eitaa logo
مجله قلمــداران
5.2هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
304 ویدیو
10 فایل
این کانال متعلق به چهار یار هم‌قلم است! کپی یا اشتراک‌گذاری آثار، شرعا حرام‌ است. #به‌جان‌او به قلم ف_مقیمی راه ارتباطی @moghimstory ادمین تبادل و‌تبلیغ @Gh_mmm
مشاهده در ایتا
دانلود
زندگی به من آموخت آدم‌ها نه دروغ می‌گویند نه زیر حرف‌شان می‌زنند اگر چیزی می‌گویند، صرفا احساس‌شان در همان لحظه است نباید رویش حساب کرد... ‏꥟ خانواده‌های خوشبخت ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌━━ .•🦋•.━━━━━━━━ @ghalamdaaran ━━━━━━━━━━━━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک وقتایی آدم باید کسی رو داشته باشه که از دست خودش بهش پناه ببره...🤍🕊️ تو دارى همچين كسى رو؟ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌━━ .•🦋•.━━━━━━━━ @ghalamdaaran ━━━━━━━━━━━━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حدود ۸ سال از ساخت فیلم "Interstellar" با شاهکاری ماندگار از آهنگساز برجسته "هانس زیمر" گذشت... وقتی که کریستوفر نولان (کارگردان فیلم) برای ساخت موسیقی سراغ "هانس زیمر" رفته بود از این آهنگساز خواسته بود که بر اساس دو خط از دیالوگ‌های فیلم یک آهنگ بسازد: یکی از دیالوگ‌های پدر که می‌گفت «من برمی‌گردم.» و دیالوگی از فرزندش که در جواب می‌پرسد «کِی؟» و آهنگ ساده‌ای که زیمر بر این اساس ساخت، قلب تپنده‌ی فیلم شده است... ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌━━ .•🦋•.━━━━━━━━ @ghalamdaaran ━━━━━━━━━━━━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
من عاشق خودش بودم و کُل خانواده‌اش؛ لعنتی‌های دوست‌داشتنی، همه‌شان زیبا و خوش‌تیپ و شیک‌پوش. به خانه ما که می‌آمدند، حالم عوض می‌شد. نه که عاشق باشم نه، بچه ده یازده ساله از عشق چه می‌فهمد؟ فقط مثلا یادم هست یک بار مدادرنگی بیست و چهار رنگی را که دوست پدرم از آلمان برای سال تحصیلیم آورده ‌بود نوی نو نگه داشتم تا عید، که آنها آمدند و هدیه کردم به او؛ که جا گذاشت و برگشت به شهر قشنگ خودشان... یک بار هم کفشهای پدرش را در راه پله پشت‌بام پنهان کردم تا دیرتر بروند و دخترک بتواند کارتون - فکر کنم - نِل را تا انتها ببیند. این بار اما داستان فرق می‌کرد. دیشب به من - فقط به من - گفته بود برای صبحانه حلیم و نان بربری دوست دارد و بی‌وقت هم آمده بودند، وسط زمستان؛ زمستان برفی اوایل دهه شصت. من یازده ساله بودم یا کمی بیشتر و کمتر؛ او، دو سال از من کوچک‌تر. هرکاری که کردم خوابم نبرد، دست آخر چهارصبح بلند شدم و یک قابلمه کوچک برداشتم - قابلمه جان راستی هنوز با ماست ! - و زدم به دل کوچه، به سمت فتح حلیم و بربری هوا تاریک بود هنوز؛ اما کم نیاوردم. رفتم تا رسیدم به حلیمی، بسته بود. با خودم گفتم حالا تا بروم نان بگیرم باز می‌شود. بچه یازده دوازده ساله شعورش نمی‌رسید آن وقتها که نانوایی و حلیم دیرتر باز می‌شوند! خلاصه، در صبح برفی با دستهای یخ زده از سرما آنقدر راه رفتم تا ساعت شد هفت! نان و حلیم بالاخره مهیا شد، و برگشتم. وقتی رسیدم خانه، رفته‌بودند. اول صبح رفته‌بودند که زودتر برسند به شهر و دیار خودشان. اصلا نفهمیده‌بودند من نیستم. هیچکس نفهمیده‌بود.. خستگیش به تنم ماند. خیلی سخت است که محبت کنی، سختی بکشی، دستهایت یخ کند، پاهایت از سرما بی حس شود، قابلمه داغ را با خودت تا خانه بیاوری، نان داغ را روی دستانت هی این رو آن رو کنی تا دستت نسوزد... ولی نبیند آن که باید. وقتی تلاش می‌کنی برای حال خوب کسی و نمی‌بیند، خستگیش به تنت می‌ماند... 👤 ‎‌‌‎‌‎━━ .•🦋•.━━━━━━━━ @ghalamdaaran ━━━━━━━━━━━━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دانیل گلمن میگه هوش هیجانی مجموعه ای از توانایی‌هاست که فرد می‌تواند: ✅ انگیزهٔ خودش را حفظ کند؛ ما ایرانی ها توی انگیزه خیلی کم توقع هستیم. یعنی اگر شب قصد خودکشی داشته باشیم یک نفر بگه من صبح می‌رم بربری تازه می‌گیرم، منصرف می‌شیم. ✅ در مقابل ناملایمات پایداری کند؛ ما اینجا ماشین در عرض یک شب صد میلیون گرون می‌شه، پایداری که بچه بازیه، جوک می سازیم در موردش. ✅ تکانش های خودش را کنترل کند؛ منظورش همون جوگیری خودمونه. ماها توی این مورد خیلی ضعیف هستیم. خصوصا وقتی جنس مخالف می‌بینیم! از این مورد میشه به تک چرخ زدن جلوی مدرسه دخترونه اشاره کرد! ✅ حالات روحی خودش را تنظیم کند؛ ما تنظیمیم! فقط دیگران باید رعایت کنند که پا روی اعصاب‌مون نذارن. موقع غذا خوردن دهن‌شون صدا نده. زیاد نیان خونهٔ ما مهمانی. سوالات خصوصی هم نپرسند. ما تنظیمیم. حله! ✅ همدلی داشته باشد و امیدوار باشد؛ اینو که همه‌مون داریم. ما وقتی برای دوست‌مون مشکلی پیش بیاد به سرعت ثابت می کنیم از اون بدبخت تریم تا همدلی کرده باشیم و طرف احساس امیدواری کنه! گلمن میگه هوش هیجانی بالا می تونه کیفیت زندگی و اجتماعی فرد رو تقویت کنه. جناب، این همه آپشنی که گفتی تو ملائک هم به سختی پیدا میشه! من این آپشن هارو داشتم برای جبرییل شدن فرم پر می کردم! ✍م. رمضان خانی
زن اگر دوستت داشته باشد می‌تواند برای پاسخ به دعوت تو برای نوشیدن قهوه، از پاریس به دمشق بیاید و اگر قلبش را به روی تو ببندد، خسته تر از آن است که یک حبه قند با تو بخورد! 👤 ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌━━ .•🦋•.━━━━━━━━ @ghalamdaaran ━━━━━━━━━━━━
بخشی از کتاب دعبل و زلفا ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌━━ .•🦋•.━━━━━━━━ @ghalamdaaran ━━━━━━━━━━━━
علی بن محمد نوفَلی تعریف می‌کند: «وقتی هارون الرشید مأمور فرستاد دنبال موسی بن جعفر، آقا مشغول نماز بود. نوشته‌اند بیست و یک‌ نفر آقا را دوره کرده بودند. یکی عمامه از سرش انداخت، یکی سجاده از زیر پاش کشید.. چنان آقا با صورت به زمین افتاد که محاسنش به خون خضاب شد، آقا شروع کرد به گریه... هارون لعنتی به طعنه صدا زد: «یا موسی! برا چی داری گریه می‌کنی؟ شماها که آستانه تحملتون بالاست!» فرمود: «برا خودم‌ گریه نمی‌کنم، یادِ مصیبتای جدم ابی عبدالله افتادم...» عجب رسم عجیبی دارد این دنیا! هرکس تو این عالم باب الحوائج شد بدجوری دست و پا زد تو مظلومیت.. بدجوری شهید شدند.. جون دادنشون با بقیه فرق می‌کرد. یک باب الحوائج علی اصغر بود. ابی عبدالله دید این بچه دارد سخت دست و پا می‌زند. خنجر را برداشت، گوشه‌ی قنداق را پاره کرد گفت: «حالا دست و پا بزن بابا» یک باب الحوائج هم‌ کنار نهر علقمه بود... نوشته‌اند که تا ابی‌عبدالله رسید بالا سرش، دید عباس هی می‌خواد پاهاش را جمع‌ کند. نوشته‌اند که :"اِرْتَجَحُ جَسَدَه" 😭😭 از خجالت بدن عباس‌بن علی می‌لرزید... الهی من قربان ادبت بروم آقا..😭😭 اما من بمیرم برا آن آقایی که تو قعر سیاه‌ چال هر چی آمد دست و پاش را تکان بدهد این غل و زنجیر اجازه نداد...*😭😭😭😭 هربلایی سرم آمد کفنم‌ دست نخورد وقت تشییع تنم پیرهنم پاره نشد ساق من‌ خم شده اما تن‌ من کامل بود قدر انگشت بریده بدنم‌ دست نخورد صَلی اللّه عَلیک یا مَظلوم صَلی اللّه عَلیک یا سَیدنَا الْعَطشان صَلی الّله عَلیک یا سَیِدنَا العُریان گریه زیاد کردم‌ روضه زیاد خوندم‌ پشت سرت خیلی وَ اِن یَکاد خوندم‌ وَاِنْ یَکادُ الَّذِینَ کَفَروا نیزه فرو شد به تنت وَاِنْ یَکادُ الَّذِینَ کَفَروا خودت بگو از کفنت ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌━━ .•🦋•.━━━━━━━━ @ghalamdaaran ━━━━━━━━━━━━
از زاهدی پرسیدند : "از اینهمه نیایش به درگاه خداوند، چه بدست آورده ای؟ جواب داد: هیچ! اما بعضی چیزها را از دست داده ام! خشم نگرانی اضطراب افسردگی احساس عدم امنیت ترس از پیری ومرگ همیشه با بدست آوردن نیست که حالمان خوب می شود گاهی با از دست دادن خیال آسوده تری داریم ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌━━ .•🦋•.━━━━━━━━ @ghalamdaaran ━━━━━━━━━━━━
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_56 #ف_مقیمی #فصل_سوم #محسن اعتراف کردن همیشه کار سختی بوده!
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 دیشب کلی حرف آماده کرده‌بودم برای دکتر. ولی حالا هیچ چیزی برای گفتن ندارم. اینقدر حالم از خودم و محسن خوب است که دوست ندارم در صندوق دلم را باز کنم و کم و‌ کاستی‌های زندگی‌ام را بیرون بریزم. شاید هم دیگر نیازی به ادامه دادن جلسات مشاور نباشد. فکر می‌کنم یاد گرفته‌ام چطور مدیریت بحران داشته باشم. همین که بلدم چطور بداخلاقی‌های او را زیر سبیلی رد کنم و با محبت و تغافل سمت خودم بکشمش یعنی کارم را یاد گرفته‌ام. دکتر برایم چای می‌ریزد:«خب چه خبر پروانه خانم؟ چه می‌کنی با این آقامحسن چموش؟» با لبخند نقاب روسری‌ام را مرتب می‌کنم:«خیلی خوبم. بنظرم من و‌محسن پیشرفت خوبی داشتیم! خداروشکر محسن از نظر اعتقادی هم خیلی خوب شده» دیگر لزومی نمی‌بینم که بگویم نمازهایش دیر و زود می‌شود. گاهی وقت‌ها اگر من یادش نیندازم قضا می‌رود. دکتر روی میزش را مرتب می‌کند:«بسیار عالی. پس اوضاع خوبه» تا قبل از اینکه سوار ماشین بشوم نه! وقتی نشستم تو لب بود. فکر کردم از اینکه وسط دورهمی زنگ زدم برگردد ناراحت است. چرخید سمتم و زل زد بهم. با ترس و لرز پرسیدم:«چرا راه نمیفتی؟!» بی‌هوا گفت:«می‌خوام نیگات کنم» هاج و واج ماندم. مژه‌هاش خیس شد:«پری من‌‌و ببخش» سرم را انداختم پایین. تازه فهمیدم چرا خانم خاقانی اینقدر تأکید می‌کرد به تغافل! بند کیفم را چند دور چرخاندم لای انگشت:«اشکال نداره. لابد بابات خیلی اعصابت‌و خورد کرده بود» چیزی نگفت. نگاهش کردم. رنگ‌پریده به نظر می‌رسید. طفلی حتی از اسم پدرش هم به هم می‌ریزد. پرسیدم:«خوبی؟» سرش را گذاشت رو فرمان:«نه خوب نیستم پری» نگران شدم. دستم را گذاشتم رو شانه‌ی‌ داغش:« چرا؟! فکر می‌کردم وقتی از پیش دوستت برگردی حالت بهتر شه» سرش را که بالا آورد زیر پلک‌هایش خیس بود. «پری! خیلی دلم می‌خواد یه چیزی رو اعتراف کنم.» با کنجکاوی نگاهش کردم. گفت:«می‌خوام بدونی هیشوقت تو زندگیم هیچ کس‌و اندازه‌ی تو دوست نداشتم. پری..من می‌دونم خیلی بدم..می‌دونم.. اینقدر از حالت‌هاش ترسیدم که خیال کردم شاید می‌خواهد وصیت کند. خواستم چیزی بگویم که دستم را فشار داد : «بذار حالا که زدم تو این فاز تا آخرش برم. اگه نذاری حرف دلم‌و بهت بگم بعد هم من تو حسرت می‌مونم هم تو دو به شک می‌شی!» چندبار پلک زد و لب تر کرد. قلبم تحمل این رفتارها را نداشت. احساس خفگی می‌کردم. خودم را کشیدم جلو. نفسش را بو کردم. وقتی بوی سبزی را حس کردم از فکرم شرمنده شدم. « پری! من از همون اول عاشق نجابتت شدم. هیچ‌وقت ندیدم با نامحرم خودمونی بشی. هیچ‌وقت ندیدم بلند بخندی.. تو توی این شیش سال خیلی محبت‌ها در حقم کردی..تو...تو » بر و بر نگاهش کردم! با دهان باز! با چشم‌های از حدقه درآمده و گلویی که می‌سوخت. «تو با اینکه خیلی وقته از جانب من ارضای روحی نشدی ولی باز بهم وفادار موندی. من‌‌ می‌دونم خیلی مشکلات دارم. به خدا بخاطر همینم بود که ازت فاصله می‌گرفتم. چون از ناتوانیم زجر می‌کشیدم! پری..به خدا می‌میرم برات» سرش را گذاشت روی فرمان. شانه‌هایش که لرزید بغضم شکست. مثل حالا که دارم از تصور شکستنش بغض می‌کنم. دکتر از بالای عینک نگاهم می‌کند:«پس الحمدالله همه‌ش خیر و خوبی بوده. هیچ مشکلی نیست.» قبل از اینکه او متوجه اشکم بشود سرم را تکان می‌دهم:«اگه هم باشه زیاد با اهمیت نیس» نگاه می‌کنم به گل‌های پتوس توی گلدان. لب‌هام از دو طرف کش می‌آید:« امروز تو ماشین بهم حرفایی زد که تا حالا نگفته بود» «خیلی هم عالی! حتماً خیلی خوشحال شدی» نگاهم از روی گلبرگ‌ها بالا می‌رود و می‌نشیند گوشه‌ی صورت دکتر:« بله! وقتی می‌بینم متوجه کم و کاستی‌های خودش هست و دوست داره جبران کنه حق ندارم ذوق کنم؟» با لبخند در خودکارش را باز و بسته می‌کند:«چرا! ذوق داره» تکیه می‌دهد به صندلی:«شما چی جواب دادی؟ بازم خجالت كشيدی يا دم به دمش گرفتی؟» من از خودم بی‌خود شده بودم! اینقدر از حرف‌هایش ذوق کردم که زدم به سیم آخر:«منم عاشقتم.. این‌و بدون تو فقط شوهر من نیستی. تو ناجی و حامی منی. شاید من برات کم گذاشتم که نتونستی تو این سال‌ها باهام ارتباط خوبی داشته باشی.» اما اینها را که نمی‌شود به دکتر گفت! با لبه‌ی روسری‌ام ور می‌روم:«دیگه تو این مدت از شما و خانوم خاقانی خیلی چیزها یاد گرفتم. نمی‌گم خیلی خوب شدم ولی خودم می‌فهمم بهتر شدم!» دکتر انگشت‌های دستش را به هم می‌چسباند:« یعنی می‌تونی حرفای دلت رو بهش بگی؟ احساساتت رو به زبون مياری؟»
«بله..بله..خود محسن هم می‌گه راضیه. ضمناً من یه مبارزه‌ی جدید با خودم شروع کردم. اونم اینه که وقتی از دست محسن دلخور می‌شم باهاش بداخلاقی نمی‌کنم و بیشتر بهش توجه می‌کنم!» و بعد ماجرای شب قبل را تعریف می‌کنم. ابروهایش را بالا می‌اندازد:« اينكه باهاش بداخلاقی نمی‌كنی خيلی خوبه ولی یجوری هم نباشه که خدای نکرده اين برداشت بوجود بياد كه بداخلاقی من مساویه با توجه پروانه.» به فکر می‌روم:«یعنی کارم اشتباهه؟» اومممممی بلند و کشیده می‌گوید:« نظر من اینه که اشتباه رو با اشتباه نمی‌شه اصلاح کرد. آدم‌ها وقتی با کسی بداخلاقی می‌کنند دو دلیل دارند. يا با طرف مقابل درگیرند يا با خودشون! در هر دو صورت راه اصولی‌ش اينه كه با هم حرف بزنیم. حالا وقتی آقامحسن بجای صحبت، مياد با تو بداخلاقی می‌كنه، اين يه رفتار غلطه! تو اون زمان، سكوت شما رفتار معقوليه ولی بعدش كه آروم شد اون‌وقت تو چهار راه داری: يا باید مثل خودش بداخلاقی كنی كه معمولا اوضاع رو بدتر می‌كنه. يا قهر كنی كه بدتر از بده يا سكوت كنی و كلا به روی خودت نياری كه اینم یه درمان موقته. اما راه حل چهارم گفتگو از راه درسته.» خودش را می‌کشد جلو و آرنجش را تکیه می‌دهد به میز:«یعنی چی؟ یعنی شرایط جوری باشه که اطمینان داشته باشی طرف مقابل قابلیت شنیدن و پذیرش داره.» با تعجب نگاهش می‌کنم:«خب الان این رفتار من چه ایرادی داشته؟ محسن که شرمنده شد!» سرش را با همان لبخند تکان می‌دهد:« ایرادش اینه که توجه شما تو این شرایط اون‌و شرطی می‌کنه! یعنی طرف مقابلت فکر می‌کنه برای جلب توجه بيشتر بايد بداخلاقی كنه. این نکته شامل حال همه می‌شه‌ها خصوصاً پسرت. متوجهی؟» به ناچار سر تکان می‌دهم:«بله» انگشتش را در هوا تکان می‌دهد:« پس چی‌شد؟ اینطور وقت‌ها سكوت نکن چون فقط درد رو درد درونيت میاد. توجه بی‌موقع هم مشكلات جديدی رو بوجود مياره. گرفتی چی می‌گم؟» دستم را می‌گذارم روی گونه‌ام:«چقدر سخت شد» می‌خندد:« تغيير همیشه سخته. از خودت انتظار نداشته باش يه شبه متحول بشی. همين كه هر بار توی مواجهه با اتفاق‌ها يه پله جلو بری خيلی هنر به خرج دادی.» می‌پرسم:«از کجا بفهمم چه زمانی مناسب حرف زدنه؟» بلافاصله جواب می‌دهد:« هیچ‌وقت موقع تماشای تلویزیون مزاحمش نشو! چون ظاهراً گوشش با توئه ولی حواسش اونجاست. خیلی هنر کنه یه اهِن و اوهون كنه!» می‌خندم. «پس چی‌كار بايد بكنی؟ شما باید از قبل عطش حرف زدن رو درش زنده کنی. یعنی از روز قبل يا یکی دو ساعت پیش از گفتگو، بهش می‌گی محسن جان می‌خوام راجب مطلب مهمی باهات حرف بزنم. کی فرصت داری؟ اينطوری ذهن طرفت کاملاً آماده می‌شه برای شنیدن. اگر هم پرسید درباره‌ی چی؟ می‌تونی سرفصل بدی. مثلاً بگی در مورد اتفاق ديشب كه انگشت شست پای چپت رفت تو چشم راستم.» از مثالش خنده‌ام می‌گیرد. خودش هم همین‌طور. «فقط یادت باشه شما نبايد طرفت رو مقصر صد در صد نشون بدی. جمله‌ها رو با «تو» شروع نکن چون قطعا جبهه می گیره، با «من» شروع کن. مثلا من ناراحت شدم که...» دکتر مکثی کرد. تکیه داد به صندلی: «زمان سنج باش. وقتی خسته و کوفته درو باز می کنه نگو بیا حرف بزنیم. بذار خستگیش در بره. اصلا یه زن مگه ممکنه ندونه کی شوهرش گوش شنواتری داره؟» نفس عمیقی کشید و انگشتش را به طرفش تکان داد: « بعد خودت هم شش دانگ حرف‌های اون‌و می‌شنوی و ان‌شاءالله مشکل حل می‌شه. آخرشم مثل دو تا انسان متمدن از هم تشکر می‌کنید که برا هم وقت گذاشتین. اینطوری اونم دفعه بعد مشتاق اين گفتگوها می‌شه!» اینها را قبلاً هم شنیده‌بودم ولی کلام دکتر جاذبه‌ی دیگری دارد. با شور و شوق از اتاق بیرون می‌آیم. دوست دارم تا آغوش محسن پرواز کنم. نرویم خانه. ولو بشویم توی خیابان‌ها. برویم گوشه‌ای بنشینیم و بستنی بخوریم. کاش دوباره از آن حرف‌های خوب بزند. هی بگوید دوستت دارم و من ذوق کنم.. تازه بعد از اینهمه سال فهمیدم چقدر فقر عاشقانه دارم! ادامه دارد.. 🚫کپی حرام است!🚫 💔 🤝🎭 🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔🦋💔
animation.gif
1.1M
خبر مرگ مرا هر کسی آورد بخند زنده ام می‌کند آخر خبر خنده ی تو 👤حسین صیامی ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌━━ .•🦋•.━━━━━━━━ @ghalamdaaran ━━━━━━━━━━━━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تصویرسازی‌های ذهنی من از آهنگهای جدی و احساسی که گوش می‌دم🤦‍♂ کیا مثل منند؟ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌━━ .•🦋•.━━━━━━━━ @ghalamdaaran ━━━━━━━━━━━━
خب بالام‌جان من از کجا باید بفهمم شما کدومی؟
یادمه وقتی واسه راهپیمایی این رو نوشتم چند وقت بعدش یکی از نوجوونا اومد بصورت ناشناس ازم گله کرد الان متن گله شو می‌ذارم👇
دلم می‌سوزه برا این نسل که خوراک گوش و ذهنشون چنین موجودات بی‌هویت و بی‌بته‌ایه و تازه بهشون عرق هم دارند و سنگشون رو به سینه می‌زنند مادر و پدر عزیز حواست هست؟ آی نوجوون حواست هست ؟ اقای جمهوری اسلامی آقای اژه‌ای... حواست هست؟ چرا باید اینها همچنان جولان بدهند و شما در لباس آدم خوبه مملکت رو به قهقرا ببرید؟
شروین هم از همین نسله! از نسلی که به اسم آزادی دادن و میدان دادن به بچه ها رها شدند توی فضای مجازی... بزرگ‌ترها یادشون رفت عشق یادشون بدن. یادشون رفت مرز بین عشق و خیانت رو برای بچه ها خط کشی کنند. این آهنگ ها پیش زمینه داره، مال امروز و دیروز نیست. یکدفعه یک شروین نامی نمیاد آنقدر بی‌پرده حرف بزنه. ماجرا از خیلی سال قبل شروع شد. اونجا که رمان تو مدرسه جابجا می‌شد. اومدیم جلوتر و کار خراب تر شد. رمان ها تو گوشی بود. بدون پرده، بدون نظارت! یادمه اولین رمان مجازی که خوندم متاهل بودم. بعد از خوندش آنقدر احساس شرم داشتم که اون شب گریه کردم. نه برای خودم... برای اون دختر یازده ساله ای که تو گروه بود. برای نظارتی که وجود نداشت! عشق های مثلثی، روابط گروهی، زوج های ضربدری واقعیت کثافت زده این نوع تربیته! ماها مسئولیم و نمیشه ازش شونه خالی کرد. وقتی ما عشق درست رو یاد بچه هامون ندادیم، وقتی بچه مون دعوامونو می‌بینه و آشتی‌مون توی اتاق خصوصیه، می‌ره و از جای دیگه این الگو رو پیدا می کنه. از همونم یاد می گیره و عاقبت میشه این. منه داستان نویس مذهبی اجازه ندارم بنویسم زن و شوهر داستان دست همدیگه رو گرفتن! چرا؟! چون می‌ترسن الگوی عشق یاد بچه‌ها بدیم! نه تنها ناشر مذهبی که مخاطب هم تکفیر می کنه! ولی نویسنده غیر مذهبی از روابط باز و ترنس و هزار کوفت و زهرماری که اسم های شیک گذاشتن روش بنویسه، میشه شاهکار ادبی! چون ناشر و مخاطب غیرمذهبی ساپورتش می‌کنه! خانه از پای‌بست ویران است...