قلم برمیدارم🖋️
بسمالله الرحمن الرحیم
توی ماشین،طبق معمول سید حسین یادش آمد گره های ذهنی اش را باز کند.
چندتا سوال از آسمان وریسمان پرسید. سرم درد میکرد.چند لحظه ساکت شد .نفس راحت کشیدم. سید علی توی بغلم آرام گرفت.
انگار یکهو چیزی یادش آمد:«مااااامااااان... میشه برام تعریف کنی امام علی چطوری شهید شد؟»
سرم تیر کشید.توی دلم گفتم:«خدایا. الآن؟ »
پدرش به من نگاه کرد:«بابا جون میشه بعدا؟؟»
کله ش را از بین صندلی ها آورد بیرون :«ننننه...همین الآن مامااان»
سرم را به پشتی صندلی فشار دادم:«میدونی مامان.سرم درد میکنه»
لبهاش را چین داد:«مامان دیگه»
میدانستم ول کن نیست:«همه چیز از اونجا شروع شد که،پیامبرمون آقا امام علی رو تو عید غدیر به عنوان جانشین به همه معرفی کردن.»
حانیه سادات گفت:«آره مامان میدونیم.عید غدیر تعریف کردی.»
سید حسین بیشتر آمد جلو:«نه مامان دوباره بگو برااام.»
شروع کردم. از همان اول.
تا پشت در آتش زده رفتم. اما چه میگفتم به سید حسین!.
عمیق نفس کشیدم:«وقتی پیامبر از دنیا رفتن.بعضی از آدما.گفتن ما علی رو قبول نداریم.باهم جلسه گذاشتن که یکی رو انتخاب کنن.»
سید حسین وسط حرفهام هی خب،خب میکرد.
_«حضرت فاطمه دونه به دونه میرفتن دم در خونه ها تا به مردم بگن امام علی رو تنها نذارن »
توی دلم انگار داشت جوش میخورد.به زور آب دهانم را قورت دادم:«تا اینکه بعد از حضرت فاطمه ،امام علی تنهاتر شدن»
سید حسین میخ داستان شده بود.سردرد زده بود به فکم:«بعد از چند سال مردم فهمیدن اینایی که انتخاب شدن هیچ کدوم مثل پیامبر نیستن.برا همین همه به امام علی گفتن تو امام ما باش. ایشون هم پنج سال حکومت کردن»
توی دلم را چنگ میزدند:«اما بازم یه آدم بدایی طاقت خوبی های زیاد امام علی رو نداشتن. بعد از این پنج سال ایشون خیلی تنها تر شدن.چون دیگه دشمناشون زیاد زیادتر شده بود.»
ذهنم رفت توی نخلستان و نزدیک چاه آب.دلم برای مردی که سر خم کرده بود توی آن ، پرپر شد:«یه شب که امام علی رفته بودن مسجد تا نماز بخونن. وقتی سر از سجده برداشتن ،یکی از دشمنا به سرشون ضربه زد.»
حانیه سادات با لحن غمناک گفت:«آره،تازه شمشیرشم سمّی کرده بود.»
انگار آب جوش ریختند روی قلبم:«آره مامان، ایشون دو روز بعد...»
نگذاشت تمامش کنم:«بعد، تازه،همه بچه یتیما برا امام علی شیر آوردن. »
چشمم سوخت :«بعد از دو روز، امام حسن......»
زبانم زندانی شده بود.نمیچرخید.
سید حسین زد به شانه ام:«مامان!امام حسن،چی؟»
تپش قلبم بالا رفت:«تا اینکه امام حسن اومدن ...دمِ..... در»
حانیه سادات از کنار صندلی تکانم داد:«چی شد؟»
با صدایی که به زور از گلوی خشکم بیرون زد،گفتم:« اومدن دم در و گفتن دیگه شیر نیارین.....»
بغضم پاره شد.داغ سر خورد روی گونه ام.
سید حسین ساکت ماند.
بهرامی🖋
https://eitaa.com/ghalambarmidaram
#رمضان۱۴۰۲
بسمالله الرحمن الرحیم
امشب شب نهایی شدن است.
نهایی شدن خواسته ها،تقدیرها،آرزوها و نیازها.
امشب نهایی میشود برای همه مان هر چه را در درون آماده کرده ایم.
یک سال دویدیم و دویدیم برای رسیدن به کجا؟
حالا آمدیم که بگوییم خدایا برایمان رحمت ،مغفرت و هزار و یک اسمت را تمام کن.
خدایا.
ما چقدر پر توقعیم؟
چرا ما؟
من .....
این منم که با این همه بار سنگین که رویم را سیاه وقدم را خمود کرده است آمده ام.
میگویم عاقبتم را بخیر کن.
میگویم مرا برای امامم بخواه.
چطور؟
از کی اینقدر مرا پرتوقع کرده ای؟
اصلا معنی بارز پرُرویی همین من هستم.
راست راست راه رفته ام. گوشت برادر مرده و هزار کوفت و زهرمار دیگر خورده ام.
حجاب های سیاهی را روی سرم انداخته ام.
مدام برای لحظه ای بیهودگی تو را از خودم رنجاندم.
حالا آمده ام زار میزنم. خدایا من با خودم تنهام.
من از خودم میترسم.
خدایا میدانم هر چه بگویم باز میشود لیچار و تف سربالا.
اما من فقط به تو امید دارم.
در خانه ی هر کس و ناکس را میزنم.
اما این تویی که جوابم را توی کاسه ی دیگران میگذاری تا به من برسد.
من بدون تو
بدون خواستنت. بدون محبت عزیزانت .
در جولانگاه جنون و گناه تنهای تنها هستم .
تو را به صاحب اسم زیبایم.
مرا در پیشگاه حجتت روسیاه نکن.
ستار العیوب قلب سیاه من.
رفیق بی همتا.
بخشنده ی صبور.
عزیز.رئوف.
تو تماااااااااااام امید و آرزوی منی.
خدای زیبای شبهای قدر.
مرا ببخش.
من امشب به امید بخششت آن ناکس را که تمام آبرویم را جلوی آقا و مولایم برد بخشیدم.
دلم را آرام کن.
مراااا ببخش.
🖋️فاطمه بهرامی.
بسمالله الرحمن الرحیم
#انسان
آری.. با تواَم...
کجایی؟
کجا ها سیر میکنی؟
مسلمانی؟
مسیح را راهنما میدانی؟
موسی را؟
یا در آتش زرتشتیان میدمی؟
هر جا هستی.
آیا انسانی؟؟؟؟
اگر انسانی بدان.
در گوشه ای تنگ و پر از خار و خاشاک. انسانیت گیر افتاده است.
زیر دندان های گرگینه های انسان نما، تکه و پاره میشود.
آری ...انسانیت.
همان که از آن دم میزنی.
انسانیت تشنه و گرسنه و تنها و بی رمق آنجا افتاده.
منتظر توست.
برایش کاری بکنی.
قدمی براری.
دست هایت را مشت کنی. به آسمان ببری فریاد سر دهی...
تا از کوبش پاهات.
از فریاد صدای مهیبت...
لرزه بر اندام گرگینه ها بیافتد.
حتما میترسد.
تو میتوانی تمام دلهای دریایی را متحد کنی.فردا اعماق اقیانوس وجود را برای آزاد کردن خشمت بلرزانی.با امواج بزرگ و سهمگینِ مشت های گره کرده ات ،به عنوان بزرگترین سونامی احساسات،خراب شوی بر سر خونخواران زمان.
آن وقت است.
که انسانیت اگر زیر آوار در حال جان دادن هم باشد.
با هر بار که صدای موجی را میشنود.
امید توی قلبش سوسو میزند.
دست میبرد،خاک هارا از سر و رویش میتکاند.
تکه های بیجانش را میبوسد و به خدا میسپارد.
بلند میشود.
می ایستد.
گوش میدهد.
قشنگ تر،با تمام وجود کلمات را در ذهنش هجی میکند.
تا بهتر بشنود که میگوویییی:«مرررررررگگگگگ بررررر اسرائییییییل
المووووووت اسرائییییییییل
Deeeath toooo Israeeeeel
اسرائیییل کییی مووووت»
🖋️بهرامی
#روز_قدس
#مرگ_بر_اسرائیل
#انسان_پای_کار_است
#پایان_خونخواری
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
_
هدایت شده از شکوهی
الهی خدا لعنتت کنه اسرائیل
اینقدر الان خسته ام دلم میخواد فردا تا لنگ ظهر بخوابم
پاهام تمام ضعف میره
از بالای توی بیشعور استقبال بچه ام هم نمیتونم برم
بمیری که هر سال زبون روزه باید بیایم نفرین و لعنتت کنیم
ایشالا امسال هم چی موشک بارون بشی سال دیگه نباشی
#خاک_به_گورت_اسرائیل_بیشعور
#بمیری_دیگه_راحت_شیم
هدایت شده از شکوهی
زحمتت اینم اضافه کن
آخه ساعت نه صبح
حالا انگار کله صبح چه خبر
دیگه ماه رمضون که نهار نیست بعد از نماز ظهر شروع میکردن راهپیمایی رو
بسمالله الرحمن الرحیم
خیر مقدم به اعضای گرامی...
نه نه
این خوب نیست.
خیلی خوش اومدین به کانال من.
نه بابا این چیه فاطمه.
از اینکه قدم گذاشتین تو کانال قلم برمیدارم ممنونم.
ای بابا این خیلی لوسه.
این است....
داستان متن نوشتن من بعد از آن شب...
دوخط مینویسم،پاک میکنم.اصلا همه چیز یکهو پیش رفت.
اینجا قرار بود دفترچه یاد داشت باشد،تا خودم را مجاب به نوشتن کنم.
بعد دوستان مهربان و همکلاسی های خوش ذوقم با خبر شدند و به عنوان مخاطب من وارد کانال شدند.تا آن شب...
شب جمعه..
دلم برای غزه پرکشید . خواستم من هم کاری بکنم.
بسم الله گفتم و دستم را به خدا دادم.
کلمات سر خورد توی قلمم.
خوششان آمد. دوستانم را میگویم ...
استادم. کسی که تمام اعتماد به نفسم بستگی دارد به اینکه بگوید :«فاطمه خوب بود»یا :«گند زدی فاطمه میخوای اصلا ننویس حتما نباید که نویسنده بشی.»
بله ، آن شب خانم مقیمی هم متنم را گذاشت توی کانال قلمداران.
اگر بگویم بال در آوردم دروغ نگفتم. حتی اشک توی چشمم جمع شد.
خلاصه که یکهو همه چیز قاطی پاتی شد و کلی مخاطب دیگر که شما باشید. وارد دنیای کلمات کوچک وناتوان من شدید.
من پر از شوق و ترس شدم.
اصلا هول کردم ، کلی با خودم کلنجار رفتم تا این چهار خط را بنویسم.
اما میدانم همه چیز بر میگردد به همان یک آیه.
همان که آن شب خدا گذاشت توی کاسهی ذکرهای من
حالا من اینجا هستم تا بگویم.
از شما ممنونم که جملات دست و پاشکسته ی من را میخوانید ممنونم.
به قلم برمیدارم خوشآمدید.
https://eitaa.com/ghalambarmidaram
ارادتمند شما بهرامی
#رمضان۱۴۰۳