eitaa logo
گره گشایی با قرآن و ادعیه
40.1هزار دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.4هزار ویدیو
100 فایل
دور هم جمع شدیم تا با توسل به آیات قرآن بتونیم گره‌ای از کار بندگان خدا باز کنیم.ان شاء الله هرکسی، از ادعیه واذکار کانال حاجت گرفت برای سلامتی و عاقبت بخیری بنده دعا بفرماید. جهت فقط تبلیغات ↙️ https://eitaa.com/joinchat/3119186409C93601e6c26
مشاهده در ایتا
دانلود
ثروتمندزاده اى در كنار قبر پدرش نشسته بود و در كنار او فقیرزاده اى كه او هم در كنار قبر پدرش بود. ثروتمندزاده با فقیرزاده مناظره مى كرد و مى گفت: صندوق گور پدرم سنگى است و نوشته روى سنگ رنگین است. مقبره اش از سنگ مرمر فرش شده و در میان قبر، خشت فیروزه به كار رفته است، ولى قبر پدر تو از مقدارى خشت خام و مشتى خاك، درست شده، این كجا و آن كجا؟ فقیرزاده در پاسخ گفت: تا پدرت از زیر آن سنگ هاى سنگین بجنبد، پدر من به بهشت رسیده http://eitaa.com/joinchat/957415748C102291c70b
متنى بسيار زيبا و خواندنى دیشب خواب دیدم که مرده بودم ... روز اول یه فرشته اومد بهم گفت: چی میخوای؟ بهش گفتم:آب گفت برو بالای اون تپه آب بخور ... وقتی رفتم دیدم یه چشمه بزرگی بود، یکدل سیر آب خوردم روزسوم همون فرشته گفت : امروز چی میخوای؟ بازم گفتم: آب ... گفت برو بالا اون تپه آب بخور ... درحالی ک چشمه کوچکترشده بود،یکدل سیر آب خوردم ..... روز هفتم، همون فرشته گفت:امروز چی میخوای؟؟ بازم گفتم آب .. گفت برو بالا اون تپه ... درحالی که چشمه کوچک وکوچکتر شده بود..آب خوردم.... بعد چهلم همون فرشته گفت : امروز چی میخوای؟ ... با عطش فراوان گفتم : آب ... گفت برو بالا اون تپه ... درکمال تعجب دیدم قطراتی مدام در حال ریزش هستند ...برگشتم و به فرشته گفتم : چرا اینطوری شده؟؟؟... گفت : روز اول ، همه دوستات ، فامیلات ، عشقت و مادرت برات اشک ریختند ، روز سوم فقط عشقت ، رفیقات و مادرت برات اشک ریختن ... روزهفتم فقط عشقت و مادرت برات اشک ریختن ولی روز چهلم فقط این مادرت بود که برات اشک میریخت و همین قطرات همیشه پاپرجاست... وقتی بیدار شدم پای مادرمو بوسیدم وفهمیدم عشق فقط مادر است وبس سلامتی همه مادرا..... وآمرزش روح مادران ازدست رفته در این شب جمعه صلوات به عشق مادرت منتشر کن❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/957415748C102291c70b
✅گره گشایی با قرآن و ادعیه ✨﷽✨ ✍یکی از پادشاهان به بیماری هولناکی که نام نبردن آن بیماری بهتر از نام بردنش است ، گرفتار گردید. گروه حکیمان و پزشکان یونان به اتفاق رأی گفتند : چنین بیماری ، دوا و درمانی ندارد مگر اینکه زهره (کیسه صفرا) یک انسان دارای چنین و چنان صفتی را بیاورند. پادشاه به مأمورانش فرمان داد تا به جستجوی مردی که دارای آن اوصاف و نشانه ها می باشد ، بپردازند و او را نزدش بیاورند. مأموران به جستجو پرداختند ، تا اینکه پسری (نوجوان) با را همان مشخصات و نشانه ها که حکیمان گفته بودند ، یافتند و نزد شاه آوردند. شاه پدر و مادر آن نوجوان را طلبید و ماجرا را به آنها گفت و انعام و پول زیادی به آنها داد و آنها به کشته شدن پسرشان راضی شدند. قاضی وقت نیز فتوا داد که : ریختن خون یک نفر از ملت به خاطر حفظ سلامتی شاه جایز است. جلاد آماده شد که آن نوجوان را بکشد و زهره او را برای درمان شاه ، از بدنش درآورد. آن نوجوان در این حالت ، لبخندی زد و سر به سوی آسمان بلند نمود. شاه از او پرسید : در این حالت مرگ ، چرا خندیدی ؟ اینجا جای خنده نیست .نوجوان جواب داد : در چنین وقتی، پدر و مادر ناز فرزند را می گیرند و به حمایت از فرزند بر می خیزند و نزد قاضی رفته و از او برای نجات فرزند استمداد می کنند و از پیشگاه شاه دادخواهی می نمایند ، ولی اکنون در مورد من ، پدر و مادر به خاطر ثروت ناچیز دنیا ، به کشته شدنم رضایت داده اند و قاضی به کشتنم فتوا داده و شاه مصلحت خود را بر هلاکت من مقدم می دارد. کسی را جز خدا نداشتم که به من پناه دهد، از این رو به او پناهنده شدم. سخنان نوجوان ، پادشاه را منقلب کرد و دلش به حال نوجوان سوخت و اشکش جاری شد و گفت : هلاکت من از ریختن خون بی گناهی مقدمتر و بهتر است. سر و چشم نوجوان را بوسید و او را در آغوش گرفت و به او نعمت بسیار بخشید و سپس آزادش کرد. لذا در آخر همان هفته شفا یافت .(و به پاداش احسانش رسید.) همچنان در فکر آن بیتم که گفت پیل بانی بر لب دریای نیل زیر پایت گر بدانی حال مور همچو حال تست زیر پای پیل 📚گلستان سعدی http://eitaa.com/joinchat/957415748C102291c70b
🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 ✅گره گشایی با قرآن و ادعیه گویند: پادشاهی فرزندش در بستر مرگ افتاد و همه اطباء را برای طبابت، نزد او جمع کردند. 🌸اطباء از تشخیص بیماری او عاجر شدند. بوعلی سینا را نزد او آوردند. بر بالین او نشست و گفت: تو را دردی در جسم نمی‌بینم، روح تو مریض است. شاهزاده چون حاذق‌بودن بوعلی را فهمید: گفت مکان خلوت کنید با طبیب کار دارم. 🔹 شاهزاده گفت: مرا دردی است که تو فقط یافتی! من پسر این پادشاه از یک کنیزم. پدرم با وجود پسران دیگر مرا ولیعهد خود کرد و دشمنی آنان به جان خود خرید. پدرم از دست هیچ کس جز من باده نمی‌نوشد، اطرافیان مرا تطمیع کردند سمّ در باده کردم تا پدر خویش بُکشم. پدرم باده را چون دست گرفت و چهره مرا دید داستان را فهمید و باده نخورد. منتظر بودم مرا دستور قتل دهد، نه تنها دستور قتل مرا نداد بلکه روزبروز بر محبت خویش بر من افزود که اطبای جهان بر بالین من حاضر ساخت. ای طبیب! من با این درد خواهم مُرد، مرا رها کن و برو! 🔹 گاهی خوب‌بودن کسی چنان آزاردهنده است که هرگز با بدبودنش نخواهد توانست کسی را چنین آزار کند. پس همیشه برای آزار کسی که آزارت کرد به بدی‌کردن در حق او برای آزارش فکر نکن، به این راه هم بیندیش. 🌹 ️یوسف (ع) با نیک‌بودن خود چنان زلیخا را آتش زد که هیچ کس نمی‌توانست. 🌸 وَيَدْرَءُونَ بِالْحَسَنَةِ السَّيِّئَةَ أُولَٰئِكَ لَهُمْ عُقْبَى الدَّارِ (22 - رعد) و در عوض بدی‌های مردم نیکی می‌کنند، اینان هستند که عاقبت منزلگاه نیکو یابند. http://eitaa.com/joinchat/957415748C102291c70b 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸
🎋 : 🌹روزی بهلول بر هارون‌الرشید وارد شد. خلیفه گفت: مرا پندی بده! بهلول پرسید: اگر در بیابانی بی‌آب، تشنه‌گی بر تو غلبه نماید چندان که مشرف به موت گردی، در مقابل جرعه‌ای آب که عطش تو را فرو نشاند چه می‌دهی؟ گفت: صد دینار طلا. پرسید: اگر صاحب آب به پول رضایت ندهد؟ گفت: نصف پادشاهی‌ام را. بهلول گفت: حال اگر به حبس‌البول مبتلا گردی و رفع آن نتوانی، چه می‌دهی که آن را علاج کنند؟🍃 گفت: نیم دیگر سلطنتم را. بهلول گفت: پس ای خلیفه، این سلطنت که به آبی و بولی وابسته است، تو را مغرور نسازد که با خلق خدای به بدی رفتار کنی. اللهمَّ‌عَجّل‌لِوَلیکَ‌ِالفَرَج‌ http://eitaa.com/joinchat/957415748C102291c70b
🍃پسری دختری رو خیلی دوس داشت و تصمیم گرفت به خاستگاریش برود دختره در جواب خاستگاریش بهش گفت حقوقی که تو در یه ماه میگیری برابر خرج یه روز منه پس چطور از من انتظار دارید با شما ازدواج کنم پسره گفت اخه خیلی دوست دارمت و میخوامت دختره گفت برو یکی دیگه پیدا کن بعد ده سال اتفاقی با هم بر خورد میکنند دختره میگه من با پسری ازدواج کردم که حقوقش ده برابر حقوق توست با این حرفا پسرع اشک از چشمانش جاری شد در این هنگام شوهر دختره میاد به پسره میگه رئیس تو اینجایی با همسرم آشناتون میکنم شوهره به دختره میکه این رئیس کار منه خیلی وقت پیش خودش یکیو دوست داشته والانم به احترام اونوقت هنوز ازدواج نکرده اگر دختره باهاش ازدواج میکرد الان خیلی خوشبخت میشد دختره دهنش بند اومد و یه حرفم نزد 🍃پس آگاه باش هوا در حال تغییر است و هوا هوای قبلی نمیمونه پسره روزی کارگر بوده و حالا رئیس شرکت شده ✅هیچ وقت بلند پرواز نباش و به دیگران کوتاه بینی نکن که زمانه گذران است http://eitaa.com/joinchat/957415748C102291c70b
✅گره گشایی با قرآن و ادعیه جنایتکاری که آدم کشته بود، در حال فرار با لباس ژنده خسته به دهکده رسید. چند روزچیزى نخورده بود و گرسنه بود. جلوى مغازه میوه فروشى ایستاد و به سیب هاى بزرگ و تازه خیره شد، اما پولى براى خرید نداشت. دودل بود که سیب را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدایى کند. توى جیبش چاقو را لمس مى کرد که سیبى را جلوى چشمش دید! چاقو را رها کرد... سیب را از دست مرد میوه فروش گرفت. میوه فروش گفت: «بخور نوش جانت، پول نمى خواهم.» روزها، آدمکش فرارى جلوى دکه میوه فروشى ظاهر میشد. و بى آنکه کلمه اى ادا کند، صاحب دکه فوراً چند سیب در دست او میگذاشت. یک شب، صاحب دکه وقتى که مى خواست بساط خود را جمع کند، صفحه اول روزنامه به چشمش خورد. عکس توى روزنامه را شناخت .زیر عکس نوشته بود: «قاتل فرارى»؛ و جایزه تعیین شده بود. میوه فروش شماره پلیس را گرفت ... موقعی که پلیس او را مى برد، به میوه فروش گفت : «آن روزنامه را من جلو دکه تو گذاشتم . دیگر از فرار خسته شدم. هنگامى که داشتم براى پایان دادن به زندگى ام تصمیم مى گرفتم به یاد مهربانی تو افتادم. "بگذار جایزه پیدا کردن من، جبران زحمات تو باشد" . http://eitaa.com/joinchat/957415748C102291c70b
🤴پادشاهی خدمتکاری داشت که بسیار شاد بود، از او علت شاد بودنش را پرسید. خدمتکار گفت: قربان همسر و فرزندی دارم و غذایی برای خوردن و لباسی برای پوشیدن و بدین سبب من راضی و شادم... پادشاه موضوع را به وزیر گفت . وزیر هم گفت: قربان چون او عضو گروه ۹۹ نیست بدان جهت شاد است. پادشاه پرسید گروه ۹۹ دیگر چیست؟! وزیر گفت قربان یک کیسه برنج را با ۹۹ سکه طلا جلو خانه وی قرار دهید. پادشاه چنین کرد... خدمتکار وقتی به خانه برگشت با دیدن کیسه و سکه ها بسیار شاد شد و شروع به شمردن کرد. ۹۹ سکه ؟! و بارها شمرد و تعجب کرد که چرا ۱۰۰ تا نیست، همه جا را زیر و رو کرد ولی اثری از یک سکه نبود. او ناراحت شد و تصمیم گرفت از فردا بیشتر کار کند تایک سکه طلای دیگر پس انداز کند ، او از صبح تاشب سخت کار میکرد، ودیگر خوشحال نبود. وزیر هم که باپادشاه او را زیرنظر داشت گفت: قربان او اکنون عضو گروه ۹۹ است و اعضای این گرو کسانیندکه زیاد دارند اماشاد وراضی نیستند. خوشبختی در3⃣جمله است: تجربه ازدیروز ، استفاده ازامروز، امید به فردا. ولی ما با3⃣جمله دیگر زندگی را تباه میکنیم: حسرت دیروز ، اتلاف امروز ترس ازفردا http://eitaa.com/joinchat/957415748C102291c70b
🐝🐉روزى زنبوری و ماری با هم بحث می‌کردند. مار ميگفت: آدمها از ترسِ ظاهر ترسناک من میمیرند، نه بخاطر نيشم! مار برای اثبات حرفش، به چوپانى که زير درختى خوابيده بود؛ نزديک شد و به زنبور گفت: من چوپان را نيش مى‌زنم اما تو بالاى سرش سر و صدا کن! 🐉مار چوپان را نيش زد و زنبور بالای سرش پرواز کرد.چوپان گفت: اى زنبور لعنتى! و شروع به مکيدن جاى نيش و تخليه زهر کرد و خوب شد. مار و زنبور نقشه ديگه اى کشيدند: اين بار 🐝زنبور نيش زد و مار خودنمايى کرد! 👩‍🌾چوپان از خواب پريد و همين که مار را ديد، از ترس پا به فرار گذاشت! از ضمادی استفاده نکرد و چند روز بعد، چوپان به خاطر ترس از مار و نيش زنبور مرد! این داستان زندگی ماست... خيلى از مشكلات هم همينگونه هستند؛ و آدم‌ها فقط بخاطر ترس از آنها، نابود ميشوند. همه چیز بر میگردد به برداشت ما از زندگى. مواظب تلقین های زندگیمان باشیم... http://eitaa.com/joinchat/957415748C102291c70b
پادشاهي قصد کشتن اسيري کرد. اسير در آن حالت نااميدي شاه را دشنام داد. شاه به يکي از وزراي خود گفت: او چه مي گويد؟ وزير گفت: به جان شما دعا مي کند. شاه اسير را بخشيد. وزير ديگري که در محضر شاه بود و با آن وزير اول مخالفت داشت گفت: اي پادشاه آن اسير به شما دشنام داد. پادشاه گفت: تو راست مي گويي اما دروغ آن وزير که جان انساني را نجات مي دهد بهتر از راست توست که باعث مرگ انساني مي شود. "جز راست نباید گفت هر راست نشاید گفت" «گلستان سعدي» http://eitaa.com/joinchat/957415748C102291c70b
✅گره گشایی با قرآن و ادعیه 👌👇 🌱روزی ابوریحان بیرونی درس به شاگردان میگفت که خونریز و قاتلی پای به محل درس و بحث نهاد… شاگردان با خشم به او می نگریستند و در دل هزار دشنام به او می دادند که چرا مزاحم آموختن آنها شده است . آن مرد رسوا روی به حکیم نموده چند سئوال ساده کرد و رفت … 🌱فردای آن روز، شاعری مدیحه سرای دربار، پای به محل درس گذارده تا سئوالی از حکیم بپرسد شاگردان به احترامش برخواستند و او را مشایعت نموده تا به پای صندلی استاد برسد. که دیدند از استاد خبری نیست هر طرف را نظر کردند اثری از استاد نبود … 🌱یکی از شاگردان که از آغاز چشمش به استاد بود و او را دنبال می نمود در میانه کوچه جلوی استاد را گرفته و پرسید: چگونه است دیروز آدمکشی به دیدارتان آمد پاسخ پرسش هایش را گفتید و امروز شاعر و نویسنده ایی سرشناس آمده ، محل درس را رها نمودید ؟! 🌱ابوریحان گفت: یک بزهکار تنها به خودش و معدودی لطمه میزند ، اما یک نویسنده و شاعر خود فروخته کشوری را به آتش می کشد. http://eitaa.com/joinchat/957415748C102291c70b
🌼گره گشایی با قرآن و ادعیه 📗 شخصی به نزد عارفی دانا رفت و از سختی های زندگی برایش گفت: ﭼﺮﺍ ﻣﻦ ﭘﯿﺸﺮﻓﺖ ﻧﻤﯿﮑﻨﻢ؟ چرا با وجود تلاش فراوان به اقتدار نمیرسم؟ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﻣﯿﺪﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ ! عارف پاسخ ﺩﺍﺩ: ﺁﯾﺎ ﺩﺭﺧﺖ ﺑﺎﻣﺒﻮ ﻭ ﺳﺮﺧﺲ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻩ ﺍﯼ؟ گفت : ﺑﻠﻪ ﺩﯾﺪﻩ ﺍﻡ … عارف ﮔﻔﺖ : زمانی که ﺩﺭﺧﺖ ﺑﺎﻣﺒﻮ ﻭ ﺳﺮﺧﺲ ﺭﺍ خداوند ﺁﻓﺮﯾﺪ ، ﺑﻪ ﺧﻮﺑﯽ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﻣﺮﺍﻗﺒﺖ ﻧﻤﻮﺩ … ﺧﯿﻠﯽ ﺯﻭﺩ ﺳﺮﺧﺲ ﺳﺮ ﺍﺯ ﺧﺎک ﺑﺮﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺯﻣﯿﻦ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ.. ﺍﻣﺎ ﺑﺎﻣﺒﻮ ﺭﺷﺪ ﻧﮑﺮﺩ … خداوند ﺍﺯ ﺍﻭ ﻗﻄﻊ ﺍﻣﯿﺪ ﻧﮑﺮﺩ، ﺩﺭ ﺩﻭﻣﯿﻦ ﺳﺎﻝ ﺳﺮﺧﺴﻬﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺭﺷﺪ ﻛﺮﺩﻧﺪ ﺍﻣﺎ ﺍﺯ ﺑﺎﻣﺒﻮ ﺧﺒﺮﯼ ﻧﺒﻮﺩ ... ﺩﺭ ﺳﺎﻟﻬﺎﯼ ﺳﻮﻡ ﻭ ﭼﻬﺎﺭﻡ ﻧﯿﺰ ﺑﺎﻣﺒﻮﻫﺎ ﺭﺷﺪ ﻧﻜﺮﺩﻧﺪ .. ﺩﺭ ﺳﺎﻝ ﭘﻨﺠﻢ ﺟﻮﺍﻧﻪ ﻛﻮﭼﻜﯽ ﺍﺯ ﺑﺎﻣﺒﻮ ﻧﻤﺎﯾﺎﻥ ﺷﺪ .. ﻭ ﺩﺭ ﻋﺮﺽ ﺷﺶ ﻣﺎﻩ ﺍﺭﺗﻔﺎﻋﺶ ﺍﺯ ﺳﺮﺧﺲ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺭﻓﺖ ... ﺁﺭﯼ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺪﺕ ﺑﺎﻣﺒﻮ ﺩﺍﺷﺖ ﺭﯾﺸﻪ ﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﻗﻮﯼ ﻣﯿﮑﺮﺩ! ﺁﯾﺎ ﻣﯿﺪﺍﻧﯽ ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺍﯾﻦ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﻛﻪ ﺗﻮ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﻣﺒﺎﺭﺯﻩ ﺑﺎ ﺳﺨﺘﯿﻬﺎ ﻭ ﻣﺸﻜﻼﺕ ﺑﻮﺩﯼ ، ﺩﺭ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺭﯾﺸﻪ ﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﻣﺴﺘﺤﻜﻢ ﻣﯿﺴﺎﺧﺘﯽ ؟ ﺯﻣﺎﻥ ﺗﻮ ﻧﯿﺰ ﻓﺮﺍ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﺗﻮ ﻫﻢ به اقتدار ﺧﻮﺍﻫﯽ رسید .. از رحمت و برکت خداوند هیچوقت نا امید نشید http://eitaa.com/joinchat/957415748C102291c70b
✅گره گشایی با قرآن و ادعیه 🍃ما دیگران را بیش از آنچه که هستند، خوشبخت تصور می‌‌کنیم در خواب وقتی که خودم را از بالای ساختمان پرتاپ کردم... 🍃در طبقه دهم زن و شوهر به ظاهر مهربانی را دیدم که سخت مشغول نزاع بودند! 🍃در طبقه نهم "پیتر" قوی جثه و پر زور را دیدم که گریه می‌کرد! 🍃در طبقه هشتم "می" داشت گریه می‌کرد، چون نامزدش ترکش کرده بود . 🍃در طبقه هفتم "هنگ" بیکار را دیدم که او هنوز هم روزی هفت روزنامه می‌ خرد تا بلکه کاری پیدا کند. 🍃در طبقه ششم "وانگ" به ظاهر ثروتمند را دیدم که در خلوت، حساب بدهکاری‌ هایش را می‌ کرد. قبل از پریدن فکر می‌ کردم از همه بیچاره‌ترم! اما حالا می‌ دانم که هرکس گرفتاری‌ ها و نگرانی‌ های خودش را دارد. بعد از دیدن همه، فهمیدم که وضعم آنقدرها هم بد نیست! حالا کسانی که همین الان دیدم، دارند به من نگاه می‌کنند. فکر می‌ کنم آن‌ ها هم بعد از دیدن من با خودشان فکر می‌ کنند که وضع‌ شان آنقدرها هم بد نیست! http://eitaa.com/joinchat/957415748C102291c70b