eitaa logo
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
249 دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.3هزار ویدیو
33 فایل
@gandoiiii مهربان خدای من @emamhosein113 فکر می‌کردم، نـ⛔️ـمی‌شه پرسـ🧐ـید؛ اما...🤩 ‌+ثبت نام؟ بعله بفرمایید☺️ http://Bn.javanan.org
مشاهده در ایتا
دانلود
‏از این خط اینورتر بیای میکشمت🤨☝️🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آخ آخ کیا یادشونه😂💔
خانومی دو بچه داشت به نام های :ادب، و به توچه ادب میره سربازی و به تو چه به مدرسه میره. وقتی به تو چه وارد مدرسه میشه از اون میپرسند: اسمت چیه؟ پسر : به تو چه پسر را میبرند پیش مدیر. مدیر: اسمت چیه؟ پسر : به تو چه درست همون روز بعد از مدرسه پسر را پیش مادر رسوندن و از مامانش پرسیدن. مدیر : خانوم، اسم بچتون چیه؟ مادر : به تو چه مدیر : خانوم، ادبتون کجا رفته؟ مادر : سربازی 😂😂😂😂😂😂
بسم الله الرحمن الرحیم.. بنام خدایی که مهربان ترین است..❤️ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 رمان سربازان بی نشون پارت صد و دوم ریحانه: قلبم از ذوق داشت کنده میشد. داداش که در رو با ریموت باز کرد یهو ۵ . ۶ نفر اوندن جلو ماشین وایسادن. واااا😐 اینا که آقا داوود و آقا محمد و همکاراشون بودن💔😐 منو رسول یه نگاهی به هم کردیم.. اونم مثل من توی شوک بود.. اصلا یادمون رفت به احترامشون از ماشین پیاده شیم🥀 از توی آینه یه نگاهی کردم.. رضا و مرضیه هم مثل ما مونده بودن😐 این قدر ما پیاده نشدیم که خود آقا محمد اومد طرف ماشین😂😐 محمد: داشتیم میرفتیم سمت در نفر رو که در حیاط با ریموت باز شد.. رفتیم روبه روی در وایسادیم.. وااااا😐 اینا که تا دیروز تو اتاق حبس بودن الان سوار ماشین شدن برن💔😐 ولی خوب شد به موقع رسیدیم☺️ هممون جلوی در و جلوی ماشینشون وایساده بودیم.. بعد از چند لحظه رفتم سمت ماشین.. زدم به شیشه که رسول به خودش اومد و شیشه رو داد پایین.. اینقدر خواهر و برادر هول کرده بودن از دیدن ما که یادشون رفت سلام کنن😅 -سلام آقا رسول سلام ریحانه خانم.. انگار که تازه فهمیدن سلام نکردن هر دوشون باهم سلام دادن😐😅 +*سلام _جایی میرین آقا رسول؟! +ب..بله آقا با اجازه.. -کجا به سلامتی؟ مثلا خواست تفره بره و گفت: +ببخشید آقا اتفاقی افتاده؟ اخه همچین بی خبر و اینطور اومدین..😢 _با اجازتون فعلا خواهشا از خونه خارج نشین.. با نگرانی اول یه نگاه به هم کردن بعد به من.. ریحانه خانم خیلی با ناراحتی و نگرانی گفت: *ببخشید، ولی چرا آقا؟😢💔 +بخاطر مسائل امنیتی... نیم ساعت بعد: رسول: رفته بودم توی اتاقم و مثل دیروز در رو از روی خودم و بقیه قفل کرده بودم. کلافه بودم.. دلم خوش بود به این زیارتی که میخوام برم 〰️〰️ .. به عکس〰️〰️ که روی میزم بود کردم و با ناراحتی گفتم: + داشتیم〰️ 〰️؟ اول به دلمون میندازی بیایم پیشت و دم رفتن، پسمون میزنی؟ حالا من هیچی.. حال و هوای خواهرم از دیشب که قرار شد بیایم دیدی چقدر خوب شده بود؟ اما حالا... اصلا میگم مسائل امنیتی... مسائل امنیتی بخوره توی سرم... اصلا منو ریحانه هم می فتیم پیش مامان و بابامون... خوب بود که..😭😓💔 از دست آقا محمد و آقای عبدی خیییلییی دلخور بودم.. برای همین انگار که لجم گرفته باشه و بخوام لج بازی کنم... روبه عکس مامان و بابا کردم و گفتم.. +اصلا میدونین چیههه؟ من امروز به هم بهانه ای که شده میرم بیرون... میخوام ببینم کی میتونه جلوی من رو بگیرههه.. اگه من بچه شمام این کار رو میکنم.. اگه نکنم رسول حسنی، زاده محمود حسنی و زهرا صادق زاده نیستم... هر دوتون میدونین که اینکار رو میکنم.. میخوام ببینم اینبار آقا محمدشون از کجا میاد و جلو منو میگیره و میگه برو تو خونتون رو بیرون نیاا...😡💔😭 رفتم دم پنجره نشستم و گفتم: +انگار نه انگار که تا همین دیروز التماس میکردن بیایم بیرون... حالا که اومدیم اینطوری...😡😡 ادامه دارد... 😊😈😁😄
سلام باید جاهای خالی که علامت ( 〰️) گذاشتم حدس بزنید
تا وقتی حدس نزدید رمان نمیزارم 🙃
بفرمائید اینم لینک ناشناس سریع بیاید جواب بدید🙃🙃 http://www.6w9.ir/msg/8022606 بچه ها من خودم بدتر از شمام دارم از نگرانی میمیرم سریع بیاید جواب بدید تا پارت بعدی رو بذاره دیگه😩😩
۱ نفر نظر درست داده
متن پیام:مشهد ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ✅✅
بسم الله الرحمن الرحیم.. بنام خدایی که مهربان ترین است..❤️ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 رمان سربازان بی نشون پارت صد و دوم ریحانه: قلبم از ذوق داشت کنده میشد. داداش که در رو با ریموت باز کرد یهو ۵ . ۶ نفر اوندن جلو ماشین وایسادن. واااا😐 اینا که آقا داوود و آقا محمد و همکاراشون بودن💔😐 منو رسول یه نگاهی به هم کردیم.. اونم مثل من توی شوک بود.. اصلا یادمون رفت به احترامشون از ماشین پیاده شیم🥀 از توی آینه یه نگاهی کردم.. رضا و مرضیه هم مثل ما مونده بودن😐 این قدر ما پیاده نشدیم که خود آقا محمد اومد طرف ماشین😂😐 محمد: داشتیم میرفتیم سمت در نفر رو که در حیاط با ریموت باز شد.. رفتیم روبه روی در وایسادیم.. وااااا😐 اینا که تا دیروز تو اتاق حبس بودن الان سوار ماشین شدن برن💔😐 ولی خوب شد به موقع رسیدیم☺️ هممون جلوی در و جلوی ماشینشون وایساده بودیم.. بعد از چند لحظه رفتم سمت ماشین.. زدم به شیشه که رسول به خودش اومد و شیشه رو داد پایین.. اینقدر خواهر و برادر هول کرده بودن از دیدن ما که یادشون رفت سلام کنن😅 -سلام آقا رسول سلام ریحانه خانم.. انگار که تازه فهمیدن سلام نکردن هر دوشون باهم سلام دادن😐😅 +*سلام _جایی میرین آقا رسول؟! +ب..بله آقا با اجازه.. -کجا به سلامتی؟ مثلا خواست تفره بره و گفت: +ببخشید آقا اتفاقی افتاده؟ اخه همچین بی خبر و اینطور اومدین..😢 _با اجازتون فعلا خواهشا از خونه خارج نشین.. با نگرانی اول یه نگاه به هم کردن بعد به من.. ریحانه خانم خیلی با ناراحتی و نگرانی گفت: *ببخشید، ولی چرا آقا؟😢💔 +بخاطر مسائل امنیتی... نیم ساعت بعد: رسول: رفته بودم توی اتاقم و مثل دیروز در رو از روی خودم و بقیه قفل کرده بودم. کلافه بودم.. دلم خوش بود به این زیارتی که میخوام برم پابوس آقا.. به عکس گنبد امام رضا که روی میزم بود کردم و با ناراحتی گفتم: + داشتیم آقا؟ اول به دلمون میندازی بیایم پیشت و دم رفتن، پسمون میزنی؟ حالا من هیچی.. حال و هوای خواهرم از دیشب که قرار شد بیایم دیدی چقدر خوب شده بود؟ اما حالا... اصلا میگم مسائل امنیتی... مسائل امنیتی بخوره توی سرم... اصلا منو ریحانه هم می فتیم پیش مامان و بابامون... خوب بود که..😭😓💔 از دست آقا محمد و آقای عبدی خیییلییی دلخور بودم.. برای همین انگار که لجم گرفته باشه و بخوام لج بازی کنم... روبه عکس مامان و بابا کردم و گفتم.. +اصلا میدونین چیههه؟ من امروز به هم بهانه ای که شده میرم بیرون... میخوام ببینم کی میتونه جلوی من رو بگیرههه.. اگه من بچه شمام این کار رو میکنم.. اگه نکنم رسول حسنی، زاده محمود حسنی و زهرا صادق زاده نیستم... هر دوتون میدونین که اینکار رو میکنم.. میخوام ببینم اینبار آقا محمدشون از کجا میاد و جلو منو میگیره و میگه برو تو خونتون رو بیرون نیاا...😡💔😭 رفتم دم پنجره نشستم و گفتم: +انگار نه انگار که تا همین دیروز التماس میکردن بیایم بیرون... حالا که اومدیم اینطوری...😡😡 ادامه دارد... 😊😈😁😄
اینم کامل رمان بدون جای خالی 😁😅