دختر كوچكى هر روز پياده به مدرسه مىرفت و بر مىگشت. با اينكه آن روز صبح، هوا زياد خوب نبود و آسمان نيز ابرى بود، دختربچه طبق معمولِ هميشه، پياده به سوى مدرسه راه افتاد.
بعدازظهر كه شد، هوا رو به وخامت گذاشت و توفان و رعد و برق شديدى درگرفت.
مادر كودك نگران شده بود كه مبادا دخترش در راه بازگشت، از توفان بترسد يا اينكه رعد و برق بلايى بر سر او بياورد؛ به همين جهت تصميم گرفت با اتومبيل خود به دنبال دخترش برود. با شنيدن صداى رعد و ديدن برقى كه آسمان را مانند خنجرى دريد، با عجله سوار ماشينش شد و به طرف مدرسه دخترش حركت كرد.
در وسطهاى راه، ناگهان چشمش به دخترش افتاد كه مثل هميشه پياده به طرف خانه در حركت بود، ولى با هر رعد و برقى كه آسمان روشن مىشد، او مىايستاد، به آسمان نگاه مىكرد و لبخند مىزد. اين كار را با هر دفعه رعد و برق تكرار مىكرد!
زمانى كه مادر، اتومبيل خود را به كنار دخترك رساند، شيشه پنجره را پايين كشيد و از او پرسيد: عزيزم، چهكار مىكنى؟! چرا همينطور بين راه مىايستى؟
دخترك پاسخ داد: سلام مامان. من سعى مىكنم صورتم قشنگ بهنظر بياد، چون خدا داره از من عكس مىگيره!
https://eitaa.com/ganj_sokhan
حکایت
👈 جایی که غیر از من و تو کسی نباشد
آهنگری آهن تفتیده و داغ را با دست از کوره بیرون می آورد و دستش نمی سوخت، علت را به اصرار از او پرسیدند، گفت: در همسایگی من زنی خوش صورت و زیبا بود که شوهری فقیر و پریشان و بی نام و نشان داشت. دلم به طرف او میل پیدا کرد و گرفتار او شدم، اما نمی دانستم چگونه عشق و علاقه ام را به او ابراز کنم.
تا آن که سالی قحطی شد و اهل بلد همه گرفتار شدند و چیزی برای خوردن نداشتند ولی وضع من خوب بود، آن زن روزی نزد من آمد و گفت: ای مرد! بر من و بچه هایم رحم کن که خدا رحم کنندگان را دوست می دارد.
گفتم: ممکن نیست مگر آن که کامی از تو حاصل کنم. زن گفت: حاضرم ولی بشرط آنکه مرا جایی ببری که غیر از من و تو احدی در آنجا نباشد و از این کار باخبر نشود، من قبول کردم و او را بجای خلوتی بردم، دیدم زن مثل بید در معرض باد بهار می لرزد، پرسیدم: چرا می لرزی؟
گفت: چون تو بشرطی که با من کردی وفا ننمودی و اینجا غیر از من و تو پنج نفر دیگر حاضرند؛ دو ملک موکل بر من و دو ملک موکل بر تو و خدای شاهد و آگاه بر همه چیز، ناگهان بخود آمدم و متنبه شدم، از خدا ترسیدم و آتش شهوتم را خاموش نمودم و از مال و ثروت خود او را بی نیاز کردم از آن موقع آتش در دست من اثر نمی کند.
📗 #ریاحین_الشریعه، ج 2، ص 130
✍ ذبیح الله محلاتی
https://eitaa.com/ganj_sokhan
در روز اول سال تحصیلی، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبتهای اولیه، مطابق معمول به دانشآموزان گفت که همه آنها را به یک اندازه دوست دارد و فرقی بین آنها قائل نیست.
البته او دروغ میگفت و چنین چیزی امکان نداشت.
مخصوصاً این که پسر کوچکی در ردیف جلوی کلاس روی صندلی لم داده بود به نام تدی استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشی از او نداشت.
تدی سال قبل نیز دانشآموز همین کلاس بود.
همیشه لباسهای کثیف به تن داشت، با بچههای دیگر نمیجوشید و به درسش هم نمیرسید.
او واقعاً دانشآموز نامرتبی بود و خانم تامپسون از دست او بسیار ناراضی بود و سرانجام هم به او نمره قبولی نداد و او را رفوزه کرد .
امسال که دوباره تدی در کلاس پنجم حضور مییافت، خانم تامپسون تصمیم گرفت به پرونده تحصیلی سالهای قبل او نگاهی بیاندازد تا شاید به علّت درس نخواندن او پیببرد و بتواند کمکش کند .
معلّم کلاس اول تدی در پروندهاش نوشته بود: «تدی دانشآموز باهوش، شاد و با استعدادی است و تکالیفش را خیلی خوب انجام میدهد و رفتار خوبی دارد. رضایت کامل ».
معلّم کلاس دوم او در پروندهاش نوشته بود: « تدی دانشآموز فوقالعادهای است. همکلاسی هایش دوستش دارند ولی او به خاطر بیماری درمانناپذیر مادرش که در خانه بستری است دچار مشکل روحی است .»
معلّم کلاس سوم او در پروندهاش نوشته بود: «مرگ مادر برای تدی بسیار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را برای درسخواندن میکند ولی پدرش به درس و مشق او علاقهای ندارد. اگر شرایط محیطی او در خانه تغییر نکند او به زودی با مشکل روبرو خواهد شد .»
معلّم کلاس چهارم تدی در پروندهاش نوشته بود: «تدی درس خواندن را رها کرده و علاقهای به مدرسه نشان نمیدهد.
دوستان زیادی ندارد و گاهی در کلاس خوابش میبرد .»
خانم تامپسون با مطالعه پروندههای تدی به مشکل او پی برد و از این که دیر به فکر افتاده بود خود را نکوهش کرد.
تصادفاً فردای آن روز، روز معلّم بود و همه دانشآموزان هدایایی برای او آوردند.
هدایای بچهها همه در کاغذ کادوهای زیبا و نوارهای رنگارنگ پیچیده شده بود، بجز هدیه تدی که داخل یک کاغذ معمولی و به شکل نامناسبی بستهبندی شده بود.
خانم تامپسون هدیهها را سرکلاس باز کرد.
وقتی بسته تدی را باز کرد یک دستبند کهنه که چند نگینش افتاده بود و یک شیشه عطر که سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود.
این امر باعث خنده بچههای کلاس شد امّا خانم تامپسون فوراً خنده بچهها را قطع کرد و شروع به تعریف از زیبایی دستبند کرد.
سپس آن را همانجا به دست کرد و مقداری از آن عطر را نیز به خود زد.
تدی آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه مدتی بیرون مدرسه صبر کرد تا خانم تامپسون از مدرسه خارج شد .
سپس نزد او رفت و به او گفت: «خانم تامپسون، شما امروز بوی مادرم را میدادید .»
خانم تامپسون، بعد از خداحافظی از تدی، داخل ماشینش رفت و برای دقایقی طولانی گریه کرد.
از آن روز به بعد، او آدم دیگری شد و در کنار تدریس خواندن، نوشتن، ریاضیات و علوم، به آموزش «زندگی» و «عشق به همنوع» به بچهها پرداخت و البته توجه ویژهای نیز به تدی میکرد.
پس از مدتی، ذهن تدی دوباره زنده شد.
هر چه خانم تامپسون او را بیشتر تشویق میکرد او هم سریعتر پاسخ میداد.
به سرعت او یکی از با هوشترین بچههای کلاس شد و خانم تامپسون با وجودی که به دروغ گفته بود که همه را به یک اندازه دوست دارد، امّا حالا تدی دانشآموز محبوبش شده بود .
یکسال بعد، خانم تامپسون یادداشتی از تدی دریافت کرد که در آن نوشته بود شما بهترین معلّمی هستید که من در عمرم داشتهام .
شش سال بعد، یادداشت دیگری از تدی به خانم تامپسون رسید.
او نوشته بود که دبیرستان را تمام کرده و شاگرد سوم شده است. و باز هم افزوده بود که شما همچنان بهترین معلمی هستید که در تمام عمرم داشتهام .
چهار سال بعد از آن، خانم تامپسون نامه دیگری دریافت کرد که در آن تدی نوشته بود با وجودی که روزگار سختی داشته است امّا دانشکده را رها نکرده و به زودی از دانشگاه با رتبه عالی فارغالتحصیل میشود و باز هم تأکید کرده بود که خانم تامپسون بهترین معلم دوران زندگیش بوده است.
https://eitaa.com/ganj_sokhan
May 11
پدری همراه پسرش در جنگلی می رفتند.
ناگهان پسرک زمین خورد و درد شدیدی احساس کرد.
او فریاد کشید آه…
در همین حال صدایی از کوه شنید که گفت: آه…
پسرک با کنجکاوی فریاد زد «تو کی هستی؟» اما جوابی جز این نشنید «تو کی هستی؟»
این موضوع او را عصبانی کرد. پس داد زد «تو ترسویی!» و صدا جواب داد «تو ترسویی!» به پدرش نگاه کرد و پرسید:«پدر چه اتفاقی دارد می افتد؟»
پدر فریاد زد «من تو را تحسین می کنم»
صدا پاسخ داد «من تو را تحسین می کنم»
پدر دوباره فریاد کشید «تو شگفت انگیزی»
و آن آوا پاسخ داد «تو شگفت انگیزی».
پسرک متعجب بود ولی هنوز نفهمیده بود چه خبر است.
پدر این اتفاق را برایش اینگونه توضیح داد: مردم این پدیده را «پژواک» می نامند.
اما در حقیقت این «زندگی» است.
زندگی هر چه را بدهی به تو برمی گرداند.
زندگی آینه اعمال و کارهای نیک و بد توست.
اگر عشق بیشتری می خواهی، عشق بیشتری بده.
اگر مهربانی بیشتری می خواهی، بیشتر مهربان باش.
اگر احترام و بزرگداشت را طالبی، درک کن و احترام بگذار.
اگر می خواهی مردم نسبت به تو صبور و مؤدب باشند، صبر و ادب داشته باش!
این قانون طبیعت است و در هر جنبه ای از زندگی ما اعمال می شود.
زندگی هر چه را که بدهی به تو برمیگرداند.
به هر کس خوبی کنی، در حق تو خوبی خواهد شد و به هر کس که بدی کنی، بدی هم خواهی دید.
زندگی تو حاصل یک تصادف نیست بلکه آینه ای است که انعکاس کارهای خودت را به تو بر می گرداند.
پس هرگز یادمان نرود که با هر دستی که بدهیم، با همان دست می گیریم و با هر دستی بزنیم، با همان دست هم می خوریم»
https://eitaa.com/ganj_sokhan
می گویند سلطان محمود، غلامی به نام ایاز داشت که خیلی برایش احترام قائل بود و در بسیاری از امور مهم نظر او را هم می پرسید و این کار سلطان به مزاق درباریان و خصوصا” وزیران او خوش نمی آمد و دنبال فرصتی می گشتند تا از سلطان گلایه کنند.
تا اینکه روزی که همه وزیران و درباریان با سلطان به شکار رفته بودند وزیر اعظم به نمایندگی از بقیه پیش سلطان محمود رفت و گفت چرا شما ایاز را با وزیران خود در یک مرتبه قرار می دهید و از او در امور بسیار مهم مشورت می طلبید و اسرار حکومتی را به او می گویید ؟
سلطان گفت آیا واقعا” می خواهید دلیلش را بدانید؟
و وزیر جواب داد بله .
سلطان محمود هم گفت پس تماشا کن .
سپس ایاز را صدا زد و گفت شمشیرت را بردار و برو شاخه های آن درخت را که با اینجا فاصله دارد ببر و تا صدایت نکرده ام سرت را هم بر نگردان ایاز اطاعت کرد .
سپس سلطان رو به وزیر اولش کرد و گفت : آیا آن کاروان را می بینی که دارد از جاده عبور می کند؟ برو و از آنها بپرس که از کجا می آیند و به کجا می روند وزیر رفت و برگشت و گفت کاروان از مرو می آید و عازم ری است .
سلطان محمود گفت آیا پرسیدی چند روز است که از مرو راه افتاده اند وزیر گفت نه .
سلطان به وزیر دومش گفت: برو بپرس وزیر دوم رفت و پس از بازگشت گفت یک هفته است که از مرو حرکت کرده اند .
سلطان محمود گفت آیا پرسیدی بارشان چیست وزیر گفت نه .
سلطان به وزیر سوم گفت برو بپرس وزیر سوم رفت و پس از بازگشت گفت پارچه و ادویه جات هندی به ری می برند .
سلطان محمود گفت: آیا پرسیدی چند نفرند و … به همین ترتیب سلطان محمود کلیه وزیران به نزد کاروان فرستاد تا از کاروان اطلاعات جمع کند.
سپس گفت: حال ایاز را صدا بزنید تا بیاید و ایاز که بی خبر از همه جا مشغول بریدن درخت و شاخه هایش بود آمد .
سلطان رو به ایاز کرد و گفت: آیا آن کاروان را می بینی که دارد از جاده عبور می کند برو و از آنها بپرس که از کجا می آیند و به کجا می روند.
ایاز رفت و برگشت و گفت کاروان از مرو می آید و عازم ری است .
سلطان محمود گفت: آیا پرسیدی چند روز است که از مرو راه افتاده اند ؟
ایاز گفت : آری پرسیدم یک هفته است که حرکت کرده اند .
سلطان گفت: آیا پرسیدی بارشان چه بود ؟
ایاز گفت : آری پرسیدم پارچه و ادویه جات هندی به ری می برند.
و بدین ترتیب ایاز جواب تمام سؤالات سلطان محمود را بدون اینکه دوباره نزد کاروان برود جواب داد و در پایان سلطان محمود به وزیرانش گفت: حال فهمیدید چرا ایاز را دوست می دارم؟
https://eitaa.com/ganj_sokhan
🔰 ارزش مقاومت فردی، که به مقاومت جمعی منجر می شود
🔹 زوال حكومت ١٢٠ ساله مغولها در ایران از یک روستا شروع شد.
۱۲۰ سال مغولها هرچه خواستند در ایران کردند، جنایتی نبود که از آن چشم پوشیده باشد. از کشتن ۱۰۰هزار نفر در یک روز گرفته تا تجاوز و غارت برخی از قبایل.
مغولها پس از فتح ایران ساکن خراسان شدند ولی چون بیابانگرد بودند، در شهرها زندگی نمیکردند.
مغولها همه گونه حقی داشتند، مجاز بودند هرکه را خواستند بکشند، به هرکه خواستند تجاوز کنند و هر چه را خواستند غارت کنند.
ایرانیان برایشان برده نبودند، احشام بودند.
در تاریخ دورهٔ مغول چنان یأسی میان مردم ایران وجود داشت که حتی در برابر کشتن خودشان هم مقاومت نمیکردند
ابن اثیر مینویسد:
یک مغول درصحرایی به ۱۷ نفر رسید و خواست همه را با طناب ببندد و بکشد هیچکس جرات نکرد مقاومت کند جز یک نفر که همان یک نفر او را کشت...!
داستان از روستای باشتین و دو برادر که همسایه بودند شروع میشود چند مغول بیابانگرد به خانهٔ این دو میروند و زنان و دخترانشان را طلب میکنند برخلاف رویه ۱۲۰ سال قبلش دو برادر مقاومت میکنند و مغولان را میکشند مردم باشتین اول میترسند ولی مرد شجاعی بنام عبدالرزاق دعوت به ایستادگی میکند.
خبر به قریههای اطراف میرسد حاکم سبزوار مامورانی را میفرستد تا دو برادر را دستگیر کنند عبدالرزاق با کمک مردم روستا ماموران را نیز میکشد.
در نهایت حاکم سبزوار سپاهی چندصد نفره را به باشتین میفرستد، ولی حالا خیلیها جرأت مقاومت پیدا میکنند.
عبدالرزاق فرمانده قیام میشود در چند روستا، مردم مغولان را میکشند و خبرهای "مغولکشی" کمکم زیاد میشود.
عبدالرزاق نام سربداران را بر سپاهیان از جان گذشتهاش میگذارد. فوج فوج مردمانِ بستوه آمده از ستم مغولها به باشتین میروند تا به عبدالرزاق بپیوندند و در برابر سپاه ارغونشاه (حاکم سبزوار) بایستند.
عبدالرزاق بر ارغونشاه پیروز میشود و سبزوار فتح میگردد و پس از ۱۲۰ سال ایرانیان بر مغولها فائق میشوند.
آنروز حتماً پرشکوه بوده است.
طغای تیمور ایلخان مغول یک ایلچی مغول را میفرستد تا سربداران از او اطاعت کنند سربداران او را هم میکشند و به جنگ طغای میروند و او را شکست میدهند و این نقطهٔ پایان ایلخانان مغول است.
سیف فرغانی که از شعرا و مشایخ قرن هفتم و هشتم هجری بود، این قصیده را خطاب به سپاهیان مغول سروده است:
هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد
هم رونق زمان شما نیز بگذرد
باد خزان نکبت ایام ناگهان
بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد
آب اجل که هست گلوگیر خاص و عام
بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد
ای تیغتان چو نیزه برای ستم دراز
این تیزی سنان شما نیز بگذرد
بادی که در زمانه بسی شمعها بکشت
هم بر چراغدان شما نیز بگذرد
زین کاروانسرای بسی کاروان گذشت
ناچار کاروان شما نیز بگذرد
این نوبت از کسان به شما ناکسان رسید
نوبت ز ناکسان شما نیز بگذرد
آنکس که اسب داشت غبارش فرو نشست
بادِ سُم خران شما نیز بگذرد
بر تیر جورتان ز تحمل سپر کنیم
تا سختی کمان شما نیز بگذرد
در مملکت که غرش شیران گذشت و رفت
این عوعو سگان شما نیز بگذرد
https://eitaa.com/ganj_sokhan
*داستان کوتاه امشب*
خانم معلمی تعریف میکرد:
در مدرسه ابتدایی بودم ، مدتی بود تعدادی از بچهها را برای یک سرود آماده میکردم به نیت این که آخر سال مراسمی گرفته شود برایشان.
پدر و مادرشان هم به مراسم دعوت شدند تا بچهها در مقابل معلمان و اولیا سرود را اجرا کنند. چندین بار تمرین کردیم و سرود رو کامل یاد گرفتند.
روز مراسم بچهها را آوردم و مرتبشان کردم. با هم در مقابل اولیا و معلمان شروع به خواندن سرود کردند.
✨ناگهان دختری از جمع جدا شد و بجای خواندن سرود شروع کرد به حرکات عجیب و غریب جلوی جمع. دست و پا تکان میداد و خودش رو عقب جلو میکرد و حرکات عجیبی انجام میداد.
بچهها هم سرود را میخواندن و ریز میخندیدند ، کمی مانده بود بخاطر خندهشان هرچه ریسیده بودم پنبه شود.
سرم از غصه سنگین شده بود و نمیتونستم جلوی چشم مردم یک تنبیه حسابیش هم بکنم.
خب چرا این بچه این کار رو میکنه ، چرا شرم نمیکنه از رفتارش؟
این که قبلش بچه زرنگ و عاقلی بود!!
نمونهی خوب و تو دل بروی بچهها بود!!
رفتم روبرویش ، بهش اشاراتی کردم ، هیچی نمیفهمید
به قدری عصبانیام کرده بود که آب دهانم را نمیتوانستم قورت دهم.
خونسردی خود را حفظ کردم ، آرام رفتم سراغش و دستش را گرفتم ، انگار جیوه بود خودش را از دستم رها کرد و رفت آن طرفتر و دوباره شروع کرد!
فضا پر از خنده حاضران شده بود ، همه سیر خندیدند.
نگاهی گرداندم ، مدیر را دیدم ، رنگش عوض شده بود ، از عصبانیت و شرم عرقهایش سرازیر بود. از صندلیش بلند شد و آمد کنارم ، سرش را نزدیک کرد و گفت:
فقط این مراسم تمام شود ، ببین با این بچه چکار کنم؟!
اخراجش میکنم ، تا عمر دارد نباید برگردد مدرسه ، من هم کمی روغنش را زیاد کردم تا اخراج آن دانشآموز حتمی شود.
✨ حالا آنی که کنارم بود زنی بود ، مادر بچه ، رفته بود جلو و تمام جوگیر شده بود. بسیار پرشور میخندید و کف میزد ، دخترک هم با تشویق مادر گرمتر از پیش شده بود.
همین که سرود تمام شد پریدم بالای سن و بازوی بچه را گرفتم و گفتم:
چرا اینجوری کردی؟!
چرا با رفقایت سرود را نخواندی؟!
دخترک جواب داد:
آخر مادرم اینجاست ، برای مادرم اینکار را میکردم!!
معلم گفت :
با این جوابش بیشتر عصبانی شده و توی دلم گفتم :
آخر ندید بَدید همه مثل تو مادر یا پدرشان اینجاست ، چرا آنها این چنین نمیکنند و خود را لوس نمیکنند؟!
چشمام گرد شد و خواستم پایین بکشمش که گفت:
آموزگار صبر کن بگذار مادرم متوجه نشود ، خودم توضیح میدهم ؛
مادر من مثل بقیه مادرها نیست ، مادر من " کرولال " است ، چیزی نمیشنود و من با آن حرکاتم شادی و کلمات زیبای سرود را برایش ترجمه میکردم.
تا او هم مثل بقیه مادران این شادی را حس کند! این کار من رقص و پایکوبی نبود ، این زبان اشاره است ، زبان کرولالها...
همین که این حرفها را زد از جا جهیدم ، دست خودم نبود با صدای بلند گریستم ، و دختر را محکم بغل کردم!!
آفرین دختر...
چقدر باهوش ، مادرش چقدر برایش عزیزه ، ببین به چه چیزی فکر کرده!
فضای مراسم پر شد از پچپچ و درگوشی حرف زدن و...
تا این که همه موضوع را فهمیدند...
نه تنها من که هر کس آنجا بود از اولیا و معلمان همه را گریاند!!
از همه جالبتر اینکه مدیر آمد و عنوان دانشآموز نمونه را به او عطا کرد!
با مادرش دست همدیگر را گرفتند و رفتند ، گاهی جلوتر از مادرش میرفت و برای مادرش جست و خیز میکرد تا مادرش را شاد کند!
🌙⭐️🌙
درس این داستان این بود:
زود عصبانی نشو ،
زود از کوره در نرو،
تلاش کن زود قضاوت نکنی ، صبر کن تا ماجرا را کامل بفهمی!
🌙⭐️🌙
شبتان خوش
فردایتان سرشار از آرامش و صبوری
https://eitaa.com/ganj_sokhan
『داســتان📚
پرستار بیمارستان، مردی با یونیفرم ارتشی با ظاهری خسته و مضطرب را بالای سر بیماری آورد و به پیرمردی که روی تخت دراز کشیده بود گفت:«آقا پسر شما اینجاست.»
پرستار مجبور شد چند بار حرفش را تکرار کند تا بیمار چشمانش را باز کند. پیرمرد به سختی چشمانش را باز کرد و در حالیکه بخاطر حمله قلبی درد می کشید، جوان یونیفرم پوشی را که کنار چادر اکسیژن ایستاده بود دید و دستش را بسوی او دراز کرد و سرباز دست زمخت او را که در اثر سکته لمس شده بود در دست گرفت و گرمی محبت را در آن حس کرد.
پیرمرد بیمار در انتظار پسر
پرستار یک صندلی برایش آورد و سرباز توانست کنار تخت بنشیند. تمام طول شب آن سرباز کنار تخت نشسته بود و در حالیکه نور ملایمی به آنها می تابید، دست پیرمرد را گرفته بود و جملاتی از عشق و استقامت برایش می گفت. پس از مدتی پرستار به او پیشنهاد کرد که کمی استراحت کند ولی او نپذیرفت.
آن سرباز هیچ توجهی به رفت و آمد پرستار، صداهای شبانه بیمارستان، آه و ناله بیماران دیگر و صدای مخزن اکسیژن رسانی نداشت و در تمام مدت با آرامش صحبت می کرد و پیرمرد در حال مرگ بدون آنکه چیزی بگوید تنها دست پسرش را در تمام طول شب محکم گرفته بود. در آخر، پیرمرد مرد و سرباز دست بیجان او را رها کرد و رفت تا به پرستار بگوید. منتظر ماند تا او کارهایش را انجام دهد. وقتی پرستار آمد و دید پیرمرد مرده، شروع کرد به سرباز تسلیت و دلداری دادن، ولی سرباز حرف او را قطع کرد و پرسید:«این مرد که بود؟»
پرستار با حیرت جواب داد:«پدرتون!»
سرباز گفت:«نه اون پدر من نیست، من تا بحال او را ندیده بودم.»
پرستار گفت:«پس چرا وقتی من شما را پیش او بردم چیزی نگفتید؟»
سرباز گفت:«میدونم اشتباه شده بود ولی اون مرد به پسرش نیاز داشت و پسرش اینجا نبود و وقتی دیدم او آنقدر مریض است که نمی تواند تشخیص دهد من پسرش نیستم و چقدر به وجود من نیاز دارد تصمیم گرفتم بمانم. در هر صورت من امشب آمده بودم اینجا تا آقای ویلیام گری را پیدا کنم. پسر ایشان امروز در جنگ کشته شده و من مامور شدم تا این خبر را به ایشان بدهم. راستی اسم این پیرمرد چه بود؟»
پرستار در حالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود، گفت:«آقای ویلیام گری…»
زمانی که کسی به شما نیاز داشت فقط آنجا باشید و بمانید و تنهایش نگذارید. ما انسانهائی نیستیم که در حال عبور از یک تجربه گذرای روحی باشیم بلکه روح هائی هستیم که در حال عبور از یک تجربه گذرای بشری هستیم
https://eitaa.com/ganj_sokhan
آموزگاری تصمیم گرفت که از دانشآموزان کلاسش به شیوه جالبی قدردانی کند.
او دانشآموزان را یکییکی به جلوی کلاس میآورد و چگونگی اثرگذاری آنها بر خودش را بازگو میکرد.
آن گاه به سینه هر یک از آنان روبانی آبی رنگ میزد که روی آن با حروف طلایی نوشته شده بود: « من آدم تاثیرگذاری هستم.»
سپس آموزگار تصمیم گرفت که پروژهای برای کلاس تعریف کند تا ببیند این کار از لحاظ پذیرش اجتماعی چه اثری خواهد داشت.
آموزگار به هر دانشآموز سه روبان آبی اضافی داد و از آنها خواست که در بیرون از مدرسه همین مراسم قدردانی را گسترش داده و نتایج کار را دنبال کنند و ببینند چه کسی از چه کسی قدردانی کرده است و پس از یک هفته گزارش کارشان را به کلاس ارائه نمایند.
یکی از بچهها به سراغ یکی از مدیران جوان شرکتی که در نزدیکی مدرسه بود رفت و از او به خاطر کمکی که در برنامهریزی شغلی به وی کرده بود قدردانی کرد و یکی از روبانهای آبی را به پیراهنش زد.
و دو روبان دیگر را به او داد و گفت:ما در حال انجام یک پروژه هستیم و از شما خواهش میکنم از اتاقتان بیرون بروید، کسی را پیدا کنید و از او با نصب روبان آبی به سینهاش قدردانی کنید.
مدیر جوان چند ساعت بعد به دفتر رییسش که به بدرفتاری با کارمندان زیر دستش شهرت داشت رفت و به او گفت که صمیمانه او را به خاطر نبوغ کاریاش تحسین میکند.
رییس ابتدا خیلی متعجب شد آن گاه مدیر جوان از او اجازه گرفت که اگر روبان آبی را میپذیرد به او اجازه دهد تا آن را بر روی سینهاش بچسباند.
رییس گفت: البته که میپذیرم.
مدیر جوان یکی از روبانهای آبی را روی یقه کت رییسش، درست بالای قلب او، چسباند و سپس آخرین روبان را به او داد و گفت:لطفاً این روبان اضافی را بگیرید و به همین ترتیب از فرد دیگری قدردانی کنید.
مدیر جوان به رییسش گفت پسر جوانی که این روبان آبی را به من داد گفت که در حال انجام یک پروژه درسی است و آنها میخواهند این مراسم روبان زنی را گسترش دهند و ببینند چه اثری روی مردم میگذارد.
آن شب، رییس شرکت به خانه آمد و در کنار پسر ١۴ سالهاش نشست و به او گفت: امروز یک اتفاق باور نکردنی برای من افتاد.
من در دفترم بودم که یکی از کارمندانم وارد شد و به من گفت که مرا تحسین میکند و به خاطر نبوغ کاریام، روبانی آبی به من داد.
میتوانی تصور کنی؟ او فکر میکند که من یک نابغه هستم!ا و سپس آن روبان آبی را به سینهام چسباند که روی آن نوشته شده بود: «من آدم تاثیرگذاری هستم.»
سپس ادامه داد: او به من یک روبان اضافی هم داد و از من خواست به وسیله آن از کس دیگری قدردانی کنم.
هنگامی که داشتم به سمت خانه میآمدم، به این فکر میکردم که این روبان را به چه کسی بدهم و به فکر تو افتادم.
من میخواهم از تو قدردانی کنم.
مشغله کاری من بسیار زیاد است و وقتی شبها به خانه میآیم توجه زیادی به تو نمیکنم.
من به خاطر نمرات درسیات که زیاد خوب نیستند و به خاطر اتاق خوابت که همیشه نامرتب و کثیف است، سر تو فریاد میکشم.
امّا امشب، میخواهم کنارت بنشینم و به تو بگویم که چقدر برایم عزیزی و میخواهم بدانی که تو بر روی زندگی من تاثیرگذار بودهای. تو در کنار مادرت، مهمترین افراد در زندگی من هستید.
تو فرزند خیلی خوبی هستی و من دوستت دارم.
آن گاه روبان آبی را به پسرش داد.
پسر که کاملاً شگفت زده شده بود به گریه افتاد.
نمیتوانست جلوی گریهاش را بگیرد.
تمام بدنش میلرزید. او به پدرش نگاه کرد و با صدای لرزان گفت:« پدر، امشب قبل از این که به خانه بیایی، من در اتاقم نشسته بودم و نامهای برای تو و مامان نوشتم و برایتان توضیح دادم که چرا به زندگیم خاتمه دادم و از شما خواستم مرا ببخشید.»
من میخواستم امشب پس از آن که شما خوابیدید، خودکشی کنم.
من اصلاً فکر نمیکردم که وجود من برایتان اهمیتی داشته باشد.
نامهام بالا در اتاقم است.
پدرش از پلهها بالا رفت و نامه پرسوز و گداز پسرش را پیدا کرد.
فردا که رییس به اداره آمد، آدم دیگری شده بود.
او دیگر سر کارمندان غر نمیزد و طوری رفتار میکرد که همه کارمندان بفهمند که چقدر بر روی او تاثیرگذار بودهاند.
مدیر جوان به بسیاری از نوجوانان دیگر در برنامهریزی شغلی کمک کرد..
یکی از آنها پسر رییسش بود و همیشه به آنها میگفت که آنها در زندگی او تاثیرگذار بودهاند.
و به علاوه، بچههای کلاس ، درس با ارزشی آموختند:« انسان در هر شرایط و وضعیتی میتواند تاثیرگذار باشد. »
همین امروز از کسانی که بر زندگی شما تاثیر مثبت گذاشتهاند قدردانی کنید.
https://eitaa.com/ganj_sokhan