eitaa logo
هیئت مجازی قدیم الاحسان شهرستان مهریز
77 دنبال‌کننده
539 عکس
162 ویدیو
33 فایل
🌴هیئت مؤسسه فرهنگی قران وعترت قدیم الاحسان ,جهت نشر معارف مهدوی و امام زمانی در این شهرستان ایجاد شده است.. 🌴 نمایندگی بنیاد فرهنگی حضرت مهدی موعود عج در مهریز #آموزشگاه مجازی معارف اهل بیت علیهم السلام 📬ارتباط با مدیر: 09130999145
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🍃🌹🍃🌹🍃 دوشنبه ٢ تیر روزانه قرآن 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 به نیت فرج امام زمان ارواحنافداه @ghadimal_ehsan_mehriz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃🌹🍃🌹🍃 سه شنبه ٣ تیر روزانه قرآن 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 به نیت فرج امام زمان ارواحنافداه @ghadimal_ehsan_mehriz
نزدیك عملیات بود؛ می‌دونستم تازه دختردار شده. یك روز دیدم سرپاكت نامه از جیبش زده بیرون... گفتم: این چیه؟ گفت: عكس دخترمه گفتم: بده ببینمش گفت: خودم هنوز ندیدمش!! گفتم: چرا؟ گفت: الآن موقع عملیاته. می‌ترسم مهر پدر و فرزندی كار دستم بده، باشه بعد... 🌹سالروز ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها و روز دختر مبارک باد🌹 ➖➖➖➖➖➖➖ @ghadimal_ehsan_mehriz
🌹🍃🌹🍃🌹🍃 چهار شنبه ٤ تیر روزانه قرآن 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 به نیت فرج امام زمان ارواحنافداه @ghadimal_ehsan_mehriz
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 💥️⃣1️⃣💥 📛قبل از خواندن حتما حتما کنید📛 💙نکته: این پست کلیپ هست حتما گوش بدین😭 😔قرار بود صبح اعزام شود سوریه. شب قبلش با هم رفتیم . تا بخواهیم برسیم گلزار ، توی ماشین فقط گریه میکردم و اشک میریختم. دیگر نفسم بالا نمی آمد.😢 بهم می گفت: "صبور باش زهرا. صبور باش خانم." میگفتم: "نمیتونم محسن. نمیتونم."😭 به گلزار که رسیدیم، رفتیم سر مزار "علیرضا نوری" و "روح الله کافی زاده". بعد از مقداری محسن پاشد و رفت طرف سنگ شهدای . گفت: "میخوام ازشون اجازه رفتن بگیرم."😌 دنبالش میرفتم و برای خودم میکردم و زار میزدم. برگشت. بازویم را گرفت و گفت: "زهرا توروخدا گریه نکن. دارم میمیرم."😭 گفتم: "چیکار کنم محسن. ناآرومم. تو که نباشی انگار منم نیستم. انگار هیچ و پوچم. نمیتونم بهت بگم نرو. اما بگو با چیکار کنم؟"😩 رفتیم خانه. تا رسیدیم کاغذ و خودکاری برداشت و رفت توی اتاق. بهم گفت: "میخوام باشم." فهمیدم میخواهد اش را بنویسد. مقداری بعد از اتاق آمد بیرون. نگاه کردم به . سرخ بود و پف کرده بود. معلوم بود حسابی گریه کرده. 😭😭 ✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿ روز اعزام بود. موقع خداحافظی. به پدر و مادرش گفت: "نذر کرده بودم اگر دوباره قسمتم شد و رفتم سوریه پاتون رو ببوسم."😍 افتاد و پای و ش را بوسید. بعد هم خواهرهاش رو توی بغل گرفت و ازشان خداحافظی کرد. همه میکردند.😭 همه بودند. رو کرد بهشان و گفت: "یاد بی بی حضرت زینب علیها السلام کنید. یاد اسیریش.😔یاد غم ها و مصیبت هاش.😭اینجور آروم میشید. خداحافظ." ✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿ رفتیم برای بدرقه اش. پدر و مادرم بودند و مامان خودش و آبجی هاش. علی کوچولو هم که بغل من بود. تک تک مان را بوسید و ازمان خداحافظی کرد. پایش را که توی اتوبوس گذاشت، یک لحظه برگشت. 😌 نگاهمان کرد و گفت: "جوانان ، داره می ره! " همه زدیم زیر گریه. 😭😭😭 . پ.ن: بنده حقیر رو هم از دعای خیرتون محروم نکنید..بشدت محتاج دعاتونم😭 .. 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 @ghadimal_ehsan_mehriz
*من باور نمی کنم امام_زمان(عج) وجود داشته باشد‼️* 💇🏻‍♂ 💇🏻‍♂دیروز برای اصلاح سر به آرایشگاه محله‌ی جدید رفتم. با آرایشگر💇🏻‍♂ درباره ‌ی موضوعات مختلف صحبت کردیم. او👆🏻 گفت: *من باور نمی‌کنم امام_زمان(عج) وجود داشته باشد!‼* ❇ *پرسیدم: چـــــرا* ؟⁉ *💇🏻‍♂آرایشگر جواب داد:* مگر شما نمیگین او پدر فقیران و یتیمان و گرفتاران است. *پس چرا دنیا از فقر و گرفتاری و درد و رنج پر شده؟⁉⁉* 😲 *اگر امام_زمان(عج) وجود داشت، نباید درد و رنجی وجود داشته باشه.* *اصلاح تمام شد اما اشکال💇🏻‍♂ آرایشگر بی پاسخ مانده بود.* 👈🏻به او گفتم: راجع به این موضوع بعدا صحبت می‌کنیم. آرایشگر 💇🏻‍♂لبخندی زد 😊 ♨و به شوخی گفت: باشه برو دَرسِت رو بخون و بیا❗ به محض این که از آرایشگاه بیرون آمدم، در خیابان 🛣 مرد ژولیده ای دیدم با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده.... 🚶🏻برگشتم و به آرایشگر💇🏻‍♂ گفتم: ❗⁉ می‌دونی چیه؟ ⁉ *به نظر من تو این شهر آرایشگری 💇🏻‍♂وجود نداره!* *💇🏻‍♂آرایشگر با تعجب گفت:* می‌دونم منظور دیگری داری، اما چرا این حرف را می‌زنی؟ من که همین الان موهای تو را کوتاه کردم. *با خوش‌رویی😊 گفتم* : *نه!*❗ *آرایشگری وجود ندارد، چون اگر وجود داشت، اگر تو وجود داری ،پس چرا آن مرد با موی بلند و ظاهر ژولیدهم است* ؟⁉⁉ آرایشگر جواب داد: ✅✅✅ *خوب معلومه! او به من مراجعه نکرده وگرنه ردیفش می‌کردم.* ✅✅✅ گفتم: آفرین👏🏻👏🏻 گل کاشتی! دقیقاً! به نظرم نکته همینه. ✅✅✅ *امام_زمان(عج) هم وجود داره! ولی مشکل🔐🔐 اینه که مردم به او مراجعه نمی‌کنند. مردم به همه جا مراجعه می‌کنند الا اونجایی که خدا معین کرده.* 👈ای کاش ما قبل از این که امام_زمان(عج) را متهم کنیم بهش مراجعه کنیم تا کمکش را درک کنیم. * عج* * الِوَلیِّکَ_الفَرَج* *اللهم صل علی محمد و آل محمد*
هر روز با اقام حرف میزدم یه عمر هرچی گفتم شوخی گرفتید ومسخره ام کردید
🌹🍃🌹🍃🌹🍃 پنجشنبه ٥ تیر روزانه قرآن 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 به نیت فرج امام زمان ارواحنافداه @ghadimal_ehsan_mehriz
🌹🍃🌹🍃🌹🍃 جمعه ٦ تیر روزانه قرآن 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 به نیت فرج امام زمان ارواحنافداه @ghadimal_ehsan_mehriz
🌹🍃🌹🍃🌹🍃 شنبه ٧ تیر روزانه قرآن 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 به نیت فرج امام زمان ارواحنافداه @ghadimal_ehsan_mehriz
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ٢٠💢 👇🏻مادرخانم شهید حججی👇🏻 یک داعشی که چهره اش به شیطان ها می ماند،😈 آمده بود خانه مان و ایستاده بود توی هال. آرام آرام آمد طرفم.😰 وحشت کردم.😨گفتم: "نکند بلایی سرم بیاورد!" دیدم سری را توی دستش گرفته.😢 نگاه کردم دیدم محسنم است. سر را جلویم محکم به دیوار زد و رفت توی یکی از اتاق هایمان.😭😭😭 با ترس و دلهره از پشت سر نگاهش کردم. دیدم چند نفر دست بسته توی اتاقند و آن داعشی دارند با تبر سرهایشان را میزند.😖 اما هیچ خونی از آن سرها نمی چکید! 😲 یکدفعه شوهرم از خواب بیدارم کرد. گفت: "چت شده!? خواب بد می بینی!?"🧐 وحشت زده شده بودم. گفتم: "اون داعشی، محسنم، محسنم…"😭 فردا یا پس فرداش بود که خبر اسارت محسن به گوشم خورد. من که مادرزنش بودم یک لحظه آرام و قرار نداشتم، تا چه رسد به مادرش و پدرش. 😭😔 ✸✿✸✿✸✿✸✿✸✿✸✿✸ 💢همرزم شهید💢 شانزده مرداد ٩٦ بود. حول و حوش ساعت ٤ صبح. محسن از خیلی قبل رفته بود جلو که به پایگاه ها سر بزند.😌 یک ساعتی بود خوابیده بودم. یکدفعه با صدای چند انفجار شدید که از سمت پایگاه ها آمد ،از خواب پریدم.💥 قلبم تند تند درون سینه ام کوبید. گفتم: "خدایا خودت کمک کن. حتما داعش پایگاه ها رو زده!"😥 سریع بی سیم زدم به محسن، اما هیچ جوابی نداد. هر چه میگفتم: "جابر جابر، احمد" چیزی نمی گفت.😱 آمریکایی ها زهر خودشان را ریخته بودند. دستگاهی به نام "جَمِر" را داده بودند به داعشی ها که براحتی ارتباط بی سیمی ما را با هم قطع میکردند.😖 بدون معطلی با تعدادی از بچه ها حرکت کردیم سمت پایگاه ها. داعشی ها اول صبح حرکت کرده بودند به پایگاه چهارم و آنجا را زده بودند.😩 همانجا که محسن بود! 😔😢 ضربان قلبم بالا رفت. یکی از بچه های افغانستانی را دیدم. با هول و ولا از او پرسیدم: "جابر، جابر کو!?"😨 گفت: "زخمی شد و بیهوش افتاد روی زمین. بردنش عقب." سریع خودم را به عقب رساندم.😰 همینجور فریاد می زدم: "جابر کو!? جابر کو!?" جنازه ای را نشانم دادند. گفتند: "اونجاست."😢 قلبم میخواست بایستد. با خودم گفتم: "یعنی محسن شهید شده!?" رفتم جلو و پتو رو از روی جنازه کنار زدم… ادامه دارد..😔 پ.ن: رفقا کمربند هاتون رو محکم ببندین که داریم به جاهای حساس میرسیم..😭 اگه تونستین بقیه رو هم دعوت کنید این قسمت های پایانی رو بخونن😔👌🏻 ان شاءالله خدا امان و صبر بده😭 .. 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 @ghadimal_ehsan_mehriz