May 11
#مردان_ایرانیزه
صبح تا بیدار شدم یک چشمم را باز کردم و گوشی را برداشتم. پیامهارا چک کردم. توی یکی از کانالهای مشاوره بنری نظرم را جلب کرد.
کارگاه ویژه آقایان! نقش پدر در خانواده!
ادمین تقاضا کرده بود خانمها اگر موردی مد نظر دارند مطرح کنند، تا استاد توی جلسه در موردش صحبت کند. زمان برگزاری دو ساعت!
گوشی را انداختم روی تخت و بلند خندیدم!
دوساعت؟!
خداوکیلی توی دوساعت کدام مردی را میتوان قانع کرد؟!
خیره شدم به ساعتی که چند ماهی میشود مانده روی نه و چهل دقیقه! مرد خانواده قرار است باطری بخرد و راهش بیندازد!
اما خب... تازه چندماه گذشته، فرصت هست.
سعی کردم جدی و منطقی باشم.
نباید تک بعدی نگاه کنیم. مردها هنرهایی هم دارند. آنها بلدند زیرشلواری را روی زمین شبیه گل تزیین کنند!
قانونگذاران خوبی هم هستند. مثلاً میتوانند با روشن کردن جفت راهنمای ماشین، توی اتوبان دنده عقب بروند!
توی ورزش هم که اصلا سرآمد هستند! ما خودمان تمام تجهیزات کوهنوردی را داریم. منظم و مرتب قاب کردیم زدیم به دیوار!
آشپزهای خوبی هم هستند اما نمیدانم چرا
درست وقتی ما گاز را تمیز میکنیم، هوس آشپزی به سرشان میزند!
تلفن زنگ خورد. حلال زاده خودش بود! گفتم بله. جوابم را داد:
_سلام خوبی؟ بهرامپورررر، بیا این سند و ببر بده چراغی امضا کنه. چه خبر؟ چاییو نذار اونجا می ریزه رو کاغذها. بچه ها خوبن؟ بیات، جلسه عصر یادت نره.
مکثی کرد و ادامه داد:
_کار داشتی زنگ زدی؟
خیره مانده بودم به کانال کولر. خواستم جوابش را بدهم که گفت:
_صدبار گفتم وقتی شلوغم زنگ نزن!
و گوشی را قطع کرد! پوکر فیس خدا را نگاه کردم! خودش منظورم را فهمید!
او توی مردها یک قطعه اضافه کار گذاشته. یک عدد اعتماد به نفس، بیشتر از زنها.
همان هم کار را خراب کرده و آنها برای خودشان در این حیطه خدایی میکنند!
مردها هروقت جلوی آینه میایستند، تصویر بردپیت را میبینند!
از لحاظ زور بازو اودی ویلسون را میگذارند توی جیب!
اخلاقا هم که هرکدام یک علامه طباطبایی درون خودشان دارند!
تلفن دوباره زنگ خورد. گفتم اگر خودش باشد از خجالتش درمیآیم. اما خدا یارش بود!
یکی از دوستانم زنگ زده بود. کمی که حرف زدیم، صدای جیغش بلند شد:
_صددفعه گفتم میخوای اخ و توف کنی دَرِ اون دستشویی رو ببند!
رو به من کرد:
_نمیدونم این چرا همهجاش صدا میده! اون از خروپفش، اون از مسواک زدنش، اینم از صورت شستنش. خدا میدونه یه ریش میزنه، تا تو قابلمه برنجم مو درمیاد!
بالاخره قطع کرد.
موبایلم را برداشتم. مامان پرسیده بود برای تولد داداشم تیشرت بگیرد خوب است یا نه؟
کمی فکر کردم. مگر مردها تیشرت هم میپوشند؟! آنها فقط دو سری لباس دارند. لباس بیرون که برای بیرون است. زیرپوش و زیرشلواری که مناسب هرمکان و زمانی به جز بیرون است! از نظر آنها هرچیزی اضافه است جز همین دو عنصر ارزشمند!
مثلاً اگر کمی رو بدهی میگویند با همان آبکش میوه را بگذار جلوی مهمان! چاقو هم که نیاز نیست. خدا دندان را داده برای چی؟
تابه هم چیز مزخرفی است. وسط همان قابلمه میشود همه کار کرد!
یادم میآید چندسال پیش، یکبار مادرم خانه نبود و پدرم توی سسخوری برای مهمانها چای ریخت!
البته از حق نگذریم مردها پدر خوبی هستند. آنها تمام تلاششان را میکنند تا بچه را روی پا بخوابانند. اما خب این ایراد بچه است که بابا زودتر خوابش میبرد!
به عنوان قصهٔ قبل از خواب، داستان سمندون را تعریف میکنند و نمیدانند چرا بچه شب ادراری دارد!
بعد از غذا چرخ و فلک بازیشان میگیرد و این بچهٔ بیلیاقت بدموقع بالا میآورد!
آنقدر پدرهای خوبی هستند که بچه را میبرند شهربازی و تمام مدت خودشان ماشین برقی سوار میشوند.
آنالیز مردها را گذاشتم کنار. رفتم که صبحانه بخورم. همین که پا گذاشتم تو آشپزخانه، سرم محکم خورد توی در کابینت. پیشانیام را گرفتم و آخ بلندی گفتم. عصبی داد زدم:
_کی این درو باز گذاشته؟
مریم از اتاق گفت:
_بابا!
تصمیم خودم را گرفتم. من به استاد پیام میدهم و میگویم زمان بگذارید و این دوساعت را در مورد نحوه بستن در کابینت صحبت کنید! بنده به شخص هیچ خواسته دیگری ندارم!
✍م رمضانخانی
━━ .•🦋•.━━━━━━━━
@ghalamdaaran
━━━━━━━━━━━━
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_53 #ف_مقیمی #فصل_سوم #پناه «داشتم به روزایی فکر میکردم که د
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_54
#ف_مقیمی
#فصل_سوم
#محسن
حاجی هیچ وقت سر ظهر بنگاه نمیآمد. نمیدانم یکهو از کجا سر و کلهاش پیدا شد. غلط نکنم کریم پدرسوخته آمارم را داده.
الناز ظهری آمده بود بنگاه. میخواست با هم برویم سروقت صاحبخانه. چون هنوز بعد از اینهمه مدت سند را به نامش نزده بود.
« بهم میگه خونه رو مفت فروختم. پشیمونم. مگه میتونه فسخ کنه آقا محسن؟»
«غلط کرده مرتیکه!»
« میشه شما بیاین باهاش صحبت کنین؟»
داشتیم با هم میرفتیم پیش یارو که حاجی سر رسید. فکم افتاد پایین! جوری نگاهمان میکرد کانه آدم کشتیم! خودم را نباختم. دست و پاشکسته و هولهولکی جریان را گفتم. با شک بیشتری نگاهمان کرد. رو به الناز درآمد که تو همین بنگاه قرارداد بستین؟
قلبم آمد تو دهنم.
الناز گفت:«نه حاجآقا.. راستش.. آقا محسن لطف کردن، برادری کردن..»
حاجی تسبیحش را این دست و آن دست کرد. لبش را جمع کرد و با چشمغره رفت توی بنگاه.
اینقدر تابلو که الناز هم فهمید.
« الهی بمیرم.. فکر کنم حاجآقا خوششون نیومد من مزاحمتون شدم»
خسته شدم از دست رفتارهاش. از اینکه مدام مثل بچه دبیرستانیها چکم میکند. همین کم مانده بود که جلو این دختره هم سکهی یک پولم کند. جرم که نکردم! داشتم کار بندهی خدا را راه میانداختم. مگر خودش کار زن و بچهی مردم را راه نمیاندازد؟ چرا این خیر رساندنها برای ایشان حلال است برای ما خار دارد؟!
«سلام. خواستم ازتون دوباره تشکر کنم. واقعاً نمیدونم اگه شما نبودید چی میشد. ایشالا بتونم جبران کنم»
تا نت پیام الناز بالا میآید گوشم سوت میکشد. از گوشهی چشم نگاهی به پری میکنم که پشت بهم خوابیده.
از خانهی حاجی که برگشتیم لام تا کام حرف نزد. انگار ارث باباش را خوردهام! حرف هم که بشود لابد میخواهد بگوید چرا سر سفره گفتی بالا چشم من ابروست!
تندی مینویسم:
''سلام. من که کاری نکردم. وظیفهم بود! انشالله مبارکتون باشه.''
''نفرمایید! واقعاً تو این زمونه آدمایی مثل شما و صولت کمند! خدا واسه خونوادتون حفظتون کنه. میتونم ازتون یه خواهشی کنم؟''
حرارت میدود زیر پوستم. پتو را کنار میزنم و مینویسم:
''شما هم عین خواهر خودم. جانم؟ امر بفرمایید.''
نباید مینوشتم جانم. گزینهی ویرایش را میزنم ولی دوتا تیک خورده و دارد مینویسد..
نفسهام به شماره افتاده.
"جونتون سلامت! میخوام اگر منو قابل بدونید فردا ناهار دعوتتون کنم رستوران"
پاهام را از روی تخت آویزان میکنم. دستم موقع تایپ میلرزد: ''من برای دل خودم کمکتون کردم. شما دینی به گردن من ندارید. خیالتون راحت''
''خواهش میکنم دعوتم رو رد نکنید. بخدا اگر قبول نکنید از صولت شماره حسابتونو میگیرم و حق الوکالهتون رو واریز میکنم"
سرم را بالا میگیرم. چشمم میافتد به تصویر تاریک روشن خودم توی آینه. حس بدی به لبخندم دارم. تپش قلب راحتم نمیگذارد. انگار از بنگاه تا خانه را یک نفس دویدهام. دوباره برمیگردم به پری نگاه میکنم. وقتی میبینم بیحرکت است
مینویسم:
''دست شما درد نکنه! تا دیروز میگفتی من برادرتم حالا شدم وکیل؟! دمت گرم آبجی!''
پروانه تکان میخورد. از هول صفحه را خاموش میکنم. پاورچین از اتاق میزنم بیرون. میروم توالت و برای اولین بار مینشینم روی فرنگی. صفحه را روشن میکنم. الناز نوشته:''بخدا شما از برادر هم بهم نزدیکتری. ولی به من بگو کدوم برادر دعوت خواهرشو نمیپذیره؟''
ماندهام چه جوابی بدهم. نیشم ناخواسته تا بناگوش باز است. حس عجیبی دارم. یک سرش لذت است و سر دیگرش ذلت.
مینویسم:
''عجب موجودات زیرکی هستین شما خانمها. ظرف سه سوت ما مردها رو فیتیله پیچ میکنید.''
خدا کند ظرف را درست نوشته باشم. هیچوقت دیکتهام خوب نبوده. چند شکلک خنده میگذارد. برایش مینویسم:"باور کنید نمیتونم بیام! "
یکهو مینویسد: "نکنه خانمتون ناراحت میشه؟! اگه اینطوره با ایشون بیاین. خیلی مشتاقم ببینمشون"
خیلی زن تیزی است. سریع فهمید گیرم کجاست. فقط مشکل اینجاست که این بندهی خدا فکر میکند بقیه هم مثل خودشان در بند این چیزها نیستند!
مینویسم:"ببخشیدا ولی کدوم خانمی خوشش میاد شوهرش مهمون یک خانوم دیگه باشه؟"
یک شکلک خنده هم ضمیمهی پیامم میکنم تا دلخور نشود.
"واقعاً متاسفم واسه همچین طرز تفکری! هر
آدمی این حقو داره که برا خودش دوستانی داشته باشه. مگه هر رابطهای خیانتآمیزه؟"
"یعنی شما براتون مهم نیس شوهرتون بره با یه خانم بیرون؟"
میرود بالای منبر پاول دورف:
"من با بیشتر دوست دخترها و همکارهای مونث همسرم دوستم! الان مگه من با شما و صولت دوست نیستم! حالا باید شوهر من احساس خطر کنه؟ نمیدونم کی قراره این نگرش سنتی و متعصبانه از توی جامعهمون حذف بشه. والا بخدا این اسمش غیرت نیست. سر همین چیزا زندگیها دووم نداره! از بس زن و شوهر به هم بیاعتمادن "
حرفهاش آشناست! نگار هم مثل او فکر میکرد. نمیدانم چرا نمیتوانم فراموشش کنم. خصوصا وقتهایی که با النازم.
" ناراحت نشینا ولی باور اینکه یه زن حسود نباشه خیلی سخته ''
"میخواین فردا به شوهرم بگم بیاد رستوران تا خودش برات بگه؟"
''چی بگم والا! پس واقعاً جای تحسین دارید!''
''پس یعنی میخوای بگی خانمت هم حسوده؟! واستا اگه بهش نگفتم!"
دلم هری میریزد. تصور اینکه او روزی پروانه را ببیند و راجع به این پیامها حرف بزند وحشتناک است.
''نه..نه..غلط کردم..حالا چرا عصبانی میشی!؟"
''یعنی اینقدر ازش میترسی؟''
حس میکنم از آن بیرون صدایی آمد. شلنگ را برمیدارم و شیر آب را باز میکنم. یک دستی مینویسم:''شما یه مرد بیار واسه من که از خانمش نترسه!''
''شوهرم! همیشه حرف حرف خودشه! دقم میده تا یه کاری کنه!''
نیشم بسته نمیشود:''عوضش روشن فکره. اجازه میده با آقایون دوست باشی!''
از وقتی گفته شوهرش مشکلی با این روابط ندارد دیگر عذاب وجدان ندارم. میماند پری که با همه چیز مشکل دارد!
بلند میشوم و الکی شیر روشویی را باز میکنم. منتظرم ببینم الناز دارد چه مینویسد که پیامش میآید: ''کاش همه چیز روشن فکری بود! همیشه یا مأموریته یا با رفیقاشه. باورت نمیشه بعضی وقتا دلم برای حرف زدن باهاش لک میزنه! کاش اینقدر دوسش نداشتم. اینطوری راحتتر بیمهریهاشو تحمل میکردم.''
نیشم بسته میشود.
"فکر میکردم خوشبختی!''
گوشی را میگذارم توی جیبم و بیرون میآیم. خانه تو سکوت و سکون است. توی اتاق سرکی میکشم. پروانه طاق باز خوابیده. دهانش نیمهباز است. عمرا حالا حالاها بیدار شود!
لم میدهم روی مبل و لنگهام را روی دسته میاندازم. گوشی را بیرون میآورم.
'' خوشبخت؟! بهرام مرد خیلی خوبیه ولی من خیلی کم دارمش! اون بیشتر وقتا پیشم نیس "
میروم توی فکر. این زنها چرا اینطوریاند؟ پروانه هم همهاش همین فکر را دربارهام میکند! فکر کنم باید یک قلاده ببندند دور گردنمان تا همیشه دمپرشان باشیم!
انگار این دختره جن است. سریع پیامش میآید:
''آقا محسن تو رو خدا هوای زنتو خیلی داشته باش. میدونم خرج زیاده ولی همیشه اول همسر و پسرت. شاید اگه منم بچه داشتم الان شوهرم بیشتر هوامو داشت. بچه نعمتیه که خدا به هرکسی نمیده."
دلم میلرزد:"خوب چرا بچه دار نمیشید؟"
" من نازام!! اینو هیچ کی نمیدونه حتی صولت. فقط دارم به شما که عین برادرمید میگم."
حالم بیریخت میشود. او رو چه حسابی من را محرمتر از صولت فرض کرد؟ میپرسم چرا دنبال دوا درمان نمیروند؟ مینویسد که همهی راهها را امتحان کردند ولی جواب نداده. ظاهراً بهرام مادرمرده هم مشکلی با این قضیه ندارد. طی هم کرده کسی خبردار نشود زنش نازاست.
" بخاطر همینه که اینقدر مدیونشم.''
مینویسم:"پس بهت تبریک میگم. حتماً خیلی دوستت داره."
برایم سه تا نقطه میگذارد. فکر کنم خیلی رازها پشت این چهرهی شاد و سرزنده هست. دلم برایش میسوزد. خواب از سرم پریده. مینویسم:
"اگه برادرتم بهم مشکلتو بگو. شاید بتونم کمکی کنم "
بالای صفحه را نگاه میکنم. الناز در حال نوشتن...
ادامه دارد..
🚫کپی حرام است!🚫
💔
🤝🎭
🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔🦋💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این زن مگر حواس برایم گذاشته؟🤦♂
#حتما_ببینید
#روز_مرد
━━ .•🦋•.━━━━━━━━
@ghalamdaaran
━━━━━━━━━━━━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یهو به خودت میای میبینی هرچی بافتی خیال بوده،
نه رسیدی، نه خندیدی، نه کسی بود بهش تکیه کنی، نه شَبی که با فکر و خیال صبح نکنی، نه سنگ صبور داشتی، نه کسی دید چی به سرت اومد، نه کسی تو رو واسه خودت خواست؛
هرچی زندگی کردی و خیال کردی یه قدم به سمت جلو رفتی یه خیالِ واهی بود و بس...
#سکانس "عطر خوش زن"
#معرفی_فیلم
━━ .•🦋•.━━━━━━━━
@ghalamdaaran
━━━━━━━━━━━━
#لقمه_کتاب
من که صد سال از عمرم گذشته،
میدانم چه میگویم،
آدم هرچه پیرتر میشود
باید ذوق بیشتری برای شناختنِ
قدر زندگی نشان دهد،
آدم باید قریحهٔ ظریفی پیدا کند،
باید هنرمند بشود.
در ده سالگی یا بیست سالگی
هر احمقی از زندگی لذت میبرد.
اما در صد سالگی،
وقتی آدم دیگر رمق جنبیدن ندارد
باید مغزش را به کار بیندازد
تا از زندگی کیف کند...
꥟ گلهای معرفت
#اریکامانوئل_اشمیت
━━ .•🦋•.━━━━━━━━
@ghalamdaaran
━━━━━━━━━━━━
May 11
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_54 #ف_مقیمی #فصل_سوم #محسن حاجی هیچ وقت سر ظهر بنگاه نمیآمد
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_55
#ف_مقیمی
#فصل_سوم
#محسن
«حالا این رفیقت کی هس که براش اینقدر نونوار کردی؟»
شیشهی عطر را میگذارم روی میز آرایش. قلبم به پت پت افتاده. انگشتم را میکشم زیر لبم و دروغ میگویم:« گفتم که! از بچههای دانشگاست. طرف برا خودش کسیه»
لباسهای تاکرده را میگذارد توی کشو و روبهرویم میایستد. یقهی پیراهنم را درست میکند:« خب شوهر منم برا خودش کسیه!»
نمیتوانم نگاهش کنم. اگر زل بزنم توی چشمهای مهربانش پتهام میریزد رو آب.
دستهاش سر میخورد روی بازوهای لختم:«فقط کاش بازوهای خوشگلتو اینجوری بیرون نمینداختی»
از وقتی بدنم رو آمده حسابی به لباس پوشیدنم حساس شده! خوشش نمیآید آستین کوتاه بپوشم.
لپش را میکشم:«چشم آقایی. از فردا چادر سر میکنم»
جای قرمزی لپش را میمالد و میزند زیر خنده تا یک بار دیگر بهم اثبات شود چقدر بیشرفم. میروم طرف در. فرشتهها از روی شانههام بلند و با هم حرف میزنند. سرم دارد میترکد از زر زرشان. پاهام تو کفش نمیرود. آسانسور بالا نمیآید. ای مردهشور هر چه وجدان و آدم بیوجدان را ببرند..
دارم پاشنهی کفشم را بالا میکشم که تلفنم زنگ میخورد.
هر چه دکمه آسانسور را میزنم بالا نمیآید. معلوم نیست دوباره لنگه کفش کدام بیپدری لای در مانده. گوشی را با دست لرزان از تو جیب شلوارم بیرون میآورم. اسم صفایی را پری هم میبیند. اینقدر هول میشوم که نزدیک است گوشی از دستم بیفتد.
«خودشه.. دیر شد»
سریع خداحافظی میکنم و از پلهها سرازیر میشوم.
صدای پری بلند میشود:«ساعت چاهار وقت داریما.. یادت نره»
کاش همین حالا بیفتم و قلم پام بشکند. فقط در این صورت میتوانم قید رفتن را بزنم. اگر اینقدر التماس نمیکرد مجبور نمیشدم دعوتش را قبول کنم.
گوشی را با لحن رسمی جواب میدهم. ولی او صداش گرم و صمیمی است. درست مثل شب قبل، وقتی داشتیم از هم خداحافظی میکردیم.
«خوبی آقا شیره؟!»
نفسزنان میگویم:«بله ممنونم. شما خوبی؟»
«من جا رزرو کردما! نمیخواین بیاین؟»
معذب میخندم:« دارم راه میفتم!»
«میگم ماشین نیارین. بهرام ماشینشو داده دستم. خودم میام دنبالتون»
به پاگرد طبقهی سوم میرسم. یکهو چشمم میافتد به توله سگهای تیموری. یک زیرانداز انداختند توی آسانسور و کاسه قابلمه چیدند دارند خاله بازی میکنند. دندانهام را محکم به هم فشار میدهم:«نه خودم میام شما زحمت نکش!»
سریع تماس را قطع میکنم و جلو میروم:«مگه اون تو جای بازیه؟»
انگار نه انگار که دارم باهاشان حرف میزنم! این یکی دارد برا آن یکی از سماور چای میریزد.
صدای تلفن حرف زدن ننهی بیخیالش از تو خانه میآید.
با انگشتر میزنم به در نیمه باز:« یه لحظه تشریف میارین»
زن سر مش کردهاش را از لای در بیرون میآورد:«بله؟»
«خانم تیموری این چه وضعشه آخه؟ من باید چهار تا طبقه پایین بیام بعد ببینم بچههای شما تو آسانسور مشغول خالهبازیان ؟»
مثل اردک گردن میکشد بیرون.
«خاک به سرم. رها کی گف برید اون تو»
بعد با همان سر و وضع و تلفن به دست بیرون میآید. یک بلوز و شلوارک تنش کرده. وقتی که دولا میشود تولههایش را بیندازد توی خانه، چشمم میافتد به برجستگیهاش.
پشتبندش هی تصویر روی تصویر میآید. قلبم توی سرم ضرب میگیرد. عین ناقوس کلیسا. چشم میبندم و باقی پلهها را میدوم.
.
.
.
روبهرویش مینشینم. خیس عرقم. چند دستمال از توی جعبهی طلایی روی میز برمیدارم و عرق سرو صورت تراشیدهام را پاک میکنم. وزنههای نگاهش شانه های وجدانم را فلج میکند:«دیگه کمکم داشتم ناامید میشدما.. گفتم منو پیچوندی»
از طرز حرف زدنش احساس خیانت بهم دست میدهد. سربه زیر جواب میدهم:«ببخشید به ترافیک خوردم»
دستمال مچالهشده را میاندازم توی جیبم. یقهی لباسم را مرتب میکنم و صاف مینشینم. موهای بلند و عسلیاش مثل شلاق چرمی تا دم آرنجش رسیده. شال خردلیاش را باز و بسته میکند و دست میگذارد زیر چانه:« چقدر بدون ریش جذابی!»
دست میگذارم روی گوشهای داغم:«قربون شما»
منو را سر میدهد طرفم:«یه نگاه بنداز ببینید چی میخوری»
نگاه میاندازم به منو ولی انگار جای لیست غذا، از لبهای قلوهای و صورتیاش پرینت گرفتهاند. مگر یک زن چقدر میتواند خوشگل باشد؟ هیچ نقصی تو صورت این بشر نیست. حتی یک لک هم روی پوستش ندارد. من را یاد یکی از بازیگران آن فیلمها میاندازد.
با صدای بشکنش سرم را بالا میگیرم.
«خاویر باردم! وای آره تو شبیه خاویر باردمی!! چطور از همون اول نفهمیدم!؟»
گیج و منگ به صورت خوش رنگ و لعابش نگاه میکنم. وقتی درخشش چشمهای قهوهایش را میبینم مثل خل و چلها تند تند پلک میزنم:«جاااان...یه خاور بادوم؟»
با خنده خودش را روی صندلی جابهجا میکند:«خاویر باردم یه بازیگر اسپانیایه. وای من عاشق بازیشم.»
وسط سرم را میخارانم:«والا من زیاد فیلم نمیبینم»
ول کن معامله نیست:«وای خدا خیلی من خنگم که زودتر نفهمیدم! تو صورتت یکم از اون تپلتر و خشگلتره..ولی جذابیتتون یکیه!»
بعد از روی میز گوشیاش را برمیدارد و میرود توی گوگل. حتماً دارد دنبال عکس این بازیگره میگردد.
نمیتوانم چشم از صورتش بردارم. مژههایش به بلندی پروانه است ولی ضخیمتر و پر تر.
گوشی را میچرخاند طرفم:«ایناهاش ببین»
گوشی را میکشم طرف خودم. یارو یک صورت ذوزنقهای دارد. هم هیکل خودم است. فوکولش هم مثل من هوا داده. ولی بنظرم زیاد شبیهم نیست. شاید ریزی چشمهاش. گوشی را میدهم دستش:«چی بگم والا»
با تعجب میپرسد:«شبیه نیس؟»
مچم را تکان میدهم و ساعتم را میچرخانم:«من متوجه نمیشم»
با شماتت نگاهم میکند. گارسون میآید و بحث ریخت و قیافه جمع میشود. او باقالیپلو با گوشت سفارش میدهد و من وزیری. سلفون سالادی را که پیشخدمت روی میز گذاشته باز میکند و با ادا اطوارهای تبلیغاتی شروع میکند به خوردن. پشت گلویم را صاف میکنم و تکیه میدهم به صندلی. دست و پایم را گم کردهام. همهاش میترسم یکی از در تو بیاید و ما را با هم ببیند. همانطور که چنگال را فرو میکند تو دل کاهوها از بالای چشم نگاهم میکند:«خانمت چطوره؟ بهش نگفتی من ایشونم دعوت کردم؟»
دوباره خودم را جلو میکشم. دستهام را از آرنج روی هم، پهن میکنم رو میز.
خدا را شکر تو راه کلی به جواب این سوال فکر کردهام. خوشم نمیآید بگویم زنم را پیچاندهام.
« خانوم من خیلی خجالتیه بیشتر دوست داره تو محیط خونه با پسرم باشه»
یک ابرویش را بالا میاندازد:«آخی! الهی! این که خیلی بده! یعنی هیچ جایی دوست نداره بره؟!»
برای خالی نبودن عریضه من هم سلفون روی سالادم را باز میکنم و مشغول میشوم:«آره خب.. بنده خدا خودشم اذیته.. البته داره درمان میشهها. اتفاقاً امروز ساعت چهار وقت مشاوره داره.»
انگشتهای دستش را مثل فیگور عکس، میگذارد زیر چانه. ابروهاش پایین میافتد:« عزیزززم.. ولی چقدر جالب که دکتر میره! نمیدونستم خجالتی بودنم مرضه!»
چنگالم را تند تند میکنم تو شکم سالاد:«والا جدیدا دکترا همینجوری شدن دیگه. هر اخلاقی رو میبندن به یه مرض!»
نگاهش میکنم:« مثلاً همین شما! اگه الان بری به یه روانشناس بگی من طالعبینی همه رو در میارم میگن لابد چمیدونم سندرم طالعبینی داری»
پشت دستش را نزدیک دهان میگیرد و بلند میخندد. آنقدر بلند که سر بقیه برمیگردد طرفمان.
با اینکه خودم خندهام گرفته ولی دستهام را بالا میآورم:«آروم تر بابا»
یک دستمال از تو جعبه بیرون میکشد و زیر پلکش را پاک میکند:«خیلی باحالی بخدا آقا محسن! خوش بحال زنت!»
پیشخدمت با ظرف غذا میآید. چند میز آنطرفتر چند مرد نشستهاند که چشمشان به ماست. از اینکه باعث شدهام باقی حواسها جمعمان شود احساس بدی دارم. از این لحظه به بعد باید خوددار باشم. این دختره دهانش قفل فرمان ندارد.
مشغول خوردن میشویم. نگاه میکنم به ساعت مچیام. باید زودتر بروم دنبال پری وگرنه وقتمان میرود.
الناز هی از این در و آن در میگوید.
«بهرام عاشق ماشینشه. هیچوقت دستم نمیده. امروز بخاطر اینکه با رفیقاش دورهمی بذاره سوییچو داد دستم»
«ماشینش چیه»
«سانتافه»
پایین لبم را با دستمال پاک میکنم:«عه باریکلا.. پ همون! زیر پای خانم شاسی بوده خواسته بیاد دنبال ما»
میخندد:«نه والا.. فقط خواستم به جبران وقتایی که شما منو میرسوندی بیام دنبالت»
قاشق بعدی را نجویده قورت میدهم:«شوخی میکنم»
کمی از نوشابهام میخورم:«حالا دوستاش کین که به شما ترجیحش داده؟»
دلم نمیآید تو دلش را خالی کنم وگرنه میگفتم خاک تو سرت! کسی که سانتافه میاندازد زیر پایت یعنی تو رختخوابت بنز و بوگاتی پارک کرده. این زنها ذات ما مردها را نمیشناسند. هرچند خود همین الناز هم دست کمی از شوهرش ندارد. خدا در و تخته را جور هم میکند دیگر!
یکدفعه صورتش درهم میشود. دست از خوردن میکشد و نگاهم میکند:«خوشم نمیاد از رفیقاش. آدمای هیز و هرزی هستن»
لحنم را آرام میکنم:«بعد برات مهم نیس باهاشون دمخوره؟»
شانهاش را بالا میاندازد:«کاری ازم بر نمیاد! انتخاب خودشه.»
نصف بیشتر بشقابش پر است که عقب میکشد. آهسته میپرسد:«راستی اگه نوشیدنی دیگهای میخوری میتونم بگم برات بیارنا. من مشتری دائم اینجام»
از پیشنهادش خوشم نمیآید. لیوان نوشابهام را برمیدارم:«ممنون اهلش نیستم»
تلفنم زنگ میخورد. لابد پری است. باقیماندهی نوشابهام را سر میکشم و گوشی را از جیب شلوار جینم بیرون میآورم. میترسم جواب بدهم این دختره وسطش چیزی بپراند. مثلاً یکهویی بگوید کاش شما هم میاومدی خانمِ آقامحسن!
باز قلبم میرود رو یورتمه. رد تماس میزنم.
الناز موذیانه نگاهم میکند. خودم را میزنم به آن راه:«بدم میاد سر غذا یکی زنگ بزنه»
«مشتریه؟»
گوشهی چشمم را میخارانم:«آره بابا ول نمیکنن»
دوباره دست میگذارد زیر چانه:« حالا حتماً شمام باید با خانمت بری؟»
دستمالم را میاندازم تو بشقاب خالی غذا:«آره دیگه. خودمم وقت دارم.»
با شیطنت میپرسد:«برای خجالتی بودنت؟!»
هنوز ضربانم عادی نشده. میترسم دوباره زنگ بزند. اگر هم گوشی را خاموش کنم شک میکند:«نه من برعکس خانمم خجالتی نیستم»
برای اینکه چشم تو چشمش نشوم نگاهی به اطراف میاندازم:«راستش من میرم تا آموزش ببینم چطوری به درمان خانمم کمک کنم»
چشمهاش گرد میشود:«وای یعنی تا این حد دوسش داری؟ باورم نمیشه یه مرد ایرونی اینطوری باشه!»
از تعریفش باد به غبغب میاندارم:«مگه ما مردای ایرونی چمونه؟! میخوای سفارش بدم چین براتون مرد بزنه صادر کنه»
باز میخندد و دندانهای سفید و مرتبش بیرون میافتد. بیهوا میپرسد:«میشه عکسشو ببینم؟!»
با اینکه میدانم منظورش پروانه است خودم را به خنگی میزنم:«عکس کی رو؟!»
«خانمت.. حتماً عکسش تو گوشیت هست نه؟»
خوشم نمیآید عکس پری را نشانش بدهم. زیر چانهام را میخارانم:«والااا...»
عین بچهها اصرار میکند:«آقا شیره اذیت نکن دیگه..اینقدر ازش تعریف کردی قند تو دلم آب شد بابا. میخوام ببینم چه شکلیه؟ مثل خودت شیره یا نه؟!»
تخم جن اینقدر سر و زبان دارد که آدم، مقابلش کم میآورد. به زور لبم را کش میدهم:«اون متولد اردیبهشته! اردیبهشتیها چه حیوونین؟!»
بلند میزند زیر خنده:«حیوون چیه؟! نماد!»
وسط خنده میگویم:«آره همون! نمادش چیه؟»
کم مانده از خنده پهن میز شود. شکمش را میگیرد:«گاو»
ابروهام هوا میرود:«دستت درد نکنه.. تو این دم و دستگاه شما طالعیها یه نماد از انسان وجود نداره؟»
اینبار با اینکه تمام حواسها به ماست دردم نمیآید. تکیه میدهم به صندلی و با لذت به خندیدنش نگاه میکنم.
تلفنم دوباره زنگ میخورد. اینبار دیگر نمیشود جواب نداد. ببخشیدی میگویم و از پشت میز بلند میشوم:«من برم اینو جواب بدم. خطریه»
میروم بیرون رستوران و گوشی را جواب میدهم:«جانم پری؟»
«سلام خوبی؟ راه افتادی؟»
نگاهی به ساعتم میاندازم. یک ساعت و نیم دیگر وقت داریم.«آره دارم میام»
«میخوای من از اینجا خودم برم بیشتر پیش دوستت باشی؟»
فرشتهی سمت راستم محکم میزند زیر گوشم. جای دستش میسوزد. گر میگیرد.
«نه دارم میام»
سریع تلفن را قطع میکنم و برمیگردم سر میز. هنوز روی صورت الناز ردپای خنده هست. از خودم بدم میآید. سرسنگین میگویم:« خب.. ممنون از دعوتتون. اگه اجازه بدی خودم حساب کنم»
جوری نگاهم میکند که انگار اولین بار است:«نه..نه..شما مهمون من بودید.»
اصلاً خوش ندارم خرجم را این زن بدهد.
«من یه اخلاقی دارم..اونم اینه که خوشم نمیاد زن دست به جیب بشه. شما اینجا باشید تا من برم حساب کنم بیام»
کیفش را میاندازد روی شانه و بلند میشود. میخواهم راه بیفتم طرف میز حسابداری که دستم را محکم میگیرد:«وای نه..نمیذارم بری»
این یکی را دیگر کجای دلم بگذارم؟ ایندفعه فرشتهی سمت چپ هم یکی میخواباند تو صورتم. گونههام آتش گرفته.
قدم از قدم نمیتوانم بردارم. قبل از اینکه بتوانم کاری کنم راه میافتد طرف پیشخان و حساب و کتاب میکند. پشت سرش میایستم. « من حساب میکردم»
عین زنهای فیلم فارسی لبخند محجوبانهای میزند:« اختیار دارین. ببخشید اگه کم و کسری بود.»
سوییچم را به گوشی ام میچسبانم و این دست آن دست میکنم:«شرمنده کردین. سلام برسونید.»
با شک و تعجب نگاهم میکند. بدبخت حق هم دارد. الان با خودش فکر میکند این یارو جنی است! بعید هم نیست باشم. مگر آدم سالم از این غلطها میکند؟
داریم از در بیرون میآییم که میگوید:« عکسشو نشون نمیدید؟»
خوشم میآید تا دست و پای خودم را جمع میکنم لحنش رسمی میشود. ولی سنسور فضولیاش خوب کار میکند.
«باشه برا یه وقت دیگه. تو خیابون نمیشه»
دزدگیر ماشینش را میزند:«بابا چقدر سخت میگیرید. بیاین بریم تو ماشین من»
این را میگوید و راه میافتد. دنبالش میروم:« من خودم ماشین دارم»
در ماشین را باز میکند:«میدونم. فقط میخوام بهونه نداشته باشین»
برای اینکه زودتر از شرش خلاص شوم سری تکان میدهم و سوار میشوم. صندلیها داغ کرده و بوی چرمش بلند شده.
ماشین را روشن میکند و کولر را راه میاندازد. بدون فوت وقت دنبال عکس پری میگردم. عکس پای سفرهی هفتسین را انتخاب میکنم. گوشی را میگیرم طرفش:«اینه. سفره رو خودش چیده.. خدای سلیقه ست. دستپختشم محشره. انگشت واسمون نذاشته»
زیر زیرکی صورتش را میپایم. حس میکنم از دیدنش جا خورده. شاید هم برداشت من این باشد.
لبخند نیمبندی میزند:«ایشالا خوشبخت بشید. به چهرهش میخوره خیلی مهربون باشه.»
گوشی را برمیگرداند. خیره به چشمهای پری میمانم. یاد جملهی آخرش که میافتم دلم برایش تنگ میشود.
«آره خیلی مهربونه.»
«اسمش چیه؟»
چشم از عکس برنمیدارم:«پروانه!»
«اسمشم مثل لباسش قشنگه!»
«لباسش کادوی روز عشقه! رفتم خودم براش انتخاب کردم!اونم برای خوشحال کردنم پوشید!»
نور گوشی خاموش میشود. میخواهم خداحافظی کنم که دست میکند تو کیفش و گوشی را بیرون میآورد:«دوس دارم شما هم بهرام منو ببینی»
بدم نمیآید بفهمم شوهر بیغیرتش چه ریختی است.
گوشی را طرفم میگیرد. عکس پشت صفحهاش را نشانم میدهد. یک تاپ شلوارک تنش است و موهایش را بالای سرش جمع کرده. مرد خوش هیکل و قد بلندی هم کنارش ایستاده. چشمهاش حتی تو عکس هم دودو میزند. از آن قیافههاست که همه جور غلطی ازشان برمیآید.
«میبینی چقدر قیافهش دخترکشه؟ باشگاهش ترک نمیشه! ولی من باهاش احساس خوشبختی نمیکنم!»
دوباره چشمم میافتد به لختی پاها و چاک سینهاش. یک حسی بهم میگوید او عمداً خواست شوهرش را نشان بدهد که خودش را دید بزنم. اینقدر احمق نیستم که نفهمم با این کار قصد دارد قشنگی پری را زیر سوال ببرد.
دندانهام را به هم فشار میدهم. باید هرطور شده به این هر.ه خانم بفهمانم پیش من از معلقبازیها جواب نمیدهد:«شما به همهی مردها اینقدر راحت عکسای شخصیتو نشون میدی؟»
صبر نمیکنم عکسالعملش را ببینم. گوشی را میگذارم رو داشبورد:«من برای شما خیلی احترام قائلم ولی بعضی کاراتونو به عنوان یه مرد نمیپسندم.»
میخواهم پیاده شوم که دستپاچه میگوید:« یعنی چی؟ من فقط خواستم بهرامو ببینی. چمیدونستم چشت یه جا دیگهس! بعدشم من شما رو عین برادر خودم فرض کردم!»
با حرص پیاده میشوم. نبض گردنم محکم میزند:« خوبه والا! شما عکس اون مدلیتو میدی دست هرکس و ناکسی. بعد میگی منو به چش خواهری نگاه کنید؟!»
با دهان نیمه باز نگاهم میکند. چشمهاش پر شده از اشک.
ولی من تازه آن روی سگم بالا آمده. وقتهایی هم که رو این دور بیفتم کمتر از پاچه پارگی رضایت نمیدهم:«به فرض من برادرت باشم! به والله اگه خواهرم همچین عکسی از خودش بهم نشون داده باشه!»
در را محکم میبندم و راه میافتم طرف ماشین خودم. توی سرم آهنگ قیصر پخش میشود. شاید فرشتهها جاز و دهل دستشان گرفته اند!
ادامه دارد..
🚫کپی حرام است!🚫
💔
🤝🎭
🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔🦋💔
#لقمه_کتاب
در حالیکه پرستار مشغول تزریق بود، ورونیکا دوباره پرسید:
_چقدر وقت دارم؟
_ بیست و چهار ساعت، شاید کمتر.
ورونیکا سرش را پایین انداخت
و لبش را گزید،
اما توانست بر خودش غلبه کند.
میخواهم دو خواهش بکنم.
اول، دارویی به من بدهید،
تزریقی یا هر طور دیگر،
تا بتوانم بیدار بمانم
و از هر لحظهی باقیماندهی زندگیام لذت ببرم.
من خیلی خستهام، اما نمیخواهم بخوابم.
کارهای زیادی دارم، کارهایی که همیشه، در روزهایی که فکر میکردم زندگی تا ابد ادامه دارد به آینده موکول کردهام.
کارهایی که وقتی به این فکر افتادم که زندگی ارزش زیستن ندارد،
علاقهام را به آنها از دست دادم.
_ و خواهش دوم چیست؟
_میخواهم اینجا را ترک کنم تا خارج از اینجا بمیرم.
میخواهم قلعهی لیوبلیانا را ببینم.
همیشه همانجا بوده و من هیچ وقت کنجکاو نبودهام که بروم و از نزدیک ببینمش.
میخواهم با زنی که در زمستان شاه بلوط و در تابستان گل میفروشد، صحبت کنم.
بارها از کنار هم رد شدهایم.
و هیچوقت از او نپرسیدهام حالش چهطور است
و میخواهم بدون بالاپوش بیرون بروم
و در برف قدم بزنم.
میخواهم بفهمم سرمای بیش از حد یعنی چه؟
من، که همیشه گرم میپوشیدم،
همیشه آنقدر از سرماخوردگی میترسیدم.
خلاصه دکتر، میخواهم باران را روی صورتم احساس کنم،
میخواهم مادرم را ببوسم
بگویم دوستش دارم
در دامنش گریه کنم.
بدون اینکه از نشان دادن احساسم خجالت بکشم.
احساسات من همیشه بودهاند،
فقط پنهانشان میکردم...
꥟ ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد
#پائولوکوئیلو
━━ .•🦋•.━━━━━━━━
@ghalamdaaran
━━━━━━━━━━━━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#برف_میبارد
چه لذتی داره از خواب بلند شی.
بری پشت پنجره
بعد یه عالمه دونهی سفید مواجه شی که از آسمون رو سر کوچه میباره
چه کیفی داره خندههای شوقآلود بچهها رو بشنوی
اونجاست که به خودت میگی زندگی مگه چیزی جز همین شادیهای دم دستی و کوچیکه؟
#ف_مقیمی
━━ .•🦋•.━━━━━━━━
@ghalamdaaran
━━━━━━━━━━━━
Evan Band - Barf.mp3
5.69M
بباره برف روی رد پات
دل نداره برف..
وای بباره برف..
━━ .•🦋•.━━━━━━━━
@ghalamdaaran
━━━━━━━━━━━━
#عقاید_درصدی
#ایرانیزه
واقعا چرا شما مذهبیها آنقدر گیر میدید؟ بابا حالا آدم وسط اینهمه دوست و آشنا، دوتا هم دوست پسر داشته باشه. چی میشه مگه؟
ناراحت نشیدا، اما شماها چون خودتون عادت دارید همه چیزو با نگاه جنسی بسنجید، این روابط رو رد میکنید.
ماها اینجوری نیستیم. ماها همه چیز رو از دریچه انسان بودن نگاه میکنیم. ماها بلدیم بین رابطههامون چهارچوب بکشیم!
دوست ، دوسته. عشق، عشقه.
تهش هم هرچی بگیم چهارتا کلیپ از این آخوندا میذارید که رابطه با نامحرم اخ و پیفه!
+میشه یک دقیقه و سی ثانیه از وقتتو بدی به من؟ 👇
━━ .•🦋•.━━━━━━━━
@ghalamdaaran
━━━━━━━━━━━━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حقیقت دوستی زن و مرد
#استیو_هاروی
👈 بفرست برا دوست و آشناهات
━━ .•🦋•.━━━━━━━━
@ghalamdaaran
━━━━━━━━━━━━
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_55 #ف_مقیمی #فصل_سوم #محسن «حالا این رفیقت کی هس که براش این
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_56
#ف_مقیمی
#فصل_سوم
#محسن
اعتراف کردن همیشه کار سختی بوده! من به جز دو سه جا یادم نمیآید زیاد به کاری اعتراف کرده باشم. ولی امروز اینقدر حالم درب و داغان بود که چک نخورده همه چیز را ریختم رو دایره.
شاید یکی از علتهاش این باشد که دکتر، اهل قضاوت نیست. شاید هم دنبال این هستم که یکی بگوید ایراد کارم کجاست!
چرا گاهی وقتها دست به رفتارهایی میزنم که توقعش نیست؟!
منتظرم ببینم حالا که دکتر از سیر تا پیاز ماجرا را شنیده چه واکنشی نشان میدهد ولی قیافهاش هیچ فرقی با اول نکرده.
دستهام را تو هم میاندازم و میگذارم بین پاهام. دکتر دستی به ابروهاش میکشد و عینکش را عقب میدهد:«آفرین که اینقدر سریع تونستی خودت رو از دل خطر بیرون بکشی»
لبخند غمگینی میزنم و سرم را میاندازم پایین. دهنم طعم زهرمار میدهد.
« بیا جاذبههای جنسی رو کنار بذاریم به نظرت چرا نتونستی بهش نه بگی؟ »
خیره به صورتش میمانم. کل مسیر داشتم به همین فکر میکردم و خودم را فحش میدادم.
«نمیدونم بخدا دکتر! نمیدونم. اصلاً خودمم باورم نمیشه اینکارو کردم. آخه من از این تیپ آدما به شدت بیزارم»
انگشتهام را به هم فشار میدهم. اگر ذغال روی صورتم بگذاری آتش میگیرد.
« میدونم حرف زدن دربارهش چقدر سخته ولی جواب این سوال خیلی بهت کمک میکنه. بذار نقطه ضعفت بزنه بيرون!»
حق با اوست! به سقف نگاه میکنم. آب جمعشدهی تو دهنم را قورت میدهم.
خیلی چیزها وجود دارد. اگر نیوتن اینجا بود اسم این زن را میگذاشت سیب.. چون محکم میخورد تو فرق سر جاذبه.
« چه عرض کنم؟!»
با خونسردی نگاهم میکند:« هر چیزی که فکر میکنی لازمه در مورد این زن بهم بگی»
احساس میکنم فضای اتاق زیادی گرم است. عرق از سرو صورتم آویزان است. دست میکشم روی خیسی پشت گردنم:«خب اون زندگی خوبی با شوهرش نداره. دلم براش میسوزه. از اون طرف، وقتی من براش کاری میکنم خیلی به چشمش میاد. کلا زیاد رو من حساب میکنه. میدونید؟ حالا درسته که من با ایشون بد حرف زدم ولی مطمئنم هیچ کدوم از رفتاراش عمدی نیست. این بنده خدا ذاتاً زن خوبیه فقط متأسفانه دیدش خیلی با من و امثال من فرق داره»
خودش را کمی جلو میکشد و دستهاش را تو هم میاندازد:« ببین ما الان اصلاً به خوب و بد اون خانم كار نداريم. ما با شخص آقا محسن كار داريم كه چطور به اينجا رسيد.»
بیهوا دستهاش را میکوبد به پا:« میخوام بندازمت تو یه چالش. به نظرت چرا با وجود اينهمه جذابيت وقتی اون دستتو گرفت خوشت نيومد؟ چرا وقتی كه عكسش رو نشونت داد جوش آوردی؟ دليل اين رفتار متناقضت چی بود؟»
با اینکه میدانم میخواهم چه بگویم ولی به من من میافتم:« خب عرض کردم که.. درسته ایشون این امتیازا رو داره ولی من بخاطر هوای نفسم باهاش قرار نذاشتم. خداشاهده فقط دلم سوخت. بعد وقتی اون اتفاقا افتاد فهمیدم اشتباه کردم. نباید احساسی تصمیم میگرفتم»
«یعنی تو دلت برا هر کی بسوزه کارشو راه میندازی و باهاش قرار میذاری میری رستوران؟»
برای یک لحظه جا میخورم:«اممم..خب.. من هر وقت از دستم بر بیاد به این و اون کمک میکنم! این اخلاقمو همه میدونن.. حتی اگه خاطرتون باشه با پروانه هم همینطوری ازدواج کردم»
سرش را برای تأییدم تکان میدهد:« در اینکه تو هميشه در نقش حامی هستی شكی نيست ولی قطعاً هدف تو از نزديک شدن به پروانه فقط رضای خدا نبوده، كه اگه بود الان زنت نبود! اگه بخوای با خودت صادق باشی میفهمی که تو حتی به این خانم و اون رفیقت هم فقط برای رضای خدا كمک نكردی! الناز تو رو مثل آهنربا به خودش جذب میکنه! این رو نمیتونی انکار کنی آقا محسن»
گاهی وقتها این رک حرف زدنش خیلی تو ذوق زنندهاست. من که سر از این ادابازیهای دکترها در نمیآورم ولی میدانم که یک روانشناس باید بگذارد طرفش حرف بزند و خودش را خالی کند نه اینکه بازجویی و قضاوتش کند!
سگرمههام تو هم میرود:«ببخشید ولی فکر نمیکنید این آخری رو زیادی تند رفتین؟ من چه نیتی میتونم در مقابل صولت و الناز داشته باشم؟ مگه چیزی بهم میماسه؟ در مورد پروانه هم، مگه بد کردم زیر بال و پرشو گرفتم عقدش کردم؟»
لبخند میزند:« از من ناراحت نشو پسرم. من فقط میخوام با این چالش تو رو به خودت نشون بدم! برای همين یه جاهایی ممکنه دردت بیاد. چون اون رویی از خودتو میبینی كه دلت نمیخواد!»
حرفش را زده حالا میخواهد ماستمالی کند. اصلاً اگر روانشناس جماعت اعتراف کند اشتباه کرده که سنگ رو سنگ بند نمی شود. رو ترش میکنم:«شما کلاً منو با خاک یکسان کردی! وقتی زن گرفتنمم زیر سوال میبرید چی میشه گف؟»
میخندد. از آن خندههای خونسردانه و معلمانه! که مثلاً من خیلی میدانم و تو نمیدانی! چه گهی خوردم حرف زدم! همهی آدمها همینطوریاند. کافیست یکی دوبار باهاشان روراست باشی و اعتراف کنی به بدیهات! آن وقت سرتا پایت را زیر سوال میبرند. خدا یک چیزی میدانسته که گفته عیبت را جلو کسی نگو دیگر!
روی پاهاش خم میشود:« اشتباه نکن پسر! من نمیگم خدای نکرده نیت بدی داشتی میگم نیتت فقط رضای اونها و خدا نبوده»
خیلی دارم سعی میکنم مودب باشم. حالا تا کی این قلاده سالم بماند الله اعلم:«حرف آخرو بزنید. میشه لطف کنین نیت اصلیم رو از زن گرفتن و کمک به بقیه بهم بگین تا خودمو بهتر بشناسم؟»
تکیه میدهد به مبل:« چیزی که قراره بشنوی نه قضاوته نه برداشت! فقط نتیجهی تحقیقات من از لابه لای صحبتهای این مدتته. پس بدون اینکه گارد بگیری خوب گوش کن و بهش دقت کن. چون قراره بعدش نتیجه گیری کنیم و کمکت کنیم تا نقطه ضعت درمان شه.»
سکوت میکند. منتظرم ادامهی حرفش را بگوید ولی ابروهایش را به حالت سوالی بالا میدهد:«گاردت رو وا کن تا بهت بگم»
نفسم را بیرون میدهم. با اینکه هنوز دلخورم و تو گارد، ولی لبخند نیمبندی نشانش میدهم.
کمی مکث میکند:« تو به پروانه علاقمند شدی چون پروانه در تو حس حمایتگری رو ارضا میکرد. برای همين دلت میخواست باهاش باشی! درست مثل الناز! منتها اين الناز خانم برات یه سری جاذبههای ديگه هم داره! اون بیشتر از اینکه با احساساتت بازی کنه قوهی جنسيت رو تحریک میکنه و توی این دورانی که تو توی ترکی مثل یک مخدر برات مطبوعه»
نفسم بند میآید. حال کسی را دارم که توی رینگ گیر افتاده و ضربه فنی شده. نگاهش جوری است که میخواهد تأییدم را بگیرد. لب میگزم و سر پایین میاندازم.
«خب پس حالا که موافق حرفهامی بریم سر وقت همون سوال! چیشد با اون همه جاذبه طغيان كردی و نخواستیش؟»
نمیتوانم حرف بزنم. بغض تا بیخ گلویم رسیده. حرف را مزه مزه میکنم. هی آب دهان قورت میدهم و به انگشتهای گره خوردهام زل میزنم:«یه لحظه یاد پری افتادم. از خودم پرسیدم من اینجا چیکار میکنم؟ پری به این ماهی. به این خانومی.. چطور میتونم با این خانوم باشم ولو واسه یه نهار ساده!»
نگاهش میکنم:«خدا بهسر شاهده من اصلاً به قصد خیانت یا دوستی نرفتم سر قرار. انصافاً اون خانوم خودشم تو این خطا نیست. اصلاً خودش دیشب گفت با خانومت بیا.»
« چرا هی دنبال تطهیر نیت اون خانمی؟ ما اصلا به ایشون کاری نداریم. هرچند اینکه ایشون تو رو با خانومت دعوت كرده، نیتش رو توجیه نمیکنه!
اما يه خورده كلیتر راجب اين جريان صحبت میكنم تا حساب كار دستت بياد! ببین محسن، بررسیها نشون داده غالب خیانتها از ابتدا به این نیت کلید نخورده. همه اول برا خودشون دلایل توجیه پذیر و قابل درکی دارند.
در حالی که شروع اين رابطه از مبدا خيانته! خوب به این جملهم فک کن خوشتیپ! خيانت فقط به معنی رابطههای خاص نيست. همين كه تو ذهنت به جاذبههای شخص ديگهای به غير از همسرت فكر كنی يعنی شروع روابط خطرناک.
نمیخوام بحثو منبری کنم ولی جوون، هر چقدر با سرپوشهای روشنفکرانه روی این گنداب رو بپوشونی نمیتونی بوی تعفنشو از بین ببری»
دستهاش را به هم میچسباند و نفس عمیقی میکشد:« بنظر میرسه که تو بين هيجانات و عقايدت در نوسانی. گاهی جذب جاذبههای زنانه الناز میشی، گاهی تحمل رفتار خارج از عرفشو نداری. اون با گرفتن دست تو و نشون دادن عكسش دکمهی غیرتت رو فشار داد. بهت سیلی زد. یادت انداخت كی هستی و چطور بزرگ شدی»
میروم توی فکر! من از این سیلیها زیاد خوردهام. همیشه وقتی که میروم تو دل گناه خدا به یک بهانهای میکشدم بیرون.
دکتر دوباره خودش را میکشد جلو. دستهای به هم چسبیدهاش را ستون میکند روی زانو: «قسمت دردناک ماجرا اينجاست كه اگر اين اشتباهِ ناخواسته دوباره و دوباره تکرار شه، دیگه زور نیروهای خیر بهشون نمیرسه! اونوقت خواستههای نفسانیت، آروم آروم با عناوين گول زنک، كاری رو كه ته دلت میدونه اشتباهه، توجيه میكنه برات!»
بدن نیمهلخت نگار روی تخت، میخزد.. بوی علف و الکل کل اتاق را برداشته. صولت ملنگ و نشئه میخندد و مثل مار میپیچد توی ملافه. من گوشهی اتاق ایستادهام و به خودم میگویم مگر چه اشکال دارد؟ صیغهاش میکنم!
«ببینم! تو با اين تيپ مَكُش مرگِ ما رفته بودی سر قرار لوتی؟!»
از توی اتاق نگار پرت میشوم روی مبل پارچهای. روبهرویم دکتر نشسته و با خنده نگاهم میکند. از جعبه چند ورق دستمال میکنم و میکشم روی عرق سر و گردنم.
دکتر با ریموت هوای اتاق را خنکتر میکند. جواب میدهم:«بله ولی عمدی تو کارم نبود»
انگار دیگر حنایم پیشش رنگ ندارد: « اينم يه نشونه دیگه برا اینکه مطمئن شی اين يه قراره عادی نبوده! نشونهی اون هيجانات كاذبه. خوب بهش توجه كن!»
از اینکه یکی دارد خود لجنم را نشانم میدهد حس نفرتانگیزی دارم.
سرم را میاندازم پایین. کاش زودتر این جلسه تمام شود.
«راستی در مورد پيشنهادی كه چند بار باهات مطرح كردم تصميمی گرفتی يا نه؟»
اخم میکنم:« کدوم پیشنهاد؟»
اشاره میکند به گوشی روی میز:«قرار بود بذاريش كنار!»
سعی میکنم آرامشم را حفظ کنم:«من که بهتون گفته بودم کارم با همین گوشیه. روزی صدتا تماس از ارباب رجوع و مشتری بهم میشه که نمیتونم بیجواب بذارمشون.»
گوشی را برمیدارم و طرفش میگیرم:«بفرما. خودتون ببینید. پاکه پاکه. حتی تلگرامم قفل نداره»
بد گافی دادم! قبلاً قسمخورده بودم تلگرام و واتساپ و فیسبوک را حذف کنم!
دارد همینطوری آرام و با لبخند نگاه میکند. چقدر حرصم میگیرد از این مدل نگاهها! وسط ابروهام را فشار میدهم. امیدوارم که اصلاً یاد قول و قرارمان نباشد.
میگوید:« وقتی ازت خواستم دور ماهواره و لپتاپو گوشی رو خط بکشی دليل داشتم. گفتی اهل ماهواره نيستی و حوصلهی لپ تاپ نداری گفتم قبول ولی بعید میدونستم بتونی پای قولهایی که در مورد گوشی دادی بمونی! محسن جان من موردهایی مثل تو رو کم نداشتم. دقیقاً نقطهی آسیب ماها اینه که فکر میکنیم با بقیه فرق داریم»
پس فهمیده سوتی دادهام. خودم را از تکو تا نمیاندازم:«اگه منظورتون تلگرامه من درسته نصبش کردم ولی تا حالا تو هیچ گروه و کانالی عضو نشدم. یعنی اون موقعها هم عضو نمیشدم. صولت عضوم میکرد ولی الان که دیگه صولتم نیس پس چرا باید خودمو قرنطینه کنم؟ بیاین گوشیمو چک کنید دیگه»
گوشی را طرفش میگیرم. عقب میرود و سر تکان میدهد:«همينكه ديشب، از طريق همون تلگرام، با اون خانوم ساعتها حرف زدی كافی نيست؟!»
دیگر دارم عصبی میشوم. اگر روسری بیندازد رو سرش شبیه پروانه میشود:«من سر در نمیارم! صحبت من با اون خانوم چه ربطی به تلگرام داره آخه؟ تلگرام نشد واتسآپ.. واتس آپ نشد یه کوفت دیگه. اصلاً اینا نشد اسمس»
« بله درسته ولی بحث سر دسترسی راحتتر، بدون هزينه، مخفی بودن و البته احساس زنده بودن مكالمهست. برای همين هم صلاح نیست تا یه مدت گوشی پیشرفته داشته باشی.»
عینکش را درمیآورد و بین چشمهایش را میمالد:« بنا ندارم دوباره با بحث تکراری وقتت رو تلف کنم. تصمیمگیری نهایی با خودته. میتونی بری و پروانه خانم رو بفرستی تو»
جملهی آخرش بوی طعنه و نا امیدی میدهد. از اینکه با گفتن حقیقت رابطهمان خراب شده احساس بدی دارم.
میایستم و دستم را جلو میبرم:«ممنونم! جلسهی خوبی بود!»
ارواح عمه و عمو و جد مادری و پدریام! لعنت به من که پا گذاشتم تو این اتاق! لعنت که گول بازیهای روانشناسیاش را خوردم و هر چه تو دلم بود به زبان آوردم. باز خدا را شکر راجع به نگار حرفی نزدم وگرنه تف هم تو صورتم نمیانداخت.
دستم را فشار میدهد:«اميدوارم نگرانیهای منو درک كنی پسر جون. من برای پيشرفتهات خيلی خوشحالم. ولی اگه خدای نکرده غفلت كنی بر میگردی عقب»
لبم را جمع میکنم:«بله ..میدونم. قول میدم ناامیدتون نکنم!»
قبل از اینکه بروم باید خیالم از بابت یک چیز راحت شود:«فقط یه چیزی..»
با همان لبخند اخم میکند. منمن میکنم:«میدونم که شما امین من هستین ولی لطفاً پروانه هیچی از اون قضیه نفهمه..»
میخندد:«از من خيالت راحت ولی حواست به روزگار باشه که ناغافل آدم فروشی میکنه»
دلم هری میریزد از لحنش. انگار حرفش بوی تهدید میدهد. سینه صاف میکنم و به طعنه میگویم:«اونی که تا حالا حواسش به آبرومون بوده از حالا به بعدم هس! چون میدونه تو این دل چه خبره«
دستم را تکان میدهد:«در ستّارالعُيوب بودن خدا كه شكی نيست اما گاهی خداوند برا اينكه ما رو به خودمون بياره ممکنه یه سیلی محکم بزنه تو گوشمون. حالا اون سیلی میتونه برملا شدن رازمون باشه. یادت باشه ارحم الراحمین، احكَمُ الحٰاكِمين هم هست!»
بله امروز تو همین اتاق یکی از آن سیلیها را خوردم! دندان به هم میفشارم و دستم را از لای دستش بیرون میآورم:«بله! درست میفرمایید»
ادامه دارد..
🚫کپی حرام است!🚫
💔
🤝🎭
🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔🦋💔
#لقمه_کتاب
زندگی به من آموخت
آدمها نه دروغ میگویند
نه زیر حرفشان میزنند
اگر چیزی میگویند،
صرفا احساسشان در همان لحظه است
نباید رویش حساب کرد...
꥟ خانوادههای خوشبخت
#کارلوس_فوئنتس
━━ .•🦋•.━━━━━━━━
@ghalamdaaran
━━━━━━━━━━━━