eitaa logo
غیرتی ها : اخلاق خانواده ، همسرداری و آرامش
3.6هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
2.8هزار ویدیو
18 فایل
کانال های جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film سینمایی و سریال @film_sinamaee محتوای تربیت کودک @amoomolla چیستان و معما @moaama_chistan شعر و سرود @sorood_sher داستان و رمان @dastan_o_roman تبلیغ ارزان @tabligh_amoo آدمین و مسئول تبلیغ و تبادل @dezfoool
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 داستان ماشا ، قسمت ۲۹ 🌸 🌟 ماشا ، همراه با دانشجویان ، 🌟 از دانشگاه بیرون آمد . 🌟 موتورسواران مسلح ، 🌟 آرام به ماشا ، نزدیک می شدند . 🌟 حسن ، با حیا و سر به زیری ، 🌟 پشت ماشا حرکت می کرد . 🌟 ناگهان چشمش ، 🌟 به موتورسوارهای مسلح افتاد . 🌟 فهمید که قصد شومی دارند . 🌟 شاید می خواهند به دانشجویان یا اساتید 🌟 تیراندازی کنند . 🌟 کمی با دقت ، به موتورسواران نگاه کرد 🌟 تا ببیند اسلحه را ، به طرف کی می گیرند 🌟 سپس به دانشجویان و اساتید نگاه کرد 🌟 یکی از آنها ، توجه حسن را به خود جلب کرد 🌟 دختری شیک پوش ، زیبا و با حجاب . 🌟 حسن ، وقتی مطمئن شد ، که هدفشان ، 🌟 همان دختر باحجاب جلویی بود ؛ 🌟 به طرف او دوید و داد زد : 🍎 مواظب باشید ، بخوابید رو زمین 🌟 موتوری ، اسلحه را به طرف ماشا گرفت 🌟 حسن ، ماشا را هل داده ؛ 🌟 و او را ، روی زمین خواباند . 🌟 اما یکی از آن تیرها ، به خودش می خورد . 🌟 موتورسواران فرار کردند 🌟 و ماشا ، ترسان و لرزان ، از زمین بلند شد . 🌟 و با وحشت ، به طرف حسن رفت . 🌟 چهره او را آشنا دید . 🌟 با خود گفت : 🌷 این همون کسیه که دفعه پیش ، 🌷 منو به بیمارستان رسوند . 🌟 ماشا فریادکنان و جیغ زنان ، 🌟 درخواست کمک و آمبولانس کرد . 🌟 اما کسی جرأت نمی کرد نزدیک شود . 🌟 سپس برای ماشین ها ، دست بلند کرد . 🌟 که بایستند و دربستی بروند . 🌟 اما وقتی می دیدند ؛ 🌟 که کسی خونین بر زمین افتاده ، 🌟 می گفتند خانم ! ما حوصله شر نداریم . 🌷 ادامه دارد ... 🌷 💟 @ghairat 📚
😍 طنز با غیرت 😍 🍎 با غیرت داشته رانندگی می کرده 🍎 که با تابلوی " خطر ریزش کوه " ، روبرو میشه 🍎 ناگهان می ایسته و به فکر فرو میره 🍎 زنش میگه : چی شده عزیزم چرا نمیری ؟ 🍎 با غیرت گفت : 🌷 آخه نمی دونم منظور این تابلو چیه ؟ 🍎 تابلو بهش بر میخوره و میگه : ☀️ کجاشو نفهمیدی ؟! 🍎 با غیرت گفت : 🌷 خب نمی دونم باید چه کار کنم ؟ 🤔 🌷 رد بشم ؟ رد نشم ؟ 😡 🌷 زود رد بشم ؟زود رد نشم ؟ 😠 🌷 آروم برم ؟ آروم نرم ؟ 😖 🌷 با احتیاط برم ؟ با سرعت برم ؟ 😳 🌷 برگردم ؟ برنگردم ؟ 😱 🌷 با خودم چتر ببرم ؟ زنجیر سقف بزنم ؟ 🙁 🌷 کدومو بدم ؟! 😍😁 🌷 آخه دقیقا باید چکار کنم لامصب ؟ 😂👍👍 💟 @ghairat
🔥 گاهی زنان ، از شوهرشان می پرسند 🔥 که به نظرت فلان زن از من خوشگل‌ تره ؟ 🔥 به نظر شما ؛ 🔥 آیا چنین سوالی درست است ؟! 🔥 آیا این کار ، عاقلانه است ؟! 🔥 آیا از عواقب این پرسش خبر دارند ؟! 💟 @ghairat
🌸 برخی از افراد ، 🌸 معیارهای خاصی برای شاد بودن دارند . 🌸 عده‌ای شادی را در پول و ثروت می‌دانند 🌸 عده ای در خانه و ماشین و پست و مقام 🌸 عده‌ای در رسیدن به آرزوها و ... 🌸 اما در زندگی مشترک ، 🌸 همه آنها بدون ابراز عشق ، 👈 هیچ جایگاهی ندارند . 🌸 شادی ، با چیزهای کوچک هم ، 🌸 قابل‌دستیابی است . 🌸 اما به شرط اینکه بلد باشیم ؛ 🌸 چگونه عشق ورزی کنیم . 💟 @ghairat
⚜ یادتان باشد ؛ افراد نادانی که ، ⚜ توسط فضای مجازی و رسانه های منحرف ، ⚜ شستشوی ذهنی شدند ، زیادند . ⚜ پس تعجب نکنید ⚜ اگر عده ای پیدا شوند ⚜ که نسبت به حرام خدا مثل فساد ، خیانت ، ⚜ رانت خواری ، زنا ، هرزگی ، بی حجابی ، ⚜ چت های محرم و نامحرم ، گروه های مختلط ⚜ عروسی های کافرانه ، پارتی های شبانه ، ⚜ تولدهای شاهانه ، اسراف و... ساکت اند ؛ ⚜ ولی نسبت به حلال خدا مثل حجاب ، ⚜ دوری از شوخی با نامحرم ، ازدواج موقت ، ⚜ تعدد زوجات و... ، وقیحانه موضع می گیرند . 💟 @ghairat
🌹 در برابر فرزندان ، 🌹 به همسرت احترام بگذار 🌹 و هیچ گاه در مقابل آن ها 🌹 از او انتقاد نکن . @ghairat
🌸 داستان ماشا ، قسمت ۳۰ 🌸 🌟 ماشا ، گریه و زاری می کرد . 🌟 یک راننده عرب زبان و سُنی مذهب ، 🌟 با دیدن حجاب زیبای ماشا ، 🌟 و بی تابی و گریه های سوزناکش ، 🌟 تاکسی خود را ، کنار او نگه داشت . 🌟 به طرف حسن رفت ؛ 🌟 و با زبان عربی به ماشا گفت : 🍁 خانم خون زیادی ازش رفته . 🍁 بیا کمک کن برسونیمش بیمارستان 🌟 با کمک هم ، حسن را سوار تاکسی کردند 🌟 و به سرعت او را ، 🌟 به بیمارستان منتقل نمودند . 🌟 راننده رفت . 🌟 اما بیمارستان ، حسن را پذیرش نکرد . 🌟 چون ماشا ، 🌟 هیچ پولی به همراه نداشت . 🌟 هر چه اصرار کرد ، گریه کرد ، فریاد زد 🌟 اما هیچ فایده ای نداشت . 🌟 با گریه به آنها گفت : 🌷 بنده خدا ، داره می میره 🌷 به دادش برسید 🌷 بخدا پولتونو میدم 🌟 اما مسئول بیمارستان قبول نکرد و گفت : ⚜ روزانه ده ها نفر میان پیش ما و همینو میگن ⚜ ما دیگه به هیچ کسی اعتماد نداریم 🌟 ماشا نمی دانست چکار کند 🌟 و به کی باید زنگ بزند 🌟 یاد جاک ( محمد ) افتاد . 🌟 فورا به جاک زنگ زد . 🌟 ولی جاک گفت که چنین پولی ندارد 🌟 سپس به ریسا زنگ زد . 🌟 و از او خواست 🌟 تا پولی به او قرض دهد . 🌟 اما ریسا گفت که شرمندم 🌟 چنین پولی ندارم 🌟 ولی صبر کن 🌟 ببینم آقا علی چی میگه ؟! 🌟 ریسا به سرعت به علی زنگ زد . 🌟 و مشکل ماشا را بیان کرد . 🌟 علی گفت : 🌸 شماره حسابش رو برام بفرست . 🌟 ماشا ، شماره حساب بیمارستان را فرستاد 🌟 تا رسیدن شماره حساب ، 🌟 علی با رفیق ایرانی اش ، 🌟 به نام مرتضی صحبت کرد 🌟 که پولی به او قرض دهد . 🌟 مرتضی هم قبول کرد . 🌟 مرتضی ، کارت بانکی خود را به علی داد . 🌟 تا هر چقدر بخواهد ، از آن بردارد . 🌟 علی از طریق موبایلش ، 🌟 پول مورد نیاز را ، به آن شماره فرستاد 🌟 علی ، وقتی نام بیمارستان را ، 🌟 زیر شماره حساب دید ، 🌟 نگران شد 🌟 که نکند برای ماشا اتفاقی افتاده باشد . 🌟 با رسیدن پول ، 🌟 عمل حسن انجام گرفت . 🌟 پس از شش ساعت ، 🌟 جراح از اتاق عمل خارج شد . 🌟 ماشا به طرف او رفت . 🌟 و حال حسن را پرسید 🌟 دکتر گفت : 🍁 عمل و درآوردن فشنگ ها ، 🍁 به خوبی انجام شد . 🍁 اما به علت خونریزی زیاد ، 🍁 و تاخیر در انجام عمل ، 🍁 متاسفانه بیمار شما به کما رفت . 🌷 ادامه دارد ... 🌷 💟 @ghairat 📚
🇮🇷 شادی زنان ، 🇮🇷 مساوی با شادی همه اهالی خانه است . 🇮🇷 اما این شادی تا حد بسیار زیادی ، 🇮🇷 به دست مرد خانه حاصل می‌شود ؛ 🇮🇷 گاهی کارهای خیلی کوچک ، 🇮🇷 که چندان به چشم مردان نمی‌آید ، 🇮🇷 می‌توانند زنان را چنان شاد کنند ، 🇮🇷 که این شادی به خود مردان نیز منتقل شود . 🇮🇷 مثل بوسه زدن ، آغوش گرفتن ، 🇮🇷 صحبت کردن ، حرفهای آنها را شنیدن ، 🇮🇷 از غذا و چیدمان خانه تعریف کردن ، 🇮🇷 تشکر کردن ، در خانه کمک کردن و... @ghairat
🌸 داستان ماشا ، قسمت ۳۱ 🌸 🌟 ماشا ، از به کما رفتن حسن ، 🌟 خیلی ناراحت شد . 🌟 و خود را ، مقصر این اتفاق می دانست . 🌟 پلیس سر رسید . 🌟 و شرح ماجرا را از ماشا ، پرسید . 🌟 ماشا به پلیس گفت : 🌷 تیراندازی ، یک دفعه اتفاق افتاد 🌷 دونفر سوار بر موتور ، 🌷 به طرف دانشگاه و دانشجویان ، 🌷 تیراندازی کردند و رفتند . 🌷 ولی مطمئنم که هدف اونا من بودم 🌷 و اون آقا ، نجاتم داد . 🌷 چون سه روز پیش هم ، 🌷 در خیابان به من حمله شده . 🌷و منو با چاقو زدند . 🌟 ماشا ، در حال گفتگو با پلیس بود 🌟 که ناگهان علی و ریسا سر رسیدند . 🌟 ریسا ، ماشا را بغل کرد و گفت : ☘ چی شده عزیزم ☘ چه اتفاقی برات افتاده ؟! 🌟 ماشا با تعجب گفت : 🌷 شما اینجا چکار می کنید ؟! 🌟 ریسا گفت : ☘ آقا علی نگرانت بود ☘ به من گفت که پول رو ☘ برای بیمارستان می خواستی ☘ وقتی به من گفت ، منم نگرانت شدم ☘ گفتیم که نکنه اتفاقی برات افتاده ☘ به خاطر همین اومدیم بیمارستان ☘ تا ببینیم چه بلایی سرت اومده . 🌟 ماشا ، ماجرای تیراندازی را ، 🌟 برای علی و زنش ، تعریف کرد . 🌟 و گفت : 🌷 همون آقایی که دفعه پیش ، 🌷 جون منو نجات داد 🌷 دوباره جون خودش رو ، به خطر انداخت 🌷 تا منو نجات بده . 🌷 الآن دکتر جراحش گفت 🌷 که بنده خدا ، به کما رفته 🌟 علی با ناراحتی گفت : 🌸 خدا خیرش بده 🌸 حتما خیلی مقید به دینش هست 🌸 که چنین فداکاری هایی کرد . 🌸 خدا کمکش کنه 🌸 انشالله هر چی زودتر خوب بشه 🌸 راستی خانم ماشا ، 🌸 از بستگانش ، کسی رو می شماسید 🌸 که خبرشون بدیم تا نگرانش نشن ؟! 🌟 ماشا گفت : 🌷 نه متاسفانه نمی شناسم . 🌷 ادامه دارد ... 🌷 💟 @ghairat 📚
🎀 لازم نیست هر خطایی را ، 🎀 که از همسرتان سر می‌زند ، 🎀 به ارزشهای مذهبی 🎀 یا سیاسی او ربط دهید . 🎀 اگر همسر شما دروغی بگوید 🎀 حتی اگر ایمان مذهبی قوی ندارد 🎀 به او نگویید : 🎀 که اگر کمی دین و ایمان داشت 🎀 این کار را نمی‌کرد . 🎀 افراد مذهبی و با ایمان هم ممکن است 🎀 گاهی دروغ بگویند . 🎀 آیا خود شما تا به حال ، 🎀 کار ناشایستی انجام نداده اید ؟ @ghairat
🇮🇷 از شما جوان‌ ها ، 🇮🇷 هم خیلی راضی‌ام 🇮🇷 هم خیلی ‌دوستتان ‌دارم . 🌷 امام خامنه ای 🌷 💟 @ghairat
🌸 داستان ماشا ، قسمت ۳۲ 🌸 🌟 علی به طرف اتاقی که حسن در آنجا بود ، رفت . 🌟 وقتی وارد شد 🌟 چهره حسن را شناخت . 🌟 علی شوکه شد . 🌟 و مات و مبهوت ، به حسن نگاه کرد . 🌟 ناراحتی سنگینی ، در دلش جمع شد . 🌟 و تبدیل به بغضی در گلو گردید . 🌟 اشک در چشمانش ، حلقه زد . 🌟 علی هر چه سعی کرد ، گریه کند ؛ 🌟 و یا فریاد بزند ، نتوانست . 🌟 ماشا و ریسا نیز ، روی نیمکت نشسته ، 🌟 و مشغول صحبت کردن بودند . 🌟 که ناگهان ، 🌟 صدای گریه و فریاد علی ، بلند شد . 🌟 هر دو به سرعت به طرف اتاق رفتند . 🌟 ریسا نیز ، حسن را شناخت . 🌟 ناراحت شد و دستش را در دهانش گذاشت . 🌟 و شروع به گریه کردن ، نمود . 🌟 ماشا ، ابتدا از واکنش علی و ریسا تعجب کرد 🌟 سپس یادش آمد 🌟 که حسن را کجا دیده بود . 🌟 بار اول در خانه علی ، 🌟 هنگام شام ، حسن را آنجا دیده بود . 🌟 علی پس از آنکه آرام شد . 🌟 به طرف رئیس بیمارستان رفت . 🌟 و به خاطر اینکه ، 🌟 حسن را زود عمل نکردند ، 🌟 شاکی و عصبانی بود . 🌟 اما از دعوا کردن ، نتیجه ای نگرفت . 🌟 سپس به طرف پلیس رفت . 🌟 و از بیمارستان شکایت کرد . 🌟 سپس به سفارت ایران رفت . 🌟 و ماجرای حسن را شرح نمود . 🌟 و از آنها طلب یاری کرد . 🌟 سفارت خانه ایران نیز ، 🌟 از رئیس بیمارستان شکایت نمودند . 🌟 و او را به دادگاه کشاندند . 🌟 دفتر معاون سفیر ایران نیز ، 🌟 پیگیری های خود را ، 🌟 نسبت به عاملان ترور حسن ، شروع کرد . 🌟 و برای پیدا کردن تیراندازان موتورسوار ، 🌟 عملیات مشترکی با کشور روسیه 🌟 انجام دادند . 🌟 و به هر باندی که احتمال آنرا می دادند 🌟 که کار آنها باشد ، حمله کردند . 🌟 علی نیز همسو با آنها ، 🌟 زبده ترین رفقای ایرانی اش را جمع کرد 🌟 و به تحقیق و بررسی ، 🌟 در مورد ترور حسن و ماشا ، پرداختند . 🌷 ادامه دارد ... 🌷 💟 @ghairat 📚