eitaa logo
غیرتی ها : اخلاق خانواده ، همسرداری و آرامش
3.6هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
2.8هزار ویدیو
19 فایل
کانال های جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film سینمایی و سریال @film_sinamaee محتوای تربیت کودک @amoomolla چیستان و معما @moaama_chistan شعر و سرود @sorood_sher داستان و رمان @dastan_o_roman تبلیغ ارزان @tabligh_amoo آدمین و مسئول تبلیغ و تبادل @dezfoool
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 یکی از عوامل آرامش ، 👈 دور شدن از آهنگ و موسیقی حرام ، 👈 و اجتناب از آلات موسیقی است . 🌷 امام صادق عليه السّلام می فرمایند 👇🏻 🐍 خريد و فروش (آلات) غناء و ساز و آواز ⛔ حلال نيست . 🐍 و گوش دادن به آن ، ⛔ موجب نفاق و دورویی است . 🐍 و آموزش دادنش ، ⛔ موجب كفر و بی دينی است . 📖 دعائم الاسلام، ج ۲ ، ص ۲۰۹ @ghairat
💞 پیوندتان مبارک 💞 💕 به لطف خدا ، 💕 کد ۱۶۹ و کد ۱۷۰ ، 👈 با هم ازدواج کردند . 💕 ممنون از این دو بزرگوار 💕 که اطلاع دادند 💕 و ما را در شادی خود ، 💕 شریک نمودند .
ما هم از همراهی شما سپاسگذاریم
به نظر من ، داستان نیلوفر ، ترویج اخلاق و انسانیت و عشق و محبت و صمیمیت و ایثار و فداکاری است . ممنون از زحماتتون خدا خیرتون بده ✍ لیلا
🌸 بهترین داروی آرامش ، 🌸 که تاکنون برای بیمارانم تجویز کردم 🌸 ایمان به خدا و اعتقاد به قیامت است . 🌸 بدون شک ، 🌸 موثرترین درمان بیماری های روانی 🌸 بویژه اضطراب و افسردگی و عصبانیت ، 👈 همین ایمان به خدا و قیامت است . دکتر احمدی @ghairat
🌸 داستان عاشقانه نیلوفر 🌸 🌟 قسمت یازدهم 🌟 💞 چند ماه بعد ، 💞 روز پنج شنبه صبح ، که کلاس نداشتم 💞 فاطمه زنگ زد و گفت : 🌷 نیلوفر جان ! 🌷 آماده شو می خوام بیام دنبالت 🌷 تا با هم یه جایی بریم 💞 منم گفتم : باشه منتظرتم 💞 با ماشینش ، به خانه ما آمد . 💞 باز مثل همیشه ، دست پر آمد . 💞 ولی این دفعه ، داخل خانه نشد . 💞 جنس ها را به من داد و گفت : 🌷 زور اینارو ببر داخل و خودت هم بیا بریم 💞 گفتم : ای بابا ، بازم شرمنده کردین 🌷 گفت : وظیفمه ، کاری نکردم که 💞 جنس ها را داخل خانه گذاشتم 💞 و سوار ماشین شدم . 💞 من را به بازار برد . 💞 اول لباسهای خیلی زیبا ، 💞 برای من و مامانم خرید . 💞 سپس به طلافروشی رفتیم 💞 و برایم یک حلقه و النگو گرفت . 💞 خیلی به فاطمه اصرار کردم 💞 که چیزی برایم نگیرد 💞 ولی مصمم بود که بخرد 💞 بعد از آن ، مرا به آرایشگاه برد . 💞 وسطهای آرایش بودیم 💞 که به شوخی به خانم آرایشگر گفت : 🌷 لطفا نذارید از من خشکلتر بشه 😍 🌷 آخه ما زنها حسودیم 💞 فردای آن شب ، 💞 دوباره فاطمه به خانه ما آمد . 💞 ناگهان ، آقا احمد از ماشین پیاده شد 💞 با گل و شیرینی و کت و شلوار ... 💞 وقتی او را دیدم ، هیجاناتم بالا رفت 💞 تپش قلبم نیز ، زیاد شد . 💞 بعد از پذیرایی ، فاطمه به مادرم گفت : 🌷 مادر جان ! اگه اجازه بدین 🌷 اومدیم خواستگاری نیلوفر خانم ؟ 💞 مادرم گفت : 🔮 اجازه ما هم دست شماست 🔮 اگه نیلوی من راضیه ، منم راضیم 💞 فاطمه ، رو کرد به من و گفت : 🌷 نظرت چیه ؟! من هم از خجالت ، سرم را پایین انداختم 💞 فاطمه گفت : 🌷 به من هم به یه شرط قبول می کنم 🌷 اونم اینه که برای من ، یه خواهر خوب باشی 🌷 و برای بچه هام ، یه خاله خوب ... 🌷 ادامه دارد ... 🌷 💟 @ghairat
ممنون از نظرات خوبتون
ببخشید منتظرتون میذارم
🌸 داستان عاشقانه نیلوفر 🌸 🌟 قسمت دوازدهم 🌟 💞 اشک از چشمانم سرازیر شد . 💞 همه حواسم ، پیش احمدآقا بود . 💞 زیبا بود و زیباتر شد . 💞 نور بود و نورانی تر شد . 💞 باز باورم نمی شود که من عاشق شدم . 💞 فقط ته دلم ، یک سوال بی جواب مانده است 💞 چرا آقا احمد ، شرط حوزه را گذاشت . 💞 دلم می خواهد بپرسم ولی زبانم باز نمی شود . 💞 بالاخره ازدواج کردیم . 💞 من هم به آرزویم و به عشقم رسیدم . 💞 آقا احمد برای من ، 💞 خانه ای کنار خانه فاطمه ، اجاره کرد . 💞 مادرم را راضی کرد که به خانه ما بیاید 💞 و با ما زندگی کند . 💞 آنقدر به من و مادرم محبت کرد 💞 که احساس کردم فرشته است نه آدم . 💞 هر روز با جملاتی زیبا و عاشقانه ، 💞 با من سخن می گوید : 🍎 دوستت دارم ، 🍎 عاشقتم ، 🍎 مهربونم ، 🍎 نفسم ، 🍎 خدا روشکر که تو رو دارم 🍎 تو بهترین هدیه خدایی ... 💞 وقتی با احمدآقا حرف می زنم 💞 با تمام وجودش ، 💞 به حرفهایم گوش می دهد . 💞 و اصلا میان حرفم نمی پرد . 💞 هیچ وقت فکر نمی کردم 💞 که آن احمد سنگین و باوقار و باشخصیت ، 💞 اینقدر زیبا ، عشق بازی کردن را بلد باشد . 💞 قبل از این ماجرا ، 💞 تصوراتم از آدمهای مذهبی ، خیلی بد بود . 💞 از بس در اینترنت و ماهواره ، 💞 سایت ها و شبکه های خارجی ، 💞 بر علیه مذهبی ها تبلیغ کردند 💞 که ندیده از آنها متنفر شده بودم . 💞 الآن می فهمم 💞 که زن یک مذهبی شدن ، یعنی چی ؟ 💞 احمد و فاطمه ، دریایی از محبت بودند . 💞 که اول باطن کثیف منو شستشو دادند 💞 سپس ظاهر و زندگی ام را ... 💞 و مادرم نیز ، همیشه آنها را دعا می کند . 🌷 ادامه دارد ... 🌷 💟 @ghairat
نظر شما چیه ؟! به زودی معلوم می شود ...
😁 طنز با غیرت 😁 🌸 ‏آقای باغیرت ، نصف شب ، رفته بود در خونه فقرا رو بزنه که مثلا جلوی درشون ، براشون غذا بذاره و فرار کنه 😍 که مثلا ناشناس بمونه 🌸 ناگهان ، در یکی از شبها ، در حال دویدن و فرار دیدمش ؛ رفتم دنبالش و گفتم : 🍎 چی شده باغیرت ؟ 🍎 چرا داری فرار می کنی ؟ 🌸 گفت : هر شب ، غذا میذاشتم پشت در ، بعد در و میزدم و فرار می کردم . 🌸 اما چون امشب غذا نداشتم ، 🌸 فقط در رو میزنم و فرار میکنم 😅 🌸 خدایا بضاعتم همین بود قبول کن ازم 🙈😂 @ghairat
🌷 در هنگام جر و بحث و دعوا ، 🌷 در انتخاب کلمات و عبارات دقت کنید . 🌷 استفاده نابجا و نادرست از یک واژه ، 🌷 می تواند یک اختلاف ساده و کوچک را ، 🌷 به یک دعوای آتشی و کثیف تبدیل کند . 🌷 بنابراین ؛ تمیز و پاکیزه دعوا کنید . 🌷 و تا حد امکان ، شفاف و روشن باشید . 🌷 و بدون برچسب زدن به یکدیگر ، 🌷 و بدون به زبان آوردن عبارات آزاردهنده ، 🌷 اصل موضوع را بگویید ؛ 🌷 تا رابطه ای ، سالم و زیبا داشته باشید . @ghairat
🌸 داستان عاشقانه نیلوفر 🌸 🌟 قسمت سیزدهم 🌟 💞 آقا احمد ، خیلی بیشتر از من ، 💞 به مادرم محبت می کند . 💞 مادرم را ، 💞 مثل مادر خودش دوست داشت . 💞 بعضی وقتها ، احمد و مامانم ، 💞 مثل بچه ها با همدیگر ، 💞 شوخی و بازی می کردند . 💞 و خانه کوچک ما را ، غرق خنده میکردند . 💞 تصمیم گرفتم مثل احمد و فاطمه شوم 💞 و از کارهایشان ، الگو بگیرم . 💞 و کاری که دوست دارند ، انجام دهم . 💞 به تدریج چادری شدم . 💞 صفات بد و زشت بچگی هایم را ترک کردم 💞 و سعی کردم باحیا و عفت باشم . 💞 در حوزه علمیه هم ، خیلی چیزها یاد گرفتم 💞 علم دین و اخلاق و اعتقادات را آموختم . 💞 و جواب خیلی از سوالاتم را ، 💞 در آنجا پیدا کردم . 💞 همیشه برایم سوال بود 💞 که چرا باید حجاب داشته باشم ؟ 💞 چرا علم از ثروت بهتر است ؟ 💞 چرا به دنیا آمدیم و قرار است کجا برویم ؟ 💞 چرا بلا و سختی و گرفتاری ، هست ؟ 💞 خدا کیست ؟ چیست ؟ کجاست ؟ 💞 چطوری با خدا حرف بزنم ؟ 💞 جانشین خدا در زمین کیست ؟ 💞 و هزاران سوال دیگر ... 💞 چندین بار از آقا احمد پرسیدم 💞 که چرا گفتید باید به حوزه بروم 💞 اما هر بار طفره می رفت 💞 و بحث و موضوع را ، عوض می کرد . 🌷 ادامه دارد ... 🌷 💟 @ghairat
🌷 برای دعواهایتان ، بهانه نتراشید 🌷 🔥 وجود بچه ، کارهای خانه ، مشکلات کار ، 🔥 گرانی ، گرمازدگی ، ترافیک و ... ، 🔥 چیزهایی نیستند که بخواهید 🔥 دعوا و جر و بحث‌های‌تان را ، 🔥 گردن‌ آنها بیندازید . 🔥 اگر برای عذر خواهی‌ تان ، 🔥 از کلمات «اما» و «ولی» استفاده کنید 🔥 این دیگر عذرخواهی نخواهد بود . 🔥 بلکه بهانه تراشی است . @ghairat
🌸 داستان عاشقانه نیلوفر 🌸 🌟 قسمت چهاردهم 🌟 💞 بعد از پنج سال ، 💞 خدا به ما دوتا بچه زیبا و سالم داد . 💞 و به فاطمه نیز ، یک دختر دیگر عطا کرد . 💞 تصمیم گرفتم ، 💞 همانطور که فاطمه ، دست مرا گرفت 💞 تا پر و بال بگیرم و پرواز کنم . 💞 من هم مصمم شدم 💞 تا دست دخترانی مثل خودم را بگیرم 💞 و به یاری خدا ، هدایت کنم . 💞 برای شروع ، 💞 با مشورت و رضایت احمد و فاطمه ، 💞 و با تمام مشغله هایم ، 💞 و با عنایت خداوند ، 💞 توانستم یک موسسه فرهنگی بزنم . 💞 آن هم فقط برای زنان و دختران . 💞 از آن جایی که فهمیدم 💞 مشکل دخترهای بی حجاب و منحرف ، 💞 بیکاری ، کمبود محبت ، فقر ، محیط کار ناسالم ، نداشتن علم به دین وحجاب و.... است . 💞 بخاطر همین در موسسه ، 💞 از آن مدل دخترها ، 💞 دعوت به کار می کردیم . 💞 و بدون اینکه آنها را مجبور به حجاب بکنیم 💞 برای آنها محیط امن و سالم ، 💞 برای فعالیت های اجتماعی و فرهنگی ، 💞 آماده کردیم . 💞 هر روز علاوه بر کار ، 👈 برایشان کلاس اخلاق می گذاشتیم . 💞 یعنی هم کار می کردند 👈 و هم چیزهایی از دین و اخلاق می آموختند 💞 شکرخدا نتیجه خوبی گرفتیم . 💞 اکثر دخترها ، باحجاب شدند . 💞 و حتی عاشق حجاب و چادر شدند 💞 احمد آقا نیز ، برای مسئله ازدواجشان ، 💞 دوستانش را به آنها ، معرفی می کرد . 💞 بعداز مدتی ، یک مرد پولداری ، 💞 به نام صالحی پیدا شد . 💞 وقتی فهمید ما چه کار بزرگی انجام می دهیم 💞 تمام هزینه های موسسه 💞 و حتی ازدواج دختران را تقبل کرد . 💞 و نام این کارش را ، نذر فرهنگی گذاشت . 💞 من و فاطمه هم مثل دو خواهر ، 💞 کار و زندگی می کردیم . 💞 من هیچ وقت ، 💞 محبتهای فاطمه را فراموش نمی کنم . 💞 و نمیتوانم جبران کنم . 💞 چون فاطمه خانم ، 💞 همه هستی خودش را به من داد . 💞 یعنی احمدش را به من داد . 💞 فقط میتوانم بگم : 🌹 فاطمه عزیزم ، دوستت دارم 🌹 و تا آخر عمر کنیزتم . 🌷 ادامه دارد ... 🌷 💟 @ghairat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 ألا بذکرالله تطمئن القلوب 🇮🇷 تنها با یاد خدا ، دلها آرامش می یابد . سخنان استاد قرائتی درمورد آرامش @ghairat
🍎 دوستان زیادی در مورد واقعی یا تخیلی بودن داستان نیلوفر پرسیدند 🍎 و گویا نمی توانند تا آخر داستان صبر کنند 🍎 به خاطر همین 🍎 الآن به عرضتون برسونم 🍎 که این داستان کاملا واقعی است 🍎 و در سالهای بین ۷۶ تا ۸۴ اتفاق افتاده است .
🌸 داستان عاشقانه نیلوفر 🌸 🌟 قسمت پانزدهم 🌟 💞 در موسسه ، مشغول کار بودم 💞 که ناگهان ، از بیمارستان به من تلفن زدند . 💞 خودم را به سرعت به بیمارستان رساندم . 💞 فاطمه و بچه هایش تصادف کرده بودند . 💞 فاطمه در کما بود 💞 یکی از بچه های فاطمه ، غرق در خون بود 💞 و به سرعت او را به طرف اتاق عمل بردند . 💞 بچه دوم فاطمه نیز ، در راه جان سپرد . 💞 جنازه دختربچه‌ی بیچاره را بغل کردم 💞 و زار و زار گریه کردم . 💞 ناگهان احمد وارد اتاق شد . 💞 معصومانه به من نگاه کرد 💞 چشمانش پر از بُهت و ترس و غریبی بود . 💞 یک نگاهی به فاطمه کرد 💞و یک نگاهی به جنازه دخترش . 💞 آرام به طرف ما آمد . 💞 اشکهای مردانه اش ، آرام و باحیا ، 💞 از چشمانش سرازیر شد . 💞 دخترش را بغل کرد . 💞 بُغضش ترکید و هق هق گریه کرد . 💞 از دست دادن بچه ای که 💞 سالها برایش زحمت کشیدی 💞 و او را در آغوش گرفتی و بوسیدی 💞 و با او زندگی کردی 💞 خیلی سخته خیلی ... 💞 فاطمه با ماشینش ، 💞 به مدرسه بچه هایش رفته بود . 💞 تا آنها را به خانه بیاورد . 💞 که با یک ماشین سنگین تصادف کردند . 💞 راننده ماشین خیلی ترسیده بود 💞 اما مرد بود و فرار نکرد . 💞 ایستاد و ماشین گرفت . 💞 و فاطمه و بچه هایش را ، 💞 به نزدیکترین بیمارستان فرستاد . 💞 چند روز بعد ، پسر فاطمه خوب شد . 💞 فاطمه نیز ، از کما بیرون آمد 💞 ولی نتوانست پاهایش را تکان دهد . 💞 دکترش می گفت : 👨‍🔬 ممکن است تا آخر عمر فلج شود 👨‍🔬 و دیگر نتواند پاهایش را تکان دهد . 🌷 ادامه دارد ... 🌷 💟 @ghairat
🇮🇷 اگر بابت اتفاقی که در محل کارتان افتاده 🇮🇷 ناراحت و عصبانی هستید 🇮🇷 بگذارید همسرتان را هم این را بداند 🇮🇷 نه اینکه از آن ، 🇮🇷 بعنوان بهانه‌ای برای دعوا استفاده کنید @ghairat
🕋 آدمهایی که اهل بهانه تراشی هستند ؛ 🕋 معمولاً مسئولیت پذیر نیستند . 🕋 اگر کار اشتباهی کردید 🕋 اگر ناخواسته ، حرفی زدید 🕋 یا مرتکب گناهی شدید 🕋 یا قلب همسرتان را به درد آوردید 🕋 یا به خانواده اش ، توهین کردید 🕋 و... 🕋 با صراحت ، عذرخواهی کرده 🕋 و ابراز پشیمانی کنید 🕋 تا آتش دعوا و اختلافات ، 🕋 خاموش گردد . 💟 @ghairat
🌸 داستان عاشقانه نیلوفر 🌸 🌟 قسمت شانزدهم 🌟 💞 برای فاطمه ، 💞 تصادف و مرگ دخترش و فلج شدنش ، 💞 خیلی سخت و دردناک بود . 💞 هر روز و شب ، 💞 با عکس دخترش حرف می زد . 💞 کارش ، گریه و غم و غصه بود . 💞 به خاطر همین تا چند روز ، 💞 عصبی و پرخاشگر شده بود . 💞 گاهی که از خواب بیدار می شد ؛ 💞 یادش می رفت که دخترش فوت کرده . 💞 به خاطر همین اول دخترش را صدا می زد . 💞 اما وقتی یادش می آمد که دخترش ، 💞 مرده و دیگر در خانه نیست ؛ 💞 مثل دیوانه ها ، خودش را می زد 💞 و زار و زار گریه می کرد . 💞 من هم کار موسسه را رها کردم . 💞 و به دست شاگردهایم سپردم . 💞 بچه هایم را نیز پیش مادرم می گذاشتم 💞 و خودم در خدمت فاطمه و بچه هایش ، 💞 در خانه آنها می ماندم . 💞 هم مراقب فاطمه و بچه هایش بودم 💞 هم به فاطمه دلداری می دادم . 💞 از صبح تا شب ، 💞 مواظب فاطمه و بچه ها و خانه اش بودم 💞 خانه فاطمه را تمیز می کردم . 💞 غذا می پختم 💞 به درسهای پسرش رسیدگی می کردم . 💞 بچه کوچکش را ، حمام می کردم 💞 پوشاک و شیرش می دادم 💞 تا وقتی که احمد آقا ، از سر کار می آمد 💞 همه خانه را مثل دسته گل می کردم . 💞 قبل از آمدن احمد نیز ، 💞 فاطمه را برایش آرایش می کردم 💞 و زیباترین لباسهایش را ، تنش می کردم . 💞 بچه های فاطمه برای من ، 💞 از بچه های خودم ، عزیزتر بودند . 💞 و خود فاطمه نیز ، از خواهر و مادرم ، 💞 عزیزتر و دوست داشتنی تر بودند . 💞 فاطمه در کنار من ، خیلی آرام می شد . 💞 گاهی بغلم می کرد و گریه می کرد 💞 گاهی نیز سر به شانه هایم می گذاشت 💞 و بغض می کرد . 💞 تا آرام آرام ، بهتر شد . 💞 و با ویلچر به کار خانه مشغول می گشت . 💞 یک روز که به خانه او آمدم ، به من گفت : 🌹 نیلوفر جان عزیزم ! 🌹 به خاطر من خیلی تو زحمت افتادی 🌹 تو برو به بچه هات برس 🌹 یه سری هم به موسسه بزن 💞 وقتی او را روی ویلچر دیدم 💞 بغض کردم و اشک در چشمانم حلقه زد 💞 و با صدای گرفته گفتم : 🌸 فاطمه جان ! الهی قربونت برم 🌸 ای کاش این بلا سر من می اومد 💞 فاطمه به طرف من آمد 💞 مرا بغل کرد و گفت : 🌹 این حرفو نزن ، خدا نکنه 🌹 انشالله برای هیچ کسی ، اتفاق نیفته . 🌷 ادامه دارد ... 🌷 💟 @ghairat