🌸 داستان عاشقانه نیلوفر 🌸
🌟 قسمت دوازدهم 🌟
💞 اشک از چشمانم سرازیر شد .
💞 همه حواسم ، پیش احمدآقا بود .
💞 زیبا بود و زیباتر شد .
💞 نور بود و نورانی تر شد .
💞 باز باورم نمی شود که من عاشق شدم .
💞 فقط ته دلم ، یک سوال بی جواب مانده است
💞 چرا آقا احمد ، شرط حوزه را گذاشت .
💞 دلم می خواهد بپرسم ولی زبانم باز نمی شود .
💞 بالاخره ازدواج کردیم .
💞 من هم به آرزویم و به عشقم رسیدم .
💞 آقا احمد برای من ،
💞 خانه ای کنار خانه فاطمه ، اجاره کرد .
💞 مادرم را راضی کرد که به خانه ما بیاید
💞 و با ما زندگی کند .
💞 آنقدر به من و مادرم محبت کرد
💞 که احساس کردم فرشته است نه آدم .
💞 هر روز با جملاتی زیبا و عاشقانه ،
💞 با من سخن می گوید :
🍎 دوستت دارم ،
🍎 عاشقتم ،
🍎 مهربونم ،
🍎 نفسم ،
🍎 خدا روشکر که تو رو دارم
🍎 تو بهترین هدیه خدایی ...
💞 وقتی با احمدآقا حرف می زنم
💞 با تمام وجودش ،
💞 به حرفهایم گوش می دهد .
💞 و اصلا میان حرفم نمی پرد .
💞 هیچ وقت فکر نمی کردم
💞 که آن احمد سنگین و باوقار و باشخصیت ،
💞 اینقدر زیبا ، عشق بازی کردن را بلد باشد .
💞 قبل از این ماجرا ،
💞 تصوراتم از آدمهای مذهبی ، خیلی بد بود .
💞 از بس در اینترنت و ماهواره ،
💞 سایت ها و شبکه های خارجی ،
💞 بر علیه مذهبی ها تبلیغ کردند
💞 که ندیده از آنها متنفر شده بودم .
💞 الآن می فهمم
💞 که زن یک مذهبی شدن ، یعنی چی ؟
💞 احمد و فاطمه ، دریایی از محبت بودند .
💞 که اول باطن کثیف منو شستشو دادند
💞 سپس ظاهر و زندگی ام را ...
💞 و مادرم نیز ، همیشه آنها را دعا می کند .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
💟 @ghairat
😁 طنز با غیرت 😁
🌸 آقای باغیرت ، نصف شب ، رفته بود در خونه فقرا رو بزنه که مثلا جلوی درشون ، براشون غذا بذاره و فرار کنه 😍 که مثلا ناشناس بمونه
🌸 ناگهان ، در یکی از شبها ، در حال دویدن و فرار دیدمش ؛ رفتم دنبالش و گفتم :
🍎 چی شده باغیرت ؟
🍎 چرا داری فرار می کنی ؟
🌸 گفت : هر شب ، غذا میذاشتم پشت در ، بعد در و میزدم و فرار می کردم .
🌸 اما چون امشب غذا نداشتم ،
🌸 فقط در رو میزنم و فرار میکنم 😅
🌸 خدایا بضاعتم همین بود قبول کن ازم 🙈😂
@ghairat
🌷 در هنگام جر و بحث و دعوا ،
🌷 در انتخاب کلمات و عبارات دقت کنید .
🌷 استفاده نابجا و نادرست از یک واژه ،
🌷 می تواند یک اختلاف ساده و کوچک را ،
🌷 به یک دعوای آتشی و کثیف تبدیل کند .
🌷 بنابراین ؛ تمیز و پاکیزه دعوا کنید .
🌷 و تا حد امکان ، شفاف و روشن باشید .
🌷 و بدون برچسب زدن به یکدیگر ،
🌷 و بدون به زبان آوردن عبارات آزاردهنده ،
🌷 اصل موضوع را بگویید ؛
🌷 تا رابطه ای ، سالم و زیبا داشته باشید .
@ghairat
🌸 داستان عاشقانه نیلوفر 🌸
🌟 قسمت سیزدهم 🌟
💞 آقا احمد ، خیلی بیشتر از من ،
💞 به مادرم محبت می کند .
💞 مادرم را ،
💞 مثل مادر خودش دوست داشت .
💞 بعضی وقتها ، احمد و مامانم ،
💞 مثل بچه ها با همدیگر ،
💞 شوخی و بازی می کردند .
💞 و خانه کوچک ما را ، غرق خنده میکردند .
💞 تصمیم گرفتم مثل احمد و فاطمه شوم
💞 و از کارهایشان ، الگو بگیرم .
💞 و کاری که دوست دارند ، انجام دهم .
💞 به تدریج چادری شدم .
💞 صفات بد و زشت بچگی هایم را ترک کردم
💞 و سعی کردم باحیا و عفت باشم .
💞 در حوزه علمیه هم ، خیلی چیزها یاد گرفتم
💞 علم دین و اخلاق و اعتقادات را آموختم .
💞 و جواب خیلی از سوالاتم را ،
💞 در آنجا پیدا کردم .
💞 همیشه برایم سوال بود
💞 که چرا باید حجاب داشته باشم ؟
💞 چرا علم از ثروت بهتر است ؟
💞 چرا به دنیا آمدیم و قرار است کجا برویم ؟
💞 چرا بلا و سختی و گرفتاری ، هست ؟
💞 خدا کیست ؟ چیست ؟ کجاست ؟
💞 چطوری با خدا حرف بزنم ؟
💞 جانشین خدا در زمین کیست ؟
💞 و هزاران سوال دیگر ...
💞 چندین بار از آقا احمد پرسیدم
💞 که چرا گفتید باید به حوزه بروم
💞 اما هر بار طفره می رفت
💞 و بحث و موضوع را ، عوض می کرد .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
💟 @ghairat
🌷 برای دعواهایتان ، بهانه نتراشید 🌷
🔥 وجود بچه ، کارهای خانه ، مشکلات کار ،
🔥 گرانی ، گرمازدگی ، ترافیک و ... ،
🔥 چیزهایی نیستند که بخواهید
🔥 دعوا و جر و بحثهایتان را ،
🔥 گردن آنها بیندازید .
🔥 اگر برای عذر خواهی تان ،
🔥 از کلمات «اما» و «ولی» استفاده کنید
🔥 این دیگر عذرخواهی نخواهد بود .
🔥 بلکه بهانه تراشی است .
@ghairat
🌸 داستان عاشقانه نیلوفر 🌸
🌟 قسمت چهاردهم 🌟
💞 بعد از پنج سال ،
💞 خدا به ما دوتا بچه زیبا و سالم داد .
💞 و به فاطمه نیز ، یک دختر دیگر عطا کرد .
💞 تصمیم گرفتم ،
💞 همانطور که فاطمه ، دست مرا گرفت
💞 تا پر و بال بگیرم و پرواز کنم .
💞 من هم مصمم شدم
💞 تا دست دخترانی مثل خودم را بگیرم
💞 و به یاری خدا ، هدایت کنم .
💞 برای شروع ،
💞 با مشورت و رضایت احمد و فاطمه ،
💞 و با تمام مشغله هایم ،
💞 و با عنایت خداوند ،
💞 توانستم یک موسسه فرهنگی بزنم .
💞 آن هم فقط برای زنان و دختران .
💞 از آن جایی که فهمیدم
💞 مشکل دخترهای بی حجاب و منحرف ،
💞 بیکاری ، کمبود محبت ، فقر ، محیط کار ناسالم ، نداشتن علم به دین وحجاب و.... است .
💞 بخاطر همین در موسسه ،
💞 از آن مدل دخترها ،
💞 دعوت به کار می کردیم .
💞 و بدون اینکه آنها را مجبور به حجاب بکنیم
💞 برای آنها محیط امن و سالم ،
💞 برای فعالیت های اجتماعی و فرهنگی ،
💞 آماده کردیم .
💞 هر روز علاوه بر کار ،
👈 برایشان کلاس اخلاق می گذاشتیم .
💞 یعنی هم کار می کردند
👈 و هم چیزهایی از دین و اخلاق می آموختند
💞 شکرخدا نتیجه خوبی گرفتیم .
💞 اکثر دخترها ، باحجاب شدند .
💞 و حتی عاشق حجاب و چادر شدند
💞 احمد آقا نیز ، برای مسئله ازدواجشان ،
💞 دوستانش را به آنها ، معرفی می کرد .
💞 بعداز مدتی ، یک مرد پولداری ،
💞 به نام صالحی پیدا شد .
💞 وقتی فهمید ما چه کار بزرگی انجام می دهیم
💞 تمام هزینه های موسسه
💞 و حتی ازدواج دختران را تقبل کرد .
💞 و نام این کارش را ، نذر فرهنگی گذاشت .
💞 من و فاطمه هم مثل دو خواهر ،
💞 کار و زندگی می کردیم .
💞 من هیچ وقت ،
💞 محبتهای فاطمه را فراموش نمی کنم .
💞 و نمیتوانم جبران کنم .
💞 چون فاطمه خانم ،
💞 همه هستی خودش را به من داد .
💞 یعنی احمدش را به من داد .
💞 فقط میتوانم بگم :
🌹 فاطمه عزیزم ، دوستت دارم
🌹 و تا آخر عمر کنیزتم .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
💟 @ghairat