصل کنن و بهش اکسیژن برسونن...
داوود:
تو فکر این بودم که حالا که ریحانه خانم رفته خونه خالشون، یا رسول رو ببریم سایت یا ببرمش خونه خودمون یا همینجا بمونه...
کلا فقط خونه نره...
ولی همینجا بمونه خیلی بهتره...
رفتم پیش آقا محمد
^آقا؟
×جانم؟
^میگم یه خواهشی داشتم...
×جانم بگو...
^نمیدونم دکتر و پرستارا اجازه میدن یا نه، ولی میخوام اگه بشه، رسول اینجا یه دوروزی بمونه...
×براچی؟ اخه پرستاره گفت همین امشب رو تحت نظر باشه مرخصه...
^اخه میخوام خونه خودشون نره... طبیعتا سایت هم نمیره، نمیدونم قبول میکنه بیاد خونه ما یا نه.. رضا هم گفت خواهر رسول رو میبرن خونه خودشون...😢
×نه بابا برادر من مگه خونه خالشه تا هر وقت خواست بمونه اجازه نمیدن..😐
^☹☹☹☹
*دو ساعت بعد*
ما اومدیم سایت. آخه دکتر اجازه نداد پیشش بمونیم...
گفت خودش چون حالش خیلی بد نیست همراه نمیخواد...
البته کل اون بیمارستان، در اصل همراه رسول بودن...😐💔
رسول:
چشمام رو آروم باز کردم و هجوم نور به چشمام باعث شد دوباره ببندم و چند بار این باز و بسته شدن چشام تکرار شد...
دستم رو بالا آوردم..
اه سرم توی دستم بود😡 اره یادم اومد به زور اونا اومدم بیمارستان... خیلی از دستشون عصبانی بودم..
اصلا دلم نمیخواست کسی رو ببینم..
ولی ریحانه رو چرا...
چشم که چرخوندم کسی رو ندیدم..
خدارو شکر مثل اینکه اینجا نیستن..☺️
نگاه کردم دیدم گوشی و عینک و اسپری و کلیدم روی میزمه..
ادامه دارد....