eitaa logo
گنج سخن
436 دنبال‌کننده
276 عکس
125 ویدیو
1 فایل
کانال فرهنگی و ادبی با ارائه داستان‌های پند آموز و اخلاقی دوستان عزیز می‌توانند حکایات و داستانهای کوتاه خود را از طریق مدیریت در این کانال به اشتراک بگذارند @shafie_48
مشاهده در ایتا
دانلود
حکایت قشنگ و خواندنی بهلول و زبیده خاتون همسر هارون الرشید(دیده و ندیده) بهلول هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می‌رفت. در ساحل می‌نشست و به آب نگاه می کرد. پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می‌شست. اگر بیکار بود همانجا می‌نشست و مثل بچه ها گِل بازی می‌کرد. آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می‌ساخت. جلوی خانه باغچه‌ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت. ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی ازخدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت: «بهلول، چه می‌سازی؟» بهلول با لحنی جدی گفت: «بهشت می‌سازم.» همسر هارون که می‌دانست بهلول شوخی می‌کند، گفت: «آن را می‌فروشی؟!» بهلول گفت: «می‌فروشم.» زبیده خاتون پرسید: «قیمت آن چند دینار است؟» بهلول جواب داد: «صد دینار.» زبیده خاتون گفت: «من آن را می‌خرم.» بهلول صد دینار را گرفت و گفت: «این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می‌نویسم و به تو می‌دهم.» زبیده خاتون لبخندی زد و رفت. بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت. زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی‌رنگ به زبیده خاتون داد و گفت: «این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده‌ای!»  👇👇👇👇 ادامه
وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد. صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت: «یکی از همان بهشت‌هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش!»  بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت: «به تو نمی‌فروشم.»  هارون گفت: «اگر مبلغ بیشتری می‌خواهی، حاضرم بدهم.» بهلول گفت: «اگر هزار دینار هم بدهی، نمی‌فروشم.»  هارون ناراحت شد و پرسید: «چرا؟!» بهلول گفت: «زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می‌دانی و می‌خواهی بخری، من به تو نمی‌فروشم!» https://eitaa.com/ganj_sokhan
🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ☘☘آرزوی بد ✨مردی خانه بزرگی خرید. مدتی نگذشت خانه اش آتش گرفت و سوخت. رفت و خانه دیگری با قرض و زحمت خرید. بعد از مدتی سیلی در شهر برخاست و تمام سیلاب شهر به خانه او ریخت و خانه‌اش فرو ریخت. شیخ را ترس برداشت و سراغ عارف شهر رفت و راز این همه بدبیاری و مصیبت را‌ سوال کرد. ابو سعید ابوالخیر گفت: خودت می‌دانی که اگر این همه مصیبت را آزمایش الهی بدانیم، از توان تو خارج است و در ثانی آزمایش مخصوص بندگان نیک اوست. 💠 شیخ گفت: تمام این بلاها به خاطر یک لحظه آرزوی بدی است که از دلت گذشت و خوشحالی ثانیه‌ای که بر تو وارد شده است. شیخ گفت: 🔻 روزی خانه مادرت بودی، از دلت گذشت که، خدایا مادرم پیر شده است و عمر خود را کرده است، کاش می‌مرد و من مال پدرم را زودتر تصاحب می‌کردم. 🔻 زمانی هم که مادرت از دنیا رفت، برای لحظه‌ای شاد شدی که می‌توانستی، خانه پدری‌ات را بفروشی و خانه بزرگتری بخری. تمام این بلاها به خاطر این افکار توست. مرد گریست و سر در سجده گذاشت و گفت: خدایا من فقط فکر عاق شدن کردم، با من چنین کردی اگر عاق می‌شدم چه می‌کردی؟؟!! سر بر سجده گذاشت و توبه کرد. https://eitaa.com/ganj_sokhan
💥💥اما ماجرای رسیدن پوریای ولی به قهرمانی عالم دل خود زیباترین شعر زندگی اوست و آن ماجرا به اختصار چنین است که : ☘پوریای ولی بی نظیر بود و هر کجا می رفت پهلوانان محل را به مسابقه می خواند و پشت همه را به خاک می رساند تا روزی که قرار شد با پهلوان دربار سلطان وقت دست و پنجه نرم کند. روز قبل از مسابقه مجلسی ترتیب دادند تا دو پهلوان با هم آشنا شوند و یکدیگر را بسنجند و به طور اجمال از قدرت و مهارت یکدیگر در کشتی آگاه شوند. در ان مجلس پوریا دریافت که بر حریف کاملا مسلط است و حریف نیز دریافت که پوریا را حریف نیست. ☘شب هنگام پهلوان سلطان با مادرش به درد و دل نشست که این پهلوان تازه جای مرا خواهد گرفت و من شغل و روزی خود را از کف خواهم داد. آیا تو می توانی تدبیری بیاندیشی که پهلوان از مسابقه منصرف شود؟ ☘مادرش گفت کاری صعب است اما شاید بتوانم در دل مادرش نفوذ کنم و رحمی در دل او بیفکنم که پسر را به حفظ آبرو و شغل و روزی تو ترغیب و تشویق کند. ☘پس بی درنگ نزد مادر پوریا آمد و حال و روز و اضطراب و نگرانی پسرش را با او درمیان گذاشت که پس من چندین سال است که در دربار سلطانی مقام پهلوان دارد و اینک نیک می داند که حریف پسر تو نیست و او و همسر و فرزندانش همه در هول و هراسند که از این شکست چه پیش خواهد آمد. این بگفت و برفت. ☘پس مادر پوریا فرزند را بخواند و گفت: ای فرزند دور از جوانمردی است که این پهلوان و خانواده اش را ناامید گردانی. خوشتر آن است که فردا در مسابقه راه به بر حریف بگشایی تا بر تو پیروز شود و ازین غصه به در آید. ☘پوریا گفت: ای مادر کاری سخت و باری سنگنی بر دوش من می نهی. آخر من بااین قدرت و مهارت چگونه خود را بشکنم و در چشم هزاران تن ناتوان جلوه کنم. ☘مادر گفت: پهلوان بزرگ آن است که از کارهای سخت نهراسد و سنگین ترین بار را بر دوش نهد. پهلوانی تو در شکست بسی عظیم تر از پهلوانی تو در پیروزی خواهد بود و کاری این چنین شگرف از کدام پهلوان جز تو بر می آید؟ پوریا کمی اندیشید و گفت: ☘ای مادر به حق آن کس که این توانایی و مهارت را به من داده است فردا آن کنم که تو فرمایی. ☘صبح روز بعد میدان نمایش مملو از تماشاگران بود و شیپورچیان آغاز مسابقه را اعلام کردند. و دو پهلوان بر هم سلام کردند و کمر یکدیگر را گرفتند. پوریا کمی به ملایمت با او زور آزمایی کرد چنانکه ناظران از قصد او آگاه نشوند و ناگاه کمینگاهی را بر حریف گشود و او فرصت را غنیمت شمرد پهلوان را بر سر دست بلند کرد و بر زمین زد و غریو از جمعیت برخاست و هزاران نفر با هلهله و کف زدن پهلوان سلطان را تحسین کردند. ☘اما پوریا بر زمین افتاده بود و نگاه به آسمان داشت که ناگاه دید پرده آسمان به کنار رفت و صف های بیشمار فرشتگان پیش چشمش ظاهر شدند که همه در او به تحسین نگاه می کردند و کف می زدند. 🔅این فرشگان را قدیسان جهان در عالم شهود و رویا دیده اند. اینها همان فرشتگانند که به روایت جامی به خاطر بیت "برگ درختان سبز" در آسمان وجد و رقص کرده اند و برای سعدی هدیه آوردند و همان فرشتگانند که در جنگ بدر به کمک مسلمانان شتافتند و همان فرشتگانند که: گفت پیغمبر که دانم بهر پند در فرشته خوش منادی می کنند کای خدایا منعمان را ده خلف وی خدایا ممسکان را ده تلف و همان فرشتگانند که خداوند عالم فرمود: الذین قالوا ربنا الله ثم استقاموا تنزل علیهم الملائکه... ⚡️⚡️کسانی که گفتند: پروردگار ما خداست و در این راه پایداری کردند فرشته بر ایشان نازل می شود که خوف و حزن در دل راه مدهید و بشارت باد شما را به بهشتی که وعده داده شده است. 📚برگرفته از کتاب: دفتری در ادبیات و هنر و عرفان، کیمیا 4 ----------------------------------------------------------------------------------------------------------- https://eitaa.com/ganj_sokhan
✱حکایت زیباوخواندنی✱ مردی از یکی از دره های پیرنه در فرانسه می گذشت، که به چوپان پیری برخورد. غذایش را با او تقسیم کرد و مدت درازی درباره ی زندگی صحبت کردند. بعد صحبت به وجود خدا رسید. مرد گفت : اگر به خدا اعتقاد داشته باشم باید قبول کنم که آزاد نیستم و مسئول هیچ کدام از اعمالم نیستم زیرا مردم میگویند که او قادر مطلق است و اکنون و گذشته و آینده را می شناسد. چوپان ناگهان و بی مقدمه زیر آواز زد و پژواک آوازش دره را آکند ! بعد ناگهان آوازش را قطع کرد و شروع کرد به ناسزا گفتن به همه چیز و همه کسی! صدای فریادهای چوپان نیز در کوهها پیچید و به سوی آن دو بازگشت. سپس چوپان گفت : زندگی همین دره است ، آن کوهها ، آگاهی پروردگارند ؛ و آوای انسان ، سرنوشت او ، آزادیم آواز بخوانیم یا ناسزا بگوئیم، اما هر کاری که می کنیم، به درگاه او می رسد و به همان شکل به سوی ما باز می گردد. خداوند پژواک کردار ماست. آدمی ساخته ی افکار خویش است فردا همان خواهد شد که امروز می اندیشیده است... https://eitaa.com/ganj_sokhan
روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود؛ روی تابلو خوانده می شد:«من کور هستم، لطفا کمک کنید.» روزنامه نگارخلاقی از کنار او می گذشت، نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن رو برگرداند و اعلان دیگری را روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او انداخت و آن جا را ترک کرد. عصر آن روز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است.مرد کور از صدای قدم های او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته، بگوید بر روی آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد... مرد کور هیچ وقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد: امروز بهار است ولی من نمیتوانم آن را ببینم!! نتیجه: وقتی کارتان را نمی توانید پیش ببرید، استراتژی خود را تغییر بدهید خواهید دید بهترین ها ممکن خواهد شد. ‎https://eitaa.com/ganj_sokhan
♦️خوردن این خوراکی‌ها را در رژیم غذایی خود جدی بگیرید! 🔹 ریحان: خاصیت ضد پیری دارد و استفاده از آن در رژیم غذایی به شادابی بدن کمک می کند. 🔹 نوشیدن چای پررنگ: سبب کم خونی می شود. 🔹آناناس: مانند قرص آسپرین موجب رقیق شدن خون شده و از ایجاد پلاک در خون جلوگیری می کند و می توان از آن برای کاهش غلظت خون استفاده کرد. 🔹 بادام: سرشار از ویتامین E و آنتی اکسیدان است که باعث تقویت سیستم ایمنی بدن می شود؛ همچنین حاوی ویتامین B است که بدن را هنگام استرس بسیار آرام می کند. 🔹لوبیا قرمز: برای کنترل وزن، پیشگیری از دیابت، پیشگیری از سرطان، سلامت قلب و عروق و دستگاه گوارش مفید است. 🔹سیب: مقوی مغز است؛ به همین علت برای افرادی که کارهای فکری انجام می دهند، مفید است. به طور کلی این میوه به علت دارا بودن فسفر، اعصاب و مغز را تقویت می کند. 🔹 پونه کوهی: یکی از بهترین داروهای گیاهی است که به عنوان یک آنتی بیوتیک قوی از آن یاد می شود. 🔹 هویج: عملکرد روده ها را منظم می کند و کمبود الیاف غذاهای گوشتی را جبران می کند؛ بنابراین افرادی که مصرف گوشت آنها بالاست، حتما باید هویج مصرف کنند 🔹 عدس: ضد استرس است، به کاهش کلسترول کمک می کند و افزودن ۵۰ گرم از آن به رژیم غذایی بیماران دیابتی (در هنگام صبح به صورت ناشتا) موجب کاهش قابل توجه سطح قند خون آنها می شود. 🔹مصرف ماهی: به دلیل دارا بودن امگا ۳ به رفع نگرانی و دلواپسی کمک می کند؛ همچنین با استفاده از آن می توان به سلامت اعصاب، شادابی، طراوت پوست و پیشگیری از کم خونی کمک کرد. 🔹مصرف ۱ لیوان آب هویج قبل از صبحانه برای کمک به درمان کبد چرب بسیار موثر است. 🔹در میان مغزها، گردو تنها مغزی است که مصرف آن معادل با مصرف ماهی برای دریافت اسیدهای چرب امگا ۳‌‌است. 🔹 فندق:  بهترین نوع آجیل برای افراد مبتلا به دیابت است و به علت فسفر موجب تقویت مغز می شود. 🔹پسته: سرشار از پتاسیم است و موجب تنظیم فشار خون می شود. 🔹 تخمه آفتابگردان: حاوی فسفر، پتاسیم، آهن، روی و ویتامین B است. کاهش اسهال خونی و سرطان ریه، جلوگیری از سرماخوردگی، تشکیل سنگ در کلیه و لخته شدن خون از فواید مصرف تخمه آفتابگردان است. 🔹 توت فرنگی: دارای ویتامین C و منگنز است و باعث استحکام استخوان ها و جلوگیری از پوکی استخوان می شود. https://eitaa.com/ganj_sokhan
🔷بيچاره شدن فرزندى ثروتمند 🌳امام حسن عسكرى عليه السلام به نقل از اميرالمؤ منين علىّ عليه السلام حكايت فرمايد: روزى پيرمردى به همراه فرزندش نزد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله شرفياب شد. 🌳پيرمرد با گريه و زارى عرضه داشت : يا رسول اللّه ! من پسرم را بزرگ كردم و هزاران رنج و زحمت برايش متحمّل شدم و از مال و ثروت خود، او را كمك كردم تا آن كه مستقلّ و خودكفا گرديد، ولى امروز كه من ضعيف و ناتوان گشته ام و تمام اموال و هستى خود را از دست داده ام ، او از هر گونه كمكى به من دريغ مى كند و حتّى لقمه نانى هم به من نمى دهد. 🌳حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله خطاب به فرزند كرد و فرمود: تو در اين مورد چه جوابى دارى ؟ 🌳گفت : يا رسول اللّه ! من چيزى زايد بر مخارج خود و عائله ام ندارم . 🌳حضرت به پدر فرمود: اكنون چه مى گوئى ؟ گفت : يار سول اللّه ! او داراى چندين انبار گندم و جو و كشمش مى باشد و نيز كيسه هائى پر از درهم و دينار دارد. 🌳رسول خدا به فرزند فرمود: چه پاسخى دارى ؟ اظهار داشت : يا رسول اللّه ! او اشتباه مى كند، چون من هيچ ندارم . 🌳در اين هنگام ، حضرت رسول خطاب به فرزند كرد و فرمود: از عذاب خداوند بترس و نسبت به پدرت كه آن همه براى تو زحمت كشيده است ، نيكى و احسان كن . 🌳پسر گفت : يا رسول اللّه ! من چيزى ندارم . حضرت فرمود: اين ماه از بيت المال به او كمك مى كنيم ؛ ولى از ماه آينده بايد پدرت را كمك نمائى و به يكى از اصحاب خود به نام اُسامة بن زيد دستور داد تا صد درهم به آن پير مرد بپردازد. 🌳در پايان ماه ، پدر دو مرتبه به همراه پسر خود نزد رسول خدا آمد وعرضه داشت : يا رسول اللّه ! فرزندم چيزى به من نداد و پسر همچنين گفت : من چيزى ندارم . 🌳حضرت به فرزند اشاره نمود: كه تو داراى ثروت بسيارى هستى ؛ ولى با اين برخوردى كه نسبت به پدرت دارى ، همين امروز فقير و تهى دست خواهى شد. 🌳همين كه فرزند از نزد حضرت برگشت متوجّه شد كه داد و فرياد افرادى كه در همسايگى انبارهاى آذوقه او هستند، بلند است . و هنگامى كه چشمشان به پسر پيرمرد افتاد فرياد زدند: بوى گنديده انبارهاى تو به همه ما اذيّت و آزار مى رساند. 🌳و او را مجبور كردند تا اجناس فاسد شده انبارهايش را تخليه كند؛ او نيز چندين كارگر گرفت و با پرداخت پولى بسيار، آن اجناس فاسدشده را در بيابان هاى شهر تخليه كرد. و چون به كيسه هاى طلا و نقره اندوخته شده مراجعه كرد، آن ها را چيزى جز سنگ و ريگ نديد و تمام زندگى و ثروت او تباه گرديد وسخت در تنگ دستى قرار گرفت ، به طورى كه حتّى محتاج لقمه نانى براى شام خود گرديد و در نهايت مريض و رنجور شد. ⚡️سپس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله ، در رابطه با اداء حقوق والدين چنين فرمود: مواظب باشيد كه پدر و مادر خود را ناراحت و غضبناك نكنيد و راضى نباشيد كه آنان نيازمند و محتاج گردند؛ وگرنه بدانيد كه غير از عذاب دنيا نيز در قيامت به عقاب دردناك الهى مبتلا خواهيد شد. 📚تفسير البرهان : ج 2، ص 194، ح 1. https://eitaa.com/ganj_sokhan
در زمان قدیم ، مردی ازدواج کرد. در روز اول ازدواج ،جمع شدند جهت خوردن ناهار با خانواده شوهر... و مرد سهم بیشتری از غذا با احترام خاص به همسرش داد ، و به مادر خودش سهم ناچیزی از غذا را داد ؛بدون هیچ  احترامی... در این لحظه عروس که شخصیت اصیل و با حکمتی داشت، وقتی این صحنه را دید درخواست طلاق کرد. و گفت شخصیت اصیل در ذات هست و نمی خواهم از تو فرزندی داشته باشم که بعدها فرزندانم رفتاری چون تو با مادرت، با من داشته باشند و مورد اهانت قرار بگیرم متاسفانه بعضی از زنان وقتی شوهرانشان آنها را ترجیح می دهند،فکر می کنند، بر مادر شوهر پیروز شدند. عروس با تدبیر همان روز طلاق گرفت. و با همسری که به مادر خودش احترام می گذاشت ازدواج کرد و بعد از سالها صاحب فرزندانی شد و در یک روز با فرزندانش عزم مسافرت کرد، با فرزندانی که  بزرگ شده بودند، و مادر را بسیار احترام می گذاشتند، در مسیر به کاروانی برخوردند، پیرمردی پابرهنه پشت سر کاروان راه می رفت، و هیچ کس به او اعتنایی نمی کرد. مادر به فرزندانش گفت آن پیرمرد را بیاورید وقتی او را آوردند. مادر، همسر سابقش را شناخت به او گفت: چرا هیچ کس اعتنایی و کمکت نمی کند؟ آنها کی هستند؟ گفت: فرزندانم هستند گفت : من رامی شناسی؟ پیرمرد گفت: نه زن با حکمت گفت: من همان همسر سابقت هستم و قبلا گفتم که اصالت در ذات هست. همانگونه که می کاری درو خواهی کرد به فرزندان من نگاه کن چقدر به من احترام می گذارند و حالا به خودت و فرزندانت نگاه کن، چون تو به مادرت اهانت کردی، و این جزای کارهای خودت هست، و زن با تدبیر به فرزندانش گفت: کمکش کنید برای خدا ✨ هر مرد و زنی خوب بیاد داشته باشد، فرزندان شما همانگونه با شما رفتار خواهند کرد ، که شما با پدر و مادر خود رفتارمی کنید. ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌*‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌https://eitaa.com/ganj_sokhan
📚داستان عجیب بهشت خاکستر (اصحاب الجنه) در بنی اسرائیل مردی نیکوکار زندگی می کرد و دارای باغی بود که در آن انواع درختان و محصولات دیگر وجود داشت. صاحب باغ به فقرا توجهی کامل داشت؛ از این رو به هنگام برداشت محصول ، مستمندان را دعوت می کرد و از هر نوع محصولی که داشت سهم آنها را می داد و فقرا هم او را دعا می کردند و این سبب برکت بیشتر اموال او می گردید. سال ها بر این منوال گذشت تا این که مرد نیکوکار در گذشت و بوستان او به سه فرزندش به ارث رسید… بهشت خاکسترپسران راهی غیر از راه پدر را در پیش گرفتند و با خود گفتند: پدر ما مردی کم خرج بود و می توانست به فقرا کمک کند، اما خرج ما بسیاری است و از چنین کمکی معذوریم. وقتی زمان برداشت محصول فرارسید، برای آن که فقرا به سراغ ان ها نیایند، صبح تاریکی را انتخاب کردند تا به دور از چشم آنها غلات را جمع آوری کنند. صبح زود برخاستند و به اتفاق یکدیگر به باغ رفتند و مشاهده کردند آتش، باغ و غلات آن را سوزانده است. ناگاه متوجه شدند که نیت بد آنها در پرداختن حقّ مستمندان سبب عذاب آنها گردیده است. برادر میان سال گفت: ای برادران! چرا در حق بینوایان نیت بدی داشتید؟ چرا تسبیح خدا را نگفتید؟ می گفتند: پروردگار ما از هر عیبی منزه است و ما از ستمکارانیم. و بعضی یکدیگر را ملامت می کردند و می گفتند: وای بر ما! ما طغیان کردیم، اما باشد که خداود توبه ما را بپذیرد و بهتر از آنچه داشتیم به ما عطا فرماید، ما به رحمت او امیدواریم. از آن جایی که توبه کردند و نیت آنها این بود که اگر برخوردار گردند به فقرا کمک کنند، خداوند بوستانی بهتر از آنچه که داشتند به انها عطا فرمود که انگور آن شهرت یافت. https://eitaa.com/ganj_sokhan
『﷽』 چوپانی گله را به صحرا برد به درخت گردوی تنومندی رسید. از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد که ناگهان گردباد سختی در گرفت، خواست فرود آید، ترسید. باد شاخه ای را که چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می برد. دید نزدیک است که بیفتد و دست و پایش بشکند. در حال مستاصل شد.... از دور بقعه امامزاده ای را دید و گفت: ای امام زاده گله ام نذر تو، از درخت سالم پایین بیایم. قدری باد ساکت شد و چوپان به شاخه قوی تری دست زد و جای پایی پیدا کرده و خود را محکم گرفت. گفت: ای امام زاده خدا راضی نمی شود که زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی... نصف گله را به تو می دهم و نصفی هم برای خودم... قدری پایین تر آمد. وقتی که نزدیک تنه درخت رسید گفت: ای امام زاده نصف گله را چطور نگهداری می کنی؟ آنهار ا خودم نگهداری می کنم در عوض کشک و پشم نصف گله را به تو می دهم. وقتی کمی پایین تر آمد گفت: بالاخره چوپان هم که بی مزد نمی شود کشکش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد. وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به گنبد امامزاده انداخت و گفت: مرد حسابی چه کشکی چه پشمی؟ ما از هول خودمان یک غلطی کردیم غلط زیادی که جریمه ندارد. ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌*‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌ https://eitaa.com/ganj_sokhan
『﷽』 روزی یک مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت: 'خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟ '، خداوند او را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد،... افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند، به نظر قحطی زده می آمدند، آنها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آن جایی که این دسته ها از بازوهایشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند. مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد، خداوند گفت: 'تو جهنم را دیدی، حال نوبت بهشت است'، آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود، یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن و افراد دور میز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده، می گفتند و می خندیدند، مرد روحانی گفت: 'خداوندا نمی فهمم؟!'، خداوند پاسخ داد: 'ساده است، فقط احتیاج به یک مهارت دارد، می بینی؟ اینها یاد گرفته اند که به یکدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر می کنند!' هنگامی که موسی فوت می کرد، به شما می اندیشید، هنگامی که عیسی مصلوب می شد، به شما فکر می کرد، هنگامی که محمد وفات می یافت نیز به شما می اندیشید، گواه این امر کلماتی است که آنها در دم آخر بر زبان آورده اند، این کلمات از اعماق قرون و اعصار به ما یادآوری می کنند که یکدیگر را دوست داشته باشید، که به همنوع خود مهربانی نمایید، که همسایه خود را دوست بدارید، زیرا که هیچ کس به تنهایی وارد بهشت خدا (ملکوت الهی) نخواهد شد. https://eitaa.com/ganj_sokhan
💕 "یا قناعت یا خاک گور" سعدى مى گويد: در شيراز كسى ما را شام دعوت كرد، رفتيم ديديم كمرش خميده، يك موى سياه در سر و صورت نيست، با عصا به زحمت راه مى‌رود. صاحبخانه بود، نشست، احترامش كرديم، گفتم: حالت چطور است پيرمرد؟ گفت: خوبم، كارى را مى خواهم به خواست خدا انجام بدهم... سعدى مى گويد: به او گفتم چه كارى؟ گفت: از شيراز مى خواهم جنس ببرم چين بفروشم، از بازار چين چينى بخرم بيايم شام، شنيده ام آنجا چينى خوب مى خرند، بيايم آنجا بفروشم، ديباى رومى بخرم و ببرم در حلب، شنيده ام ديباى رومى را حلب خيلى خوب مى خرند، گوگرد احمر را بخرم، ان شاء الله اين كشورها كه رفتم، جنس ها را كه خريدم و فروختم بيايم شيراز، بقيه عمر را مى خواهم عبادت كنم.! سعدى مى گويد: من به او نگاه مى كردم امكان داشت فردا به ختم او بروم، اما مى گفت: بروم و بيايم، بقيه عمر را مى خواهم مشغول عبادت شوم. بعد سعدى در جواب تاجر گفت: آن شنيدستم در اقصاى غور بار سالارى بيفتاد از ستور گفت چشم تنگ دنيا دار را يا قناعت پر كند يا خاك گور https://eitaa.com/ganj_sokhan
نمرود با دخترش (رعضه) نشسته بودند و منظره آتش انداختن حضرت ابراهیم(علیه السلام) را نگاه می‌كردند. دختر نمرود بالای بلندی ایستاد تا ماجرا را به خوبی ببیند، دید كه ابراهیم(علیه السلام) در میان آتش است اما در محوطه آتش، گلستانی ایجاد شده است. دختر نمرود گفت: ای ابراهیم این چه حالی است كه آتش تو را نمی‌سوزاند؟ حضرت ابراهیم(علیه السلام) فرمود: زبانی كه به ذكر خداوند گویا باشد و قلبی كه معرفت خدا در او باشد آتش در او اثر ندارد. دختر نمرود گفت: من هم مایل هستم با تو همراه باشم. حضرت ابراهیم(علیه السلام) فرمود: بگو لا اله الا الله، ابراهیم خلیل الله و داخل آتش بشو . دختر نمرود این جملات را گفت و پا در آتش نهاد و خود را نزد حضرت ابراهیم(علیه السلام) رساند و در حضورش ایمان آورد و به سلامت به جانب پدرش برگشت. نمرود با دیدن این منظره تعجب كرد و در عین حال به خاطر ترس از مملكتش دختر را از راه موعظه و نصیحت نزد خود خواند ولی حرف نمرود در دختر اثر نكرد و دستور داد او را در میان آفتاب سوزان به چهار میخ بكشند. خداوند مهربان به جبرییل فرمود: بگیر بنده مرا . جبرییل رعضه را از آن مهلكه رهانید و نزد حضرت ابراهیم(علیه السلام) آورد. رعضه در تمام مشقت‌ها با حضرت ابراهیم(علیه السلام) همراه بود تا آن كه حضرت او را به همسری یكی از فرزندانش درآورد و خدای تعالی فرزندانی به آنها عنایت فرمود كه همه بر مسند نبوت و پیامبری قرار گرفتند. ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌*‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌ https://eitaa.com/ganj_sokhan
📚 لیست عادت های خوبی که اگر به زندگی اضافه کنیم حالمون رو بهتر میکنه: ۱- هر هفته یک کتاب بخونیم ۲- هر روز نیم ساعت ورزش کنیم ۳- هر شب لیست کارهای فردامون رو بنویسیم ۴- هر شب چند دقیقه روزانه نویسی کنیم ۵- هر روز بیست دقیقه برای یاد گیری یک زبان غیر زبان اصلی مون زمان بذاریم ۶- هر روز ده دقیقه نیایش یا مدیتیشن کنیم ۷- هر روز غذای خونگی و سالم بخوریم ۸- هر روز صبح زودتر بیدار شیم ۹- هر روز حداقل به یک نفر کمک کنیم یا حالش رو خوبتر کنیم ۱۰- تیکه کلام های نامناسبمون رو از صحبت هامون حذف کنیم ... https://eitaa.com/ganj_sokhan
✩☆★『﷽』★☆✩ روزی که ” پدر صمعان “ کشیش بزرگ پای پیاده بسوی دهی میرفت تا برای مردم موعظه کند وآنان را از دام شیطان نجات دهد مردی زخمی را دید که روی زمین دراز کشیده بود و ناله میکرد و کمک میخواست پدر صمعان در دلش گفت : ” این مرد حتماً دزد است . شاید می خواسته مسافرها را لخت کند و نتوانسته . کسی زخمی اش کرده می ترسم بمیرد و مرا متهم به کشتن او کنند”.... از کمک به او منصرف شد و به سفرش ادامه داد. اما فریاد مردِ محتضر او را متوقف کرد: ” ترکم نکن ! دارم می میرم بیا جلو! بیا، ما دوست قدیمی هستیم . تو پدر صمعانی ، من هم نه دزدم و نه دیوانه “ کشیش با کنجکاوی به مرد نزدیک شد، اما او را نشناخت با کمی ترس پرسید تو کی هستی؟ مرد گفت من شیطان ام ! کشیش پس از دقت بر بدن کج ومعوج او فریادی از وحشت کشید و گفت : خداوند تو را به من نشان داد تا تنفرم از تو بیشتر شود. نفرین بر تو. تو باید بمیری. شیطان گفت : ” بیا زخمهای مرا ببند… تو نمیفهمی چه میگویی! اینجا عده ای فرشته به من حمله کردند ومیکاییل با شمشیر دو لبه اش ضربه ای کاری به من وارد کرده.” کشیش گفت خدا را شکر که میکاییل بشر را از شر شیطان نجات داد . شیطان گفت : “تو مرا نفرین میکنی؟ در حالیکه هرچه قدرت وثروت است از من داری. بازار حرفه تو بدون من کساد است. اگر من بمیرم ، تو هم از گرسنگی می میمیری چون مردم دیگر گناه نمیکنند وبه تو نیازی ندارند. مگر کار تو این نیست که به مردم هشدار بدهی به دام من نیفتند. اگر من اینجا بمیرم تو و کلیسا دیگر به چه دردی میخورند؟ بیا تا تاریک نشده من را نجات بده...” پدر صمعان شیطان را کول کرد وبطرف خانه راه افتاد ودر راه برای نجات شیطان دعا میکرد !!! https://eitaa.com/ganj_sokhan
📚 قانون پناهگاه کوهنوردان کوه‌های آلپ با رسیدن به نیمه ی راه ، در استراحتگاهی در آنجا استراحت می‌کنند. صاحب آن استراحتگاه طی سالیان متوجه شده که اتفاق جالبی رخ می‌دهد. وقتی کوهنوردان وارد استراحتگاه می‌شوند و گرمای آتش را حس می‌کنند و بوی غذا به مشامشان می‌رسد ، برخی از آنان وسوسه می‌شوند و به همراهان خود می‌گویند " می‌دانی فکر کنم بهتر است همین جا منتظر بمانم و شما به قله بروید و برگردید. وقتی برگشتید با هم پایین می‌رویم." وقتی کنار آتش می‌نشینند و آواز می‌خوانند ، جرقه ای از خشنودی آنان را فرا می‌گیرد. در همین هنگام بقیه ی گروه لباس هایشان را می‌پوشند و مسیر خود را به سوی قله ادامه می‌دهند. در ساعت بعد فضای شادی بخشی کنار آتش وجود دارد و اوقات خوبی را در مامن آرام خانه کوچک سپری می‌کنند. اما حدودا سه ساعت بعد ، آرام می‌شوند و به سمت پنجره می‌روند و به بالای کوه می‌نگرند و در سکوت به دوستانشان که در حال بالا رفتن از قله هستند ، نگاه می‌کنند. جوّ موجود در استراحتگاه از شادی و لذت به سکوت مرگبار و غم انگیز مراسم تشییع جنازه خودشان تبدیل می‌شود. متوجه می‌شوند که دوستانشان بهای رسیدن به قله را پرداخته اند. چه اتفاقی افتاد؟ راحتی موقت پناهگاه باعث از دست دادن باور آنها به هدفشان شد. این ، برای هر یک از ما نیز ممکن است اتفاق بیفتد. آیا در زندگی ما پناهگاه هایی وجود دارد که مانع رسیدن به قله و از دست دادن هدفمان شود؟ زندگی از دو قسمت تشکیل شده است قله ها و پناهگاه ها... در پناهگاه امنیت و آسایش وجود دارد ، خطری جان شما را تهدید نمی کند ، اما برای تجربه ناب زندگی و صعود کردن و قرار گرفتن در اوج ، باید با چالش قله رو به رو شد و بر آن غلبه کرد. https://eitaa.com/ganj_sokhan
✨🌷سود عبادت🌷✨ 💕روزی جوانی نزد حضرت موسی علیه‌السلام آمد و گفت: ای موسی علیه‌السلام خدا را از عبادت من چه سودی می‌رسد که چنین امر و اصرار بر عبادتش دارد؟ 💕حضرت موسی علیه‌السلام گفت: یاد دارم در نوجوانی از گوسفندان شعیب نبی چوپانی می‌کردم. روزی بز ضعیفی بالای صخره‌ای رفت که خطرناک بود و ممکن بود در پایین آمدن از آن صخره اتفاقی بر او بیفتد. با هزار مصیبت و سختی به صخره خود را رساندم و بز را در آغوش گرفتم و در گوشش گفتم: ای بز، خدا داند این همه دویدن من دنبال تو و صدا کردنت برای برگشتن به سوی من، به خاطر سکه‌ای نقره نیست که از فروش تو در جیب من می‌رود. 🌿🌼می‌دانی موسی از سکه‌ای نقره که بهای نگهداری و فروش تو است، بی‌نیاز است. دویدن من به دنبال تو و صدا کردنت به خاطر، خطر گرگی است که تو نمی‌بینی و نمی‌شناسی و او هرلحظه اگر دور از من باشی به دنبال شکار توست. 🌿🌼ای جوان بدان که خدا را هم از عبادت من و تو سود و زیانی نمی‌رسد، بلکه با عبادت می‌خواهد از او دور نشویم تا در دام شیطان گرفتار آییم🌸🍃 و هر کس از یاد خدا روی‌گردان شود شیطان را به سراغ او می‌فرستیم پس همواره قرین اوست (زخرف آیه 36)🌸🍃 📚 الانوار النعمانیه https://eitaa.com/ganj_sokhan
سخنانى تكان دهنده در كودكى بسيارى از تاريخ ‌نويسان آورده اند: روزى يكى از بزرگان شهر سامراء به نام بهلول از محلّى عبور مى كرد، بچّه هائى را ديد كه مشغول بازى هستند. و حضرت ابومحمّد حسن بن علىّ عسكرى عليه السلام را ديد - در حالى كه كودكى خردسال بود - كنارى ايستاده و گريه مى كند. بهلول گمان كرد كه چون اين كودك ، اسباب بازى ندارد، نگاه به بچّه ها مى نمايد و با حسرت گريه مى كند؛ به همين جهت جلو آمد و اظهار داشت : اى فرزندم ! ناراحت مباش و گريه نكن ، من هر نوع اسباب بازى كه بخواهى ، برايت تهيّه مى كنم . حضرت در همان موقعيّت و با همان زبان كودكى لب به سخن گشود و بهلول را مخاطب قرار داد و اظهار نمود: اى كم عقل ! مگر ما انسان ها براى سرگرمى و بازى آفريده شده ايم ، كه با من اين چنين سخن مى گوئى . بهلول سؤال كرد: پس براى چه چيزهائى آفريده شده ايم ؟ حضرت عليه السلام در پاسخ به او فرمود: ما بندگان خدا، براى فراگيرى دانش و معرفت و سپس عبادت و ستايش پروردگار متعال آفريده شده ايم . بهلول گفت : اين مطلب را از كجا و چگونه آموخته اى ؟! و آيا براى اثبات آن دليلى دارى ؟ حضرت فرمود: از خداوند سبحان و از گفتار حكيمانه او آموخته ام ، آن جائى كه مى فرمايد: أفَحَسِبْتُمْ أنَّما خَلَقْناكُمْ عَبَثاً وَ أنَّكُمْ إلَيْنا لا تُرْجَعُونَ.(10) يعنى ؛ آيا شما انسان ها گمان كرده ايد كه شما را بيهوده و بدون هدف آفريده ام ، و نيز گمان مى كنيد براى بررسى اعمال و گفتار به سوى ما بازگشت نمى كنيد!؟. سپس بهلول با آن موقعيّت و شخصيّتى كه داشت از آن كودك عظيم القدر تقاضاى موعظه و نصيحت نمود. حضرت در ابتداء چند شعرى حكمت آميز را سرود؛ و بعد از آن بهلول را مخاطب خود قرار داد و فرمود: اى بهلول ! عاقل باش ، من در كنار مادرم بودم ، او را ديدم كه مى خواست براى پختن غذا چند قطعه هيزم ضخيم را زير اُجاق روشن كند؛ ولى آن ها روشن نمى شد تا آن كه مقدارى هيزم باريك و كوچك را روشن كرد و سپس آن هيزم هاى بزرگ و ضخيم به وسيله آن ها روشن گرديد. و گريه من از اين جهت است كه مبادا ما جزئى از آن هيزم هاى كوچك و ريز دوزخيان قرار گيريم . با بيان چنين مطالبى ، بهلول ساكت ماند و ديگر حرفى نزد.(11) 10- سوره مؤمنون : آيه 115. 11- إحقاق الحقّ: ج 19، ص 620، صواعق المحرقه : ص 205، نورالا بصار: ص 166. https://eitaa.com/ganj_sokhan
🔴 داستان آموزنده شخصی میگوید نزد پیامبر اکرم نشسته بودیم، آن حضرت فرمود: «اکنون شخصی بر شما وارد می شود که از اهل بهشت است.» پس مردی از انصار درحالی که آب وضو از محاسنش می چکید وارد شد و سلام کرد و مشغول نماز شد. فردای آن روز نیز پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله آن سخن را تکرار فرمود. باز همان مرد انصاری وارد شد و روز سوم نیز همین داستان تکرار شد. بعد از خارج شدن آن حضرت از مجلس، یکی از یاران به دنبال آن مرد انصاری رفت و سه شب در نزد او به سر برد؛ ولی از شب بیداری و عبادت [فراوان] چیزی ندید، جز اینکه هنگام رفتن به رخت خواب ذکر خدا را می گفت و بعد می خوابید و برای نماز صبح بیدار می شد. بعد از سه شب آن صحابی گفت: من از پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله درباره تو چنین سخنی شنیدم، خواستم بفهمم که چه اعمال و عباداتی انجام می دهی که باعث شده پیامبر صلی الله علیه و آله تو را بهشتی بخواند؟ مرد انصاری در جواب گفت: غیر از آنچه دیدی از من بندگی [بیشتری] سر نمی‌زند، جز آنکه بر احدی از مسلمانان در خود غشّ و خیانتی نمی‌بینم و بر خیر و خوبی که خدای تعالی به او عنایت کرده، حسدی نمی‌ورزم (و در یک کلام خیرخواه مردم هستم). آن صحابی گفت: این حالت است که تو را به این مرتبه (عالی) رسانده و این صفتی است که تحصیل آن از ما (و از هر کسی) بر نمی‌آید. https://eitaa.com/ganj_sokhan
آغاز امامت گل سرسبد عالم هستی حضرت حجه بن الحسن امام زمان (عج) بر شما مبارک‌🌸🥳🎊 https://eitaa.com/ganj_sokhan
✅مرد ثروتمندی که زن و فرزند نداشت، تمام کارگرانش را برای صرف شام دعوت کرد. جلوی آن‌ها یک جلد قرآن مجید و مقداری پول گذاشت و هنگامی که از صرف شام فارغ شدند از آن‌ها پرسید قرآن را انتخاب می‌کنید یا پول را...؟! اول از نگهبان شروع کرد و گفت یکی را انتخاب کنید: نگهبان گفت آرزو دارم که قرآن را انتخاب کنم ولی تلاوت قرآن را بلد نیستم پس پول را می‌گیرم که فایده‌ی آن با توجه به وضعیت من بیشتر هست و پول را انتخاب کرد. سپس از کشاورزی که پیش او کار می‌کرد خواست یکی را انتخاب کند: کشاورز گفت زن من خیلی مریض است و نیاز به پول دارم تا او را معالجه کنم اگر مریضی او نبود قطعا قرآن را انتخاب می‌کردم ولی فعلا پول را انتخاب می‌کنم. سپس از آشپز پرسید که قرآن را انتخاب می‌کنید یا پول را؟ آشپز گفت من تلاوت قرآن را خیلی دوست دارم ولی من پیوسته مشغول کار هستم ، وقتی برای قرائت قرآن ندارم بنابراین پول را بر می‌گزینم... نوبت رسید به پسری که مسئول حیوانات بود. این پسر خیلی فقیر بود. مرد ثروتمند گفت من یقین دارم که تو پول را انتخاب می‌کنی تا غذا بخری یا به جای این کفش پاره‌ی خود کفش جدیدی بخری پسر گفت: درست است که من نیاز دارم کفش نو بخرم یا اینکه مرغی بخرم و با مادرم میل کنم ؛ ولی من قرآن را انتخاب می‌کنم ، چرا که مادرم گفته است: *یک کلمه از جانب خداوند تبارک و تعالی ارزشمندتر از هر چیز است و مزه و طعم آن از عسل هم شیرین‌تر است* قرآن را برداشت ؛ بوسه‌ای بر آن زد و آن را گشود تا بخواند ؛ بین آن دو پاکت دید: در یکی از آن‌ها ده برابر آن مبلغی بود که بر میز غذا وجود داشت در دیگری وصیت‌نامه‌ای بود که ایشان را وارث تمام اموال و دارایی مرد ثروتمند قلمداد می‌کرد. مـــــــرد ثروتمند گفــــــت: *هر کسی گمانش نسبت به خداوند خوب باشد خدا او را ناامید نمی‌کند.* گمان شما نسبت به پروردگار جهانیان چگونه است؟!؟ آيه ۱۱۴ سوره مباركه «طه» رويگردانی و اعراض از ذكر و ياد خدا را عامل اصلی تنگ‌دستی و سختی در زندگی انسان معرفی می‌كند: *«وَمَنْ أَعْرَضَ عَن ذِكْرِی فَإِنَّ لَهُ مَعِيشَةً ضَنكًا وَنَحْشُرُهُ یَوْمَ الْقِیَامَةِ أَعْمَى»* پس تلاش کنیم از خدا و قرآن فاصله نگیریم. 🙏 *سعی کن یه جوری زندگی کنی* *که خدا یادت کنه نه بنده‌ی خدا https://eitaa.com/ganj_sokhan
در نزدیکی ده ملانصرالدین مکان مرتفعی بود که شب ها باد می آمد و فوق العاده سرد می شد. دوستان ملا گفتند: ملا اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی، ما یک سور به تو می دهیم و گرنه تو باید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی. ملا نصرالدین قبول کرد، شب در آنجا رفت و تا صبح به خود پیچید و سرما را تحمل کرد و صبح که آمد گفت: من برنده شدم و باید به من سور دهید. گفتند: ملا از هیچ آتشی استفاده نکردی؟ ملا گفت: نه، فقط در یکی از دهات اطراف یک پنجره روشن بود و معلوم بود شمعی در آنجا روشن است. دوستان گفتند: همان آتش تو را گرم کرده و بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی. ملا قبول کرد و گفت: فلان روز ناهار به منزل ما بیایید. دوستان یکی یکی آمدند، اما خبری از ناهار نبود. گفتند: ملا، انگار نهاری در کار نیست. ملا گفت: چرا ولی هنوز آماده نشده. دو سه ساعت دیگر هم گذشت باز ناهار حاضر نبود. ملا گفت: آب هنوز جوش نیامده که برنج را درونش بریزم. دوستان به آشپزخانه رفتند ببینند چگونه آب به جوش نمی آید. دیدند ملا یک دیگ بزرگ به طاق آویزان کرده، چند متر پایین تر یک شمع کوچک زیر دیگ نهاده گفتند: ملا این شمع کوچک نمی تواند از فاصله دو متری دیگ به این بزرگی را گرم کند! ملا گفت: چطور شمعی از فاصله چند کیلومتری می توانست مرا روی تپه گرم کند؟ شما بنشینید تا آب جوش بیاید و غذا آماده شود! https://eitaa.com/ganj_sokhan
قشنگه بخونید💐 یه شرکت بزرگ قصد استخدام تنها یک نفر را داشت. بدین منظور آزمونی را برگزار کرد که تنها یک پرسش داشت. پرسش این بود: شما در یک شب طوفانی سرد در حال رانندگی از خیابانی هستید. از جلوی یک ایستگاه اتوبوس در حال عبور کردن هستید. سه نفر داخل ایستگاه منتظر اتوبوس هستند. یک پیرزن که در حال مرگ است. یک پزشک که قبلا جان شما را نجات داده و یک نفر که در رویاهایتان خیال ازدواج با او را دارید. شما می توانید تنها یکی از این سه نفر را برای سوار نمودن انتخاب کنید. کدامیک را انتخاب خواهید کرد؟ دلیل خود را بطور کامل شرح دهید. قاعدتا این آزمون نمی تواند نوعی تست شخصیت باشد زیرا هر پاسخی دلیل خاص خودش را دارد. پیرزن در حال مرگ است، شما باید او را نجات دهید هر چند او خیلی پیر است و به هر حال فوت خواهد شد شما باید پزشک را سوار کنید زیرا او قبلا جان شما را نجات داده و این فرصتی است که می توانید جبران کنید. اما شاید هم بتوانید بعدا جبران کنید. شما باید شخص مورد علاقه تان را سوار کنید زیرا اگر این فرصت را از دست بدهید ممکن است هرگز قادر نباشید مثل او پیدا کنید. از دویست نفری که در این آزمون شرکت کردند، تنها شخصی که استخدام شد دلیلی برای پاسخ خود نداد. او نوشته بود: سوئیچ ماشین را به پزشک می دهم تا پیرزن را به بیمارستان برساند و خودم به همراه همسر رویاهایم زیر باران منتظر اتوبوس می مانیم. پاسخی زیبا و سرشار از متانتی که ارائه شد گویای بهترین پاسخ است و مسلما همه می پذیرند که پاسخ فوق بهترین پاسخ است اما هیچکس در ابتدا به این پاسخ فکر نمی کند. چرا؟ زیرا ما هرگز نمی خواهیم داشته ها و مزیت های خودمان را (ماشین) (قدرت) (موقعیت) از دست بدهیم. اگر قادر باشیم ، محدودیت ها و مزیت های خود را از خود دور کرده یا ببخشیم گاهی اوقات می توانیم چیزهای بهتری به دست بیاوریم. https://eitaa.com/ganj_sokhan
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 داستان کوتاه گویند: روزی ابلیس ملعون خواست با فرزندانش از جایی به جای دیگر نقل مکان کند، خیمه‌ای را دید، و گفت: اینجا را ترک نمی‌کنم تا آنکه بلایی بر سر آنان بیاورم. به سوی خیمه رفت و دید گاوی به میخی بسته شده و زنی را دید که آن گاو را می‌دوشد، بدان سو رفت و میخ را تکان داد. با تکان خوردن میخ، گاو ترسید و به هیجان درآمد و سطل شیر را بر زمین ریخت و پسر آن زن را که در کنار مادرش نشسته بود لگدمال کرد و او را کشت. مادر بچه با دیدن این صحنه عصبانی شد و گاو را با ضربه چاقو از پای درآورد و او را کشت. شوهر آن زن آمد و با دیدن فرزند کشته شده و گاو مرده، همسرش را زد و او را طلاق داد. سپس خویشاوندان زن آمدند و آن مرد را زدند، و بعد از آن نزدیکان آن مرد آمدند و همه با هم درگیر شدند و جنگ و دعوای شدیدی به پا شد!! فرزندان ابلیس با دیدن این ماجرا تعجب کردند و از پدر پرسیدند: ای وای، این چه کاری بود که کردی؟! ابلیس گفت: کاری نکردم فقط میخ را تکان دادم. 🔸بیشتر مردم فکر می‌کنند کاری نکرده‌اند، در حالی که نمی‌دانند چند کلمه‌ای که می‌گویند و مردم می شنوند، سخن چینی است. مشکلات زیادی را ایجاد می‌کند. آتش اختلاف را بر می‌افروزد. خویشاوندی را بر هم می‌زند. دوستی و صفا صمیمیت را از بین می‌برد. کینه و دشمنی می‌آورد. طراوت و شادابی را تیره و تار می‌کند. دل‌ها را می‌شکند. بعدا کسی که اینکار را کرده فکر می‌کند کاری نکرده است فقط میخ را تکان داده است! https://eitaa.com/ganj_sokhan
دو موش سر تقسیم پنیری دچار اختلاف شدند ونزد گربه ای رفتند تا با استفاده از ترازوی که داشت، پنیر را به طور مساوی بین آن ها تقسیم کند. گربه پنیر را به نحوی تقسیم کرد که یک تکه سنگین تر از تکه بعدی شد. پس از تکه سنگین مقداری جدا کرد و خورد. این بار تکه بعدی سنگین گردید. گربه دوباره از آن مقداری جداکرد و خورد. باز هم یکی از دو تکه پنیر از دیگری سنگین ترشد .گربه آنقدر این عمل را تکرار کرد تا تنها تکه ای کوچکی باقی ماند . پس گربه آخرین تکه را به موش ها نشان داد وگفت : این هم مزد کارم است وآن را بر دهان گذاشت و خورد و دو موش گرسنه با شکم گرسنه باز گشتند. https://eitaa.com/ganj_sokhan
داستان# کودکی ده ساله که دست چپش در یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود ، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد . پدر کودک اصرار داشت استاد از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد ! استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد می تواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاهها ببیند . در طول شش ماه استاد فقط روی بدن سازی کودک کار کرد و در عوض این شش ماه حتی یک فن جودو را به او تعلیم نداد . بعد از 6 ماه خبر رسید که یک ماه بعد مسابقات محلی در شهر برگزار می شود . استاد به کودک ده ساله فقط یک فن آموزش داد و تا زمان برگزاری مسابقات فقط روی آن تک فن کار کرد ، سرانجام مسابقات انجام شد و کودک توانست در میان اعجاب همگان ، با آن تک فن همه حریفان خود را شکست دهد ! سه ماه بعد کودک توانست در مسابقات بین باشگاهها نیز با استفاده از همان تک فن برنده شود و سال بعد نیز در مسابقات کشوری ، آن کودک یک دست موفق شد تمام حریفان را زمین بزند و به عنوان قهرمان سراسری انتخاب گردد . وقتی مسابقات به پایان رسید ، در راه بازگشت به منزل ، کودک از استاد راز پیروزی اش را پرسید ، استاد گفت : دلیل پیروزی تو این بود که اولا به همان یک فن به خوبی مسلط بودی ، ثانیاً تنها امیدت همان یک فن بود و سوم اینکه تنها راه شناخته شده برای مقابله با این فن ، گرفتن دست چپ حریف بود که تو چنین دستی را نداشتی ! یاد بگیر که در زندگی ، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت خود استفاده کنی ، راز موفقیت در زندگی داشتن امکانات نیست ، بلکه استفاده از « بی امکانی » به عنوان نقطه قوت است
قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید. کاغذ را گرفت. روی کاغذ نوشته بود «لطفا ۱۲ سوسیس و یه ران گوشت بدین». ۱۰ دلار همراه کاغذ بود. قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت. سگ هم کیسه را گرفت و رفت. قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و به دنبال سگ راه افتاد. سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید. با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد. قصاب به دنبالش راه افتاد. سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد. قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند. اتوبوس امد, سگ جلوی اتوبوس آمد و شماره آنرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت. صبر کرد تا اتوبوس بعدی امد دوباره شماره آنرا چک کرد. اتوبوس درست بود سوار شد. قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد. اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود و سگ منظره بیرون را تماشا می کرد. پس از چند خیابان سگ روی پنجه بلند شد و زنگ اتوبوس را زد. اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد. قصاب هم به دنبالش. سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید. گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید. این کار را باز هم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد. سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت. مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ و کرد. قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد: چه کار می کنی دیوانه؟ این سگ یه نابغه است. این باهوش ترین سگی هست که من تا به حال دیدم. مرد نگاهی به قصاب کرد و گفت: تو به این میگی باهوش؟ این دومین بار تو این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش می کنه. پائولو کوئلیو نتیجه اخلاقی: مردم هرگز از چیزهایی که دارند راضی نخواهند بود. چیزی که شما آنرا بی ارزش می دانید، بطور قطع برای کسانی دیگر ارزشمند و غنیمت است. https://eitaa.com/ganj_sokhan
14.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 خلبان ناشناسی که مردم را از زیر آتش کومله نجات داد! https://eitaa.com/ganj_sokhan