🌹🍃🌹🍃🌹🍃
دوشنبه ٢ تیر
#ختم روزانه قرآن
#صفحه_سه_قرآن_کریم
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
به نیت فرج امام زمان ارواحنافداه
@ghadimal_ehsan_mehriz
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
سه شنبه ٣ تیر
#ختم روزانه قرآن
#صفحه_چهار_قرآن_کریم
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
به نیت فرج امام زمان ارواحنافداه
@ghadimal_ehsan_mehriz
نزدیك عملیات بود؛
میدونستم تازه دختردار شده.
یك روز دیدم سرپاكت نامه از جیبش زده بیرون...
گفتم: این چیه؟
گفت: عكس دخترمه
گفتم: بده ببینمش
گفت: خودم هنوز ندیدمش!!
گفتم: چرا؟
گفت: الآن موقع عملیاته. میترسم مهر پدر و فرزندی كار دستم بده، باشه بعد...
#شهید_مهدی_زینالدین
#درس_اخلاق
🌹سالروز ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها و روز دختر مبارک باد🌹
➖➖➖➖➖➖➖
@ghadimal_ehsan_mehriz
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
چهار شنبه ٤ تیر
#ختم روزانه قرآن
#صفحه_پنج_قرآن_کریم
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
به نیت فرج امام زمان ارواحنافداه
@ghadimal_ehsan_mehriz
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
#بسم_رب_العشق
#زندگینامه_شهید_محسن_حججی
💥#قسمت_8️⃣1️⃣💥
📛قبل از خواندن حتما حتما #نیت کنید📛
💙نکته: این پست کلیپ هست حتما گوش بدین😭
😔قرار بود صبح اعزام شود سوریه. شب قبلش با هم رفتیم #گلزار_شهدا.
تا بخواهیم برسیم گلزار ، توی ماشین فقط گریه میکردم و اشک میریختم. دیگر نفسم بالا نمی آمد.😢
بهم می گفت: "صبور باش زهرا. صبور باش خانم."
میگفتم: "نمیتونم محسن. نمیتونم."😭
به گلزار که رسیدیم، رفتیم سر مزار "علیرضا نوری" و "روح الله کافی زاده". بعد از مقداری محسن پاشد و رفت طرف سنگ شهدای #جاویدالاثر.
گفت: "میخوام ازشون اجازه رفتن بگیرم."😌
دنبالش میرفتم و برای خودم #گریه میکردم و زار میزدم. برگشت.
بازویم را گرفت و گفت: "زهرا توروخدا گریه نکن. دارم میمیرم."😭
گفتم: "چیکار کنم محسن. ناآرومم. تو که نباشی انگار منم نیستم. انگار هیچ و پوچم. نمیتونم بهت بگم نرو. اما بگو با #عشقت چیکار کنم؟"😩
رفتیم خانه. تا رسیدیم کاغذ و خودکاری برداشت و رفت توی اتاق. بهم گفت: "میخوام #تنها باشم."
فهمیدم میخواهد #وصیت_نامه اش را بنویسد. مقداری بعد از اتاق آمد بیرون. نگاه کردم به #چشمانش. سرخ بود و پف کرده بود.
معلوم بود حسابی گریه کرده. 😭😭
✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿
روز اعزام بود. موقع خداحافظی. به پدر و مادرش گفت: "نذر کرده بودم اگر دوباره قسمتم شد و رفتم سوریه پاتون رو ببوسم."😍
افتاد و پای #پدر و #مادر ش را بوسید. بعد هم خواهرهاش رو توی بغل گرفت و ازشان خداحافظی کرد. همه #گریه میکردند.😭
همه #بیقرار بودند. رو کرد بهشان و گفت: "یاد بی بی حضرت زینب علیها السلام کنید. یاد اسیریش.😔یاد غم ها و مصیبت هاش.😭اینجور آروم میشید. خداحافظ."
✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿
رفتیم #ترمینال برای بدرقه اش. پدر و مادرم بودند و مامان خودش و آبجی هاش. علی کوچولو هم که بغل من بود.
تک تک مان را بوسید و ازمان خداحافظی کرد.
پایش را که توی اتوبوس گذاشت، یک لحظه برگشت. 😌
نگاهمان کرد و گفت: "جوانان #بنی_هاشم، #علی_اکبرتون داره می ره! "
همه زدیم زیر گریه. 😭😭😭
.
پ.ن: بنده حقیر رو هم از دعای خیرتون محروم نکنید..بشدت محتاج دعاتونم😭
#ادامه_دارد..
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
@ghadimal_ehsan_mehriz
*من باور نمی کنم امام_زمان(عج) وجود داشته باشد‼️*
💇🏻♂ 💇🏻♂دیروز برای اصلاح سر به آرایشگاه محلهی جدید رفتم.
با آرایشگر💇🏻♂ درباره ی موضوعات مختلف صحبت کردیم.
او👆🏻 گفت:
*من باور نمیکنم امام_زمان(عج) وجود داشته باشد!‼*
❇ *پرسیدم: چـــــرا* ؟⁉
*💇🏻♂آرایشگر جواب داد:*
مگر شما نمیگین او پدر فقیران و یتیمان و گرفتاران است.
*پس چرا دنیا از فقر و گرفتاری و درد و رنج پر شده؟⁉⁉*
😲 *اگر امام_زمان(عج) وجود داشت، نباید درد و رنجی وجود داشته باشه.*
*اصلاح تمام شد اما اشکال💇🏻♂ آرایشگر بی پاسخ مانده بود.*
👈🏻به او گفتم:
راجع به این موضوع بعدا صحبت میکنیم.
آرایشگر 💇🏻♂لبخندی زد 😊
♨و به شوخی گفت:
باشه برو دَرسِت رو بخون و بیا❗
به محض این که از آرایشگاه بیرون آمدم، در خیابان 🛣 مرد ژولیده ای دیدم با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده....
🚶🏻برگشتم و به آرایشگر💇🏻♂ گفتم:
❗⁉ میدونی چیه؟
⁉ *به نظر من تو این شهر آرایشگری 💇🏻♂وجود نداره!*
*💇🏻♂آرایشگر با تعجب گفت:*
میدونم منظور دیگری داری، اما چرا این حرف را میزنی؟
من که همین الان موهای تو را کوتاه کردم.
*با خوشرویی😊 گفتم* :
*نه!*❗ *آرایشگری وجود ندارد، چون اگر وجود داشت، اگر تو وجود داری ،پس چرا آن مرد با موی بلند و ظاهر ژولیدهم است* ؟⁉⁉
آرایشگر جواب داد:
✅✅✅ *خوب معلومه! او به من مراجعه نکرده وگرنه ردیفش میکردم.*
✅✅✅ گفتم: آفرین👏🏻👏🏻 گل کاشتی! دقیقاً! به نظرم نکته همینه.
✅✅✅ *امام_زمان(عج) هم وجود داره! ولی مشکل🔐🔐 اینه که مردم به او مراجعه نمیکنند. مردم به همه جا مراجعه میکنند الا اونجایی که خدا معین کرده.*
👈ای کاش ما قبل از این که امام_زمان(عج) را متهم کنیم بهش مراجعه کنیم تا کمکش را درک کنیم.
*#العجل_یامولای_یاصاحب_الزمان_ عج*
*#اللّهُمَّ_عَجِّل_ الِوَلیِّکَ_الفَرَج*
*اللهم صل علی محمد و آل محمد*
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
پنجشنبه ٥ تیر
#ختم روزانه قرآن
#صفحه_شش_قرآن_کریم
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
به نیت فرج امام زمان ارواحنافداه
@ghadimal_ehsan_mehriz
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
جمعه ٦ تیر
#ختم روزانه قرآن
#صفحه_هفت_قرآن_کریم
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
به نیت فرج امام زمان ارواحنافداه
@ghadimal_ehsan_mehriz
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
شنبه ٧ تیر
#ختم روزانه قرآن
#صفحه_هشت_قرآن_کریم
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
به نیت فرج امام زمان ارواحنافداه
@ghadimal_ehsan_mehriz
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
#بسم_رب_العشق
#زندگینامه_ی_شهید_محسن_حججی
#قسمت_٢٠💢
👇🏻مادرخانم شهید حججی👇🏻
یک داعشی که چهره اش به شیطان ها می ماند،😈 آمده بود خانه مان و ایستاده بود توی هال. آرام آرام آمد طرفم.😰
وحشت کردم.😨گفتم: "نکند بلایی سرم بیاورد!"
دیدم سری را توی دستش گرفته.😢
نگاه کردم دیدم محسنم است. سر را جلویم محکم به دیوار زد و رفت توی یکی از اتاق هایمان.😭😭😭
با ترس و دلهره از پشت سر نگاهش کردم. دیدم چند نفر دست بسته توی اتاقند و آن داعشی دارند با تبر سرهایشان را میزند.😖
اما هیچ خونی از آن سرها نمی چکید! 😲
یکدفعه شوهرم از خواب بیدارم کرد. گفت: "چت شده!? خواب بد می بینی!?"🧐
وحشت زده شده بودم. گفتم: "اون داعشی، محسنم، محسنم…"😭
فردا یا پس فرداش بود که خبر اسارت محسن به گوشم خورد.
من که مادرزنش بودم یک لحظه آرام و قرار نداشتم، تا چه رسد به مادرش و پدرش. 😭😔
✸✿✸✿✸✿✸✿✸✿✸✿✸
💢همرزم شهید💢
شانزده مرداد ٩٦ بود. حول و حوش ساعت ٤ صبح.
محسن از خیلی قبل رفته بود جلو که به پایگاه ها سر بزند.😌
یک ساعتی بود خوابیده بودم. یکدفعه با صدای چند انفجار شدید که از سمت پایگاه ها آمد ،از خواب پریدم.💥
قلبم تند تند درون سینه ام کوبید. گفتم: "خدایا خودت کمک کن. حتما داعش پایگاه ها رو زده!"😥
سریع بی سیم زدم به محسن، اما هیچ جوابی نداد.
هر چه میگفتم: "جابر جابر، احمد" چیزی نمی گفت.😱
آمریکایی ها زهر خودشان را ریخته بودند. دستگاهی به نام "جَمِر" را داده بودند به داعشی ها که براحتی ارتباط بی سیمی ما را با هم قطع میکردند.😖
بدون معطلی با تعدادی از بچه ها حرکت کردیم سمت پایگاه ها. داعشی ها اول صبح حرکت کرده بودند به پایگاه چهارم و آنجا را زده بودند.😩
همانجا که محسن بود! 😔😢
ضربان قلبم بالا رفت. یکی از بچه های افغانستانی را دیدم. با هول و ولا از او پرسیدم: "جابر، جابر کو!?"😨
گفت: "زخمی شد و بیهوش افتاد روی زمین. بردنش عقب." سریع خودم را به عقب رساندم.😰
همینجور فریاد می زدم: "جابر کو!? جابر کو!?"
جنازه ای را نشانم دادند. گفتند: "اونجاست."😢
قلبم میخواست بایستد. با خودم گفتم: "یعنی محسن شهید شده!?"
رفتم جلو و پتو رو از روی جنازه کنار زدم…
ادامه دارد..😔
پ.ن: رفقا کمربند هاتون رو محکم ببندین که داریم به جاهای حساس میرسیم..😭
اگه تونستین بقیه رو هم دعوت کنید این قسمت های پایانی رو بخونن😔👌🏻
ان شاءالله خدا امان و صبر بده😭
#ادامه_دارد..
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
@ghadimal_ehsan_mehriz