eitaa logo
قطعہ‌ای‌ازبہشتـ(:ࢱ
485 دنبال‌کننده
366 عکس
33 ویدیو
25 فایل
﷽ هرچہ‌می‌خواھد‌دلِ‌تنگت‌بگو(:👂↯ https://abzarek.ir/service-p/msg/1298559 بِکاوید↯ @shrotbehsht ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
مشاهده در ایتا
دانلود
دسـت‌او‌بنـد‌کہ‌میشـد،چـٰآدرش‌رـابـٰالبـش ‌میگـرفت‌ومـن‌در‌ایـن‌حسـرت‌کہ‌چ‌ـٰآدر‌نیستـم ▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·— •.🍬➺@marihaa313 ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
یک‌بار ازش پرسیدم: این نمازِ دو رکعتۍ که بعد از نماز صبح می‌خوانی، چیه؟ اول از جواب دادن طفره رفت، اصرار کردم و گفت اگر قول بده که تو هم بخوانی، می‌گم. وقتی قول دادم گفت: من هر روز این دو رکعت نماز رو براۍ سلامتی و فرج امام زمان[عج] می‌خوانم. •شهیدسید‌علی‌حسینۍ🌿!' ‌ ▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·— •.🕶➺@marihaa313 ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
BQACAgQAAxkBAAGXodtkNFWfj_jJNL6bOM2ITJcNVgNuQQACWQ0AAvfuiVH_nLDddpXedC8E.attheme
112.5K
جہت‌زیبا‌سازی‌ایتــــاتون🐳✨ ▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·— •.💗➺@marihaa313 ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
موقعِ درس خوندن اینا کنارت باشہ🌸:) - چند‌تا‌برگہ‌چک نویس🖍🌸 - دفترخلاصہ‌نویسے💕📔 - کتاب🍦💜 - کتاب‌کمک‌درسے‌یا‌کتابکار🧡🧚🏻‍♀ - چندتا‌مداد‌و‌خودکار🐢💘 - یہ‌لیوان‌آب‌و‌یا‌نوشیدنے‌خنک🌱 ▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·— •.🍩➺@marihaa313 ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
╎ترفند های درس خوندن که کسی بهت نگفته ╎21ثانیه برای یادگیری تو📕🔗✂️ ▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·— •.📒➺@marihaa313 ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ڪسانی‌ڪہ‌ترس‌را‌نمےشناسند‌ از‌‌شجـاعت‌میمیرند🕊🤍! ▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·— •.🌿➺@marihaa313 ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
" بایدتاکجا‌رفت‌جلو ؟! تاجایی‌که‌میشه‌رفت‌جلو ؛ حالا‌کی‌تعیین‌میکنه‌تا‌کجا‌میشه‌رفت‌جلو ؟! خودِ‌خودت ヅ🌾🧡☀️" ▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·— •.🍬➺@marihaa313 ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
خدا‌دنبال‌بهونہ‌است‌تا‌ببخشتت(: این‌فرصت‌و‌از‌دست‌ندیم! بلند‌شیم‌بریم‌بگیم‌ببخش‌مارو‌شاید‌امروز روز‌آخرۍباشہ‌کہ‌هستیم... ▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·— •.✨➺@marihaa313 ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قطعہ‌ای‌ازبہشتـ(:ࢱ
🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁 ☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁 🍁☘🍁☘🍁☘🍁 ☘🍁☘🍁☘🍁 🍁☘🍁☘🍁 ☘🍁☘🍁 🍁☘🍁 ☘🍁 🍁 #با_من_بمان_9 گلویش خشک خشک شده بود اب دهان
🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁 ☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁 🍁☘🍁☘🍁☘🍁 ☘🍁☘🍁☘🍁 🍁☘🍁☘🍁 ☘🍁☘🍁 🍁☘🍁 ☘🍁 🍁  غرش ابرها در دل اسمان بر تن درختان رعشه می انداخت دست هایش را داخل جیبش فرو برد و کنار خیابان قدم زد برایش همه چیز نامفهوم و سریع گذشته بود ورودش به ان مهمانی برای کمک به منصور رفتن به ان اتاق گیر افتادن در ان دستگیر شدن او و ان دختر وتهمت ناروایی ک به او زده بودن شاید غرورش اورا به اینجا رسانده بود کنار جدول خیابان نشست اب باران از روی موهایش سر میخورد و روی زمین چکه میکرد چقدر زود همه چیز به ضرر او تمام شد! چهار،پنج روز در بازداشگاه گرفتار بود و اخرش به اینجا رسید تصویرمادرش در ذهنش تداعی شد:تو محل پیچیده ک پسر حاج اقا معمتدی جا نماز اب میکشه و تو پارتی گرفتنش ایا خواست منصور این بی ابرویی بود! اخر به چه قیمتی چرا؟!! چرای پررنگی در ذهنش روشن شد یاد حرف منصور افتاد:دیگه باهم بی حساب شدیم آق سید دست هایش را روی صورتش گذاشت که بغض مردانه اش سربازکرد کاش هیچ وقت ان شب به ان مهمانی پا نمیگذاشت ساعت ده شب بود گهگداری از خیابان تک و توک ماشین هایی میگذشتند تنها صدایی ک به گوش میرسید صدای  پیوسته جیرجیرک ها بود نگاهش روی پرچم امام حسین نصب شده بر در ایستگاه صلواتی ثابت ماند سمت ان قدم برداشت ک با دیدن بچه های هیئت دلگرمی خاصی گرفت  محسن در حالی ک انجارا جارو میزد با دیدن او گفت:کمیل!  کنارش ایستاد متوجه نگاه های تند وتیز بقیه میشد محسن  بعد از احوال پرسی به او گفت:این شایعات ک دربارت پخش شده حقیقت داره؟ -چه شایعاتی -میگن با دوستات رفته بودی پارتی ک گرفتنت با یه دختر در حقش نامردی کردی؟ کمیل با حرص دستانش را مشت کرد و گفت:مردم کار دیگه ای ندارن کی این چرندیات رو پخش کرده! محسن با خوشحالی گفت:میدونستم ک صحت نداره پس این مدت کجا بودی؟ کمیل گفت:اصلا حوصله ی تعریف کردن ندارم فقط میخوام بدونم کی این این حرفارو تو محل پخش کرده؟ از کجا فهمیدید؟ محسن کمی فکر کرد و گفت:منم از بچه های هیئت شنیدم پسرخالت دیروز پریروز اومده بود مسجد نماز جماعت بخونه ازش سراغ تورو گرفتن شاید اون چیزی گفته اخه چند شب بود هیئت نیومده بودی بچه ها نگرانت شدن بازهم منصور مثل بختک به جان زندگی اش افتاده بود چه بدی به او کرده بود ک این گونه با ابرویش بازی میکرد نماز جماعت بهانه ای برای پخش این خبر بود -خلاصه کمیل یه کلاغ چهل کلاغ شده هرکسی یه چیزی دربارت میگه به نظرم خودتو حسابی تو هیئت نشون بده تا بفهمن همچین پسری نیستی آقا سید ما ک واسه امام حسین جوری روضه میخونه که دل همه کباب میشه چرا باید سر از پارتی دربیاره منکه باور نکردم با محسن دست داد و گفت:فعلا حالم خوش نیست فرداشب میام کمکت با شنیدن صدای چرخیدن کلید مادرش سرش را از روی میز برداشت و گفت:اومدی پسرم! شام بکشم برات؟ -چیزی از گلوم پایین نمیره پالتویش را در اورد و پرسید: دختره چی شده؟ .... ▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·— •.💙➺@marihaa313 ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ 🍁 ☘🍁 🍁☘🍁 ☘🍁☘🍁 🍁☘🍁☘🍁 ☘🍁☘🍁☘🍁 🍁☘🍁☘🍁☘🍁 ☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁 🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁