eitaa logo
یـاسـیـن شـهـدا 🇵🇸
201 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
1.9هزار ویدیو
8 فایل
عشق تو در دلم هست هرچند گناه کارم! نحن لا نتضامن مع القضية ، نحن أصحابها🇵🇸 #کمپانی_ضد_ظهور =هشتک مهم کپی با ذکر صلوات در تعجیل ظهور مدیر @Salva_tavakoli حرفی..https://daigo.ir/secret/8530313654
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم
ببخشید فعالیت دیر شروع شد
‌ ‌‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌مارا......‌.‌ ‌‌‌ از رفتن جان مترسان. 🥀 ‌‌‌‌ ‌‌‌ ‌‌‌از جان عزیز تر داشتیم که رفت‌‌‌‌‌‌‌....
دیشب هوا بارونی بود با عجله نفهمیدم چی گرفتم:|
کلنا.... فداک یا بانو زینب:)🌷
اذان ظهر🌺 وَلَا يَحْزُنْكَ الَّذِينَ يُسَارِعُونَ فِي الْكُفْرِ ۚ إِنَّهُمْ لَنْ يَضُرُّوا اللَّهَ شَيْئًا ۗ يُرِيدُ اللَّهُ أَلَّا يَجْعَلَ لَهُمْ حَظًّا فِي الْآخِرَةِ ۖ وَلَهُمْ عَذَابٌ عَظِيمٌ(۱۷۶_آل عمران) آنان كه به كفر مى‌شتابند تو را غمگين نسازند. اينان هيچ زيانى به خدا نمى‌رسانند. خدا مى‌خواهد آنها را در آخرت بى‌بهره گرداند، و برايشان عذابى است بزرگ.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شبی که زینب گم شد شب اول فروردین سال 1361 زینب بلند شد چادرش را سر کرد و برای نماز جماعت به مسجد المهدی در خیابان فردوسی رفت. او معمولا نماز هایش را در مسجد می‌خواند. تلویزیون روشن بود و بچه ها برنامه سال تحویل را تماشا می‌کردند. دلم نیامد با زینب مخالفت کنم و از او بخواهم که به مسجد نرود. زینب رفت. بیشتر از یک ساعت از رفتن زینب گذشته بود اما برنگشت. با خودم گفتم شاید حتما سخنرانی یا ختم قرآن برگزار شده که زینب نیامده. دوساعت گذشت. چادر سر کردم و به مسجد رفتم نفهمیدم چطور به مسجد رسیدم. در دلم غوغا بود. هیچ کس در حیاط وشبستان مسجد نبود. با دیدن مسجد خالی دست و پایم را گم کردم . هوا تاریک بود و باد سردی می‌آمد. از خودم می‌پرسیدم یعنی زینب کجا رفته؟! دختری نبود که بدون اطلاع من جایی برود. خیابان های اطراف مسجد را گشتم. چشمم به دنبال یک دختر چادری باریک و بلند بود. یک دفعه به خودم دلداری دادم شاید زینب برگشته خانه. دست پاچه خودم را رساندم خانه. زینب را صدا زدم. از چهره نگران مادرم فهمیدم که زینب برنگشته. دلم می‌خواست بزنم زیر گریه اما از بچه ها خجالت می‌کشیدم. با خواهرش رفتیم خانه یکی از همسایه ها تا به خانه دوستان زینب زنگ بزنیم. شهلا روی یک کاغذ شماره ها را نوشته بود. اما هیچکس از زینب خبر نداشت. برگشتیم خانه. بی‌هوا به آشپزخانه رفتم. کابینت ها از تمیزی برق می‌زد. زینب روز قبل تمام کابینت ها را تمیز کرده بود. دستم را روی کابینت ها کشیدم و بی اختیار شروع کردم به گریه کردن. گریه ای از ته دلم!زینب فقط 14 سالش بود! روز دوم گم شدن زینب به ناچار به کلانتری رفتیم و ماجرای گم شدن زینب را تعریف کردیم. رئیس آگاهی چند دقیقه ای سکوت کرد و بعد طوری که من وحشت نکنم گفت:«مجبورم موضوعی را به شما بگم. شما خانواده مذهبی ای هستید. اهل جنگ و جبهه اید و زینب هم محجبه است و انقلابی. احتمالا دست منافقین در کار است» من که تا آن لحظه حتی جرئت فکر کردن به این موضوع را نداشتم گفتم:«مگر دختر من چند سالش است؟ یا چه کاره است که منافقین دنبالش باشند؟ زینب یک دختر چهارده ساله است که تازه کلاس اول دبیرستان رفته. آزارش هم به کسی نمی‌رسد.» رئیس آگاهی قول داد با تمام توانش دنبال زینب بگردد. منافقین زنگ زدند و گفتند زینب را کشته‌اند! روز سوم بود که یکی از دوستان زینب به خانه ما آمد ترسیده بود و مثل بید می‌لرزید. گفت:«منافقین به خانه مان تلفن زدند و گفتند ما زینب کمایی را کشتیم. اگر صدیات در بیاید همین بلا را هم سر تو می‌آوریم.» خانه مان مثل ظهر عاشورا شده بود. لباس نویی را که برای زینب دوخته بودم را از کمد در آوردم و نشان دوستش دادم گفتم روز اول عید هر چه اصرار کردم این را بپوشد قبول نکرد گفت:« مادر خانواده شهدا عید ندارند می‌خواهی لباس نو بپوشم؟» دخترم می‌دانست ما هم امسال عید نداریم.غسل شهادت کرده بود! آن شب همه ما رفتیم و خیابان های اطراف را گشتیم اما خبری از زینب نبود. به بیمارستان ها هم سر زدیم و مشخصات زینب را دادیم اما جوابی نگرفتیم دست آخر هم با ناچاری در پزشکی قانونی دنبال زینب گشتیم و خدا را شکر آنجا نبود. در راه برگشت به خانه بودیم که پسرم گفت: «مامان نکند زینب را دزیده باشند.» من انگار آنجا نبودم گفتم:«نه خدانکند.» ناخودآگاه فکرم سراغ نوشته های زینب رفت:«خانه ام را ساختم، اینجا جای من نیست. باید بروم باید بروم!» زینب کجا رفته بود؟ خانه اش کجا بود؟ این سوال ها مدام در ذهنم رژه می‌رفتند. شهلا با ترس گفت:«مامان، صبح که حمام رفتیم.زینب به من گفت حتما غسل شهادت کنم.» مادرم به بچه ها نهیب زد که دیگر ادامه ندهند. فکرم رفت پیش وصیت نامه های زینب. @emamozaman
مسیࢪ نگاهت... من ࢪا از تمام دل بستگے ھا؎ دنیایےام دوࢪ مےڪند..( و مھتاب لبخندت مࢪا بہ آسمان نزدیڪ تࢪ.... 🥀💔 @emamozaman
دعای کمیله رفقا
لا معشوق الا حسین❤️
یا الله یا رحمن یا رحیم یا مقلب القلوب ثبت قلبی علی دینک
شبتون مهدوی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡۴۰ شب دیگه تا محرم♡
بسم الله الرحمن الرحیم امام زمام ما تو دنیا غریبه ولی ما باید یار اقا باشیم همراهش باشیم امام زمان عج میاد و عدالت رو برقرار میکنه اول دادگاه برای رسیدگی به خون مظلومانه اقا محسن و فاطمه زهرا و امام حسین برگزار میشه و هنه ظالمان از خاک بر میخیزند تا تاوان پس بدهند
اعمال قبل از خواب🌱✨️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بـسمـ ربِّ‌ مھد؎‌ فـٰاطمہ♥️🌿 اَلسَـلامُ‌عَلَیڪَ‌یـٰابقیَة‌اللّٰھِ‌فِۍ‌ارضِہ🌙✨
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀 ... ✋💔 یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️ به نیابت از اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الحُسَینِ
روز سـوم عمليات بود حاجی هم می ‌رفت خط و برمی ‌گشت. آن روز ،‌ نمازظهر را به او اقتدا كرديم سر نمازعصر ،‌ يک حاج آقای روحانی آمد . به اصرار حاج همت ، نماز عصر را ايشان خواند . مسئله‌ ی دوم حاج آقا تمام نشده حاج همت غـش كرد و افتاد زمين ضعف كرده بود و نمی ‌توانست روی پا بايستد سرم به دستش بود و مجبوری ، گوشه‌ ی سنگر نشسته بود با دست ديگر بی سيم را گرفته بود و با بچه‌ ها صحبت مي‌كرد ؛‌خبر می گرفت و راهنمایی می ‌كرد اين‌جا هم دست از کار برنداشت.
هرکس می‌خواست بیاد خونه خواهرم یا جایی می‌رفتن، می‌پرسیدن: «آرمانم هست؟» از بس خوش‌اخلاق و شوخ بود. وقتی که آرمان توی جمع بود، به همه بیشتر خوش می‌گذشت... (به روایت از خاله شهید) 🕊️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا