هفت پند مولانا
در بخشیدن خطای دیگران
مانند شب باشید
در فروتنی
مانند زمین باش
در مهر و دوستی
مانند خورشید باش
هنگام خشم و غضب
مانند کوه باش
در سخاوت و کمک به دیگران
مانند رود باش
در هماهنگی و کنار آمدن با دیگران
مانند دریا باش
خودت باش ...
همانگونه که می نمایی باش
آل یاسین نائین🌼🌱🌼
https://eitaa.com/gfjrsb
<📖☕>
دو برادر به نام اسماعیل و ابراهیم در یکی از روستاها، ارث پدرشان یک تپه کوچکی بود که یکی در یک سمت و دیگری در سمت دیگر تپه گندم دیم می کاشتند.
اسماعیل همیشه زمین اش باران کافی داشت و محصول برداشت می کرد ولی ابراهیم قبل از پر شدن خوشه ها گندم هایش از تشنگی می سوختند و یا دچار آفت شده و خوراک دام می شدند و یا خوشه های خالی داشتند.
ابراهیم گفت: بیا زمین هایمان را عوض کنیم، زمین تو مرغوب است. اسماعیل عوض کرد، ولی ابراهیم باز محصول اش همان شد.
زمان گندم پاشی زمین در آذرماه، ابراهیم کنار اسماعیل بود و دید که اسماعیل کار خاصی نمی کند و همان کاری می کند که او می کرد و همان بذری را می پاشد که او می پاشید.
در راز این کار حیرت ماند. اسماعیل گفت: من زمانی که گندم بر زمین می ریزم در دلم در این فصل سرما ،پرندگان گرسنه راکه چیزی نیست بخورند، آنها را هم نیت می کنم و گندم بر زمین می ریزم که از این گندم ها بخورند و لی تو دعا می کنی پرنده ای از آن نخورد تا محصولت زیاد تر شود. دوم این که تو آرزو می کنی محصول من کمتر از حاصل تو شود در حالی که من آرزو دارم محصول تو از من بیشتر شود. پس بدان انسان ها نان و میوه دل خود را می خورند. نه نان بازو و قدرت فکرشان را .برو قلب و نیت خود را درست کن و یقین بدان در این حالت ، همه هستی و جهان دست به دست هم خواهند داد تا امورات و کارهای تو را درست کنند.
آل یاسین نائین🌼🌱🌼
https://eitaa.com/gfjrsb
کاش میشد زندگی تکرار داشت . . .
لااقل تکرار را یکبار داشت . . .
ساعتم برعکس میچرخید....و
من برتنم میشد گشاد این پیرهن . . .
آن دبستان ، کودکی ، سرمشق آب . . .
پای مادر هم برایم جای خواب . . .
خود برون میکردم از دلواپسی . . .
دل نمیدادم به دست هر کسی . . .
عمر هستی ، خوب و بد بسیار نیست . . .
حیف هرگز قابل تکرار نیست!
آل یاسین نائین🌼🌱🌼
https://eitaa.com/gfjrsb
خیییلی قشنگه
زوج جوانی به محل جدیدی نقل مکان کردند .
صبح روز بعد هنگامی که داشتند صبحانه میخوردند ، از پشت "پنجره" زن همسایه را دیدند که دارد لباس هایی را که شسته است آویزان میکند .
زن گفت :
ببین ؛ لباسها را خوب نشسته است !!!
شاید نمی داند که چطور لباس بشوید یا اینکه پودر لباسشویی اش خوب نیست !
شوهرش ساکت ماند و چیزی نگفت ...
هر وقت که خانم همسایه لباس ها را پهن میکرد ، این گفتگو اتفاق می افتاد و زن از بی سلیقه بودن زن همسایه میگفت ...
یک ماه بعد ، زن جوان از دیدن لباس های شسته شده همسایه که خیلی تمیز به نظر میرسید ، شگفت زده شد و به شوهرش گفت:
نگاه کن !!! بالاخره یاد گرفت چگونه لباس ها را بشوید ...
شوهر پاسخ داد:
صبح زود بیدار شدم و پنجره های خانه مان را تمیز کردم !!!
***
زندگی ما نیز اینگونه است ؛
آنچه را که ما از دیگران می بینیم بستگی دارد به "پاکی پنجره" و "دیدی" که با آن نگاه میکنیم ...
*زندگی ما بازتاب ذهن مان است*
آل یاسین نائین🌼🌱🌼
https://eitaa.com/gfjrsb
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌷
❣گویند: روزی خلیفه از محلی می گذشت،
❣دید که بهلول، زمین را با چوبی اندازه می گیرد.
❣پرسید: چه می کنی؟
❣گفت: می خواهم دنیا را تقسیم کنم
❣تا ببینم به ما چه قدر می رسد و به شما چه قدر؟
❣هر چه سعی می کنم، می بینم که به من بیشتر از دو ذارع (حدود یک متر) نمی رسد
❣و به تو هم بیشتر از این مقدار نمی رسد.
🌹
🌿
🌾🍂
🍃🌺🍂
💐🌾🍀🌼🌷🍃🌹
آل یاسین نائین🌼🌱🌼
https://eitaa.com/gfjrsb
<💚🌸>
اولین روز دیدن
موضوع داستان: پندانه
مرد مسنی به همراه پسر ٢۵ سالهاش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد. به محض شروع حرکت قطار پسر ٢۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور وهیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس میکرد فریاد زد: پدر نگاه کن، درختها حرکت میکنن.
مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد. کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را میشنیدند و از پسر جوان که مانند یک کودک ۵ ساله رفتار میکرد، متعجب شده بودند. ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد: پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت میکنند. زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه میکردند. باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن باران میبارد، آب روی من چکید.
زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمیکنید؟ مرد مسن گفت: ما همین الان از بیمارستان بر میگردیم، امروز اولین روزی است که پسرم می تواند ببیند...
آل یاسین نائین🌼🌱🌼
https://eitaa.com/gfjrsb
روز دگر باز آمده ، آنگه که یارت نیستم
در چله ی شب های تو، دیگر انارت نیستم
آشفته با یادت شوم ، نامت زده آتش به لب
امشب برای وصف تو ، برگ و بهارت نیستم
هی من روم سمت چمن، دربوستانی بی دمن
یک روز می آیی که من ،قند کلامت نیستم
روزیکه دلتنگم شوی، شاید که فردا نیستم
گل در فراق عشق تو ، روی مزارت نیستم
یکروز هم سر میرسد باشم شبیه خاطره
مُردم به سوز قلب تو، دیگر دچارت نیستم
جانم به جانان بوده تا، شاید مداوایم کنی
با سوز اشک و آه غم ، من شهریارت نیستم
یاد از خودت آرم میان، روزیکه خاکت بوده ام
با اینکه گل بودی دگر، گویم که خارت نیستم
#داود_شمسی
آل یاسین نائین🌼🌱🌼
https://eitaa.com/gfjrsb
ســه نفــری بــا لباسهایــی کــه تــازه مــد شــده بــود وارد جلســه شــدند؛پیراهن های یقه باز و نصفه آستین.
جناب صمصام بالای منبر مشــغول حرف زدن بود ولی به محض وارد شدن آن سه تا،دستش را گرفت سمت آنها.
- آهای مردم بهائی ها آمدند.
مــردم با شــنیدن این جمله برگشــتند آنهــا را نگاه کردنــد.آنها هم از تــرس پــا به فرار گذاشــتند وبه کوچــه پس کوچه ها پنــاه آوردند.آقا که آمد، دورش حلقه زدند و گفتند:ما از شما توقع چنین حرفی نداشتیم.
شــما میخواســتی مــا را بابت لبــاس پوشــیدنمان ادب کنی،درســت.
امــامیدانیــد اگــرمــردم حــرف شــما را بــاور میکردنــد، چه بلائی ســرما می آوردند؟ســید انــگار کــه هیــچ اتفاقــی نیفتــاده،لبخنــدی زد و جــواب داد:تــو
بمیری شوخی کردم.
#صمصام
آل یاسین نائین🌼🌱🌼
https://eitaa.com/gfjrsb
داستان کوتاه📚
تو پارک نشسته بودم داشتم تو گوشی تلگراممو چک میکردم. یه پسر پنج شش ساله اومد گفت: «عمو یه آدامس میخری؟»
گفتم: «همرام پول کمه ولی میخای بشین کنارم، الان دوستم میاد میخرم.»
گفت: «باشه» و نشست کنارم.
بعد مدتی گفت: «عمو داری چیکار میکنی؟»
گفتم: «تو فضای مجازی میگردم.»
گفت: «اون دیگه چیه عمو؟»
خواستم جوابی بدم که قابل درک یه بچه پنج شش ساله باشه. گفتم: «عمو، فضای مجازی جاییه که نمیتونی چیزی لمس کنی ولی تمام رویاهاتو اونجا میسازی!»
گفت: «عمو فضای مجازیو دوس دارم. منم زیاد توش میگردم.»
گفتم: «مگه اینترنت داری؟!»
گفت: «نه عمو، بابام زندانه، نمیتونم لمسش کنم ولی دوسش دارم. مامانم صبح ساعت ۶ میره سر کار شب ساعت ۱۰ میاد که من میخابم، نمیتونم ببینمش ولی دوسش دارم. وقتی داداشی گریه میکنه نون میریزیم تو آب فک میکنیم سوپه، تاحالا سوپ نخوردم ولی دوسش دارم. من دوس دارم درس بخونم دکتر بشم ولی نمیتونم مدرسه برم باید کار کنم. مگه این دنیای مجازی نیست عمو؟»
اشکامو پاک کردم. نتونستم چیزی بگم. فقط گفتم: «آره عمو دنیای تو مجازی تر از دنیای منه.»
آل یاسین نائین🌼🌱🌼
https://eitaa.com/gfjrsb
10.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥جزئیاتی از حمله امروز طالبان و ایجاد درگیری مرزی با ایران
👌بهزادی
آل یاسین نائین🌼🌱🌼
https://eitaa.com/gfjrsb
اونی که دونه میریزه
از اونیکه دونه میخوره بیشتر لذت میبره...
معامله با خدا سوخت نداره!
دو دوتای خــــــــــــــــــــــــــدا هزارتاس
مهم دلته
خدا به دلت نگاه میکنه!
👌بهزادی
آل یاسین نائین🌼🌱🌼
https://eitaa.com/gfjrsb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌بهزادی
آل یاسین نائین🌼🌱🌼
https://eitaa.com/gfjrsb