12.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هدایت شده از داستان های امنیتی
داستان امنیتی #حریم_امن
- قسمت بیست و پنجم -
حشمتی کمی فکر میکند و میگوید:
-نمیدونم والله، شدنش که میشه؛ ولی حتما خودتون بهتر بلد باشید بهشون بگید.
سری به نشانهی تایید تکان میدهم و همانطور که برگهی مشخصات خانوادهای که در اتاق شماره دو هستند را از حشمتی میگیرم و شمارهی پدر خانواده را برای مهندس ارسال میکنم، میپرسم:
-گفتی چند نفرن؟
حشمتی میگوید:
-چهار نفرن، گمونم دختر کوچولویی که دارن ناخوش احواله، واسه همین هم اومدن تهران.
سری به مفهوم درک کردن شرایط تکان میدهد، سپس مهندس را صدا میزنم:
-فقط یادت نره پیگیری کنی آمار این پسره زودتر برسه.
مهندس کد تایید میدهد. چند لحظه همانطور روی صندلی میمانم و به مرحلهی بعد از تخلیهی اتاق مجاور سوژه فکر میکنم که حشمتی میپرسد:
-میدونم بد موقع میپرسم؛ ولی خب منم دارم دق میکنم از نگرانی جناب سرگرد. نمیشه بهم بگید اوضاع از چه قراره؟ چه سر و سری بین این یارو امشبیه با اونیه که سه روزه اتاق داره؟ اصلا اینا کین؟دزدن؟ قاتلن؟ فرارین؟
دستی به بازویش میکشم و میگویم:
-نگران نباش، چند روز صبر کنی خبرش رو توی اخبار میشنوی.
سپس برای اینکه حواسش را پرت کنم به تلوزیون اشاره میکنم و میگویم:
-عه عه چقد مفت پنالتی داد بهشون... گل میشه به نظرت؟
حشمتی که مردی دنیا دیده و سرد و گرم چشیده است، لبخند میزند:
-چشم جنتب سرگرد، ما دیگه زیپ رو میکشیم و فوتبالمون رو میبینیم.
با دیدن رفتارهایش ناخودآگاه خنده به روی صورتم نقش میبندد؛ اما ناگهان صدای مردی از داخل راهرو به گوش میرسد که من را حسابی میترساند. فورا دستم را به طرف کمرم میبرم و پیش چشمان از حدقه بیرون زدهی حشمت اسلحهام را در دست میگیرم. مرد میگوید:
-خدا رو شکر بالاخره بهمون وقت داد، خانم زودتر بیا تو این ترافیک باید تا اون طرف شهر بریم... زود باش تا دیر نشده.
فورا متوجه سناریویی که مهندس به او آموخته میشوم و رو به حشمتی میگویم:
-نگران نباش... چیزی نیست.
سپس قبل از رسیدن آنها به پیشخوان اسلحهام را سر جایش قرار میدهم.
خانوادهی چهار نفرهای که دست بر قضا با یک تروریست تکفیری همسایه شده بودند، با صورتی رنگ پریده و چشمهایی مملو از سوال از کنار ما رد میشوند. حشمتی موبایلش را از روی میز برمیدارد و میخواهد قفلش را باز کند که میگویم:
-شرمنده عمو، یه نیم ساعت هم صبر کنی کار ما تمومه.
متعجب میپرسد:
-یعنی نمیتونم با موبایلم...
بوسهای به پیشانیاش میزنم و همانطور که تلفنش را خاموش میکنم، میگویم:
-شرایط رو درک کن لطفا، الان حتی من هم گوشیم رو خاموش کردم تا مشکلی پیش نیاد.
آقای حشمتی حرفی نمیزند و با اشارهی من به روی صندلیاش مینشیند. از پیشخوان فاصله میگیرم و طوری که صدایم را نشنود، میگویم:
-تلفن هتل آپارتمان رو قطع کنید.
سپس کد شروع عملیات را برای حاج صادق ارسال میکنم تا با کسب اجازه از او ش
سپس به سمت پیشخوان برمیگردم و میگویم:
-اجازه میدی ما کارمون رو شروع کنیم؟
شانهای بالا میاندازد و طوری که مشخص است هنوز از رفتار من دلخور است، میگوید:
-چی بگم جوون؟ اجازهی ما دست شماست، فعلا که شما صاحب اختیارید.
صورتم را به سمتش نزدیک میکنم و میگویم:
-دلگیر نشو عمو، یه وقت دیدی رفتم و برنگشتمها... بعد هم شما دلت میسوزه که چرا این دم آخری رو ترش کردی، هم من کارم گیر میمونه که چرا رضایت شما رو جلب نکردم.
حشمتی از روی صندلیاش بلند میشود:
-گاز بگیر زبونت رو پسر، این چه حرفیه میزنی آخه؟!
سپس نگاهی به قاب عکس پشت سرش میاندازد و طوری که گویا تمام انرژی اش را به یک باره از دست داده، با شانههایی افتاده و دستانی آویزان میگوید:
-من یه بار پسرم رو از دست دادم، دیگه دوست ندارم این اتفاق واسه هیچ کدوم از پسرای کشورم بیافته.
لبخندی میزنم و با چشمانی که از شوق میدرخشند، میگویم:
-خدا بهت سلامتی بده عمو، کارت درسته.
صدای حاج صادق توی گوشم میپیچد:
-با توکل به خدا و استعانت از حضرت زهرا سلام الله شروع کنید.
دستی به شانهی حشمتی میزنم و شاسی بیسیمم را فشار میدهم:
-از فرماندهی به کلیهی واحدهای مستقر در میدان، بسم الله الرحمن الرحیم.
به امید خدا کار رو شروع میکنیم.
نویسنده: علیرضاسکاکی @RomanAmniyati
کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
هدایت شده از داستان های امنیتی
داستان امنیتی #حریم_امن
- قسمت بیست و ششم -
کمتر از ده ثانیه بعد از اعلام شروع عملیات شش نفر از بچهها که گروه اول هستند، وارد هتل آپارتمان میشوند. سپس شش نفر بعدی پشت سر آنها مستقر میشوند تا قدم به قدم جلو برویم.
یکی از همکارها از حشمتی میخواهد بیرون بماند تا خطری تهدیدش نکند. حشمتی قبول میکند و موقع رفتن کلید اتاق سوژه را روی پیشخوان میگذارد. تشکر میکنم و چنگی به کلید میزنم.
یکی دیگر از اعضای گروهاول جلیقه ضد گلولهای که روی دست دارد را تنم میکند و چسبش را محکم میبندد. اسلحهام را در دست میگیرم و در حالی به پیش رویم خیره شدهام، به سمت جلو حرکت میکنم. از خالی بودن اتاقهای طبقهی اول مطمئن هستیم، با اشارهی دست میخواهم یک نفر وارد راهرو شود و اجازهی تردد نفراتی که در طبقهی بالا ساکن هستند را بگیرد.
به پشت درب اتاق سوژه که میرسیم نفس کوتاهی میکشم و به چشم نفر اول ستون نگاه میکنم. هادی یکی از با سابقهی درگیری در محیط بسته و زنده گیری انتحاریهاست.
قدی بلند و هیکلی ورزشکاری دارد و به لطف پاهای کشیدهاش میتواند با فاصله حریفش را خلع سلاح کند. سرش را کج میکند تا موافقتش را اعلام کند. به آرامی کلید را درون قفل اتاق سوژه میکنم و با تمام توجه تلاش میکنم که باز کردن درب اتاق را بدون تولید هیچ صدایی انجام دهم. خیلی خوب میدانم که اگر متوجه حضور ما شود ممکن است دست به اقدام خطرناکی بزند... کاری که میتواند خسارتی جبران نشدنی به بدنهی سازمان منتقل کند. کلید را دوبار در قفل میچرخانم که درب باز میشود. با اشارهی دست به هادی میفهمانم که خودم وارد اتاق میشوم.
پس بلافاصله بعد از باز کردن درب، هادی خودش را به پشت سرم میرساند تا من را پوشش دهد. کولهاش کنار تخت افتاده است. با دقت چشم میگردانم و نگاهی به چپ و راست اتاقی که اجاره کرده میاندازم. خبری از او نیست...
یخ میکنم، در کسری از ثانیه احساس میکنم که آب شده و روی زمین رفته است. میخواهم به طرف پنجرهی اتاق بدوم؛ اما به خاطر میآورم که حفاظهای سفت و سختی که از بیرون وجود دارد عملا راه فرار را میبندد. به هادی نگاه میکنم که با دست به دستشویی اشارهی میکند و هزمان صدای باز شدن آب در اتاق پخش میشود.
لبخندی میزنم و شبیه شیری که شکار را در چنگ خود ببیند، کمرم را به دیوار کنار دستشویی میچسبانم. خیلی طول نمیکشد که درب را باز میکند. یک عرق گیر رکابی و شلواری سفید به تن کرده است. دستهای خیسش را به پشتش میکشد و بی شک به تنها چیزی که فکر نمیکند حضور ما در این اتاق است.
همه چیز در کمتر از سه ثانیه اتفاق میافتاد. ابوانصار سرش را که بالا میگیرد با هادی رو به رو میشود و با عکس العملی ناخوداگاه تصمیم میگیرد که به درون دستشویی برگردد؛ اما من راهش را سد میکنم و در حالی که صاف به چشمهای با وحشت از حدقه بیرون زده و صورت رنگ پریدهاش نگاه میکنم، میگویم:
-به ایران خوش اومدی.
مات و مبهوت به من خیره میشود و چیزی نمیگوید. هادی دست راستش را روی کمر سوژه میگذارد و هل میدهد تا به دیوار بچسبد. تیم خنثی سازی هم به سرعت وارد اتاق میشوند تا کارشان را شروع کنند.
صدای بسته شدن دستبند به مچ یک داعشی آن هم در قلب تهران خستگی این چند روز را از تنم خارج میکند؛ اما...
این احساس خوب به سرعت با شنیدن یک خبر بد خراب میشود.
یکی از اعضا تیم چک و خنثی صدایم میکند:
-آقا... این کوله که خالیه؟!
تکرار میکنم:
-خالیه؟
سپس ناخودآگاه به ابوانصار نگاه میکنم که لبخندی از جنس امید به روی لبهایش نقش میبندد.
نویسنده: علیرضا سکاکی @RomanAmniyati
کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
.
در سایه ات
جهان من آسوده است...
چهل سال امنیت و اقتدار با مشارکت مردم/ هفته سربازان گمنام امام زمان(عج) گرامیباد.
#سربازان_گمنام
🇮🇷@ganndo
🇮🇷@ganndo
7.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻بازداشت سردسته تجمعات دهدشت توسط سازمان اطلاعات سپاه
🔹 با رصد اطلاعاتی، عملیاتی سربازان گمنام امام زمان (عج) در سازمان اطلاعات سپاه استان کهگیلویه و بویراحمد اعضای باند مخلین نظم و امنیت مردم در شهر دهدشت که در روز ۲۳ بهمن تجمع کرده و قصد انجام عملیاتهای خرابکارانه داشتند طی سلسله عملیاتهای موفق دستگیر شدند.
🔹 لیدر اصلی و دیگر اعضای این باند برای طی مراحل قانونی تحویل مقامات قضایی شدهاند.
#سازمان_اطلاعات_سپاه
🇮🇷@ganndo
🇮🇷@ganndo