BQACAgQAAxkBAAGXodtkNFWfj_jJNL6bOM2ITJcNVgNuQQACWQ0AAvfuiVH_nLDddpXedC8E.attheme
112.5K
#تم
جہتزیباسازیایتــــاتون🐳✨
▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·—
•.💗➺@marihaa313
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
موقعِ درس خوندن اینا کنارت باشہ🌸:)
- چندتابرگہچک نویس🖍🌸
- دفترخلاصہنویسے💕📔
- کتاب🍦💜
- کتابکمکدرسےیاکتابکار🧡🧚🏻♀
- چندتامدادوخودکار🐢💘
- یہلیوانآبویانوشیدنےخنک🌱
#ایده
▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·—
•.🍩➺@marihaa313
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
╎ترفند های درس خوندن که کسی بهت نگفته
╎21ثانیه برای یادگیری تو📕🔗✂️
#ایده
▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·—
•.📒➺@marihaa313
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
ڪسانیڪہترسرانمےشناسند
ازشجـاعتمیمیرند🕊🤍!
#شهیدانه
▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·—
•.🌿➺@marihaa313
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
" بایدتاکجارفتجلو ؟!
تاجاییکهمیشهرفتجلو ؛
حالاکیتعیینمیکنهتاکجامیشهرفتجلو ؟!
خودِخودت ヅ🌾🧡☀️"
#انگیزشی
▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·—
•.🍬➺@marihaa313
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
خدادنبالبهونہاستتاببخشتت(:
اینفرصتوازدستندیم!
بلندشیمبریمبگیمببخشماروشایدامروز
روزآخرۍباشہکہهستیم...
#استاد_پناهیان
▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·—
•.✨➺@marihaa313
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
قطعہایازبہشتـ(:ࢱ
🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁 ☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁 🍁☘🍁☘🍁☘🍁 ☘🍁☘🍁☘🍁 🍁☘🍁☘🍁 ☘🍁☘🍁 🍁☘🍁 ☘🍁 🍁 #با_من_بمان_9 گلویش خشک خشک شده بود اب دهان
🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁
🍁☘🍁
☘🍁
🍁
#با_من_بمان_10
غرش ابرها در دل اسمان بر تن درختان رعشه می انداخت
دست هایش را داخل جیبش فرو برد و کنار خیابان قدم زد
برایش همه چیز نامفهوم و سریع گذشته بود
ورودش به ان مهمانی برای کمک به منصور
رفتن به ان اتاق
گیر افتادن در ان
دستگیر شدن او و ان دختر
وتهمت ناروایی ک به او زده بودن
شاید غرورش اورا به اینجا رسانده بود
کنار جدول خیابان نشست
اب باران از روی موهایش سر میخورد و روی زمین چکه میکرد
چقدر زود همه چیز به ضرر او تمام شد!
چهار،پنج روز در بازداشگاه گرفتار بود
و اخرش به اینجا رسید
تصویرمادرش در ذهنش تداعی شد:تو محل پیچیده ک پسر حاج اقا معمتدی جا نماز اب میکشه و تو پارتی گرفتنش
ایا خواست منصور این بی ابرویی بود!
اخر به چه قیمتی
چرا؟!!
چرای پررنگی در ذهنش روشن شد
یاد حرف منصور افتاد:دیگه باهم بی حساب شدیم آق سید
دست هایش را روی صورتش گذاشت که بغض مردانه اش سربازکرد
کاش هیچ وقت ان شب به ان مهمانی پا نمیگذاشت
ساعت ده شب بود
گهگداری از خیابان تک و توک ماشین هایی میگذشتند
تنها صدایی ک به گوش میرسید صدای پیوسته جیرجیرک ها بود
نگاهش روی پرچم امام حسین نصب شده بر در ایستگاه صلواتی ثابت ماند
سمت ان قدم برداشت ک با دیدن بچه های هیئت دلگرمی خاصی گرفت
محسن در حالی ک انجارا جارو میزد با دیدن او گفت:کمیل!
کنارش ایستاد
متوجه نگاه های تند وتیز بقیه میشد
محسن بعد از احوال پرسی به او گفت:این شایعات ک دربارت پخش شده حقیقت داره؟
-چه شایعاتی
-میگن با دوستات رفته بودی پارتی ک گرفتنت
با یه دختر
در حقش نامردی کردی؟
کمیل با حرص دستانش را مشت کرد و گفت:مردم کار دیگه ای ندارن
کی این چرندیات رو پخش کرده!
محسن با خوشحالی گفت:میدونستم ک صحت نداره
پس این مدت کجا بودی؟
کمیل گفت:اصلا حوصله ی تعریف کردن ندارم
فقط میخوام بدونم کی این این حرفارو تو محل پخش کرده؟
از کجا فهمیدید؟
محسن کمی فکر کرد و گفت:منم از بچه های هیئت شنیدم
پسرخالت دیروز پریروز اومده بود مسجد نماز جماعت بخونه ازش سراغ تورو گرفتن
شاید اون چیزی گفته
اخه چند شب بود هیئت نیومده بودی بچه ها نگرانت شدن
بازهم منصور
مثل بختک به جان زندگی اش افتاده بود
چه بدی به او کرده بود ک این گونه با ابرویش بازی میکرد
نماز جماعت بهانه ای برای پخش این خبر بود
-خلاصه کمیل یه کلاغ چهل کلاغ شده هرکسی یه چیزی دربارت میگه
به نظرم خودتو حسابی تو هیئت نشون بده تا بفهمن همچین پسری نیستی
آقا سید ما ک واسه امام حسین جوری روضه میخونه که دل همه کباب میشه چرا باید سر از پارتی دربیاره
منکه باور نکردم
با محسن دست داد و گفت:فعلا حالم خوش نیست
فرداشب میام کمکت
با شنیدن صدای چرخیدن کلید مادرش سرش را از روی میز برداشت و گفت:اومدی پسرم!
شام بکشم برات؟
-چیزی از گلوم پایین نمیره
پالتویش را در اورد و پرسید:
دختره چی شده؟
#ادامه_دارد....
▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·—
•.💙➺@marihaa313
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
🍁
☘🍁
🍁☘🍁
☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁
قطعہایازبہشتـ(:ࢱ
🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁 ☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁 🍁☘🍁☘🍁☘🍁 ☘🍁☘🍁☘🍁 🍁☘🍁☘🍁 ☘🍁☘🍁 🍁☘🍁 ☘🍁 🍁 #با_من_بمان_10 غرش ابرها در دل اسمان بر تن
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#با_من_بمان_11
-فرستادمش با پدرش بره خونشون فعلا
-با اون پدری ک من دیدم
یه بلایی سرش میاره
- به ما چه
دخترشو به پسر دسته گل من انداخته
دیگه چی میخواد
ازکجامعلوم باهاش هم دست نباشه
-نمیدونم
واقعا نمیدونم تکلیفم چیه حالا
- حالا فردا برو دنبالش
ادرسشو از جناب سرگرد گرفتم تو کیفمه
-یهویی یه نفرو بزور وارد زندگیم کردن
باید چیکار کنم
-امیدت به خدا باشه
همه چی درست میشه
پوفی کشید و داخل اتاقش رفت
با شنیدن صدای گریه ای که از جایی میشنید
متعجب سمت آنجا قدم برداشت
با دیدن صورت ازاده ک خونی شده بود
شکه شده گفت:چیشده خانوم جلالی؟
-پدرم میخواد منو بکشه
منو نجات بده
منو نجات بده کمیل
منصور با چهره ی شبیه شیطان سمت کمیل امد و گفت:تو تو مهمونی بودی
تو یه ادم گناهکاری
تو تو اتاق بودی
فریاد زد:دست از سرم بردارید
صدای جناب سرگرد اکبری در ذهنش پیچید:دستگیرشون کنید
دستگیرشون کنید
ازاده خونین ومالین سمتش کشان کشان قدم برداشت ک با ترس عقب رفت و از بلندی پرت شد
هراسان دادی زد و از خواب بیدار شد
دانه های عرق از سر و رویش میبارید
سرش را روی بالشت گذاشت و نفس نفس زنان به سقف خیره شد
با یاداوری ان صحنه ها موهایش را بهم ریخت و سعی کرد ارام باشد
با شنیدن صدای اذان صبح
دستش را روی چشمانش گذاشت و
از روی تختش برای گرفتن وضو بلند شد
***
با دیدن بچه هایی ک بالباس کهنه و مندرس گل کوچیک بازی میکردند
یاد بچگی های خودش افتاد ک اصلا مادرش اجازه نمیداد پا توی کوچه بگذارد
خانه ها قدیمی و اجر ریخته بودند
به خاطر تنگی کوچه ها نتوانست ماشینش را وارد اینجا کند
نگاهی به برگه ی دستش انداخت و به پلاک ها دقیق شد
با دیدن پلاک مورد نظرش سمت ان رفت و دستش را برای زنگ دراز کرد
مدتی بعد در ارام باز شد و قامت دختر جوانی با چادر رنگی در چارچوب در پدیدار گشت
با دیدن ازاده سرش را بالا گرفت و گفت:خانوم جلالی
با خجالت گفت:شمایید اقای معتمدی
کمیل خواست چیزی بگوید ک زبانش با دیدن صورت کبود شده ی او، از حرکت ایستاد
:اتفاقی افتاده؟
با بغض گفت:با پدرم دیشب دعوام شد
لحظه ای دلش به حال ازاده سوخت و نگاهش رنگ ترحم گرفت
-پس بهتره از اینجا بری
-نمیخوام بیشتر از این باعث ریختن ابروی شما و مادرتون بشم
من همینجا میمونم
به روح مادرم من بیگناهم
#ادامه_دارد....
▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·—
•.💙➺@marihaa313
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
🍀
🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
-
خوشبختۍ یعنۍ داشتن یہ نفࢪ
ك باعث تمام حالِ خوبتہ ☁️♥️!
#رفیقونه
▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·—
•.🍬➺@marihaa313
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
‹خدا هرگز دیر نمیکنه هرچیزی که
نیاز داری رو در زمان مناسبش
به تو میرسونہ . . 🌱›
#بیو
▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·—
•.😌➺@marihaa313
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
هنرمندکسیهکهبتونهدراوجِسختیا،حال خوبکنِاطرافیانشباشه !! . 🐋💕.
- توامهنرمندی؟!🌸'
#انگیزشی
▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·—
•.🛶➺@marihaa313
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
BQACAgQAAxkBAAGXochkNFWJzNt_cp1mMwVan3Def6GTnwAC1xEAAnDemVGXk66cWgJQfS8E.attheme
96.7K
#تم
جہتزیباسازیایتــــاتون🍩😌
▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·—
•.😃➺@marihaa313
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
جہت سرگرمۍ در خانہ🌸:)
- موزیک گوش کن🎧💕
- نقاشی بکش🖍
- کتاب مطالعه کن🍭
- خاطراتت روبنویس🖍🌸
- آشپزی کن🇦🇷🥒
- کاردستی درست کن🚿💕
#ایده
▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·—
•.💗➺@marihaa313
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
گاهی کوتاه اومدن خوبه
اما نه برایِ رسیدن بهرویـاهات (:💚🍀
#بیو
▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·—
•.🍹➺@marihaa313
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
در سکوت پیروز شو؛ بزار فکر کنن هنوز یه بازندهای••💨🚎••
#بیو
▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·—
•.💙➺@marihaa313
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
وقتیدیگهنمیتونیپاشوبروجلویآینه،به خودت بگو:
«نترس ، من اینجام(:💙»
#انگیزشی
▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·—
•.🐳➺@marihaa313
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
جمله ای سنگین از شهید آوینی:
"کربلا"به رفتن نیست...
به شدن است!..
که اگر به رفتن بود!
شمر هم "کربلایی" است!
#کربلا
#شهیدانه
▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·—
•.📞➺@marihaa313
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ