🌸 من دختری ۱۵ ساله بودم
🌸 که خواستگاران زیادی داشتم
🌸 از پسر ۱۶ ساله تا مرد ۳۰ ساله
🌸 اما پدرم اجازه ازدواج به من نمی داد
🌸 ایشون می گفت :
🍃 من باید درس بخونم
🍃 باید دانشگاه برم
🍃 من باید به موقعیت عالی اجتماعی و شغلی برسم
🌸 اما ته دلم
🌸 از حرف و آرزوهای پدرم ،
🌸 متنفر بودم
💞 دوست داشتم زود ازدواج کنم
💞 دوست داشتم زود مادر بشم
💞 دوست داشتم پا به پای عشقم ،
👈 به مراحل والا برسم
💞 حاضر بودم با هرکسی ازدواج کنم
👈 حتی اگر شغل و سرمایه نداشته باشه
🌸 بیست ساله شدم
🌸 داشتم برای دکترا درس می خوندم
🌸 خواستگارانی برام می اومدن
🌸 هرچند نسبت به پنج سال پیش ، کمتر بودن
🌸 ولی ایندفعه خودم رد می کردم
🌸 متاسفانه دانشگاه ، منو به خوندن درس و گرفتن مدرک و داشتن شغل ، حریصتر کرد
🌸 همینطور توقعاتم رو هم بالا برد
🌸 دیگه حاضر نبودم با هرکسی ، ازدواج کنم
🌸 در سن ۲۵ سالگی ، بدتر شدم
🌸 نگرانی و غم و غصه های پدرم از بی شوهری من ، روز به روز ، بیشتر می شد
🌸 و از اون طرف ، خواستگارانم ، کمتر می شدند
🌸 اما من کسی رو می خواستم که هم سطح خودم باشه
🌸 از نظر شغلی و مالی و تحصیلات ، نزدیک به خودم باشه
🌸 نصیحت های پدرم هم در من تاثیری نداشت
🌸 تا اینکه به سن ۳۰ سالگی رسیدم
🌸 دیگه هیچ خواستگاری نداشتم
🌸 تا اینکه پدرم به خاطر لجبازی های من ، دق کرد و مرد
🌸 من هم روز به روز ، تنها تر می شدم
🌸 تنهایی و بی کسی ،
🌸 و نداشتن حتی یک همدم ،
🌸 منو به شدت عصبی تر و افسرده تر می کرد
🌸 دیگه نه شغل و حقوقم ، به دردم خورد
🌸 نه دانشگاه و تحصیلاتم
🌸 نه موقعیت اجتماعی
🌸 حاضر بودم همه چیزمو بدم
🌸 فقط یه شوهر و همدم ، داشته باشم
🌸 سن من همچنان بالا می رفت
🌸 تا اینکه در سن ۳۵ سالگی
🌸 برای اولین بار به مشهد رفتم
🌸 پیش ضریح نشستم و زار و زار گریه کردم
🌸 ساعتها از درد و غصه و تنهایی ام گفتم
🌸 از جوونی و زیبایی ام گفتم که بیهوده رفت
🌸 بی پرده از امام رضا ، شوهر خواستم
🌸 گفتم : آقاجون !
🍎 حاضرم زن دوم یا سوم هم بشم
🍎 فقط تو رو خدا
🍎 منو از تنهایی دربیار
🍎 من فقط آقا بالا سر میخوام
🍎 حتی اگه بیکار باشه
🍎 حتی اگه مریض باشه
🍎 حتی اگه ...
🌸 همون روز به تهران برگشتم
🌸 یه آقایی به نام کاظم ، به خواستگاریم اومد
🌸 کاظم ، یکی از خواستگاران من در سن ۱۵ سالگی بود
🌸 اما با این تفاوت ، که الآن متاهله
🌸 زنش مریض بود ولی راضی به ازدواجمون بود
💞 من از این زندگی که الآن دارم ،
👈 خیلی راضیم
💞 در کنار کاظم و سه تا پسرم ،
💞 احساس خوشبختی می کنم
💞 با اینکه با زن اول و بچه هاش ،
💞 تو یک خونه زندگی می کنیم
💞 ولی با هم خوب و صمیمی هستیم
💞 خونه ما ، همیشه پر از شور و نشاط و خنده بود
💞 سال ها ، منتظر چنین روزهایی بودم
💞 ای کاش ۲۰ سال پیش ،
💞 بابام با ازدواج من و کاظم ،
💞 مخالفت نمی کرد .
💞 تا زودتر ، طعم خوشبختی رو می چشیدم
💟 @ghairat
🍂 مردم به سه چيز ، نيازمندند :
🇮🇷 امنيت
🇮🇷 عدالت
🇮🇷 و رفاه
🌷 امام صادق عليه السّلام
📖 تحف العقول ، ص ۳۲۰
💟 @ghairat
💖 بهترین شما کسی است
💘 که در برخورد با مردم
💘 نرم تر و مهربان تر باشد .
🌷 حضرت فاطمه عليها السّلام
📖 کنزالعمال ، ج ۷ ، ص ۲۲۵
💟 @ghairat
💞 خوشا به حال كسی كه ،
💞 مادرش پاكدامن است .
🌷 امام صادق عليه السّلام
📖 علل الشرايع ، ج ۲ ، ص ۲۵۱
✍ پاکدامنی زنان ،
✅ در تقویت حیا و حجاب است
✅ در حفظ حریم محرم و نامحرم است
✅ در پرهیز از خودنمایی و آرایش است
✅ در پرهیز از لباس تنگ و بدن نماست
✅ در خلوت نکردن با نامحرم است و...
👈 چه در فضای حقیقی چه در فضای مجازی
💟 @ghairat
🌷 زن
🇮🇷 اگر مدیر شرکت و موسسه باشه
🇮🇷 اگر استاد دانشگاه باشه
🇮🇷 اگر مهندس باشه
🇮🇷 اگر ورزشکار باشه و...
👈 همه اینها ، تا پشت درب خونه است .
🌷 وگرنه داخل خونه ، یک زنه
💞 و زن در خونه ،
💞 باید منبع عشق و صفا و محبت باشه
💟 @ghairat
غیرتی ها : اخلاق خانواده ، همسرداری و آرامش
💞 داستان واقعی گاهی عشق گاهی نفرت 💞 قسمت ۲۷ 🌟 همسرم خیلی مهربان بود . 🌟 صبح ها ، زودتر از من بیدار
💞 داستان واقعی گاهی عشق گاهی نفرت
💞 قسمت ۲۸
🌟 یک روز خانمم به من گفت :
🌹 آقا کمکم کن
🌟 گفتم : چطور ، مگه چیزی شده ؟
🌟 گفت :
🌹 من موندم چکار کنم ؟
🌹 تو یک چیزی از من میخوای ،
🌹 بابات یک چیز دیگه
🌹 خانواده ام ، یک چیزی میگن
🌹 فامیل تو هم ، یک چیز دیگه میگن
🌹 و من ماندم که حرف چه کسی رو گوش بدم
🌹 و اطاعت کنم
🌸 گفتم عزیزم ، این که خیلی آسونه
🌸 ببین خدا و اهل بیت ، چی گفتن ؟!
🌸 گفتند که بهشت زن ،
🌸 در گرو رضایت شوهره
🌸 گفتند که زن باید مطیع شوهرش باشد
🌸 و...
🌟 خانمم ، بیش از حد اجتماعی بود
🌟 و در انتخاب مسیر زندگی خودش ،
🌟 اراده ای از خود نداشت
🌟 و چون سن کمی داشت ،
🌟 بیشتر به حرفهای دیگران متمایل بود
🌟 احساس کردم ، که دیگران ،
🌟 با حرف ها و کارهاشون ،
🌟 دارند بین ما را ، به هم می زنند .
🌟 کارهای خانمم ، طبق اعتقادات دیگران بود
🌟 نه اعتقادات خودش یا من ...
🌟 کارهایش طبق خواسته های مردم بود
🌟 نه من ...
🌟 به همین دلیل به فکر کوچ کردن افتادم
🌟 و تصمیم گرفتم که از اهواز ،
🌟 به شهری دورتر ، کوچ کنم .
🌟 اولین شهری که به ذهنم آمد ، قم بود
🌟 ماه شعبان بود و کار فیلمبرداری زیاد شد
🌟 مراسمات زیادی را فیلمبرداری کردم .
🌟 چند روز قبل از ماه مبارک رمضان ،
🌟 به داداشم که شاگرد من هم بود ، گفتم
🌟 که دوتا بلیط به مقصد قم برایمان رزرو کند
🌟 روز آخر ماه شعبان ،
🌟 به سمت قم حرکت کردیم
🌟 و روز اول ماه مبارک رمضان به قم رسیدیم
🌟 دقیقا سیزده سال پیش در چنین روزی ،
🌟 از سوسنگرد به اهواز آمده بودیم .
🌟 و این ورود ما به قم ،
🌟 آغاز اتفاقاتی بسیار عجیب و باور نکردنی بود .
🍁 ادامه دارد 🍁
💟 @ghairat
🇮🇷 دنبال یک همدم واقعی و حقیقی باش
🇮🇷 همدمی که دل داشته باشه
🇮🇷 تا بتونی بهش دل ببندی
🇮🇷 همدمی که درکت کنه
🇮🇷 همدمی که حالتو بفهمه
🇮🇷 یادت باشه
🇮🇷 به چیزی که دل نداره ، دل نبند
🇮🇷 فضای مجازی ، تلویزیون ، موبایل ، اینترنت و... دل ندارن ،
🇮🇷 پس بهشون دل نبند تا دلت آرامش پیدا کنه
💟 @ghairat
🍎 برای افسردگی و استرس و اضطراب
🍏 خصوصا بین خانمها
🍎 بهترین درمان :
🌷 دور شدن از فضای مجازی
🌷 گوش ندادن به آهنگ
🌷 تماشا نکردن فیلم و تصاویر مبتذل
🌷 و روزی ده دقیقه خواندن دعا از مفاتیح الجنان
🍎 به اینا عمل کنید
🍏 تا معجزه ببینید
🍏 تا به آرامش برسید
🍏 تا از زندگی لذت ببرید
@ghairat
🍁 هرگاه یکی از شما ، به مسافرت رود
🍁 و سپس از سفر برگردد ،
🍁 پس باید برای خانواده خود ،
🍁 به اندازه ای که توانایی دارد ،
🍁 سوغاتی بیاورد .
🌷 امام صادق علیه السلام 🌷
کتاب وسائل الشیعة ، ج ۸ ، ص ۲۲۷
💟 @ghairat
غیرتی ها : اخلاق خانواده ، همسرداری و آرامش
💞 داستان واقعی گاهی عشق گاهی نفرت 💞 قسمت ۲۸ 🌟 یک روز خانمم به من گفت : 🌹 آقا کمکم کن 🌟 گفتم : چطور
💞 داستان واقعی گاهی عشق گاهی نفرت
💞 قسمت ۲۹
🌟 یادتان هست که گفته بودم
🌟 کار من عکاسی و فیلمبرداری بود
🌟 و اینکه چند بار خواستم این کار را ، ترک کنم
🌟 چون پر از گناه و فساد بود
🌟 ولی حرفهای مردم ، نمی گذاشت .
🌟 یادتان هست که گفتم
🌟 عاشق دختر عمویم بودم
🌟 و عشقم به او ، شدیدتر شده بود .
🌟 یادتان هست که گفتم
🌟 هر کاری کردم ، نتوانستم عمویم را ،
🌟 برای ازدواج با دخترش ، راضی کنم .
🌟 و اینکه بعد از مدتی ،
🌟 با یک دختر دیگر ازدواج کردم .
🌟 که به علت یک سری از مشکلات ،
🌟 ناچار شدم برای مدتی ، شهرم را ترک کنم .
🌟 و به مسافرت بروم .
🌟 بلیط گرفتم و با خانمم ، به قم سفر کردم .
🌟 و اما ادامه ماجراهای من ...
🌟 روز آخر ماه شعبان ،
🌟 به سمت قم حرکت کردیم .
🌟 و روز اول ماه مبارک رمضان ،
🌟 نهم مرداد ۱۳۹۰ ، ساعت هفت صبح ،
🌟 ما به قم رسیدیم .
🌟 ته دلم ، دوست داشتم ، در قم خانه بگیرم
🌟 و به شهرم اهواز برنگردم
🌟 دنبال مسافرخانه می گشتیم .
🌟 تا به موسسه ای برخوردیم .
🌟 از آن موسسه ،
🌟 یک سوئیت ، برای ده روز ، تحویل گرفتیم .
🌟 خانمم را ، در خانه گذاشتم
🌟 تا استراحت کند .
🌟 و خودم به حرم حضرت معصومه آمدم .
🌟 و بعد از زیارت و توسل به حضرت معصومه ،
🌟 به ایشون گفتم :
🌸 خانم جان ! عزیز دلم !
🌸 مرا پیش خودتون نگه دارید .
🌸 خواهش می کنم همین جا ، در قم ،
🌸 یک کار برام جور کنید .
🌸 دیگه نمی خوام به اهواز برگردم .
🌸 دیگه نمی خوام
🌸 کار عکاسی و فیلمبردای در اهواز داشته باشم
🌸 دیگه نمی خوام گناه بکنم
🌸 میخوام فقط پیش شما باشم .
🌸 می خوام همین جا ، توی قم بمونم
🌟 بعد از زیارت و نماز ،
🌟 رفتم که دنبال خانه بگردم .
🌟 خانمم با خانم وصال طلب ،
👈 که مدیر سوئیت بودند ، دوست شد .
🌟 خانمم به ایشون گفت :
🌹 که همسرم ، به نیت ماندن در قم آمده
🌹 و الآن دنبال کار و خانه می گرده .
🌟 خانم وصال طلب پرسیدند :
🍂 آقاتون چه کاری بلدند ؟
🌟 خانمم گفت :
🌹 فیلمبرداری ، عکاسی ، میکس ،
🌹 کامپیوتر و...
🌟 خانم وصال طلب ،
🌟 با حاج آقای نبی نژاد ،
🌟 صاحب اصلی موسسه و سوئیت ،
🌟 و مسئول ستاد اقامه نماز حرم ،
🌟 صحبت کردند .
🌟 حاج آقا نیز ، دنبال من فرستادند ؛
🌟 و خواستند تا مرا ببینند .
🌟 بعد از معرفی و مصاحبه ،
🌟 گفتند : فردا خبرت میکنیم .
🍁 ادامه دارد 🍁
💟 @ghairat