هدایت شده از گنجینه های جنگ
#روایتهای_زنانه_جنگ
#کتاب_اینک_شوکران_1
#جانبازشهیدمدق
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
#روایتهای_زنانه_جنگ
#کتاب_اینک_شوکران_1
#جانبازشهیدمدق
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
قسمت یازدهم
فرشته این جور وقت ها می گفت
:"ما را شوهر نمی دهند برویم سر زندگیمان!
"و می زد روي شانه مادر که اخم هایش در هم بود و می خنداندش.
هر چند این حرف ها را به شوخی می زد
اما حالا که جدي شده بود،ترس برش داشته بود
.زندگی مسئولیت داشت واو کاري بلد نبود.
***********************
حتی غذا درست کردن هم بلد نبودم
اولین غذایی که بعد از عروسیمان درست کردم،استانبولی بود.
از مادرم تلفنی پرسیدم.
شد سوپ.
آبش زیاد شده بود
کاسه کاسه کردم گذاشتم سر سفره.
منوچهر می خورد وبه به و چه چه می کرد.
خودم رغبت نکردم بخورم.
روز بعد گوشت قلقلی درست کردم.
شده بود عین قلوه سنگ.
تا من سفره را آماده کنم منوچهر چیده بودشان رو میز و با آنها تیله بازي می کرد.
قاه قاه می خندید و می گفت
"چشمم کور،دندم نرم.تا خانم آشپزي یاد بگیرند
هرچه درست کنند می خوریم.
حتی قلوه سنگ".
و واقعا می خورد.
به من می گفت
"دانه دانه بپز.یک کم دقت کن یاد میگیري"
روزي که آمدند خواستگاري،
پدرم گفت:"نمی دانی چه خبر است مادر وپدر منوچهر آمدند خواستگاري تو".
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
#روایتهای_زنانه_جنگ
#کتاب_اینک_شوکران_1
#جانبازشهیدمدق
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
قسمت دوازدهم
خودش نیامد.
پدرم از پنجره نگاه کرده بود.
منوچهر گوشه ي اتاق نماز می خواند.
مادرم یک هفته فرصت خواست تا جواب بدهد.
من یک خواستگار پولدار تحصیلکرده داشتم.
ولی منوچهر تحصیلا ت نداشت.
تا دوم دبیرستان خوانده بود و رفته بودسر کار.
توي مغازه مکانیکی کار میکرد.
خانواده متوسطی داشت،حتی اجاره نشین هم بودند.
هر کس میشنید میگفت:
"تو دیوانه اي.حتما می خواهی بروي توي یک اتاق هم زندگی کنی.کی این کار را میکند؟"
خب من آن قدر منوچهر را دوست داشتم که این کار را می کردم.
یک هفته شد یک ماه.
ما هم را می دیدیم.
منوچهر نگران بود.
براي هر دویمان سخت شده بود این بلا تکلیفی.
بعد از یک ماه صبرش تمام شد.
گفت :"من می خواهم بروم کردستان،بروم پاوه.
لااقل تکلیفم را بدانم.من چی کار کنم فرشته؟"
منوچهر صبور بود.
بی قرار که می شد من هم بی طاقت می شدم.
با خانواده ام حرف زدم.
دایی هام زیاد موافق نبودند.
گفتم:"اگر مخالفید با پدر می رویم محضر عقد می کنیم".
خیالم از بابت او راحت بود
آنها که کاري نمی تواتستند بکنند.
به پدرم گفتم"نمی خواهم مهریه ام بیشتر از یک جلد قرآن و یک شاخه نبات باشد.
"اما به اصرار پدر براي اینکه فامیل حرفی نزنند به صد و ده هزار تومان راضی شدم.
پدر منوچهر مهریه ام را کرد صد و پنجاه هزار تومان.
عید قربان عقد کردیم.
عقد وارد شناسنامه ام نشد تا بتوانم درس بخوانم.
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
#روایتهای_زنانه_جنگ
#کتاب_اینک_شوکران_1
#جانبازشهیدمدق
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
قسمت سیزدهم
********************
-حالا من قربانی شدم یا تو؟
منوچهر زل زد به چشم هاي فرشته
.از پس زبانش که بر نمی آمد.
فرشته چشم هایش را دزدید و گفت:
"این که دیگه این همه فکر ندارد.معلوم است،من".
منوچهر از ته دل خندید.
فرشته گردنبندش را که منوچهر سر عقد گردنش کرده بود،بین انگشتانش گرفت و به تاریخ 21 بهمن 57 که منوچهر داده بود پشت آن کنده بودند،نگاه کرد.
حالا احساس می کرد اگر آن روز حرف هاي منوچهر برایش قشنگ بود،امروز ذره ذره وجود او برایش ارزش دارد و زیباست
.او مرد رؤیاهایش بود، قابل اعتماد، دوست داشتنی و نترس.
*******************
هر چه من از بلندي می ترسیدم، او عاشق بلندي و پرواز بود.
باورش نمی شد من بترسم.
میگفت:"دختري که با سه چهار تا ژ_سه و یک قطار فشنگ دوشکا ده دوازده تا پشت بام را می پرد،چه طور از بلندي می ترسد؟"
کوه که می رفتیم،باید تله اسکی سوار میشدیم.
روي همین تله اسکی ها داشتم حافظ قرآن می شدم!
من را می برد پیست موتورسواري.
می رفتیم کایت سواري .
اگر قرار به دیدن فیلم بود،من را می برد فیلم هاي نبرد کوبا و انقلاب الجزایر.
برایم کتاب زیاد می آورد به خصوص رمان هاي تاریخی
با هم می خواندیمشان.
منوچهر تشویقم می کرد به درس خواندن.
خودش تا دوم دبیرستان بیشتر نخوانده بود.
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
#روایتهای_زنانه_جنگ
#کتاب_اینک_شوکران_1
#جانبازشهیدمدق
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
قسمت چهاردهم
برایم تعریف می کرد وقتی بچه بود و می رفت مدرسه،
با دوستش،علی ،برادر خوانده شده بود،
فقط به خاطر اینکه علی روي پشت بام خانه شان یک قفس پر از کبوتر داشت.
پدرش براي اتمام حجت سه بار از منوچهر می پرسد:
"می خواهی درس بخوانی یا نه؟"
منوچهر می گوید"نه"براي اینکه سر عقل بیاید،می گذاردش سر کار توي مکانیکی.
منوچهر دل به کار می دهد ودرس و مدرسه را می گذارد کنار.
به من می گفت"تو باید درس بخوانی.
می نشست درس خواندنم را تماشا می کرد.
دوست داشتیم همه ی لحظه ها را کنار هم باشیم.
نه براي اینکه حرف بزنیم،سکوتش را هم دوست داشتیم.
توی همان محله مان یک خانه اجاره کردیم.
دو سه روز مانده بود به امتحانات ثلث سوم، شب ها درس می خواندم.
منوچهر ازم می پرسید،می رفتم امتحان می دادم.
بعد از امتحانات رفتیم ماه عسل.
یک ماه و نیم همه ي شمال را گشتیم.
هر جا می رسیدیم و خوشمان می آمد،چادر می زدیم و می ماندیم.
تازه آمده بودیم سر زندگیمان که جنگ شروع شد.
اول دوم مهر بود.
سر سفره ي ناهار از رادیو شنیدیم سربازهاي منقضی پنجاه و شش را ارتش براي اعزام به جبهه خواسته.
از منوچهر پرسیدم:
"منقضی پنجاه و شش یعنی چه؟
گفت:یعنی کسانی که سال پنجاه وشش خدمتشان تمام شده.
داشتم حساب میکردم خدمت منوچهر کی تمام شده که برادرش ،رسول آمد دنبالش رفتند بیرون.
بعد از ظهر برگشت،
با یک کوله خاکی رنگ.
گفتم:"این را براي چه گرفته اي؟"
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
#روایتهای_زنانه_جنگ
#کتاب_اینک_شوکران_1
#جانبازشهیدمدق
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
قسمت پانزدهم
گفت:لازم می شود.
گفت:"آماده شو با مریم و رسول می خواهیم برویم بیرون.
"دوستم مریم با رسول تازه عقد کرده بودند
.شب رفتیم فرحزاد.
دور میز نشسته بودیم که منوچهر گفت:
"ما فردا عازمیم".
گفتم :"چی؟به این زودي؟"
گفت:"ما جزو همان هایی هستیم که اعلام شده باید برویم".
مریم پرسید :"ما کیه؟"
گفت:"من و داداش رسول".
» مریم شروع کرد به نق زدن که نه رسول،تو نباید بروي.
ما تازه عقد کرده ایم
.اگر بلایی سرت بیاد من چی کار کنم؟"
من کلافه بودم،ولی دیدم اگر چیزي بگویم،مریم روحیه اش بدتر می شود.
آن ها تازه دو ماه بود عقد کرده بودند.
باز من رفته بودم خانه ي خودم.
***********************
چشم هاش روي هم نمی رفت
.خوابش نمی آمد.
به چشم هاي منوجهر نگاه کرد.
هیچ وقت نفهمیده بود چشم هاي او چه رنگی اند،
قهوه اي، میشی یا سبز؟
انگار رنگ عوض میکردند.
دست هاي او را در دستش گرفت و انگشتانش را دانه دانه لمس کرد.
خنده ي تلخی کرد.
دو تا شست هاي منوچهر هم اندازه نبودند.
یکی از آنها پهن تر بود.سرکار پتک خورده بود
منوجهرگفت:
"همه دوتا شست دارند من یک شست دارم یک هفتاد".
می خواست همه ي اینها را در ذهنش نگه دارد.
لازمش می شد.
منوچهر گفت:"فقط یک چیز توي دنیا هست که می تواند مرا از تو جدا کند.
یک عشق دیگر،
عشق به خدا،
نه هیچ چیز دیگر".
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
هدایت شده از گنجینه های جنگ
📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣
بار دگر فرشتگان روایت می کنند از هم ولایتی سردار شهید حسین همدانی
حاج حسن تاجوک، فرمانده طرح و عملیات لشگر انصارالحسین علیه السلام
عزیز کرده خدا بود در قلب ها هم در میدان جنگ و جای جای دیارش حتی کنج خانه
#کتاب_عزیز_کرده
#شهید_حسن_تاجوک
#مرضیه_نظرلو
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
هدایت شده از خاطرات صوتی دفاع مقدس
کتاب : عزیزکرده ..زندگینامه ی شهید حسن تاجوک 🌹
نویسنده : مرضیه نظرلو🌹
قسمت : سی و ششم🌹
آدرس ما👇👇👇ت ل گ رام
@defaeemogadas
ایتا👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1487863813C4bb957d00e
سروش 👇👇
https://sapp.ir/defaemogadas.