🌸 داستان مذهبی عاشقانه نیلوفر 🌸
🌟 قسمت سوم 🌟
💞 گفت :
🌸 نه خانم محترم من باید برم سرکار
🌸 شما بگید کجا پیاده می شین
🌸 تا همون جا بذارمتون .
💞 کمی مکث کردم و گفتم :
🌷 نمیدونم ؛
🌷 ولی دیگه دوست ندارم جایی برم .
💞 با ناراحتی گفت :
🌸 مگه بیکارید خانم ؟
💞 گفتم : آره خیلی ؟
💞 بعد از کمی مکث گفت :
🌸 میخوای کار کنی ؟
💞 گفتم : آره ، کجا ، با کی ؟
💞 گفت :
🌸 من یه موسسه کوچیک فرهنگی دارم
🌸 اگر دوست داشته باشی میتونی با ما کار کنی
💞 من خیلی خوشحال شدم و گفتم :
🌷 آره چرا که نه .
💞 به طرف محل کارش رفتیم .
💞 وقتی وارد شدیم ؛
💞 تعجب را در نگاه همکارانش می دیدم .
💞 تیپ و ظاهر من ، با ایشان نمی خواند
💞 به خاطر همین
💞 از دیدن من در کنار این آقا ، تعجب کردند .
💞 همه برایش از جا بلند شدند و سلام کردند .
💞 دوتا خانم بودند و چندتا آقا .
💞 سفارش مرا به یکی از آن خانم ها کرد
💞 و گفت که پذیرشم کند .
💞 او هم به طرف اتاقش رفت .
💞 و من پیش پذیرش ماندم تا فرم پر کنم .
💞 اما نگاهم او را تعقیب می کرد .
💞 ناگهان از سر فضولی از خانم سوال کردم :
🌷 این آقا اسمش چیه ؟
💞 خانم ، چپ چپ نگاهم کرد و گفت :
👈 آقای نصرتی
💞 از فرداش تصمیم گرفتم
💞 تا ظاهرم را مثل همکارانم درست کنم .
💞 آرایشم را💄 کم کردم . موهایم را پوشاندم .
💞 و مانتوی بلند و سنگین پوشیدم .
💞 هر روز که می گذشت ؛
💞 بیشتر عاشق نصرتی می شدم .
💞 عاشق سنگینی ، حیا ، غیرت ، متانت ،
💞 مهربانی و سر به زیری او شده بودم .
💞 تا اینکه فهمیدم زن و بچه دارد .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
💟 @ghairat
💞 انسجام خانواده ، به عهده زنان است .
💞 پیوند مقدس ،
💞 بین اعضای خانواده فراهم نمی شود
💞 مگر اینکه زنان ،
💞 با تعهدی که به خانواده دارند
💞 اسباب آن را فراهم آورند
💞 تا خانواده در تمام شرایط کنار هم باشند .
@ghairat
🌸 هر کس به بازار برود
🌸 و هدیه ای برای خانواده اش بخرد
🌸 ( و به آنها ) بدهد
🌸 ( اجر و ثواب و پاداش او ) ،
🌸 مانند کسی است ؛
🌸 که برای نیازمندان صدقه می برد .
✍ پیامبر رحمت صلی الله علیه وآله
📚 وسایل الشیعه ، ج ۱۵ ، ص ۲۲۷
💟 @ghairat
🌸 داستان نیلوفر 🌸
🌟 قسمت چهارم 🌟
💞 با اینکه فهمیدم زن و بچه دارد
💞 ولی باز هم دوستش داشتم .
💞 هر وقت او را می دیدم ؛
💞 با نگاهم تعقیبش می کردم .
💞 و مات و مبهوت جذبه و شخصیت او می شدم
💞 تصمیم گرفتم باهاش حرف بزنم
💞 اما ازش می ترسیدم
💞 هر روز با خودم کلنجار می رفتم
💞 تا از نصرتی خواستگاری کنم
💞 اما خجالت می کشیدم .
💞 یک روزی اجازه گرفتم و به دفترشون رفتم
💞 با ترس و اضطراب و دلهره ، جلویش ایستادم
💞 عرق کرده بودم و نفسم بالا نمی آمد .
💞 به سختی گفتم :
☀️ آقای نصرتی !
☀️ من می دونم که شما زن و بچه دارید
☀️ می دونم که فرهنگامون متفاوته
☀️ می دونم که شما پولدار و ما فقیریم
☀️ می دونم شما با ایمان و ما بی ایمان
☀️ ولی من عاشق شدم
💞 با گفتن این جمله ، ناگهان اشکم سرازیر شد
💞 آقای نصرتی نیز با تعجب به من نگاه کرد
💞 دوباره با گریه گفتم :
☀️ به خدا قصد ندارم زندگی شما رو خراب کنم
☀️ فقط ازتون می خوام ، تو زندگیتون باشم
☀️ حتی اگه به من سر نزنید
☀️ حتی اگه دوستم نداشته باشید
💞 گریه ام شدیدتر شد
💞 و با چشمانی پر از اشک ، از دفتر خارج شدم
💞 کارمندان به من خیره شدند .
💞 به طرف نمازخانه موسسه رفتم
💞 نشستم و هق و هق گریه کردم .
💞 یکی از دخترا داخل شد و کنارم نشست .
💞 نوازشم کرد و گفت :
🌹 تو چیت شده دختر ؟ چرا اینجوری شدی ؟
💞 ناگهان بغلش کردم و گفت :
☀️ به خدا دوستش دارم
☀️ عاشقش شدم
💞 گفت :
🌹 آخه این چه حرفیه نیلوفر جان
🌹 اون زن داره ، زنش هم خیلی مهربونه
🌹 نصرتی هم زنشو ، خیلی دوست داره
🌹 فکر نمی کنی اگر زنش بفهمه ،
🌹 ممکنه زندگیشون خراب بشه ؟
💞 با خودم می گفتم :
☀️ حرفای همکارم درست بود
☀️ اما اگه واقعا زنش مهربونه
☀️ اگه واقعا ادعای ایمان و دیانت داره
☀️ اگه واقعا از خدا می ترسه
☀️ پس نباید از حضور من تو زندگیش بترسه
💞 به خاطر همین تصمیم گرفتم
💞 تا به خانه آقای نصرتی بروم .
💞 و حرف دلم را به زنش بگویم .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
💟 @ghairat
🌸 زن ، نور و چراغ خانه است .
🌸 زن ، آرامـش خانه است .
🌸 برکت هر خانه است .
🌸 عشق خانه است .
🌸 به شرط اینکه
🌸 اهل غُر زدن نباشه .
🌸 پر توقع و ولخرج نباشه
🌸 کینه ای و اهل لجبازی نباشه
@ghairat
🌸 داستان نیلوفر 🌸
🌟 قسمت پنجم 🌟
💞 بدون اینکه نصرتی بفهمد ،
💞 مرخصی گرفتم و به طرف خانه اش رفتم
💞 خانمش در را باز کرد .
💞 خودم را معرفی کردم .
💞 لبخند زد و گفت :
🍎 می شناسمت
🍎 قبلا در موردت یک چیزهایی شنیدم
🍎 خیلی خوش اومدی بفرما تو
💞 انگار آقای نصرتی ،
💞 راجع به من با زنش صحبت کرده بود .
💞 یک ساعتی که با هم نشستیم ؛
💞 از همه زندگی ام برایش گفتم .
♨️ از غربت و یتیمی و تنهایی ؛
♨️ از بی پدری ، بی برادری و بی کسی ؛
♨️ از کمبود محبت و عشق و توجه ؛
♨️ از بی پولی و فقر و نداری ؛
♨️ و از همه چیزهایی که باعث شدند
♨️ به فساد و تباهی و انحراف کشیده شوم .
♨️ و اینکه فقط یک مادر دارم
♨️ از خانه کوچک مستاجری ام گفتم
♨️ و همین طور گفتم که
♨️ در آوردن خرج خونه ، کرایه و آب و برق و...
♨️ بهانه ای بود
♨️ تا خودم را قانع به خود فروشی کنم ...
💞 گفتم : خانم نصرتی !
🌹 من نیومدم که فقط با شما درد و دل کنم
🌹 اومدم یه خواهشی ازتون بکنم
🌟 گفت : چیه نیلوفر خانوم ، بگو عزیزم
🌹 گفتم : راستش و بخواین من عاشق شدم
🌹 عاشق کسی که خودش زن و بچه داره ،
🌹 زنش نسبت به من ،
🌹 خیلی خانم تر و مهربونتر و مذهبی تره
🌹 ولی بازم دوست دارم زنش بشم
🌹 و کلفتی خانمش رو بکنم
🌹 لطفا کمکم کنید
🌹 فقط شما میتونید کمکم کنید
🌹 چون اون اصلا نگام نمیکنه
🌹 چه برسه به اینکه بخواد شوهرم بشه .
🌟 گفت : از من چه کمکی بر میاد ؟
🌟 در حالی که میگی زن و بچه داره
🌟 نمی ترسی زندگیشون بهم بریزه ؟
💞 گفتم : خانمش مثل شما ماهه
💞 خیلی خانمه ، حتما راضیه
💞 خواهش میکنم باهاش صحبت کنید
💞 خواهش می کنم راضیش کنید
🌟 گفت : حالا اون کی هست ؟
💞 سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم
💞 چشمانم پر از اشک شدند
💞 گلویم پر از عقده شده بود
💞 خیلی سعی کردم به او بگویم
💞 اما نتوانستم حرف بزنم ،
💞 زبانم قدرت تکلم نداشت .
💞 سکوت خفه کننده ای حاکم شد .
💞 بعد از مکث طولانی ،
💞 خودش نفس عمیقی کشید و گفت :
🌟 خب حالا فهمیدم
🌟 انگار واقعا عاشق شوهرِ من شدی ؟!
🌷 ادامه دارد ... 🌷
💟 @ghairat
💊 یکی از عوارض استفادهی طولانی مدت
💊 از قرص های ضدبارداری ،
👈 مبتلا شدن زن ، به سرطان سینه است .
☀️ زن ، ده تا بچه داشته باشد
☀️ بهتر از این است
☀️ که با این قرص های ضدبارداری ،
☀️ خودش را پیر و بیمار و ناتوان کند
☀️ و شوهرش را ،
☀️ به فکر گرفتن زن دیگری بیندازد .
@ghairat
🌸 داستان نیلوفر 🌸
🌟 قسمت ششم 🌟
💞 من از خجالت داشتم آب می شدم
💞 احساس خفگی می کردم
💞 پا شدم که بیرون بروم
💞 ولی جلوی مرا گرفت .
💞 خیلی ترسیده بودم .
💞 باخودم گفتم :
🌹 الآنه که آبرو ریزی کنه
🌹 نکنه به شوهرش زنگ بزنه
🌹 نکنه پلیس خبر کنه
💞 آنقدر ترس و دلهره و اضطراب داشتم
💞 که از حال رفتم .
💞 وقتی به هوش آمدم
💞 خانم نصرتی بالای سرم بود .
💞 دوباره خجالت کشیدم ؛ پا شدم که بروم
💞 ولی او با خونسردی گفت :
🌟 کجا میری نیلوفر خانم ؟
🌟 نمیذارم جایی بری
💞 من بیشتر ترسیدم ؛ تا اینکه گفت :
🌟 امروز نهارو پیش من بمون
💞 گفتم : نه دیگه مزاحم نمیشم
🌟 گفت : مزاحم نیستی عزیزم
🌟 منم تنهام ؛
🌟 دوست دارم پیشم باشی
🌟 راستی اسم منم فاطمه است .
💞 تا ساعتی بعد از نهار ،
💞 پیش هم بودیم .
💞 ولی اصلا به من اخمی نکرد .
💞 حرفهای مرا ، به رویم نیاورد .
💞 انگار هیچی نشنیده .
💞 انگار اتفاقی نیفتاده .
💞 چند روز بعد ؛
💞 سرزده و ناگهانی ، به خانه ما آمد .
💞 جا خوردم و تعجب کردم .
💞 از این می ترسیدم که بخواهد ،
💞 شکایتم را پیش مادرم بکند .
💞 خانه و زندگی ما را دید
💞 با مادرم آشنا شد .
💞 و کلی با هم درد و دل کردند .
💞 بعد از شام رفت و چیزی به مادرم نگفت .
💞 روز بعد ، به شرکت آمد .
💞 و از کارمندان آنجا ،
💞 راجع به ارتباط من و آقای نصرتی ،
💞 پرس وجو می کرد .
💞 یکی از خانما گفته بود :
🔮 که آقای نصرتی
🔮 سر به زیر میره و سر به زیر میاد
🔮 هیچ ارتباطی با این دختره نداره
🔮 هیچ حرف و حدیثی ، بینشون نیست .
🔮 اما این دختره نیلوفر ،
🔮 دائم چمشش سمت آقای نصرتیه .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
💟 @ghairat
#حقوق_زنان
🌸 حق زن بر شوهرش این است
🌸 که او را سیر کند ، لباس بپوشاند ،
🌸 نماز و روزه و زکات را به او بیاموزد .
🌸 و زن نیز در این کارها ،
🌸 نباید با شوهرش مخالفت نماید .
✍ پیامبر خدا صلی الله علیه و آله
📚 مستدرک الوسایل ، ج ۱۴ ، ص ۲۴۳
@ghairat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 پول ، آرامبخش نیست 🌷
👈 استاد قرائتی
🌸 خیلی از افراد سرمایه دار هستند
🌸 که استرس و دلواپسی دارند
🌸 که خود پول باعث عذاب آنها شده
🌸 قرآن کریم می فرماید :
🇮🇷 به بعضی ها پول می دهیم
🇮🇷 تا عذابشان زیاد شود ...
@ghairat
#عوامل_آرامش