بسم الله الرحمن الرحیم
مرثیه منثور
شب هفتم
أَلسَّلامُ عَلَى الرَّضیـعِ الصَّغیرِ،
سلام بر آن شیر خوارِ کوچـک
تَقَدَّموا رَجُلاً رَجُلاً، حَتّى بَقِیَ وَحدَهُ
یاران حسین علیهالسلام یکبهیک گام پیش نهادند [و رزمیدند و شهید شدند] تا این که امام تنها ماند....
زينب (س) علی اصغر را آورد و گفت:
_ اين طفل تو سه روز است كه آب نياشاميده، برايش آبى طلب كن.
حسین عليه السّلام كودك را بر روى دست گرفت و فرمود:
_يا قوم قد قتلتم شيعتي و أهل بيتي، و قد بقي هذا الطفل يتلظّى عطشا، فاسقوه شربة من الماء
«اى قوم! شيعيان و اهل بيتم را كشتيد و فقط اين طفل باقى مانده كه از عطش بخود مىپيچد، او را باشربتى از آب سقايت كنيد.
در «نفس المهموم» آمده:
امام فرمود:
_یا قَوْمِ، إِنْ لَمْ تَرْحَمُونی فَارْحَمُوا هذَا الطِّفْلَ
اى مردم اگر به من رحم نمىکنید به این طفل خردسال رحم کنید.
حسین علیه السلام در حال گفتن این سخنان بود که ناگاه تیرى از سوى حرمله بن کامل اسدى- حلقوم طفل را پاره کرد و از گوش تا گوش درید.
حسین(ع) دست زیر گلوی علی اصغر گرفت و خونش را به آسمان پاشید.
امام باقر(ع)میفرماید:
«فَلَمْ یَسْقُطْ مِنْ ذلِکَ الدَّمِ قَطْرَهٌ إِلَى الْأَرْضِ
یک قطره از آن خون به زمین باز نگشت.
بعد از شهادت آن طفل، امام از اسب پیاده شدو با غلاف شمشیر، قبر کوچکى کند و کودکش را به خونش آغشته ساخت و بر وى نماز گذارد (و دفن نمود).
هرم لبهای تو آتش زده جانم پسرم
قصه ی آب برای تو بخوانم پسرم
پسر ساقی کوثر به چه کاری افتاد
کشته ی طعنه ی این زخم زبانم پسرم
مادرت دیده به راه است که سیراب آیی
با چه رویی تن تو خیمه رسانم چه کنم
بی هوا تیر رسید و نفسم بند آمد
با نگاه تو گرفته ست زبانم پسرم
صبر کن تا پر قنداقه ی تو پاره کنم
سخت جان می دهی ای راحت جانم پسرم
ز ترک های لبت بوسه گرفتن سخت است
خندۀ آخر تو برده توانم پسرم
می کَنم قبر تو را دور ز چشم مادر
پدرم داده ره چاره نشانم پسرم
با وجودی که کنم قبر تو یکسان با خاک
باز هم جان تو بابا نگرانم پسرم
(قاسم نعمتی)
سَیعلَمُ الّذینَ ظَلَموا أَی مَنقَلَبٍ ینقَلِبونَ
منبع: لهوف،علی بن موسی ابن طاووس، ترجمه میر ابوطالبی، دلیل ما، قم،1380،صص149-151.
تاریخ یعقوبی: ج ٢ ص ٢۴۵
(مقتل خوارزمی، ج ۲ ص ۳۲
(عاشورا ریشهها، انگیزهها، رویدادها، پیامدها، ص ۴۹۷)
https://www.instagram.com/p/CEW7cJqA7fK/?utm_medium=share_sheet
5_6123147974110347934.mp3
6.42M
لالا گل پونه
گنجیشک بی آب و دونه
بابا چشماتو میبنده
با دستایی که غرق خونه
شب هفتم
🎤محمود کریمی
#مداحی
25.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تقدیم به عاشقان اهلالبیت علیهالسلام❤️
#خاطره_بازی
#برداشت_آزاد_از_برگزیده
#بانو_شبنشین
کاری از گروه موسیقی "وتر"
مجله قلمــداران
تقدیم به عاشقان اهلالبیت علیهالسلام❤️ #خاطره_بازی #برداشت_آزاد_از_برگزیده #بانو_شبنشین کاری از
بچهها
گروه "وتر" یک گروه موسیقی جهانی هست که از طریق موسیقی دنیا رو با اهل بیت و فرهنگ تشیع آشنا میکند. نکته جالب در مورد این گروه موسیقی این است که از صفر تا صد کار با خودشان است و هیچ حامیای ندارند.
طبق فرمایشات رهبری این وظیفهی ما شیعیان است که از این گروههای رسانهای حمایت کنیم. وقتش رسیده ما هم دست بجنبانیم و در زمینهی تبلیغات آتش به اختیار بشویم.
پس نذورات فرهنگی خودتان را به این سامانه واریز کنید.
❤️حمایت از وتر
👈🏻 پرداخت آنلاین:
IDPay.ir/VetrGroup
🔻شماره کارت بانک انصار به نام علیرضا محمدزاده:
6273811094805758
vetrmusic.com
@VetrMusic
#ارادتمند_شما
#ف_مقیمی
⚜▪️⚜▪️⚜▪️⚜▪️
▪️⚜▪️⚜▪️⚜
⚜▪️⚜▪️
▪️⚜▪️
⚜▪️
▪️
بسم الله الرحمن الرحیم
#داستان_کوتاه
#م_رمضانخانی
ساک را از روی زمین برداشتم. دمپاییهای مردانه را پوشیدم. دوپله را بالا رفتم.
مجید زیر درخت انگور، کنار ماشین ایستاده بود.
_دیر شدا...
ساک و کلمن را روی موزاییک گذاشتم:
_خب یه کمک بده زود بریم.
در صندوق را باز کرد و با قدم های آرام به طرفم آمد.
_خب بگو کمک می خوای...
اخم کردم:
_همه چی گفتنیه مگه؟!
صدای گریهی علی از خانه آمد. تند پلهها را پایین رفتم. تخت کوچکش گوشهٔ هال بود. پتوی آبی کنارش مچاله شده بود. دستها را مشت کرده و جیغ میکشید.
میدانستم بیدار میشود. شیرخشک را آماده کرده بودم. بلندش کردم و روی دست خواباندم.
_خب مامان صبر کن...
سرشیشه را گوشهی لبش مالیدم؛ تند سر را برگرداند و دهان گرفت. چشمها را بست و شروع به مکیدن کرد.
نشستم روی مبل. موهای کم پشتش را نوازش کردم. دانههای عرق روی پیشانیاش نشسته بود.
در قیژ قیژ کرد؛ آرام باز شد.
مجید از لای در سرک کشید.
_چیزی نمونده؟
علی با شنیدن صدای پدرش چشمها را باز کرد. حرصم گرفت. چشم غرهای به مجید رفتم و به آشپزخانه اشاره کردم.
نمیخواستم علی به این زودی بیدار شود. تمام کارهایم میماند. اما دیگر دیر شده بود. با چشمهای میشی رنگش خیره نگاهم میکرد. لبخند زدم. بدون اینکه شیشه را ول کند خندید. یک قطره شیر از گوشهی لبش بیرون ریخت.
با انگشت شست پاکش کردم. انگار قلقلکش آمد. صورت را کج کرد و بیشتر خندید.
_بیداره؟
علی تند سرش را به طرف مجید برگرداند. شیشه شیر رها شد.
_به لطف شما بله! صدبار گفتم این خوابه بلند حرف نزن.
سبد پیکنیک و فلاسک را روی زمین گذاشت و به طرف ما آمد. علی دست و پا زد. از ذوق صدایی هم از گلویش بیرون آمد. مجید بغلش کرد.
_سلام بابا مجیدم... کپله بابا...
بلندش کرد روی هوا.
_بالا میارهها.
تکانش داد. علی بلند خندید ولی وسط خنده غر زد.
_بیدارش کردی کارای من موند.
علی را به طرفم گرفت:
_کاری نمونده که. برو بشین تو ماشین من خرت و پرتارو میارم.
سوار ماشین شدم. علیِ بیتاب را روی دست خواباندم. شیشه را دهنش گذاشتم تا آرام گرفت.
مادرشوهرم را از آینه دیدم که با مجید حرف میزد. از پشت پنجره آب هم پشت سرمان ریخت.
صندوق بسته شد. ماشین تکان خورد. علی با چشمهای درشت به صداها گوش میداد. مجید نشست:
_خیلی دیر شد.
استارت زد و قبل از حرکت ضبط را روشن کرد. عادت همیشگیاش بود. بیرون را نگاه کردم. شیشه را پایین کشیدم. هوا گرم بود اما گرمایش را دوست داشتم. آفتاب زل زده بود توی چشمهایم، اما عاشقش بودم. نسیم صبحگاهی بوی فاضلاب را زد زیر بینیام اما ناراحتم نکرد.
اصلا روزهایی که به شهر خودم میرفتم همه چیز قشنگ بود. حتی بدترین اتفاق هم میچسبید به حکمت خدا!
اینجا هم خوب بود اما عطر مشهد را که نداشت. لبخند زدم.
_باز داری میری پیش خانوادهت لبخند ژکوندهات شروع شد؟
نگاهش کردم. عینک دودی زده بود.
_تا کور شود هر آنکه نتواند دید.
بلند خندید:
_کور بودم راه دور زن گرفتم دیگه!
دست را زیر سر علی جابجا کردم:
_تو که خیلی ضرر کردی. از طبقهی بالای خونه تون اومدی طبقه پایین. منو بگو اینهمه راه اومدم تهران.
ریشهایش را خاراند:
_خب دیگه سمانه خانم، عاشق شدن این دردسرهارو هم داره دیگه. اون موقع که چشمتو گرفتم باید فکر این چیزارو میکردی!
علی چرتش گرفت و شیشه را بیرون داد.
_نه که آش دهن سوزی هم بودی. نگه دار علی رو بذارم عقب.
راهنما زد. کنار خیابان ایستاد. علی را توی صندلیاش خواباندم. نشستم سرجایم. در سکوت راه افتادیم. مجید راست میگفت. آن موقع چشمم را گرفته بود. برای همین به راه دورش فکر نکردم. نه که پشیمان شده باشم. نه!
فقط گاهی زیادی دلتنگ میشدم.
خصوصا برای آقاجان. مادربزرگ مجید همسایهی ما بود. وقتی فهمیدم مداح هیأت محل، خواستگارم است بال درآوردم. البته اینها را به خودش نگفتم. به قول عزیز مرد بفهمد زن زیادی خاطرخواهش است، دور برش میدارد.
افتادیم توی جادهی اصلی. مثل گلبولی بودم که در شریانی به طرف قلب حرکت میکند.
سرم را نزدیک شیشه بردم. از همان دور هم بوی شُله را می توانستم بفهمم! صدای نقاره را میشنیدم. چشم بستم شاید نسیم کم جانی عطر حرم را به پیشوازم بیاورد.
_رفتی هپروت باز؟
دست روی پایم گذاشت. چشم باز کردم. شیشه را تا نیمه بالا دادم. ران پایم را فشار داد:
_نری اونجا باز یادت بره شوهر داریا!
خندیدم.
_تو که همیشه هستی! میخوام آبجیامو ببینم.
نیشگون ریزی از پایم گرفت. کولی بازی درآوردم. آخ بلندی گفتم و دستش را پس زدم.
_عوض این کارا یه کلام بگو دلم برات تنگ میشه.
جای نیشگون را نوازش کرد:
_دلم برات تنگ میشه.
دستم را گرفت و روی پای خودش گذاشت:
_حالا قصاص کن که میخوام اونجا روضه بخونم حق گردنم نباشه.
دلم نمیآمد حتی اندازهٔ همان نیشگون درد بکشد. دست را کشیدم و زهرش را توی زبانم ریختم:
_بذار گردنت بمونه، حداقل ثواب یه شبشو ما ببریم.
_حلال نکنی پشت بلندگو اعلام میکنما...
چشمهایم گرم شد. به حیاط خانهٔ آقاجان فکر کردم و با آرامش خوابم گرفت.
نمی دانم چقدر گذشت که ناگهان به جلو پرت شدم. هول پریدم. مجید یا ابالفضل گفت. منتظر بودم با باز شدن چشمهایم یک تریلی روبرویم ببینم اما هیچ چیز جز تیغ آفتاب نبود.
ماشین ایستاد. مجید کلافه پیاده شد.
علی را نگاه کردم. کمی خودش را کش و قوس داد و نق زد، اما دوباره خوابید. شیشه را پایین کشیدم.
_چی شد؟!
قلبم هنوز تند میزد. مجید کنار پنجره ایستاد. اخمهایش توی هم بود:
_کیسه داری دستم کنم؟
توی سبد زیرپایم دنبال کیسه گشتم و همزمان پرسیدم:
_چی شد؟
دست به کنار شقیقهاش کشید:
_سگه پرید وسط جاده زدم بهش.
چای خشک را توی لیوان خالی کردم و کیسه را سمتش گرفتم:
_آخ حیوون خدا... چطور ندیدیش؟
_دیدمش. اما بغلم ماشین بود می گرفتم کنار هردومون چپ می کردیم.
رفت پشت ماشین. از آینهٔ بغل نگاهش میکردم. فقط پشت کمرش معلوم بود. پای سگ را گرفت و کشید کنار جاده. خون از سر سگ روی موهای کرم رنگش میریخت. اشکهای مجید را هم دیدم. حیوان را داخل یک گودی انداخت و با یک چوب خاک رویش ریخت. کمی کنارش نشست. بلند شد شقیقه را مالید و به طرف ماشین آمد. کمی دوروبر ماشین چرخید و سوار شد. در سکوت راه افتاد. من هم حرفی نزدم.
سرم را تکیه دادم ولی دیگر خوابم نبرد. علی نق نق کرد. نگاهش کردم. بیدار شده بود.
ساعت نزدیک ۱۲ بود. هیچ وقت آنقدر طولانی نمی خوابید.
شیشه شیر تمیز را بیرون آوردم. در قوطی را باز کردم و پیمانه را برداشتم.
_وایسا فلاسکو بیار جلو.
_شما بگو حلال کردی تا بزنم کنار.
در قوطی را بستم:
_حلالیتت هم زوریه؟
علی داشت به گریه می افتاد.
عینک دودی را به چشم زد:
_حلال نکردی حق اون حیوان هم افتاد گردنم.
ماشین ریپ زد. مجید فرمان را دودستی گرفت. راهنما زد و کنار کشید.
_چی شد؟
_نمیدونم چشه.
پیاده شد. به طرف صندوق رفت. علی گریه می کرد. بلندش نکردم تا شیر را آماده کنم. فقط پاهای تپلش را نوازش کردم.
صاف نشستم. کار مجید طول کشید. از آینه نگاهش کردم. با موبایل صحبت میکرد. کلافه بود و مدام دست پشت گردن میکشید. دلم شور افتاد. بالاخره قطع کرد. به طرف ماشین آمد.
یک دست را روی سقف گذاشت و دست دیگر را لبهی در گرفت. دولا شد و خیره نگاهم کرد.
لب زدم:
_خیره؟!
_مشغول حرف زدن با مامانم شدم، فلاسک و کلمن و کوله پشتی سبزه رو جا گذاشتم تو حیاط.
ماندم چه بگویم. مگر میشد؟! خودم آوردم... راستی نه خودم فقط آماده کرده بودم. قرار بود او بگذارد توی ماشین.
سوار شد. بسمالله گفت و استارت زد. ماشین روشن شد.
_نگران نباش یه مغازه گیر میاریم.
دلم میخواست نگران نباشم اما نمیشد.
علی را بغل کردم.
صاف نشستم و به شریان بزرگ خیره شدم. حالا آفتاب اذیتم میکرد. گرما کلافه کننده بود و بوی بیابان میآمد.
باید مجید را شماتت میکردم اما انگشت اتهام سمت خودم گرفتم. چه مادری بودم که شیر توی سینه نداشتم؟
علی را از پشت بغل کردم. موبایلم را بیرون آوردم و کلیپ حسن کچل را باز کردم. نگاهش روی صفحهٔ گوشی ثابت ماند.
یاد روزهای سخت بعد از زایمان افتادم. لختهٔ خونی داخل بدنم میچرخید. چند روزی در آی سی یو بودم و وقت ترخیص دکتر شیر دادن به بچه را برایم قدغن کرد! داروها شیرم را برای بچه خطرناک میکرد.
آن روزها هیچ چیز به اندازهٔ حسرت و افسردگی عذابم نداد. نه بخیههای جوش نخورده، و نه دردهای جسمی.
زیر چشمی مجید را نگاه کردم. فقط او توانست آرامم کند. حکمت خدا را وسط کشید و رضاً برضائک. آنقدر زیر گوشم خواند که پذیرفتم. دستم را گذاشتم روی دستش. نگاهم کرد:
_نگران نباش. الان می رسیم یه جا هم فلاسک میخرم هم آب جوش.
پس او به خریدن فکر میکرد. نه به نصفه نیمه مادر بودن من.
ماشین دوباره ریپ زد. دستش را از زیر دستم بیرون کشید. او به فرمان و سرعت و آمپر نگاه میکرد و من به او.
_مجید؟!
زیرلب استغفراللهی گفت. دلم کف ماشین افتاد. دنده را عوض کرد. بازهم ریپ زد. راهنما را روشن کرد و به راست پیچید.
_چه مرگش شد؟! حتماً زدم به اون حیوان ماشین چیزیش شده.
با خودش حرف میزد. ماشین را خاموش کرد و دوباره استارت زد. صدای شیههٔ اسب داد اما روشن نشد. باز هم سوییچ را چرخاند. انگار اسب زمین افتاده و جان میداد!
پیاده شد. کاپوت را بالا زد. علی کلافه گوشی را پس زد. کاش چندساعتی بیشتر میخوابید. پیشانیاش عرق کرده بود. مثل زیربغل های من. تنم نوچ شده بود و مانتوی مشکی بیشتر به تنم میچسبید. علی را بلند کردم. سعی کردم با ادا درآوردن حواسش را پرت کنم، اما حسابی کلافه شده بود.
مجید در را باز کرد. نشست و استارت زد. هیچ صدایی نیامد. اسب مرده بود!
موبایلش را از روی داشبورد برداشت:
_الان زنگ میزنم امداد خودرو.
صدای گریهٔ علی شدت گرفت. نگاهی بین من و مجید ردو بدل شد. او سرتکان داد و من چشم بستم. کودکم گرسنه بود. نه شیر داشتم و نه آب.
صورتش کلافه بود. با نگاه دنبال چیزی میگشت. میدانستم شیشه اش را میخواهد.
_الو سلام آقا. امداد خودرو؟
مجید پیاده شد. با قدمهای آرام جلوی ماشین ایستاد. مدام دستهایش را تکان میداد. کم کم صدایش بالا رفت.
_یک ساعت و نیم؟! چه خبره مگه؟! نه حاجی... نه... من زن و بچه باهامه. نه قربونت برم من بَره بیابونه ها... کافی شاپ نیست که...
آفتاب مستقیم توی صورتمان میخورد. هر طرف می گرفتمش خودش را از پشت پرت می کرد عقب. بغلش کردم. سرش را روی شانه نمیگذاشت.
_جان مامان. الان میریم...
در را باز کردم بلکه کمی خنک شویم اما هرم گرما بیشتر توی صورتمان خورد.
مجید گوشی را قطع کرد. به طرفم آمد.
_میگه خوب برسه یک ساعت دیگه س.
_بچه دووم نمیاره!
به اطراف نگاه کرد. من هم نگاه کردم. جز بیابان چیزی دیده نمیشد. علی عصبی گریه می کرد. تمام تنش از عرق خیس بود. سرش را محکم به شانه ام می کوبید. مجید بغلش کرد.
_کپله بابا کیه؟
روی هوا بلندش کرد. بالا پایینش انداخت. علی جیغ کشید و ریسه رفت. کلافه پیاده شدم. تیغ آفتاب ملاجم را سوزاند. بغض به گلویم چنگ زد:
_بدش من.
بغلش کردم. دهانش را چسباند به صورتم. قلبم آتش گرفت. مجید کلافه به اطراف نگاه میکرد. ناگهان تند به طرف صندوق رفت:
_بشین تو ماشین آفتاب اذیتش نکنه.
نشستم. علی عصبی جیغ کشید. کلافه مشت را توی دهان فرو برد. کمی مک زد. گریه اش شدیدتر شد. تکانش دادم. روی شانه گذاشتم. روی دست خواباندم... اما هر لحظه بیشتر گریه میکرد.
مجید بطری آبی دست گرفت و کنار جاده ایستاد. بطری را به ماشینها نشان میداد تا شاید قطرهای آب نصیبمان شود. در آن ساعت رفت و آمد کم بود، اما همان تعداد کم هم با سرعت رد میشدند.
لبهایم خشک شده بود. مدام علی را تکان میدادم. دیگر گریه نمیکرد. روسریام را می کشید و ناله میزد!
آنقدر جگرسوز که پابه پایش اشکهایم میریخت. اشک روی گونهاش می غلتید و گاهی به دهانش میرسید. همان قطرهها را با ولع مک میزد!
گاهی ناله میزد، گاهی هق هق میکرد. اما از وقتی همه چیز ترسناک شد که نالهاش را کمتر میشنیدم!
صدا توی گلویش خفه شد. چشمهایش بیرمق به سقف خیره مانده بود. تند تند صورتش را بوسیدم. رسیدم به زیرگلو... بوییدم... خیس عرق بود.
دوبار که نفس میکشید بار سوم سکسکه میکرد. به مجید نگاه کردم. عصبی و کلافه جلوی هر ماشین دست بلند میکرد. انگار میخواست التماس کند.
وزن علی روی دستم بیشتر شد. نگاهش کردم. چشمهایش داشت بسته میشد. تنش خیس آب بود. سرش به یک طرف افتاد. دهانش باز مانده بود. ترس افتاد به جانم. بچهام ، جگرگوشهام، داشت روی دستم جان میداد! از تشنگی.
از ته دل جیغ کشیدم. ناله زدم و خدا را صدا کردم. روی دستم سبک شد. توانستم دستها را توی صورتم بکوبم. ترسم بیشتر شد! کجا رفت علیام؟ نکند فرشتهها بردنش؟
با چشم دنبالش کردم. مجید کنار خیابان ایستاد. علی را روی دست بلند کرد و به ماشینها نشان داد.
سرم داغ شد. نفسم به سختی بالا میآمد. چشمم سیاهی میرفت، اما نگاه از طفلی که روی دست بود برنمیداشتم.
صدای بوق ماشین پیچید توی سرم. یک کامیون ایستاد. پشت بندش یک ماشین مشکی. بعد هم دوتای دیگر.
راننده کامیون به طرف مجید دوید. از ماشین دوم دوزن پیاده شدند. به دقیقه نکشید دورمان اندازه ی یک شهر شلوغ شد!
یکی از زنها علی را بغل کرد. دیگری به طرف ماشین شان دوید. ظرف آب را دستش دیدم. بغضم ترکید. مثل کودکی خردسال زجه زدم. یک زن به طرف ماشین آمد. نفهمیدم چه گفت. اما خودش شیشه شیر را از سبد جلوی پایم برداشت، دوید به طرف علی.
امداد خودرو هم رسید.
مجید یک لیوان آب جلوی صورتم گرفت. نگاه از پسرم برنداشتم. مطمئن شدم که شیر میخورد. لیوان را گرفتم و یک ریز سرکشیدم. مجید روی دو زانو نشست. تکیه داد به ماشین.
صدای گریه و ناله اش بیابان را برداشت. این صدا را خوب میشناختم. هرسال پشت بلندگو میشنیدمش. مردها دورهاش کردند. لابلای نالهها فقط حسین حسینش واضح بود.
@ghalamdaaran
کپی با ذکر منبع حلال است