هدایت شده از غیرتی ها : اخلاق خانواده ، همسرداری و آرامش
🌸 یکی از عوامل آرامش ،
👈 دور شدن از آهنگ و موسیقی حرام ،
👈 و اجتناب از آلات موسیقی است .
🌷 امام صادق عليه السّلام می فرمایند 👇🏻
🐍 خريد و فروش (آلات) غناء و ساز و آواز
⛔ حلال نيست .
🐍 و گوش دادن به آن ،
⛔ موجب نفاق و دورویی است .
🐍 و آموزش دادنش ،
⛔ موجب كفر و بی دينی است .
📖 دعائم الاسلام، ج ۲ ، ص ۲۰۹
@ghairat
به نظر من ، داستان نیلوفر ، ترویج اخلاق و انسانیت و عشق و محبت و صمیمیت و ایثار و فداکاری است .
ممنون از زحماتتون
خدا خیرتون بده
✍ لیلا
🌸 بهترین داروی آرامش ،
🌸 که تاکنون برای بیمارانم تجویز کردم
🌸 ایمان به خدا و اعتقاد به قیامت است .
🌸 بدون شک ،
🌸 موثرترین درمان بیماری های روانی
🌸 بویژه اضطراب و افسردگی و عصبانیت ،
👈 همین ایمان به خدا و قیامت است .
دکتر احمدی
@ghairat
🌸 داستان عاشقانه نیلوفر 🌸
🌟 قسمت یازدهم 🌟
💞 چند ماه بعد ،
💞 روز پنج شنبه صبح ، که کلاس نداشتم
💞 فاطمه زنگ زد و گفت :
🌷 نیلوفر جان !
🌷 آماده شو می خوام بیام دنبالت
🌷 تا با هم یه جایی بریم
💞 منم گفتم : باشه منتظرتم
💞 با ماشینش ، به خانه ما آمد .
💞 باز مثل همیشه ، دست پر آمد .
💞 ولی این دفعه ، داخل خانه نشد .
💞 جنس ها را به من داد و گفت :
🌷 زور اینارو ببر داخل و خودت هم بیا بریم
💞 گفتم : ای بابا ، بازم شرمنده کردین
🌷 گفت : وظیفمه ، کاری نکردم که
💞 جنس ها را داخل خانه گذاشتم
💞 و سوار ماشین شدم .
💞 من را به بازار برد .
💞 اول لباسهای خیلی زیبا ،
💞 برای من و مامانم خرید .
💞 سپس به طلافروشی رفتیم
💞 و برایم یک حلقه و النگو گرفت .
💞 خیلی به فاطمه اصرار کردم
💞 که چیزی برایم نگیرد
💞 ولی مصمم بود که بخرد
💞 بعد از آن ، مرا به آرایشگاه برد .
💞 وسطهای آرایش بودیم
💞 که به شوخی به خانم آرایشگر گفت :
🌷 لطفا نذارید از من خشکلتر بشه 😍
🌷 آخه ما زنها حسودیم
💞 فردای آن شب ،
💞 دوباره فاطمه به خانه ما آمد .
💞 ناگهان ، آقا احمد از ماشین پیاده شد
💞 با گل و شیرینی و کت و شلوار ...
💞 وقتی او را دیدم ، هیجاناتم بالا رفت
💞 تپش قلبم نیز ، زیاد شد .
💞 بعد از پذیرایی ، فاطمه به مادرم گفت :
🌷 مادر جان ! اگه اجازه بدین
🌷 اومدیم خواستگاری نیلوفر خانم ؟
💞 مادرم گفت :
🔮 اجازه ما هم دست شماست
🔮 اگه نیلوی من راضیه ، منم راضیم
💞 فاطمه ، رو کرد به من و گفت :
🌷 نظرت چیه ؟!
من هم از خجالت ، سرم را پایین انداختم
💞 فاطمه گفت :
🌷 به من هم به یه شرط قبول می کنم
🌷 اونم اینه که برای من ، یه خواهر خوب باشی
🌷 و برای بچه هام ، یه خاله خوب ...
🌷 ادامه دارد ... 🌷
💟 @ghairat
🌸 داستان عاشقانه نیلوفر 🌸
🌟 قسمت دوازدهم 🌟
💞 اشک از چشمانم سرازیر شد .
💞 همه حواسم ، پیش احمدآقا بود .
💞 زیبا بود و زیباتر شد .
💞 نور بود و نورانی تر شد .
💞 باز باورم نمی شود که من عاشق شدم .
💞 فقط ته دلم ، یک سوال بی جواب مانده است
💞 چرا آقا احمد ، شرط حوزه را گذاشت .
💞 دلم می خواهد بپرسم ولی زبانم باز نمی شود .
💞 بالاخره ازدواج کردیم .
💞 من هم به آرزویم و به عشقم رسیدم .
💞 آقا احمد برای من ،
💞 خانه ای کنار خانه فاطمه ، اجاره کرد .
💞 مادرم را راضی کرد که به خانه ما بیاید
💞 و با ما زندگی کند .
💞 آنقدر به من و مادرم محبت کرد
💞 که احساس کردم فرشته است نه آدم .
💞 هر روز با جملاتی زیبا و عاشقانه ،
💞 با من سخن می گوید :
🍎 دوستت دارم ،
🍎 عاشقتم ،
🍎 مهربونم ،
🍎 نفسم ،
🍎 خدا روشکر که تو رو دارم
🍎 تو بهترین هدیه خدایی ...
💞 وقتی با احمدآقا حرف می زنم
💞 با تمام وجودش ،
💞 به حرفهایم گوش می دهد .
💞 و اصلا میان حرفم نمی پرد .
💞 هیچ وقت فکر نمی کردم
💞 که آن احمد سنگین و باوقار و باشخصیت ،
💞 اینقدر زیبا ، عشق بازی کردن را بلد باشد .
💞 قبل از این ماجرا ،
💞 تصوراتم از آدمهای مذهبی ، خیلی بد بود .
💞 از بس در اینترنت و ماهواره ،
💞 سایت ها و شبکه های خارجی ،
💞 بر علیه مذهبی ها تبلیغ کردند
💞 که ندیده از آنها متنفر شده بودم .
💞 الآن می فهمم
💞 که زن یک مذهبی شدن ، یعنی چی ؟
💞 احمد و فاطمه ، دریایی از محبت بودند .
💞 که اول باطن کثیف منو شستشو دادند
💞 سپس ظاهر و زندگی ام را ...
💞 و مادرم نیز ، همیشه آنها را دعا می کند .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
💟 @ghairat
😁 طنز با غیرت 😁
🌸 آقای باغیرت ، نصف شب ، رفته بود در خونه فقرا رو بزنه که مثلا جلوی درشون ، براشون غذا بذاره و فرار کنه 😍 که مثلا ناشناس بمونه
🌸 ناگهان ، در یکی از شبها ، در حال دویدن و فرار دیدمش ؛ رفتم دنبالش و گفتم :
🍎 چی شده باغیرت ؟
🍎 چرا داری فرار می کنی ؟
🌸 گفت : هر شب ، غذا میذاشتم پشت در ، بعد در و میزدم و فرار می کردم .
🌸 اما چون امشب غذا نداشتم ،
🌸 فقط در رو میزنم و فرار میکنم 😅
🌸 خدایا بضاعتم همین بود قبول کن ازم 🙈😂
@ghairat
🌷 در هنگام جر و بحث و دعوا ،
🌷 در انتخاب کلمات و عبارات دقت کنید .
🌷 استفاده نابجا و نادرست از یک واژه ،
🌷 می تواند یک اختلاف ساده و کوچک را ،
🌷 به یک دعوای آتشی و کثیف تبدیل کند .
🌷 بنابراین ؛ تمیز و پاکیزه دعوا کنید .
🌷 و تا حد امکان ، شفاف و روشن باشید .
🌷 و بدون برچسب زدن به یکدیگر ،
🌷 و بدون به زبان آوردن عبارات آزاردهنده ،
🌷 اصل موضوع را بگویید ؛
🌷 تا رابطه ای ، سالم و زیبا داشته باشید .
@ghairat
🌸 داستان عاشقانه نیلوفر 🌸
🌟 قسمت سیزدهم 🌟
💞 آقا احمد ، خیلی بیشتر از من ،
💞 به مادرم محبت می کند .
💞 مادرم را ،
💞 مثل مادر خودش دوست داشت .
💞 بعضی وقتها ، احمد و مامانم ،
💞 مثل بچه ها با همدیگر ،
💞 شوخی و بازی می کردند .
💞 و خانه کوچک ما را ، غرق خنده میکردند .
💞 تصمیم گرفتم مثل احمد و فاطمه شوم
💞 و از کارهایشان ، الگو بگیرم .
💞 و کاری که دوست دارند ، انجام دهم .
💞 به تدریج چادری شدم .
💞 صفات بد و زشت بچگی هایم را ترک کردم
💞 و سعی کردم باحیا و عفت باشم .
💞 در حوزه علمیه هم ، خیلی چیزها یاد گرفتم
💞 علم دین و اخلاق و اعتقادات را آموختم .
💞 و جواب خیلی از سوالاتم را ،
💞 در آنجا پیدا کردم .
💞 همیشه برایم سوال بود
💞 که چرا باید حجاب داشته باشم ؟
💞 چرا علم از ثروت بهتر است ؟
💞 چرا به دنیا آمدیم و قرار است کجا برویم ؟
💞 چرا بلا و سختی و گرفتاری ، هست ؟
💞 خدا کیست ؟ چیست ؟ کجاست ؟
💞 چطوری با خدا حرف بزنم ؟
💞 جانشین خدا در زمین کیست ؟
💞 و هزاران سوال دیگر ...
💞 چندین بار از آقا احمد پرسیدم
💞 که چرا گفتید باید به حوزه بروم
💞 اما هر بار طفره می رفت
💞 و بحث و موضوع را ، عوض می کرد .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
💟 @ghairat
🌷 برای دعواهایتان ، بهانه نتراشید 🌷
🔥 وجود بچه ، کارهای خانه ، مشکلات کار ،
🔥 گرانی ، گرمازدگی ، ترافیک و ... ،
🔥 چیزهایی نیستند که بخواهید
🔥 دعوا و جر و بحثهایتان را ،
🔥 گردن آنها بیندازید .
🔥 اگر برای عذر خواهی تان ،
🔥 از کلمات «اما» و «ولی» استفاده کنید
🔥 این دیگر عذرخواهی نخواهد بود .
🔥 بلکه بهانه تراشی است .
@ghairat
🌸 داستان عاشقانه نیلوفر 🌸
🌟 قسمت چهاردهم 🌟
💞 بعد از پنج سال ،
💞 خدا به ما دوتا بچه زیبا و سالم داد .
💞 و به فاطمه نیز ، یک دختر دیگر عطا کرد .
💞 تصمیم گرفتم ،
💞 همانطور که فاطمه ، دست مرا گرفت
💞 تا پر و بال بگیرم و پرواز کنم .
💞 من هم مصمم شدم
💞 تا دست دخترانی مثل خودم را بگیرم
💞 و به یاری خدا ، هدایت کنم .
💞 برای شروع ،
💞 با مشورت و رضایت احمد و فاطمه ،
💞 و با تمام مشغله هایم ،
💞 و با عنایت خداوند ،
💞 توانستم یک موسسه فرهنگی بزنم .
💞 آن هم فقط برای زنان و دختران .
💞 از آن جایی که فهمیدم
💞 مشکل دخترهای بی حجاب و منحرف ،
💞 بیکاری ، کمبود محبت ، فقر ، محیط کار ناسالم ، نداشتن علم به دین وحجاب و.... است .
💞 بخاطر همین در موسسه ،
💞 از آن مدل دخترها ،
💞 دعوت به کار می کردیم .
💞 و بدون اینکه آنها را مجبور به حجاب بکنیم
💞 برای آنها محیط امن و سالم ،
💞 برای فعالیت های اجتماعی و فرهنگی ،
💞 آماده کردیم .
💞 هر روز علاوه بر کار ،
👈 برایشان کلاس اخلاق می گذاشتیم .
💞 یعنی هم کار می کردند
👈 و هم چیزهایی از دین و اخلاق می آموختند
💞 شکرخدا نتیجه خوبی گرفتیم .
💞 اکثر دخترها ، باحجاب شدند .
💞 و حتی عاشق حجاب و چادر شدند
💞 احمد آقا نیز ، برای مسئله ازدواجشان ،
💞 دوستانش را به آنها ، معرفی می کرد .
💞 بعداز مدتی ، یک مرد پولداری ،
💞 به نام صالحی پیدا شد .
💞 وقتی فهمید ما چه کار بزرگی انجام می دهیم
💞 تمام هزینه های موسسه
💞 و حتی ازدواج دختران را تقبل کرد .
💞 و نام این کارش را ، نذر فرهنگی گذاشت .
💞 من و فاطمه هم مثل دو خواهر ،
💞 کار و زندگی می کردیم .
💞 من هیچ وقت ،
💞 محبتهای فاطمه را فراموش نمی کنم .
💞 و نمیتوانم جبران کنم .
💞 چون فاطمه خانم ،
💞 همه هستی خودش را به من داد .
💞 یعنی احمدش را به من داد .
💞 فقط میتوانم بگم :
🌹 فاطمه عزیزم ، دوستت دارم
🌹 و تا آخر عمر کنیزتم .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
💟 @ghairat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 ألا بذکرالله تطمئن القلوب
🇮🇷 تنها با یاد خدا ، دلها آرامش می یابد .
سخنان استاد قرائتی درمورد آرامش
@ghairat
#استاد_قرائتی
🍎 دوستان زیادی در مورد واقعی یا تخیلی بودن داستان نیلوفر پرسیدند
🍎 و گویا نمی توانند تا آخر داستان صبر کنند
🍎 به خاطر همین
🍎 الآن به عرضتون برسونم
🍎 که این داستان کاملا واقعی است
🍎 و در سالهای بین ۷۶ تا ۸۴ اتفاق افتاده است .
🌸 داستان عاشقانه نیلوفر 🌸
🌟 قسمت پانزدهم 🌟
💞 در موسسه ، مشغول کار بودم
💞 که ناگهان ، از بیمارستان به من تلفن زدند .
💞 خودم را به سرعت به بیمارستان رساندم .
💞 فاطمه و بچه هایش تصادف کرده بودند .
💞 فاطمه در کما بود
💞 یکی از بچه های فاطمه ، غرق در خون بود
💞 و به سرعت او را به طرف اتاق عمل بردند .
💞 بچه دوم فاطمه نیز ، در راه جان سپرد .
💞 جنازه دختربچهی بیچاره را بغل کردم
💞 و زار و زار گریه کردم .
💞 ناگهان احمد وارد اتاق شد .
💞 معصومانه به من نگاه کرد
💞 چشمانش پر از بُهت و ترس و غریبی بود .
💞 یک نگاهی به فاطمه کرد
💞و یک نگاهی به جنازه دخترش .
💞 آرام به طرف ما آمد .
💞 اشکهای مردانه اش ، آرام و باحیا ،
💞 از چشمانش سرازیر شد .
💞 دخترش را بغل کرد .
💞 بُغضش ترکید و هق هق گریه کرد .
💞 از دست دادن بچه ای که
💞 سالها برایش زحمت کشیدی
💞 و او را در آغوش گرفتی و بوسیدی
💞 و با او زندگی کردی
💞 خیلی سخته خیلی ...
💞 فاطمه با ماشینش ،
💞 به مدرسه بچه هایش رفته بود .
💞 تا آنها را به خانه بیاورد .
💞 که با یک ماشین سنگین تصادف کردند .
💞 راننده ماشین خیلی ترسیده بود
💞 اما مرد بود و فرار نکرد .
💞 ایستاد و ماشین گرفت .
💞 و فاطمه و بچه هایش را ،
💞 به نزدیکترین بیمارستان فرستاد .
💞 چند روز بعد ، پسر فاطمه خوب شد .
💞 فاطمه نیز ، از کما بیرون آمد
💞 ولی نتوانست پاهایش را تکان دهد .
💞 دکترش می گفت :
👨🔬 ممکن است تا آخر عمر فلج شود
👨🔬 و دیگر نتواند پاهایش را تکان دهد .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
💟 @ghairat
🇮🇷 اگر بابت اتفاقی که در محل کارتان افتاده
🇮🇷 ناراحت و عصبانی هستید
🇮🇷 بگذارید همسرتان را هم این را بداند
🇮🇷 نه اینکه از آن ،
🇮🇷 بعنوان بهانهای برای دعوا استفاده کنید
@ghairat
🕋 آدمهایی که اهل بهانه تراشی هستند ؛
🕋 معمولاً مسئولیت پذیر نیستند .
🕋 اگر کار اشتباهی کردید
🕋 اگر ناخواسته ، حرفی زدید
🕋 یا مرتکب گناهی شدید
🕋 یا قلب همسرتان را به درد آوردید
🕋 یا به خانواده اش ، توهین کردید
🕋 و...
🕋 با صراحت ، عذرخواهی کرده
🕋 و ابراز پشیمانی کنید
🕋 تا آتش دعوا و اختلافات ،
🕋 خاموش گردد .
💟 @ghairat
🌸 داستان عاشقانه نیلوفر 🌸
🌟 قسمت شانزدهم 🌟
💞 برای فاطمه ،
💞 تصادف و مرگ دخترش و فلج شدنش ،
💞 خیلی سخت و دردناک بود .
💞 هر روز و شب ،
💞 با عکس دخترش حرف می زد .
💞 کارش ، گریه و غم و غصه بود .
💞 به خاطر همین تا چند روز ،
💞 عصبی و پرخاشگر شده بود .
💞 گاهی که از خواب بیدار می شد ؛
💞 یادش می رفت که دخترش فوت کرده .
💞 به خاطر همین اول دخترش را صدا می زد .
💞 اما وقتی یادش می آمد که دخترش ،
💞 مرده و دیگر در خانه نیست ؛
💞 مثل دیوانه ها ، خودش را می زد
💞 و زار و زار گریه می کرد .
💞 من هم کار موسسه را رها کردم .
💞 و به دست شاگردهایم سپردم .
💞 بچه هایم را نیز پیش مادرم می گذاشتم
💞 و خودم در خدمت فاطمه و بچه هایش ،
💞 در خانه آنها می ماندم .
💞 هم مراقب فاطمه و بچه هایش بودم
💞 هم به فاطمه دلداری می دادم .
💞 از صبح تا شب ،
💞 مواظب فاطمه و بچه ها و خانه اش بودم
💞 خانه فاطمه را تمیز می کردم .
💞 غذا می پختم
💞 به درسهای پسرش رسیدگی می کردم .
💞 بچه کوچکش را ، حمام می کردم
💞 پوشاک و شیرش می دادم
💞 تا وقتی که احمد آقا ، از سر کار می آمد
💞 همه خانه را مثل دسته گل می کردم .
💞 قبل از آمدن احمد نیز ،
💞 فاطمه را برایش آرایش می کردم
💞 و زیباترین لباسهایش را ، تنش می کردم .
💞 بچه های فاطمه برای من ،
💞 از بچه های خودم ، عزیزتر بودند .
💞 و خود فاطمه نیز ، از خواهر و مادرم ،
💞 عزیزتر و دوست داشتنی تر بودند .
💞 فاطمه در کنار من ، خیلی آرام می شد .
💞 گاهی بغلم می کرد و گریه می کرد
💞 گاهی نیز سر به شانه هایم می گذاشت
💞 و بغض می کرد .
💞 تا آرام آرام ، بهتر شد .
💞 و با ویلچر به کار خانه مشغول می گشت .
💞 یک روز که به خانه او آمدم ، به من گفت :
🌹 نیلوفر جان عزیزم !
🌹 به خاطر من خیلی تو زحمت افتادی
🌹 تو برو به بچه هات برس
🌹 یه سری هم به موسسه بزن
💞 وقتی او را روی ویلچر دیدم
💞 بغض کردم و اشک در چشمانم حلقه زد
💞 و با صدای گرفته گفتم :
🌸 فاطمه جان ! الهی قربونت برم
🌸 ای کاش این بلا سر من می اومد
💞 فاطمه به طرف من آمد
💞 مرا بغل کرد و گفت :
🌹 این حرفو نزن ، خدا نکنه
🌹 انشالله برای هیچ کسی ، اتفاق نیفته .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
💟 @ghairat