دو عَدَد قُرص دَر آن چشمِ سیاهَت داری
مافیایِ ژِلوفن هَم به خُدا مثلِ تو نیست.
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
هر چند که عمری همه از بوسه نوشتند ،
من عاشقِ آن اخمِ پر از نازِ حبیبم . .
بیداریِ این ساعتِ شب هیچ دلیلی
غیر از تو و اندیشهیِ وصلِ تو ندارد!
من حواسم پرت دنیای قشنگِ باتو بود
تو حواست پرت چشمانِ غریبِ دیگری..
« آن عشق که در پرده بماند به چه ارزد ؟
عشق است و همین لذت اظهار و دگر هیچ ! »
او میرود دامنکشان من زهر تنهایی چشان
دیگر مپرس از من نشان، کز دل نشانم میرود.
برایش شعر خواندم تا رقیبم پیش شاعر ها ،
بگوید عاشقش او را هنرمندانه میخواهد !