#روایتهای_زنانه_جنگ
#کتاب_اینک_شوکران_1
#جانبازشهیدمدق
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
قسمت چهاردهم
برایم تعریف می کرد وقتی بچه بود و می رفت مدرسه،
با دوستش،علی ،برادر خوانده شده بود،
فقط به خاطر اینکه علی روي پشت بام خانه شان یک قفس پر از کبوتر داشت.
پدرش براي اتمام حجت سه بار از منوچهر می پرسد:
"می خواهی درس بخوانی یا نه؟"
منوچهر می گوید"نه"براي اینکه سر عقل بیاید،می گذاردش سر کار توي مکانیکی.
منوچهر دل به کار می دهد ودرس و مدرسه را می گذارد کنار.
به من می گفت"تو باید درس بخوانی.
می نشست درس خواندنم را تماشا می کرد.
دوست داشتیم همه ی لحظه ها را کنار هم باشیم.
نه براي اینکه حرف بزنیم،سکوتش را هم دوست داشتیم.
توی همان محله مان یک خانه اجاره کردیم.
دو سه روز مانده بود به امتحانات ثلث سوم، شب ها درس می خواندم.
منوچهر ازم می پرسید،می رفتم امتحان می دادم.
بعد از امتحانات رفتیم ماه عسل.
یک ماه و نیم همه ي شمال را گشتیم.
هر جا می رسیدیم و خوشمان می آمد،چادر می زدیم و می ماندیم.
تازه آمده بودیم سر زندگیمان که جنگ شروع شد.
اول دوم مهر بود.
سر سفره ي ناهار از رادیو شنیدیم سربازهاي منقضی پنجاه و شش را ارتش براي اعزام به جبهه خواسته.
از منوچهر پرسیدم:
"منقضی پنجاه و شش یعنی چه؟
گفت:یعنی کسانی که سال پنجاه وشش خدمتشان تمام شده.
داشتم حساب میکردم خدمت منوچهر کی تمام شده که برادرش ،رسول آمد دنبالش رفتند بیرون.
بعد از ظهر برگشت،
با یک کوله خاکی رنگ.
گفتم:"این را براي چه گرفته اي؟"
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
#روایتهای_زنانه_جنگ
#کتاب_اینک_شوکران_1
#جانبازشهیدمدق
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
قسمت پانزدهم
گفت:لازم می شود.
گفت:"آماده شو با مریم و رسول می خواهیم برویم بیرون.
"دوستم مریم با رسول تازه عقد کرده بودند
.شب رفتیم فرحزاد.
دور میز نشسته بودیم که منوچهر گفت:
"ما فردا عازمیم".
گفتم :"چی؟به این زودي؟"
گفت:"ما جزو همان هایی هستیم که اعلام شده باید برویم".
مریم پرسید :"ما کیه؟"
گفت:"من و داداش رسول".
» مریم شروع کرد به نق زدن که نه رسول،تو نباید بروي.
ما تازه عقد کرده ایم
.اگر بلایی سرت بیاد من چی کار کنم؟"
من کلافه بودم،ولی دیدم اگر چیزي بگویم،مریم روحیه اش بدتر می شود.
آن ها تازه دو ماه بود عقد کرده بودند.
باز من رفته بودم خانه ي خودم.
***********************
چشم هاش روي هم نمی رفت
.خوابش نمی آمد.
به چشم هاي منوجهر نگاه کرد.
هیچ وقت نفهمیده بود چشم هاي او چه رنگی اند،
قهوه اي، میشی یا سبز؟
انگار رنگ عوض میکردند.
دست هاي او را در دستش گرفت و انگشتانش را دانه دانه لمس کرد.
خنده ي تلخی کرد.
دو تا شست هاي منوچهر هم اندازه نبودند.
یکی از آنها پهن تر بود.سرکار پتک خورده بود
منوجهرگفت:
"همه دوتا شست دارند من یک شست دارم یک هفتاد".
می خواست همه ي اینها را در ذهنش نگه دارد.
لازمش می شد.
منوچهر گفت:"فقط یک چیز توي دنیا هست که می تواند مرا از تو جدا کند.
یک عشق دیگر،
عشق به خدا،
نه هیچ چیز دیگر".
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
هدایت شده از گنجینه های جنگ
📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣
بار دگر فرشتگان روایت می کنند از هم ولایتی سردار شهید حسین همدانی
حاج حسن تاجوک، فرمانده طرح و عملیات لشگر انصارالحسین علیه السلام
عزیز کرده خدا بود در قلب ها هم در میدان جنگ و جای جای دیارش حتی کنج خانه
#کتاب_عزیز_کرده
#شهید_حسن_تاجوک
#مرضیه_نظرلو
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
هدایت شده از خاطرات صوتی دفاع مقدس
کتاب : عزیزکرده ..زندگینامه ی شهید حسن تاجوک 🌹
نویسنده : مرضیه نظرلو🌹
قسمت : سی و ششم🌹
آدرس ما👇👇👇ت ل گ رام
@defaeemogadas
ایتا👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1487863813C4bb957d00e
سروش 👇👇
https://sapp.ir/defaemogadas.
هدایت شده از خاطرات صوتی دفاع مقدس
کتاب : عزیزکرده ..زندگینامه ی شهید حسن تاجوک 🌹
نویسنده : مرضیه نظرلو🌹
قسمت : سی و هفتم🌹
آدرس ما👇👇👇ت ل گ رام
@defaeemogadas
ایتا👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1487863813C4bb957d00e
سروش 👇👇
https://sapp.ir/defaemogadas.
هدایت شده از خاطرات صوتی دفاع مقدس
کتاب : عزیزکرده ..زندگینامه ی شهید حسن تاجوک 🌹
نویسنده : مرضیه نظرلو🌹
قسمت : سی و هشتم🌹
آدرس ما👇👇👇ت ل گ رام
@defaeemogadas
ایتا👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1487863813C4bb957d00e
سروش 👇👇
https://sapp.ir/defaemogadas.