عاشقم گر نیستی لطفی بکن نفرت بِوَرز
بی تفاوت بودنت هر لحظه آبم می کند ؛
پیگیرِ پریشانیِ ما دیر به دیر است
دلتنگ به یک خندهی او زود به زودیم ...
من بودم و دلواپسی و یک دلِ خسته
تو بودی همانکس که به این دل بِنِشَسته؛
دو عَدَد قُرص دَر آن چشمِ سیاهَت داری
مافیایِ ژِلوفن هَم به خُدا مثلِ تو نیست.
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
هر چند که عمری همه از بوسه نوشتند ،
من عاشقِ آن اخمِ پر از نازِ حبیبم . .
بیداریِ این ساعتِ شب هیچ دلیلی
غیر از تو و اندیشهیِ وصلِ تو ندارد!
من حواسم پرت دنیای قشنگِ باتو بود
تو حواست پرت چشمانِ غریبِ دیگری..
« آن عشق که در پرده بماند به چه ارزد ؟
عشق است و همین لذت اظهار و دگر هیچ ! »
او میرود دامنکشان من زهر تنهایی چشان
دیگر مپرس از من نشان، کز دل نشانم میرود.
مرا هنگام رفتن در بغل کردی ولی این کار
دقیقا مثل بسم الله یک قصاب میماند.
با خیال خام اینکه عشقت از یادم رود
رفتی و هرگز نفهمیدی که در من زندهای...!
علاج درد مشتاقان طبیب عام نشناسد
مگر لیلی کند درمان غمِ مجنونِ شیدا را ...
برایش شعر خواندم تا رقیبم پیش شاعر ها ،
بگوید عاشقش او را هنرمندانه میخواهد !