eitaa logo
قطعہ‌ای‌ازبہشتـ(:ࢱ
488 دنبال‌کننده
366 عکس
33 ویدیو
25 فایل
﷽ هرچہ‌می‌خواھد‌دلِ‌تنگت‌بگو(:👂↯ https://abzarek.ir/service-p/msg/1298559 بِکاوید↯ @shrotbehsht ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
مشاهده در ایتا
دانلود
قطعہ‌ای‌ازبہشتـ(:ࢱ
🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁 ☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁 🍁☘🍁☘🍁☘🍁 ☘🍁☘🍁☘🍁 🍁☘🍁☘🍁 ☘🍁☘🍁 🍁☘🍁 ☘🍁 🍁 #با_من_بمان_7 دوباره به همان زندان تاریک من
🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁 ☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁 🍁☘🍁☘🍁☘🍁 ☘🍁☘🍁☘🍁 🍁☘🍁☘🍁 ☘🍁☘🍁 🍁☘🍁 ☘🍁 🍁 کمیل خودش را در اغوش مادرش رها کرد و گفت:مامان بخدا من بیگناهم منصور منو کشوند اونجا ولی همه چیز برعلیه منه مطمئنا این شاهدارو هم منصور خریده -صددفعه بهت نگفتم با منصور نگرد ها؟ اخرشم زهر خودشو ریخت وقتی زنگ زدی گفتی چه بلایی سرت اومده داشتم دق میکردم نمیدونم کدوم نامردی به همسایه ها گفته تو محل پیچیده ک پسر حاج اقا معتمدی جانماز اب میکشه و تو پارتی گرفتنش با گریه ادامه داد:بچم نرگس جرئت نمیکنه از خونه پاشو بیرون بزاره پاهای کمیل سست شد و روی صندلی افتاد حرف مردم را کجای دلش بگذارد! عصبی رو به ازاده و پدرش گفت:اگه فکر کردین میتونین دخترتونو به پسر پاک من بندازین کور خوندین پسر من بیگناهه سرگرد اکبری گفت:خانوم اروم باشید! طبق شواهد  پسرتون و این دخترخانوم قبلا مراوده داشتند شهود شهادت دادند ک منصور اون شب مهمونی نبوده پس اقاپسر شما به خواست خودش اونجا تو اون اتاق با این دختر خانوم بوده -مگر نبردینشون پزشکی قانونی؟ کمیل صورتش از خجالت سرخ شد وبه زمین خیره شد:خدا لعنتت کنه منصور ازاده هم حالش دست کمی از او نداشت تمام وجودش ازنفرت پدرش پر شده بود فقط اوهم مانند کمیل یک سوال بزرگ داشت چرا؟ جوابش در یک کلمه خلاصه میشود:منصور سرگرد اکبری گفت:چرا خوشبختانه پاکی هردوشون ثابت شده ولی مامورین ما قبل اینکه دیر بشه دستگیرشون کردن مادرکمیل عصبانی گفت:این وصله ها به پسر من نمیچسبه اقا یعنی چی قبل اینکه دیر بشه! پسر من نوحه خون امام حسینه همه ی اهل محل رو سرش قسم میخورن الهی خیر نیبینی منصور ک پای پسرمو اینجا بازی کردی ابرو واسمون تو محل نذاشتی -اینجا کلانتریه خانوم! -کلانتریه  ک کلانتریه پسر دسته گل مردمو میخواید بدید دست این گرگا؟ پدر ازاده خمار وعصبانی گفت:دهنتو اب بکش خانوم پسرشما دخترمنو اخفال کرده و برده تو اون اتاق تا هدف شومشو عملی کنه حالا ک ابروی دخترمو  برده باید عقدش کنه مادرکمیل گفت:چی چی میگی اقا مگه کر بودی نشنیدی جناب سروان گفت پاکی پسرم تایید شده تو دختر خودتو جمع کن مهمونیا نره خودشو به پسرمردم بندازه خوبه والا میخواد دختر خودشو با چرندیاتش قالب کنه سرگرد اکبری عصبی فریاد زد:ساکت شید با همتونم... ... ▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·— •.💙➺@marihaa313 ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ 🍁 ☘🍁 🍁☘🍁 ☘🍁☘🍁 🍁☘🍁☘🍁 ☘🍁☘🍁☘🍁 🍁☘🍁☘🍁☘🍁 ☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁 🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁
قطعہ‌ای‌ازبہشتـ(:ࢱ
🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁 ☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁 🍁☘🍁☘🍁☘🍁 ☘🍁☘🍁☘🍁 🍁☘🍁☘🍁 ☘🍁☘🍁 🍁☘🍁 ☘🍁 🍁 #ادامه_قسمت_8 کمیل خودش را در اغوش مادرش ره
🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁 ☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁 🍁☘🍁☘🍁☘🍁 ☘🍁☘🍁☘🍁 🍁☘🍁☘🍁 ☘🍁☘🍁 🍁☘🍁 ☘🍁 🍁 گلویش خشک خشک شده بود اب دهانش را به سختی قورت داد عاقد با دفتر نسبتا بزرگی پشت صندلی نشست  و گفت:بشینید ازاده و کمیل نگاهی بهم انداختن ک کمیل اخم پررنگی کرد و پشت صندلی نشست مادرش همچنان گریه زاری راه انداخته بود ازاده  به پدرش نگاه کرد وگفت:هرگز نمیبخشمت ک با ابروی من بازی کردی هرگز نمیبخشمت میدونم ک تو با اون جواد خیر ندیده دست به یکی کردی ک به دروغ شهادت بده منو واین اقا باهم تو محله دیده پدرش گفت:دارم گندی ک زدی رو پاک میکنم عشق و کیفتونو کردین حالا باید مجازاتم بشید کمیل خون جلوی چشمانش را گرفت و سمت مرد معتاد رفت مشتی محکم تو صورتش خواباند ک خون از دماغ پدرازاده سرازیر شد مادرکمیل خاک به سرمی گفت ک سرباز ها انهارا از هم جدا کردند و روی صندلی نشاندند -جناب سرگرد من شکایت دارم بیینید جلو چشم شما دماغ منو شکست سرگرد سری از تاسف تکان داد و گفت:دودقیقه اروم بشینید تا همه چی تموم شه شما هم به خاطر دخترت بهتره سکوت کنی -فقط به خاطر دخترم بعدا پدرتو درمیارم ازاده پوزخندی زد و گفت:من دختر تو نیستم  با حسرت به کفش هایش نگاه کرد چه ارزو هایی ک برای خودش و همسراینده اش داشت حالا باید  بازیچه ی دست قانون شود و با دختری ک نه تا به حال اورا دیده نه علاقه ای به او دارد به اجبار ازدواج کند خطبه جاری شد ک با شنیدن مهریه دود از سرش بلند شد سرد و بیروح به انتهای سالن خیره شد تمام شد تمام ابرو و غیرتش زیر سوال رفت مادرش  سعی داشت اورا ارام کند دستش را گرفت :غصه نخور پسرم فوقش از اون محل میریم مهم خداست ک میدونه بیگناهی کاش میدانست درد پسرش حرف مردم نیست کاش میدانست غرور و جوانمردی اش زیر پاهای منصور خرد شده پدر ازاده رو به دخترش گفت:اخرش ک بد تموم نشد یه شوهر خوب گیرت اومد از سر ووضعش معلومه پولداره باهاش راه بیا به زندگیت برس پوزخندی زد و عصبانی گفت:تو با ابروی منو اون بیچاره بازی کردی به خاطر چی!!!! فقط کنجکاوم بدونم چی گیرت اومده کمیل بی آنکه به اطرافش نگاهی بیندازد بی سروصدا و ارام وارد حیاط کلانتری شد .... ▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·— •.💙➺@marihaa313 ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ 🍁 ☘🍁 🍁☘🍁 ☘🍁☘🍁 🍁☘🍁☘🍁 ☘🍁☘🍁☘🍁 🍁☘🍁☘🍁☘🍁 ☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁 🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁
ـبسم‌رَبـــ‌؏ــــلۍ•💚🌿•
دسـت‌او‌بنـد‌کہ‌میشـد،چـٰآدرش‌رـابـٰالبـش ‌میگـرفت‌ومـن‌در‌ایـن‌حسـرت‌کہ‌چ‌ـٰآدر‌نیستـم ▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·— •.🍬➺@marihaa313 ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
یک‌بار ازش پرسیدم: این نمازِ دو رکعتۍ که بعد از نماز صبح می‌خوانی، چیه؟ اول از جواب دادن طفره رفت، اصرار کردم و گفت اگر قول بده که تو هم بخوانی، می‌گم. وقتی قول دادم گفت: من هر روز این دو رکعت نماز رو براۍ سلامتی و فرج امام زمان[عج] می‌خوانم. •شهیدسید‌علی‌حسینۍ🌿!' ‌ ▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·— •.🕶➺@marihaa313 ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
BQACAgQAAxkBAAGXodtkNFWfj_jJNL6bOM2ITJcNVgNuQQACWQ0AAvfuiVH_nLDddpXedC8E.attheme
112.5K
جہت‌زیبا‌سازی‌ایتــــاتون🐳✨ ▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·— •.💗➺@marihaa313 ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
موقعِ درس خوندن اینا کنارت باشہ🌸:) - چند‌تا‌برگہ‌چک نویس🖍🌸 - دفترخلاصہ‌نویسے💕📔 - کتاب🍦💜 - کتاب‌کمک‌درسے‌یا‌کتابکار🧡🧚🏻‍♀ - چندتا‌مداد‌و‌خودکار🐢💘 - یہ‌لیوان‌آب‌و‌یا‌نوشیدنے‌خنک🌱 ▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·— •.🍩➺@marihaa313 ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
╎ترفند های درس خوندن که کسی بهت نگفته ╎21ثانیه برای یادگیری تو📕🔗✂️ ▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·— •.📒➺@marihaa313 ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ڪسانی‌ڪہ‌ترس‌را‌نمےشناسند‌ از‌‌شجـاعت‌میمیرند🕊🤍! ▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·— •.🌿➺@marihaa313 ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
" بایدتاکجا‌رفت‌جلو ؟! تاجایی‌که‌میشه‌رفت‌جلو ؛ حالا‌کی‌تعیین‌میکنه‌تا‌کجا‌میشه‌رفت‌جلو ؟! خودِ‌خودت ヅ🌾🧡☀️" ▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·— •.🍬➺@marihaa313 ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
خدا‌دنبال‌بهونہ‌است‌تا‌ببخشتت(: این‌فرصت‌و‌از‌دست‌ندیم! بلند‌شیم‌بریم‌بگیم‌ببخش‌مارو‌شاید‌امروز روز‌آخرۍباشہ‌کہ‌هستیم... ▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·— •.✨➺@marihaa313 ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قطعہ‌ای‌ازبہشتـ(:ࢱ
🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁 ☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁 🍁☘🍁☘🍁☘🍁 ☘🍁☘🍁☘🍁 🍁☘🍁☘🍁 ☘🍁☘🍁 🍁☘🍁 ☘🍁 🍁 #با_من_بمان_9 گلویش خشک خشک شده بود اب دهان
🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁 ☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁 🍁☘🍁☘🍁☘🍁 ☘🍁☘🍁☘🍁 🍁☘🍁☘🍁 ☘🍁☘🍁 🍁☘🍁 ☘🍁 🍁  غرش ابرها در دل اسمان بر تن درختان رعشه می انداخت دست هایش را داخل جیبش فرو برد و کنار خیابان قدم زد برایش همه چیز نامفهوم و سریع گذشته بود ورودش به ان مهمانی برای کمک به منصور رفتن به ان اتاق گیر افتادن در ان دستگیر شدن او و ان دختر وتهمت ناروایی ک به او زده بودن شاید غرورش اورا به اینجا رسانده بود کنار جدول خیابان نشست اب باران از روی موهایش سر میخورد و روی زمین چکه میکرد چقدر زود همه چیز به ضرر او تمام شد! چهار،پنج روز در بازداشگاه گرفتار بود و اخرش به اینجا رسید تصویرمادرش در ذهنش تداعی شد:تو محل پیچیده ک پسر حاج اقا معمتدی جا نماز اب میکشه و تو پارتی گرفتنش ایا خواست منصور این بی ابرویی بود! اخر به چه قیمتی چرا؟!! چرای پررنگی در ذهنش روشن شد یاد حرف منصور افتاد:دیگه باهم بی حساب شدیم آق سید دست هایش را روی صورتش گذاشت که بغض مردانه اش سربازکرد کاش هیچ وقت ان شب به ان مهمانی پا نمیگذاشت ساعت ده شب بود گهگداری از خیابان تک و توک ماشین هایی میگذشتند تنها صدایی ک به گوش میرسید صدای  پیوسته جیرجیرک ها بود نگاهش روی پرچم امام حسین نصب شده بر در ایستگاه صلواتی ثابت ماند سمت ان قدم برداشت ک با دیدن بچه های هیئت دلگرمی خاصی گرفت  محسن در حالی ک انجارا جارو میزد با دیدن او گفت:کمیل!  کنارش ایستاد متوجه نگاه های تند وتیز بقیه میشد محسن  بعد از احوال پرسی به او گفت:این شایعات ک دربارت پخش شده حقیقت داره؟ -چه شایعاتی -میگن با دوستات رفته بودی پارتی ک گرفتنت با یه دختر در حقش نامردی کردی؟ کمیل با حرص دستانش را مشت کرد و گفت:مردم کار دیگه ای ندارن کی این چرندیات رو پخش کرده! محسن با خوشحالی گفت:میدونستم ک صحت نداره پس این مدت کجا بودی؟ کمیل گفت:اصلا حوصله ی تعریف کردن ندارم فقط میخوام بدونم کی این این حرفارو تو محل پخش کرده؟ از کجا فهمیدید؟ محسن کمی فکر کرد و گفت:منم از بچه های هیئت شنیدم پسرخالت دیروز پریروز اومده بود مسجد نماز جماعت بخونه ازش سراغ تورو گرفتن شاید اون چیزی گفته اخه چند شب بود هیئت نیومده بودی بچه ها نگرانت شدن بازهم منصور مثل بختک به جان زندگی اش افتاده بود چه بدی به او کرده بود ک این گونه با ابرویش بازی میکرد نماز جماعت بهانه ای برای پخش این خبر بود -خلاصه کمیل یه کلاغ چهل کلاغ شده هرکسی یه چیزی دربارت میگه به نظرم خودتو حسابی تو هیئت نشون بده تا بفهمن همچین پسری نیستی آقا سید ما ک واسه امام حسین جوری روضه میخونه که دل همه کباب میشه چرا باید سر از پارتی دربیاره منکه باور نکردم با محسن دست داد و گفت:فعلا حالم خوش نیست فرداشب میام کمکت با شنیدن صدای چرخیدن کلید مادرش سرش را از روی میز برداشت و گفت:اومدی پسرم! شام بکشم برات؟ -چیزی از گلوم پایین نمیره پالتویش را در اورد و پرسید: دختره چی شده؟ .... ▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·— •.💙➺@marihaa313 ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ 🍁 ☘🍁 🍁☘🍁 ☘🍁☘🍁 🍁☘🍁☘🍁 ☘🍁☘🍁☘🍁 🍁☘🍁☘🍁☘🍁 ☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁 🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁
قطعہ‌ای‌ازبہشتـ(:ࢱ
🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁 ☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁 🍁☘🍁☘🍁☘🍁 ☘🍁☘🍁☘🍁 🍁☘🍁☘🍁 ☘🍁☘🍁 🍁☘🍁 ☘🍁 🍁 #با_من_بمان_10  غرش ابرها در دل اسمان بر تن
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 -فرستادمش با پدرش بره خونشون فعلا -با اون پدری ک من دیدم یه بلایی سرش میاره - به ما چه دخترشو به پسر دسته گل من انداخته دیگه چی میخواد ازکجامعلوم  باهاش هم دست نباشه -نمیدونم واقعا نمیدونم تکلیفم چیه حالا - حالا  فردا برو دنبالش ادرسشو از جناب سرگرد گرفتم تو کیفمه -یهویی یه نفرو بزور وارد زندگیم کردن باید چیکار کنم -امیدت به خدا باشه همه چی درست میشه پوفی کشید و داخل اتاقش رفت با شنیدن صدای گریه ای که از جایی میشنید متعجب سمت آنجا قدم برداشت با دیدن صورت ازاده ک خونی شده بود شکه شده گفت:چیشده خانوم جلالی؟ -پدرم میخواد منو بکشه منو نجات بده منو نجات بده کمیل منصور با چهره ی شبیه شیطان  سمت کمیل امد و گفت:تو تو مهمونی بودی   تو یه ادم گناهکاری تو تو اتاق بودی فریاد زد:دست از سرم بردارید صدای جناب سرگرد اکبری در ذهنش پیچید:دستگیرشون کنید دستگیرشون کنید ازاده خونین ومالین سمتش کشان کشان قدم برداشت ک با ترس عقب رفت و از بلندی پرت شد هراسان دادی زد و از خواب بیدار شد دانه های عرق از سر و رویش میبارید سرش را روی بالشت گذاشت و نفس نفس زنان به سقف خیره شد با یاداوری ان صحنه ها موهایش را بهم ریخت و سعی کرد ارام باشد با شنیدن صدای اذان صبح دستش را روی چشمانش گذاشت و از روی تختش برای گرفتن وضو بلند شد                              *** با دیدن بچه هایی ک بالباس کهنه و مندرس گل کوچیک بازی میکردند یاد بچگی های خودش افتاد ک اصلا مادرش اجازه نمیداد پا توی کوچه بگذارد خانه ها قدیمی و اجر ریخته بودند به خاطر تنگی کوچه ها نتوانست ماشینش را وارد اینجا کند نگاهی به برگه ی دستش انداخت و به پلاک ها دقیق شد با دیدن پلاک مورد نظرش سمت ان رفت و دستش را برای زنگ دراز کرد مدتی بعد در ارام باز شد و قامت دختر جوانی با چادر رنگی در چارچوب در پدیدار گشت با دیدن ازاده سرش را بالا گرفت و گفت:خانوم جلالی با خجالت گفت:شمایید اقای معتمدی کمیل خواست چیزی بگوید ک زبانش با دیدن صورت کبود شده ی او، از حرکت ایستاد :اتفاقی افتاده؟  با بغض گفت:با پدرم دیشب دعوام شد  لحظه ای دلش به حال ازاده سوخت و نگاهش رنگ ترحم گرفت -پس بهتره از اینجا بری -نمیخوام  بیشتر از این باعث ریختن ابروی شما و مادرتون بشم من همینجا میمونم به روح مادرم من بیگناهم .... ▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·— •.💙➺@marihaa313 ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ 🍀 🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
ـبسم‌رَبـــ‌؏ــــلۍ•💚🌿•
‌- خوشبختۍ یعنۍ داشتن یہ نفࢪ ك باعث تمام حالِ خوبتہ ☁️♥️! ‌‌ ▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·— •.🍬➺@marihaa313 ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
‹خدا هرگز دیر نمیکنه هرچیزی که نیاز داری رو در زمان مناسبش به تو میرسونہ . . 🌱› ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎ ▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·— •.😌➺@marihaa313 ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
هنرمندکسیه‌که‌بتونه‌دراوجِ‌سختیا،حال‌ خوب‌کنِ‌اطرافیانش‌باشه !! . 🐋💕. - توام‌هنرمندی؟!🌸' ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‎‌‌‎‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎ ▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·— •.🛶➺@marihaa313 ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
BQACAgQAAxkBAAGXochkNFWJzNt_cp1mMwVan3Def6GTnwAC1xEAAnDemVGXk66cWgJQfS8E.attheme
96.7K
جہت‌زیبا‌سازی‌ایتــــاتون🍩😌 ▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·— •.😃➺@marihaa313 ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
جہت سرگرمۍ در خانہ🌸:) - موزیک گوش کن🎧💕 - نقاشی بکش🖍 - کتاب مطالعه کن🍭 - خاطراتت روبنویس🖍🌸 - آشپزی کن🇦🇷🥒 - کاردستی درست کن🚿💕 ▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·— •.💗➺@marihaa313 ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گاهی کوتاه‌ اومدن‌ خوبه اما نه‌ برایِ رسیدن‌ به‌رویـاهات (:💚🍀 ▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·— •.🍹➺@marihaa313 ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ