بسمالله الرحمن الرحیم
صالح پا گذاشت روی فرشهای قرمز تکیه. مثل شبهای قبل رفت جای همیشگی، کنار پرده ی سبز وسط. نشست پشت سفره ی پارچه ای.
تا نشست برایش یک پیشدستی با استکان آوردند. یکی دیگر آمد چای ریخت. خورد. قلبش گرم شد. خیره شد به پرچم سیاه بزرگ روی دیوار. اسم یاران اباعبدالله را یکی یکی خواند. سر انداخت پایین. زانوهای لاغرش را آورد بالا. خودش را بغل کرد:«این رسمش نبود. فقط من اضافیم»
اشک مقدس راهش را پیدا کرد.
**
حلیمه چادر را از دور کمر باز کرد. روی سر مرتب کرد. توی حیاط تکیه، از پسرش جدا شد. رفت سمت زنانه. کفشهای طبی سیاهش را در آورد. چسباند به هم. گذاشت توی قفسه ی سنگی جاکفشی.
رفت تو. کنار پارچه ی سبز وسط نشست.
برایش پیشدستی و استکان و چای آوردند.
خورد. دلش جوشید. نگاهش را کشید سمت کتیبههای روی دیوار. زیر لب خواند:« باز این چه شورش است که در قلب عالم است.»
چشمش خورد به تصویر عاشورا. خیره شد به سینهای که نحسی نشسته بود رویش.
به مرد زیر دست و پا نگاه کرد. کنارش نقشی دید که اشک بدون اجازه راهش را گرفت و مهمان گونه شد.
حاج آقا یاالله گفت. جمعیت جلوی پاش بلد شدند. با همه سلام و احوال پرسی کرد.
به سمت منبر رفت. دنبالهی عبای مشکی را جمع کرد. بسم الله گفت. بالا رفت.
نگاه کرد به جمعیت روبرو. امشب شب اعزام بود. خیلی از جوانها با لباس خاکی بسیجی نشسته بودند توی مجلس. آمادهی رفتن.
از بین مقاتل و کتابهاش فیش سخنرانی آماده کرده بود. اما حالا توی دلش یکی داد میزد:« اینها رو ول کن. امشب فقط از قاسم بخون»
کاغذ را توی دست فشار داد:«بسم الله الرحمن الرحیم...»
بعد از شام اتوبوس دم درِ تکیه آماده بود. از پشت نردههای روی دیوار حیاط دیده میشد.
همه توی حیاط جمع شدند. دور هر بسیجی چند نفر حلقه بسته بودند.
صالح یک گوشه ایستاد. به رقص پرچمهای سرخ و سیاه توی باد خیره شد.
اشک توی چشمش برق میزد اما نمیریخت.
تو حال خودش بود که یکی صداش زد:« آقا صالح چیکار کردی پسر؟ حاج آقا گفت برو آماده شو.»
سر جاش میخکوب شد:«چییی میگی احمد؟ حاجی گفت سنت قد نمیده بابا»
احمد دست گذاشت روی شانهاش:«برا همین پرسیدم چیکار کردی که مامانت خودش شناسنامه تو آورد و گفت پسرمو ببرین»
صالح فقط چشم شد. دنبال مادر گشت. پیداش کرد. کنار حاجآقا ایستاده بود. دوید.
افتاد پایین پای حلیمه.
شانههای پسر را بالا کشید. سرش را روی سینه فشار داد.
احلا من العسل را توی برق چشمش دید.
صالح به یاری مولا رفت.
برنگشت.
#شب_ششم_محرم۱۴۰۳
#فرهنگ_قیام_نوجوانان
بسمالله الرحمن الرحیم
رباب
سلام ربابِ حسین.
عشقت به مولایت در رگهای ما در جریان است.
مخصوصا وقتی خدا علی در دامانمان میگذارد.
علی را در آغوش میگیرم. اصغر است و نحیف.
گلویش را میبوسم نرم است و نازک.
خشم سه شعبه را تاب نمیآورد که...
رباب
دل خونت را چطور در برابر عشقت خفه کردی؟
چطور ضجه نزدی تا دل امامت نرنجد.
آه از علی که در دامانت نماند.
آه از نیزه ای که علی را درید.
آه از پدری که آمد و برگشت و بیقرار شد.
و حالا
ما علیهایمان را فدای علی تو میکنیم.
ربابِ حسین (ع).
❤️❤️❤️❤️
#عشق_نور_است
#تمام_عالم_به_فدای_حسین
همیشه توی روضهها با شنیدن هر مصیبت فکر میکردم کدام برای امام سختتر بوده است.
آنجا که امانت برادر را به میدان فرستاد.
یا
وقتی لب به لب علی گذاشت و گفت: برگرد به میدان تا از دست جدت سیراب شوی.
یا
آن لحظه که عبا را برای تکههای بدن علی پهن کرد
یا
آنوقت که نگاه حسین متحیر ماند از الاُذُن الی الاُذُن
یا
هنگامی که امانت رباب روی دست، نمی توانست قدم بردارد سمت خیمهها.
هر کدام از این مصیبت ها به تنهایی....
اما امشب فکر کردم چرا حسین، عباس را تا آخرین نفر به میدان نفرستاد؟
چرا اذن جنگ به عباس نمیداد؟
چرا تنها بدنی که حسین به خیمه نیاورد عباس بود؟
نمیدانم، تو هم مثل من فکر میکنی
عباس برای حسین آخرین روزنه امید بود.
درستترش، باید بگویم عباس برای همه آخرین روزنه امید بود.
درد را تا امید هست، می توان تحمل کرد.
عباس برای حسین پشت و پناه بود.
تا عباس بود، کودکان تشنه را به امید آب میشد آرام کرد.
تا عباس بود و نام عباس، کسی جرات نگاه چپ به خیام نداشت.
تا عباس بود، از صدای طبل و شادی حرامی ها، دل کسی نمی لرزید.
تا عباس بود، حسین مصیبت ها را تاب می آورد.
حالا امشب فکر می کنم
سخت ترین مصیبت برای حسین
افتادن عباس بود.
عباس که نباشد
حسین، دخترکان و خیام را به که بسپارد.
عباس که نباشد
حسین علی اصغر را بهر قطره ای آب به میدان میبرد
عباس که نباشد
حرمله جرات پیدا میکند تیر سهشعبه....
عباس که نباشد حسین میگوید:
( أَلانَ إنکَسَرَ ظَهرِي وَ قَلَّت حِيلَتِي وَ انقَطَعَ رَجائِي وَ شَمُتَ بِي عَدوِّي وَ الکَمَدُ قاتِلي)
حالا میفهمم چرا بدن عباس به خیمه برنگشت.
شکوهی 🖊
https://eitaa.com/chand_jore_ba_man
بسمالله الرحمن الرحیم
امشب شب وداع آخر است.
دلها شور میزند. خاموشی میزنند، بعضیها بروند. اینبار کارزار نبرد میان من و من برپاست.
امام زمانشان بیعت را برمیدارد.
شب اشک و آه و آه...
امشب امام به همه میگویند« اگر با من بمانید، فردا این دنیایتان تمام میشود.»
امشب، امام حجت را با یارانش تمام میکند. آنها که میمانند، میدانند که تا ابد باقیاند. اصلا برای همین میمانند.
امشب امام قد و بالای اکبر را تماشا میکند، دلتنگ میشود.
امشب بیشتر رقیه را بغل میکند. آخر رقیه مادر هم ندارد. پدر برایش مادر هم هست.
امشب شانههای عباس را میبوسد.
امشب زینب را در آغوش میفشارد تا آرام بگیرد.
امشب امام همه را آماده میکند.
فردا میآید و تنها میشود.
عزیز خداست فدا شدنش فرق میکند.
فرق میکند و آتش میزند به دل همهی عالم.
امشب هر چه بخواهد تمام نشود.
هر چه بخواهد خود را در امتداد زمان طولانی کند، باز هم میرسد آن موقع که امام علم خیمهی عباس را میکشد.
باز میرسد زینب، بالای تل.
باز میرسد، خاک بر دهانم.. شمر بالای سینهی حسین😭😭
باز میرسد ...
حالا هر چه بخوانیم
مکن ای صبح طلوع 😭😭😭
https://eitaa.com/ghalambarmidaram
#آجرکاللهیاصاحبالزمان
#فرداسیاهیهمهجارامیگیرد
#فردادلشخوناست
#قدمهای_کوچک_من
بسمالله الرحمن الرحیم
🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤
🖤🖤
🖤
سی و پنج سال چگونه گذشت؟
آقا عبا و قبا را آرام پوشید. چند بار با دست کشید روی لباس تا توی تن صاف ایستاده باشد.
عمامه را از روی تاقچه برداشت. روی سر مرتب کرد. به طرف در قدم برداشت.
پرده ی حصیری را کنار زد. نعلین پوشید.
سر خم کرد و بیرون آمد. آفتاب ظهر تیز میتابید. اشک جمع شد توی کاسهی پلکهای ورم کرده.
یا الله گفت و از اهل خانه خداحافظی کرد.
همسرش برای بدرقه تا کنار در همراهش رفت. با لطافت و مهر از هم خداحافظی کردند.
توی کوچه آرام قدم میزد. هر عابری که رد میشد سلام میداد. آقا دست بلند میکرد و مهر میپاشید به عالم.
نزدیک بازار چند نفر ایستاده بودند. جوانی خوش قد و بالا بین آنها چشم را جذب خود میکرد. آقا قلبش تیر کشید.
قبل از رسیدن بهشان رو به دیوار کوچه با پر عبا چشمهای بارانیاش را پاک کرد. اشک راهش را پیدا کرده بود. از کنار آنها با تواضع رد شد.
به سمت کوچه ی مسجد دور زد.دختر بچه ای از در خانهشان دوید بیرون. سمت آقا رفت و دامنِ قبا را سفت چسبید:«آقا آقا منو نجات بده»
دست کشید روی معجر دختر بچه. کنارش نیمه نشست.
مادر از در خانه بیرون دوید. ترکهای در دست داشت.
آقا سریع ایستاد.بغض کرد:«چکار میکنی خواهر؟ این طفل صغیر است و بیگناه. »
مادر سر به زیر انداخت:« به شما بخشیدم آقای من. »
آقا دخترک را به آغوش کشید. روی شانهی نحیفش غم باران شد.
به بازار رسید. شلوغ و پر سر و صدا بود. هر کسی برای فروش چیزهایی که آورده بود فریاد میزد. زنها و مردها مشغول خرید و چانه زدن. بچه ها هم آن وسط ها میدویدند. صدای خنده شان تا آسمان میرفت.
توی بغل مادری که داشت پارچه میخرید نوزادی گریه میکرد. سرش را میچسباند به لباس مادر و با دست روسری را میکشید.
آقا دست جلوی صورت گرفت. صدای گریهاش بلند شد.
صاحب پارچه فروشی سریع آمد کنار آقا. چهار پایهای چوبی گذاشت تا آقا بنشیند.
آب فروش همان نزدیکی داد میزد:«آب گواااراااا دارم.بفرمایید بنوشیییید»
پارچه فروش دست بالا برد:« آب بیاور، بیا مولایم بی حال شده. »
شانه های آقا میلرزید. نگاهش رفت آن طرف کوچه ی بازار. قصاب گوسفندی را سر بریده بود.
آقا به زحمت ایستاد. قدمهای بی جان برداشت. همانطور که سیلاب اشک روی محاسن جریان گرفته بود، رفت به طرف قصاب:«برادر قبل از ذبح به این حیوان آب دادی؟»
قصاب دست ادب بر سینه گذاشت:«قربانتان بروم. مگر میشود آب نداده باشم؟ من مسلمانم و آداب ذبح میدانم»
آقا خم شد. کلمات به سختی از بین لبهای لرزان و غمبار، داغ دلش را تازه کرد:«برادر، مسلمانانی میشناسم که فرزند رسولالله را، عطشان و تشنهلب سر بریدند. »
گریههای نوزاد به آسمان رسید.
✍فاطمه بهرامی
https://eitaa.com/ghalambarmidaram
#کلُیومٍعاشورا
#کلُارضٍکربلا
بسمالله الرحمن الرحیم
چند سالی میشود که وقتی به روز عاشورا میرسیم. من تمام حواسم میرود پیش آقا امام سجاد.بیمار مصلحتی
همش با خودم میگویم:« مگه به اماما نمیگیم کلهم نورٌ واحد ؟ »
چرا هیچ کس برای غیرت زخم خورده ی آقا جانمون امام سجاد بر سر و سینه نمیزند؟
چرا نمیمیریم ؟
امام حسین به حضرت زینب سفارش کرده که به زور توی خیمه نگهش دار.
من فکر میکنم امام سجاد عزایش داغتر است، از همه.
چون مثل همه عاشورا را لمس کرد. مثل همه اسارت را درک کرد. مثل همه به مجلس شراب برده شد.
با این تفاوت که......
مرررد بوووود😭😭😭
امام زمان حیّ و حاضر بر امت اسلام.
غریب و غریب و غریب
او همان حسین بود که ادامه داشت😢😢😢
اما امسال
یک چیز دیگری قلبم را چنگ میزند.
ما هم غریبی داریم، منتظر😭😭
امام حیّ و غایب.
غریب، غریب، غریب
تنها
آیا مردش هستیم که یاریش کنیم؟؟
جانمان به لب رسیده و نامهها برایش فرستاده ایم!.
استغاثهها برپا کردیم و مجالس دعوت گرفتهایم.
حالا
اگر فردا تقی به توقی بخورد و خبر برسد که آقا قبل از ظهور مسلمش را فرستاده تا صحت بیعت معلوم کند.
ما با مسلم زمانمان، نائب آقایمان چه میکنیم؟
آیا آماده ایم؟
آیا...
آخر او همان حسین است که ادامه دارد.
✍فاطمه بهرامی
https://eitaa.com/ghalambarmidaram
#او_همان_حسین_است_که_ادامه_دارد
بسمالله الرحمن الرحیم
تقریبا هم سن
هفت روزی میشد که خدا سید علی را بهم داده بود.
هنوز توی دوران نقاهت عمل و دنگ و فنگ پانسمان و بخیه و واکسن و آزمایش و اینچیزها گیر کرده بودم.
همینطور الکی گریهام میگرفت.
نمیدانم ما زنها چهمان میشود بعد از تولد بچههامان خودمان هم میزنیم زیر گریه.
اصلا من میگویم خدا گریه را برای مادرها خلق کرده. از همان به بقیه هم بخشیده.
برای همین اصلا خدا پاکشان می کند.
نمیدانم شاید چون پاک میشوند گریه میکنند. یا شاید چون گریه میکنند پاک...
بیخیال چی داشتم میگفتم؟
آهان هفت روزی میشد که خدا سید علی را بهم داده بود. توی خانهی پدری، تختم را گذاشته بودند، نزدیک تلوزیون.
بابا که کنترل جزء املاک به نام اوست، کانالها را زیر و رو میکرد. بلکه یک چیزی از این صدا سیما در بیاید که آدم دلش نخواهد بزند یک کانال دیگر.
روی شبکه خبر استپ خورد. گوینده گفت:«حماس طی عملیاتی به نام طوفان الاقصی به سرزمینهای اشغالی حمله کرد»
از همان لحظه خبرها شروع شد.
آن اول ها همه خوشحال بودیم. خب یک موفقیت بزرگ بود. اما همه توی یک شوک بزرگ گیر افتاده بودیم.
بعد از چند وقت، دیگر مثل آن اولها نبود. همه چیز زیر نگرانی آوار شد. دندانهای تیز و وحشیِ گرگ هفتاد و پنج ساله، بدن زنان و کودکان غزه را میدرید.
هر بار تلوزیون روشن میشد، صحنه ها پشت هم، از همهی شبکه ها پخش میشد.
من هم تازه مادر شده بودم.
مات و مبهوت توی تصاویر تلوزیون محو میشدم. اشکم مثل نهر روان بهشتی همواره جاری بود. بعد صدای پیس پیس و اشاره ی چشم و ابروی مامان و بقیه، شبکه را عوض میکرد. مامان زیر لب میگفت:«آقا صد بار میگم برا زن زائو خوب نیست اینا رو ببینه»
من اما همان اشکها را شیرهی جان سید علی میکردم.
توی غزه چه مادر ها که جنازهی طفل تازه به دنیا آمده را خاک کردند. شیر، خون میشد و از سینههاشان میجوشید.
آن روزها هم گذشت..
خیابانهای پاریس و سوئد و برلین پر شد از پرچمهای سیاه و سفید و سرخ فلسطین.
عکس مسجدالاقصی بر تابلوها، توی راهپیماییهای غرب، روی دستها رفت.
صدای غزه به همه ی دنیا رسید.
دلهای ما پاره پاره شد.
سید علی یاد گرفت بایستد.
محرم آمد.
سید علی من مریض شد. گلوش خروسکی شد و حالا صداش از ته چاه در میآید. هر بار که دارو میدهم بهش، نالههاش قلبم را تکه تکه میکند.
بعد بغلش میکنم. آرام که نمیگیرد، تصویر نوزاد کوچک توی بیمارستان، می آید جلوی چشمم. تمام بدنش زخمِ ترکشهای ریز داشت. مثل گنجشکی که از توی لانه افتاده بیرون، تالاپ تلوپ قلبش، تمام بدنش را میلرزاند. مادری هم که نبود آرامش کند.
سید علی را توی بغلم فشار میدهم و به جای مادر آن نوزاد اشک میریزم.
طوفانی که غزه راه انداخته فقط هفت روز از سید علی من کوچکتر است.
تقریبا هم سن هم...
✍فاطمه بهرامی
https://eitaa.com/ghalambarmidaram
#نوشتم_تا_بعدها_سیدعلی_من_بداند
#محرم۱۴۰۳
#مادرها_به_اشک_قیمت_میدهند
#مگر_نه؟
#یا_فاطمهالزهرا
قلم برمیدارم🖋️
#گمشده #مقیمی_نوشت
بسمالله الرحمن الرحیم
برای #ف.مقیمی
سلام
استاد عزیز من.
پیام گمشدهتان را دیدم. یاد قدیمها افتادم که توی روزنامهها یک قسمت بزرگ مینوشتند گمشده.
من میدانم گمشدهی شما کجاست.
خواستم به خودتان پیام بدهم اما دلم خواست اینجا توی کانالم بفرستم تا بقیه هم بخوانند. آنهایی که به پشتوانهی یک کلام شما آمدند. مهمان قلم دست و پا شکسته ی من شدند.
آنهایی که به من امید میدهند تا اگر بین تمام مشغله هام نتوانستم خوب بخوانم و بنویسم. به امید نگاه مهربانشان قلم بردارم.
حالا بگویم آن گمشده کجاست؟
نه سر پیچی کم آورده. و نه دست و پایش زخمی ست.
من فکر میکنم از یک جایی به بعد فقط احساس تنهایی کرده.
از همانجا به خودش گفته خب شاید کسی به گرد پای من نرسد! من میتوانم دست خیلیها را بگیرم تا حد اقل از سکون در بیایند.
آن وقت ایستاد
به پشت سر نگاهی انداخت.
کمی عقب عقب هم آمد تا ما برسیم.
دست من و خیلی های دیگر را گرفت.
خودش را بین همهی ما تقسیم کرد تا هر کدام از ما قدری از ف.مقیمی داشته باشیم.
حالا این من نه تنها سرعتش کم نشده.
بلکه با وسعت و دامنهای گسترده تر در جریان است.
شما فقط او را در خودتان دنبال میکنید.
او از شما بیرون زده.
فقط همین.
این بیرون دنبالش باشید.
بدانید به اندازهای که قدم بردارید جریان عظیمی را با خود همراه میکنید.
به نظر من اصلا دیگر دنبال آن من نباشید.
فقط بگویید، بسمالله الرحمن الرحیم و شروع کنید.
تمام
شاگرد تنبل کلاس شما
✍فاطمه بهرامی
https://eitaa.com/ghalambarmidaram
🌷مترجمی زبان قرآن ترم پاییز به صورت آنلاین از سراسر کشور دانش پژوه می پذیرد .
🔹لینک گروه آشنایی با طرح:
https://eitaa.com/joinchat/1173750021C1a89660d89